پسرخوانده (۱)

نزدیک عصر بود ، حاضر میشدم تا به علی سر بزنم . بعد فوت مادرش با پدرش ازدواج کرده بودم ولی بعد چند سال جدا شده بودیم و اون خونه رو به من داده بود و با دخترش به شهرستان برگشته بود علی بر خلاف خواهرش اینجا مونده بود با این حال رابطه آنچنانی با من نداشت به بهانه نزدیکی به محل کارش و اینا یه خونه جایی دیگه اجاره کرده بود و اونجا تنهایی زندگی میکرد . کلا پسر با معرفت و جذابی بود ولی نه به من رو میداد نه به پدرش هر دوتامون رو به رسمیت نمی‌شناخت ولی با این حال خیلی خوشم میومد ازش و کنارش حس خوبی داشتم برای همین هر چند وقت یه بار بهش سر میزدم و به خونش رسیدگی میکردم . همش سعی میکردم لباسهای خوشگل و شیکی بپوشم تا شاید اونم مثل من باهام گرم رفتار کنه و کمی تعریف کنه ازم . یه دست لباس خوشگل پوشیدم و کمی آرایش کردم موهای خرماییم رو هم پشت سرم جمع کردم و بستم . قد آنچنان بلندی نداشتم برای همین همیشه کفش پاشنه‌بلند میپوشیدم ، کفشهای قهوه‌ایم رو هم پوشیدم و راه افتادم . وارد ساختمان شدم بعد با آسانسور خودم رو رسوندم طبقه چهار ، زنگ در رو که زدم بلافاصله باز کرد بعد سلام احوال پرسی خودم رو انداختم بغلش با اینکه پاشنه‌بلند پام بود قدم تا شونه‌هاش میرسید ، میدونستم زیاد از نزدیکی باهام خوشش نمیاد ولی بازم از ته دل بغلش میکردم . رو به روی هم روی کاناپه نشستیم و کمی حرف زدیم بعد چند دقیقه استراحت پا شدم و توی آشپزخونه یه چرخی زدم و آب جوش گذاشتم تا یه چایی دم کنم حین حال مانتو و جواب‌هام رو در آوردم تا کمی راحت باشم زیر مانتو یه تاپ قهوه‌ای و ساپورت بنفش داشتم علی همچنان بی اعتنا بود بهم ، بعد چند دقیقه آب به جوش اومده بود تا خواستم کتری رو از رو گاز بردارم ناگهان دسته کتری از جاش در اومد و هرچی آب جوش بود روی شکم و رونهام خالی شد ، جیغ بلندی کشیدم و خوردم زمین بدنم مور مور شده بود و داشت میسوخت ، علی بلافاصله خودش رو رسوند بالای سرم و یهو تاپ و ساپورتم رو کشید در آورد و منو انداخت رو شونه‌اش بلافاصله برد زیر دوش و آب سرد رو باز کردم روم . همه چی توی چند ثانیه اتفاق افتاد و من مات و متعجب با یه شرت سفید مادر بزرگی و سوتین قرمز زیر دوش مانده بودم ، بعد چند ثانیه درجه آب رو آورد روی ملایم و آروم دستش رو میکشید روی سوختگی ها ، کمی خجالتی شده بودم و دقیقاً نمیدونستم داره چیکار میکنه ولی چون پرستار بود با خودم میگفتم لابد یه چیزی میدونه دیگه اینکار رو میکنه ، بعد چند دقیقه درد سوختگی خیلی کم شده بود مثل اینکه علی کارشو بلد بود ولی بازم جاهای سوختگی قرمز بود و درد داشت ، دوش آب رو بست یه حوله بزرگ انداخت دورم و بدون اینکه اجازه بده خودم خارج شم منو گرفت بغلش برد گذاشت روی کاناپه و حوله رو از روی سوختگی ها برداشت . بعد این همه مدت زبونش انگار باز شد و شروع کرد به صحبت کردن .

-علی: چطوری فاطی ؟ دردت که زیاد نیست نه؟!

این همه سال تنها مهربونی که باهام داشت همین فاطی گفتنش بود منم خیلی خوشم میومد از این کارش ، در واقع بیشتر باهام مثل یه دوست معمولی رفتار میکرد تا یه مادر یا یه فامیل و اینا

-فاطمه: نه خیلی خوبه فقط کمی سوزش و خارش داره ، یه لحظه نفهمیدم چی شد اصلا ، خیلی ممنون واقعاً خیلی حرفه‌ای دست به کار شدی ولی ای کاش اول میپرسیدی بعد لباسام رو در میاوردی
-علی: چیه فاطی ! یعنی واقعاً تو اون موقعیت فقط در آوردن لباسات اذیتت کرده؟

با اینکه اذیت نشده بودم و اصلا هیزی نکرده بود ولی باز میخواستم سربه‌سرش بزارم تا شاید کمی باهام چونه بزنه و هم حرف شیم

-فاطمه: هیز بازی در آوردی دیگه پسر با همون تاپ و ساپورت هم میتونستی زیر دوش بگیری منو
-علی: آره راست میگی ، حالا هرچی تو فعلا تو همین حالت کمی استراحت بکن و تکون نخور تا دردت کم شه منم میرم اتاقم هرچی هم خواستی صدام بزن بیام

اعصابم بهم خورده بود مگه یه نفر چقدر میتونه بی توجه باشه و سرد رفتار کنه آخه ، خلاصه بعد چند ساعت اومده بود آشپزخونه و شام درست میکرد منم تو همون حالت نشسته بودم و با تلفنم ور میرفتم . بلاخره شام رو آمده کرد ، شام انگار ماکارونی بود ، برای هر دوتامون کشید و اومد کنارم نشست باهم خوردیم .
بعد شام رفته بود اتاقش و منم روی کاناپه بودم ، نزدیکهای ساعت دوازده اومد بالا سرم .

-علی: میگم فاطی من دیگه یواش یواش میخوام بخوابم بیا تورو بزارم روی تختم توی اتاق بخواب منم همینجا روی کاناپه میخوابم
-فاطمه: باشه منو بزار روی تخت تو بخواب ولی من فعلا شاید کمی دیگه هم بیدار موندم

باز بدون توجه بهم منو گرفت بغلش و برد گذاشت روی تخت خوابش

-علی: فقط به کمر بخواب که سوختگی ها آسیب نبینن فاطی چیزی هم لازم داشتی صدام بزن
-فاطمه: چشم تو فقط چراغ رو خاموش کن در رو ببند منم کمی بعد میگیرم میخوابم
-علی: اوکی

خیلی زده بود تو ذوقم دلم میخواست بگیرم بخوابم ولی قبل خواب باید به نازنین زنگ میزدم و اتفاقات رو بهش تعریف میکردم

-فاطمه: سلام نازی جان چطوری جنده خانوم ؟
-نازنین: چی شده لحن صدات چرا انقدر عصبیه؟
-فاطمه: وای نازی نپرس اصلا ، امروز خونه علی با آب جوش همه جام رو سوزوندم
-نازنین: عه ه ه ه ، جدی جدی؟ تعریف کن ببینم .
-فاطمه: بابا داشتم کتری رو برمیداشتم یهو دسته‌اش شکست و شکم و رونهام رو سوزوند کلا حالا خداروشکر علی خونه بود و زود تاپ و ساپورتم رو در آورد رو برد زیر دوش آب سرد گرفت و زود دردش قطع شد
-نازنین: خخخ ، تبریک میدم بهت لنگهات رو دادی هوا جلوش
-فاطمه: اتفاقاً خیلی بی توجه هست بهم کل روز پر و پاچم جلو بود ولی دریغ از یه نگاه
-نازنین: خب اسکل علی پرستاره و توی تزریقاتی کار میکنه صبح تا شب هزار تا کون میبینه اینا عادیه براش ، اگه احساسی بهت داشته باشه مطمئن باش تا دسته میکنه تو کونت
-فاطمه: میدونی از ته دل واقعاً میخوام باهام عاشقانه رفتار کنه ولی چیکار کنم خب انگار دلش نمیخواد احترامات بینمون شکسته شه
-نازنین: اسکل مگه احتراماتی بینتون هست آخه ، اون حتی تورو فامیل خودش هم حساب نمیکنه فقط منتظر چراغ سبز تو هستش
-فاطمه: میگم راست میگی جنده خانوم واقعاً خوب راهش رو بلدی ها
-نازنین: اینا کار منه فاطمه جون ، فعلا اگه کاری نداری خداحافظ جونم
-فاطمه: خداحافظ جنده خانوم

حرفهای نازنین بد جوری ذهنم رو درگیر کرده بود و اجازه خواب بهم نمیداد بعد ساعت ها فکر کردن نفمیدم کی خوابم برده ، صبح با صدای علی از پشت در بیدار شدم .

-علی: صبحونه آماده است فاطی اگه بیداری بیام بیارمت بخوریم
-فاطمه: صبر کن خودم رو جمع و جور کنم بیا
-علی: چشم

شورت و سوتینم رو در آوردم و به آرامی از تو کمد علی یه شلوار و پیراهن که خیلی گشاد میشد برام برداشتم و پوشیدم

-فاطمه: اوکیه علی بیا
-علی: عه ، اینارو چرا پوشیدی خب؟
-فاطمه: اینجوری راحتترم علی ، حالا هرچی کمکم کن تا بیام صبحونه بخوریم
-علی: نباید لباس میپوشیدی خب ، حالا بیا صبحونه‌ات رو بخور بعدش باید پماد بزنم به سوختگی‌هات

همه چی داشت خوب پیش میرفت و بی صبرانه منتظر تموم شدن صبحونه بودم

-فاطمه: مرسی علی جان دستت درد نکنه ، من مثل اینکه خارشم از صبح زیاد شده بیا زود این پماده رو بزن ببینیم چی میشه

با اینکه دیگه جای سوختگی ها درد و خارش نداشت ولی بهونه آوردم ، خیلی آروم اومد منو برداشت و گذاشت روی کاناپه و جلوم زانو زد و نشست ، قلبم داشت تند تند میزد

-علی: فاطی کمی خودت رو بده بالا تا شلوارت رو در بیارم

خودم بدون توجه بهش کناره های شلوار رو گرفتم و کشیدمش پایین و پاچه هام و کسم افتاد جلوش ، کمی مو داشت ولی خب وقت نکرده بودم بزنمش یهو سرش رو گردوند اون ور

-علی: عه ه ه ه ، فاطی یه شرت میپوشیدی بد نمیشد ها ، دیروز اون همه ادا تنگهارو در می آوردی حالا چیشد یهو تصمیم گرفتی شرت نپوشی؟
-فاطمه: یدونه شرت همراهم داشتم اونم دیروز خیس شد خب ، چیه نکنه کس ندیدی ؟
-علی: چه ربطی داره فاطی ، کس و کیر رو همه دیدن اونوقت باید همگی لخت بگردیم همه جا؟
-فاطمه: خیلی بچه مثبت هستی اصلا بهت نمیاد از نزدیک کس دیده باشی
-علی: شیطونیت گل کرده مثل اینکه فاطی
-فاطمه: علی کلا زد حال میزنی همش ، لامصب حداقل یه حرف درست و حسابی بزن ، اینقدر سنگ نباش خب برای خودت هم خوب نیست اینقدر سردی .
-علی: فاطی چی انتظار داشتی از من ، زن و شوهر نیستیم که بخوام بشینم از کست تعریف کنم .
-فاطمه: اسکل این همه جلوت لباس سکسی و اینا پوشیدم این همه آرایش کردم آدم حداقل یه تعریفی میکنه خب ، لابد دوست دارم دیگه ، وگرنه دفترچه منو بابات خیلی وقت پیش بسته شده .

ناگهان دستش رو گذاشت روی کسم دستش داغ داغ بود ، قلبم نزدیک بود از جاش دربیاد نفسهام خیلی تند شده بودند ، آروم دوتا پاهام رو گرفت و کمی کشید سمت خودش روی زانوهاش بلند شد و لباش رو رسوند به لبهام مثل وحشی ها داشت لبهام رو میخورد و زبونم رو میک میزد ، بعد چند دقیقه از دو طرف پیراهن روی تنم گرفت و کشید دکمه‌هاش رو پاره کرد سینه های بلورین و بزرگم افتاد جلوش یکیش رو گرفت دستش و اون یکی رو کرد دهنش با نهایت قدرت داشت میک میزد توی اوج لذت بودم ، بعد چند دقیقه نوک سینه هام سفت شده بود و لذت دیگه جاش رو به درد داده بود نتونستم درد رو تحمل کنم و دستام رو گذاشتم کناره های سرش و سرش رو از سینه‌ام جدا کردم ، خودم رو کمی بلند کردم و دوباره چسبیدم به لبهاش لذت وصف نشدنی تمام بدنم رو فرا گرفته بود ، مثل آتش فشانی بودم که بعد مدت ها دوباره فوران کرده ، بعد کمی لب بازی خودش رو جدا کرد و دستانش رو گذاشت روی شونه هایم و آرام آرام به سمت کسم حرکت داد ، توی حشری ترین حالت ممکن بودم و تمام نقاط بدم با کوچک ترین لمس تحریک میشد ، دستهاش رو گذاشت روی رونهام و سرش رو خم کرد به بالا و آورد به سمت چشمانم انگار منتظر تأیید من بود ، با چشمهام التماس میکردم که برام لیس بزنه ، سرم رو به معنی تأیید تکان دادم ، سرش رو خم کردم و بین پاهام ایستاد ، دیگه طاقت نداشتم سرش رو گرفتم و
دهانش رو به کسم چسباندم ، ناگهان احساس پرواز بهم دست داد انگار روی ابرها بودم ، با ولو در حال خوردن چوچولم بود هر از گاهی از پایین خط کسم تا سر چوچولم لیس میزد و دوباره به جون چوچولم میفتاد ، بعد از چند دقیقه با فشار و لذت وحشتناک ارضا شدم ، آب کسم تا زانوهام سرازیر شده بود چشمانم خمار و پاهایم سست شده بود و ناله هایم تمامی نداشت ، هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سرش رو از کسم جدا کرد ، روی زانو هایش ایستاد پیراهنش رو در آورد بدن خوش فرم و خوبی داشت و با کمی مو روی سینه‌ها و نافش ، بلند شد و شلوارش رو کشید پایین ، یا خدا بزرگترین کیری بود که تا به حال دیدم خیلی کلفت بود با سر صورتی و تنه‌ای تقریباً سبزه و صاف ، پاهاش رو دو طرف بدنم روی کاناپه گذاشت و کیرش رو نزدیک دهنم کرد ، کیرش بزرگتر از اونی بود که بشه دهنم جاش کرد برای همین هر دو دستم رو پر تف کردم و یکیش رو گذاشتم روی تنه‌اش و اون یکی رو بین تخمها و کونش و کشیدم سمت خودم و سرش رو کردم دهنم خیلی با آنکه ساکر خیلی خوبی بودم ولی سخت بود ساک زدنش ، یه دقیقه نشده بود که درش آوردم .

-فاطمه: اوف علی این که ساک زدنی نیست خیلی کلفته
-علی: فاطی یعنی این چهل سال ساک زدن نتونستی یاد بگیری نه؟
-فاطمه: جنده نیستم که ساک زدن همچین کیری رو بلد باشم ، تو عمرم دو سه تا کیر دیدم از نزدیک که اونا هم اینقدر بزرگ نبودند اینو فقط میتونم تو کسم جا کنم .
-علی: باشه بچرخ داگی شو برام فاطی جون
-فاطمه: نه علی جان فاطی بزار اول خودم بشینم روش تا کنترل دست خودم باشه ، به خدا خیلی وقته نزدیکی نداشتم با این اگه یهویی بکنی تو کسم جر میخورم .

خوشبختانه تونستم قانعش کنم و اومد نشست روی کاناپه و منم خودم رو انداختم روش ، دلهره عجیبی داشتم قاطی شهوت شده بود و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم ، کسم رو دادم بالا و کیرش رو به آرامی به همه‌جاش مالیدم تا حسابی خیس بشه ، بعد با یه نفس عمیق سرش رو کردم تو ، اوففف حس شهوت بینهایت با کمی درد داشتم ، آروم آروم مینشستم روی کیرش و هر سانت به سانتش رو با تموم وجود حس میکردم ، کیرش انگار یه سیخ داغ بود که فرو میرفت تو بدنم ، چشمهام از شدت این همه حس توصیف ناپذیر از اشک پرشده بود ، بلاخره تا نصفه های کیرش جا داده بودم تو و شروع کردم به بالا و پایین کردن ، دیگه ناله هام از کنترلم خارج شده بود و تمام حال پر شده بود از صدای ناله‌هام ، از لحظه به لحظه زمان برای لذت بردن استفاده میکردم ، بعد چند دقیقه تمام کیرش رو کامل تونسته بودم توی کسم غیب کنم و صدای برخورد تخم‌هایش کونم گوشهارو کر کرده بود .

-علی: آخ فاطی صبر کن دیگه دارم میام
-فاطمه: جون فاطی خودت رو سفت نگهدار نمیخوام تموم شه
-علی: فاطی پاشو دیگه آومد آبم
-فاطمه: اوف آروم باش مرد ، به این زودی ها نیایی ها هنوز کارم تموم نشده
-علی: تنگ تر از اونی هستی که فکر میکردم فاطی
-فاطمه: خیلی وقته به کسی ندادم بعدم کس ویژگیش همینه دیگه بعد یه مدت که استفاده نکنی جمع میشه
-علی: حالا که باز شدی میزاری داگی بکنمت یا نه ؟

پاشدم روی فرش وسط حال داگی شدم و سرم رو گذاشتم زمین ، اومد بالاسرم از موهام گرفت و جلوم زانو زد کیرش نیم خیز بود انگار میخواست دوبار براش بخورم ، با زحمت فراوان دوباره تونستم کیرش رو بکنم دهنم و بعد از چند بار جلو و عقب نصف و نیمه بلند شد دوباره ، موهام رو کمی دیگه بالا کشید و لبهاش رو دوباره چسبوند به لبهام بعد چند ثانیه جدا شد سرم رو گذاشت زمین و رفت پشتم زانو زد ، بعد کمی مالیدن کیرش به چوچولم و لبه‌های کوسم ، به آرامی سرش رو کرد توی کسم اینبار دیگه درد جاش رو به لذت داده بود ، ده ثانیه‌ای نگذشته بود که شروع کرد به تلمبه های قدرتی و آه و ناله من با صدای برخورد تخمهایش به شکمم همه جارو فرا گرفته بود و بدنم از شدت شهوت خیش عرق شده بود ، چند دقیقه نگذشته بود که پاهام و زانوهام شروع به لرزیدن کرد و بی حال تو حالت دمر افتادم زمین و کیرش خارج شد و لذت تمام بدم رو فرا گرفت و شروع به لرزیدن کردم و چشمام بسته شد ، بهترین لحظه زندگیم بود از شدت لذت مثل ماهی تازه از آب در آمده دست و پا میزدم و به خودم میپیچیدم بعد حدوداً سی ثانیه بدنم کاملاً سست شد و مثل مرده ها کاملاً روی زمین رها شدم ، چند ثانیه نگذشته بود که گرمای دوباره کیرش رو توی کسم احساس کردم ولی دیگه حال بلند شدن برام نمانده بود ، علی نیز بعد چند تلمبه کامل آبش روی توی کسم خالی کرد و توی همون حال تمام وزنش رو انداخت روی من ، زیرش به دست و پا زدن افتاده بودم که از روم بلند شه ولی هردوتامون توان بلند شدن نداشتیم ، بعد چند دقیقه کیرش جمع شد و از کسم خارج شد بعدم از روم بلند شد منم برداشت و برد روی کاناپه نشستیم . کیرش رو دستم گرفته بودم و لبهام رو چسبونده بودم به لبهاش دوست نداشتم معاشقه‌مون به این زودی ها تموم شه ولی علی دیگه توان ادامه نداشت و ساعت ها توی همون حال بغلم کرده بود و نفس میزد

پ.ن۱: این داستان تا حدودی تخیلی و نوشته یک ذهن مریض بود

نوشته: Orostopol

دکمه بازگشت به بالا