پسری از اوین (۱)
صفحه ی کهنه ی یادداشتای من
گفت دو شنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه
که چشم من
تو نخ ابر که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه…
شهیار قنبری- فرهاد مهراد
دو شنبه، ۲۵ مهر ۱۴۰۱. روزی که هجده سال پیش من به دنیا آمدم. اصولاً اعتقاد دارم که روز میلاد هر کس برای همه مقدس است. چرا؟ چون با تولد او و موجود شدنش شمار زیادی رویای نادیده شکل می گیرند.
وقتی این رویا ها دیده می شوند که به آنها پر و بال داده شود؛ معتقدم که هر چه در دور و اطرافمان هست
روزی رویای یک نفر بوده… پس با رویاهایتان این جهان را زیبا تر کنید…
حال می گوئید که این جهان زیبا نیست… اما من می گویم در حد قطمیری هنوز هست! مهم است که آن را چگونه ببینیم!
در روز میلادم منتظر خلق شادی توسط دوستانم و خانواده ام بودم؛ صبح ساعت ۶:۰۰ با آلارم گوشی از رخت خوابم بلند شدم، شوق تولد ۱۸ سالگی نمی گذاشت که راحت بخوابم برای همین بیدار شدن… بهتر است بگویم بلند شدن از تخت خواب برایم کار دشخاری نبود.(در ادبیات کهن دشوار دشخار بوده) اولین تبریک تولد را مادرم گفت، آفتاب نزدیک تاب من، مادری که هر چه هستم به خاطر اوست… او را زیاد غمگین کردم اما مادر است! هر چه کنی باز هم دوستت دارد… خودم را نمی بخشم! هیچگاه…
نفر بعدی ستاره ای از کهکشان راه شیری بود، خورشید خانم، خدای خورشید، هلیوس، هلیا! بوسه ی خواهرم بود که بر لپم نشست و هر چه غم و اندوه در خاطر مبارکم بود به باد هوا رفت…
پدرم، ماه تابان خانه ی ما، یادش رفته بود؛ خب طبیعی است! فشار هایی که این مملکت به ما وارد می کند، سبب نسیان می شود، از او هیچ توقعی ندارم چون برای ما از جان و خونش مایه می گذارد… جهالت های نوجوانی من و دمل چکین سرطان، کمر او را شکانده اند. جایم در طبق هفت جهنم است…
در مدرسه اما اوضاع فرق می کرد… تا الان که دارم این را می نویسم، هفت بار مدرسه عوض کرده ام، برای همین دوستان زیادی ندارم. کلاس ما به نظرم به چند گروه تقسیم می شود؛ گَله ی اول راس هایی از دانش آموزان که مشغول نوشتن تکلیف هستند، گله ی دوم راس هایی که مشغول خواندن برای آزمون صبحانه هستند تا ناشتا به سراغ درس بروند و خود اینها هم باز به یک گروه و یک راس تقسیم می شوند: رئوسی که مشغولند تا بتوانند در حد سیر شدن نمره ای از آن آزمون صبحانه بگیرند و گروه دوم آنهایی که مرور میکنند تا خدایی نکرده نکته ای از دستشان در نرود. و دسته ی آخر رئوسی که همیشه ی خدا دیر می آیند… پس نتیجه ی اخلاقی که چی!؟ خودتان در کامنت ها بگوئید.
مدرسه با زنگ اول آقای گسسته شروع شد که چهره اش عجیب شبیه به دن برزیلیان است. با خنده و خوشی به پایان رسید… زنگ دوم آقای دینی بود که از او خوشم نمی آید به خاطر درسش چرا که مثال بارز این است:
بزن باران که دین را دام کردند…!
شکار خلق و صیـد خام کردند…!
بزن باران خدا بازیچــــه ای شد…!
که با آن کسب ننگ و نام کردند…!
با بی حوصلی تمام شد… زنگ سوم باز هم آقای گسسته که این زنگ با گریه راس ها تمام شد چون تکالیف را چک کرد!
زنگ چهارم هم آقای عربی! عجیب این درس خووب است! شاید به خاطر معلمش است… با جر خوردن از خنده تمام شد
و دوباره گسسته و در آخر زنگ ششم، آقای دکتر شیمی… کسی که روابطش با ما معلم و دانش آموز نیست! شاید پدر پسری… یا به قول خودش که ما یک تیم فوتبالیم. که او سر مربی است…عاااااشقشم. هم خودش و هم صدای گرم و گیرایش و هم اخلاقش…
.
ساعت ۱۵ است و تمااااام. مدرسه ی ما در شریعتی است که اوایل یک قطب از اغتشاشات… بهتر است بگویم حق خواهی ها بود. پلیس ها و گارد همه جا بودند. ناگهان گروهی فریاد سر دادند: مرگ بر دیکتاااااتور!!! من با آنها ۲۰ قدم فاصله داشتم. گارد مثل مور و ملخ ریختند و خواهرانم را می زدند… ضربات باتوم و گاز اشک آور، دختری را دیدم که ضربه به سرش خورده و افتاده… وظیفه دانستم که بروم به دادش برسم… از خون می ترسیدم اما چاره ای نبود… همیشه در کیفم جعبه ی کمک های اولیه را دارم. زخمش رابا بتادین شستم و بالای ابرویش را که قاج خورده بود را بستم… صدای گلوله ها هر لحظه بیشتر می شد.
یاد آهنگ جمعه از فرهاد افتادم، زیر بغلش را گرفتم و به سمت بیمارستان ایرانمهر رفتیم؛ هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ضربه ای به سرم خورد… عینک ته استکانیم افتاد… خم شد کمرم _شاید این جزای آزار هایی است که مادر و پدرم را داده ام _ اما ادامه دادم. عینک نبود و همه جا تار… اینبار ضربه کاری تر بود… احساس خیسی بر روی سرم و سست شدن زانو هایم سبب شد که بیفتم… چشمان تار و ضربه ی آخر بر روی کتفم که پخش زمینم کرد و چشمانم تار و سیاه شد… من و خواهرم افتادیم…
.
با تکان های ماشین از خواب با دردی فراوان بیدار شدم… اولین چیزی که حس کردم درد بود، دردی که نمی دانم از کجا بود… اما از همه جای بدنم می توانستم ردش را بگیرم… همه جا تار و سیاه بود… چون یک کیسه ی سیاه روی سرم بود که بوی ماهی میداد! بیشتر بر اطرافم که دقیق شدم توانستم بوی ادرار را حس کنم… دستانم با بست پلاستیکی محکم بسته شده بود وپاهایم با زنجیری به جایی بسته شده بود. احساس می کردم پشت یک کامیون یا وانت هستم و همه ی ما را روی هم انداخته اند اما اینگونه نبود… نمی دانم! شاید هم بود… هر چه بود وضعیت بدی بود…
با ترمزی که ماشین کرد به جلو پرت شدم و به کف کامیون محکم برخورد کردم و پایم به شدت درد گرفت! چون به جایی گیر بودم و دماغم هم خون آمد. صدای باز شدن در که آمد یک نفر گفت: این جنده ها رو بذار تو یه صف و ببرشون
این کونی ها هم با من…
.
.
.
خب رفقا سلاااااااااااام حالتون چطوره؟ خوبید؟ امیدوارم که تا اینجای کار از داستان ما خوشتون اومده باشه… تا اینجای کار نشد که صحنه های جنسی رو داشته باشیم و احتمالا تا دو قسمت آینده هم همینگونه خواهد بود… اولین تجربه ی داستان نویسی من در انجمن کیر تو کس است و امیدوارم که کورد رضایت شما بوده باشه… خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم اما خواهشا در کامنت ها از الفاظ بد و توهین آمیز خودداری کنید چرا که هنوز هیچ چیزی نگفتم! این داستان واقعی نیست!
نوشته: ایلیا