پسران طلایی 28
–
سینا و ساناز اومدن طرف خونه .. -خب میریم یه چیزی بخوریم -دوست دارم یه بستنی بخورم . اونا دور یه میزی نشستند .. -به ساناز اینجا که همه با هم راندوو دارن . چه خبره . همه با دوست دختراشون اومدن .. -سینا بس کن . فرض کن منم دوست دخترت هستم . تو که نمی خوای کلاس بذاری و به بقیه بگی که دوست دختر داری بقیه خودشون می فهمن . ساناز حس کرد که حالا بهترین موقعیتیه که بخواد یه کاری بکنه که به دو کار بیارزه . دستشو گذاشت رو دست داداشش . -چی شده ساناز .. -کاریت نباشه . دارم این کارو می کنم که بقیه فکر کنن من دوست دخترت هستم . دارم کلاس می ذارم دیگه .. وقتی هم که از جامون بلند شدیم دستامونو به همه حلقه می کنیم . -ببینم هر دو تا دستو .. چهار دستی .. – داداش .. حالا چند سال ازم بزرگتری دلیل نمیشه که مسخره بازی در بیاری و.. در همین لحظه موبایل سینا زنگ خورد . شیرین بود . صداش از بس بلند بود که ساناز هم متوجه شده بود که یک زن داره با برادرش حرف می زنه .. -بله بفرمایید . من امروز نمی تونم .. ببخشید ماشینم خرابه .. -ببین سینا یه مشتری خوب گیرم افتاده .. -فردا در خدمت شما هستم . ماشینم اشکال داره . الان من و خواهرم با همیم .. ماشینو هم دادم تعمیر گاه وسیله ندارم .. -متوجه شدم پسر .. باشه یه جوری تا فردا مشغولش می کنم .. -داداش چرا رنگ و روت پریده -چیزی نیست . زنه دیوونه داشت جیغ می کشید . عادت کرده به من . میگه تو پسر خوب و فهمیده ای هستی . من به تو اعتماد دارم . راحت ترم که با تو از این طرف به اون طرف برم . اصلا هیز و بد چشم نیستی .-چه عجب ! سینا جون همین دوروزه پی به همه اینا برده ;/; من که یه عمره پیش داداشم زندگی می کنم هنوز خوب اونو نشناختم -چیکار کنم ساناز جون . همه که مثل تو نیستن چشاشونو به رو واقعیت ببندن . مردم آدم شناسن .. -مشکوک می زنی . -چیه اون دوست دخترم بود می خواستم بهت دروغ بگم ;/; من اگه بخوام با کسی دوست شم که از تو خجالت نمی کشم . مگه خودم بهت نگفتم منو با یکی آشنا کن .. ساناز بهش بر خورده بود . ولی برای دقایقی رو تحمل کرد . از در که بیرون رفتند گفت سینا من از اولشم گفتم که ازت چیزی نمی خوام اومدیم بگردیم که منو اذیت کنی ;/; -ساناز من اگه خواهر کوچولومو دوست نمی داشتم و بهش اهمیت نمی دادم که باهاش بیرون نمیومدم . واسه خوشحالی اون قدم بر نمی داشتم . حالا تو باهام قهر می کنی ;/; -به یه شرط باهات آشتی می کنم -چه شرطی ;/.; دست همو بگیریم . قدم بزنیم .. بریم پارک با هم حرف بزنیم . گلهای قشنگ پاییزی و برگ ریزانو ببینیم . -چقدر تو رمانتیک هستی . خوش به حال اون کسی که یه روزی عاشقش شی .-سینا تو چه جور آدمی هستی . خیلی کم پیدا میشه برادری که با خواهرش از این حرفا بزنه -منو هم جزو اون خیلی کم ها حساب کن . سینا حس کرد که تماسهای دست خواهرش غیر عادی به نظر می رسه . اون با این گونه لمس کردنها آشنایی داشت . نوعی نیاز ..عشق ..احساسی لطیف .. نه نه ..حتما اشتباه فکر می کنم . شاید واسه اینه که خواهرم تا حالا با هیچ پسری دوست نبوده .. باید خیلی حواسم به اون باشه . ولی من که همش باید برم سر کار . اون اگه بدونه من چیکار می کنم هر گز منو نمی بخشه و از من نمی گذره . اوخ اگه بفهمه باید خودمو بکشم . فکر سینا از این که خواهرش اونو عاشقانه لمس می کنه به این معطوف شده بود که اون بابت جریان کاریش چیزی نفهمه . وقتی که رسیدند خونه مامان سارا منتظرشون بود . -مادر جون این یه بسته شکلات مخصوصو که می دونم دوستش داری برای تو گرفتم . یک کراوات هم برای پدر جونم .. -واسه اون نباس چیزی می گرفتی . ولی عیبی نداره . شخصیت خودت رو نشون دادی . -مادر نگران نباش . بابا هم یه روزی متوجه میشه که تمام این کاراش اشتباهه و وقتی که زن خوب و با محبتی مثل تو داره نباید بره دنبال زنای دیگه . -نمی دونم میگن مردا هر چه پا به سن تر میشن عاقل تر میشن -اینو هم میگن که بعضی هاشون یه بحران میانسالی هم دارن . چون اونا به یه سنی می رسند که پشتش جوونی بوده با دنیایی از حسرت چرا این کارو کردم ها و اون کارو تکردم ها .. جلو روشون هم دنیای پیری هست که دنیای ناتوانی اگه بهش نگیم می تونیم بگیم دنیای ضعف جسمانی و ناتوانی های جنسی . برای همین مردا سعی می کنند با فشار و سرعت هر چه بیشتر از روز های میانسالی خودشون استفاده کنند که فردا دیگه این حسرتو نداشته باشن که سرشون بی کلاه مونده . -اووووووههههههه پسرم تو این همه تجربه رو از کجا به دست آوردی . طوری حرف می زنی که انگاری خودت یک پیر شصت ساله باشی …. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی