پس از سی سال
🏆🏆🏆 برنده دور هشتم جشنواره داستان نویسی انجمن کیر تو کس 🏆🏆🏆
همچی از اون روز رنگارنگی شروع شد که زنم از در اومد تو و صداش رو گذاشت رو سرش که مهدی کجایی بیا مژدگونی میخوام. و منی که تو دستشویی در حال تراشیدن صورتم بودم، تیغ از دستم پرید و قبل اینکه بفهمم کجا افتاد، در رو باز کرد و کلهش رو کشید تو و ادامه داد: “میدونستی پسر نعمتالله اومده؟” همونطوری که نگام پایین بود و دنبال تیغ زیر روشور، یه زنگولهای تو سرم صدا داد که کی و چی رو میگه. ولی محض احتیاط پرسیدم: “کدوما؟” گفت: “کوچکی دگه. سیامکشون با زنش.” حالا انگار سیامک رو قرار نیست بشناسم. ولی اون لحظه و مکان محل روراستی نبود. قیافه متفکری گرفتم یکم ادای ذهن سوختن در آوردم و تهش گفتم: “هاااااا سیامــــــــــــک … اَی خدا میدونه عمریه ندیدمش. تو کجا دیدیشون؟” جواب داد: “اومدن خونه پدرش. احتمالا تا آخر تقسیم ارثشون بمونن. بعدش خدا عالمه.”
نعمتالله مظفری دو ماهی میشد خبر مرگش رو آورده بودن. قبلش چنون دیابت سختی پاپیچش شده بود که یه روز رفت تو کما و برده بودنش مرکز استان و تا موقعی که مرد، همونجا بستریش کردن. تا چندین مدت قبلش هم همیشه یه پاش تو خونه بود یه پاش تو بیمارستان و یه پاش تو آمبولانس و همه هم عقیده داشتن یه پاش لب گوره. خلاصه تموم این مدت میگفتن زنش خونه همین سیامکشون میمونه. ولی حتی یه بار هم ندیدم سیامک اینطرفا پیداش بشه. حتی تو مراسم پدرش هم خودش نیومد. یا اگر هم اومد من نه دیدمش نه خبردار شدم. حالا نه که مشتاقی چیزی باشم. اصلا تا قبل از همین مریضی نعمت، سالهای سال بود یادش هم نمیومدم. بعد از اون هم گهگداری اسمش رو میشنیدم تو مکالمههای این و اون. نیومد که نیومد، پیش دست پدر خدابیامرزش.
دوباره پرسیدم: “تو کجا دیدیشون؟” گفت: “ندیدم. خواهرم گفت دیدشون، منم گفتم سریعتر خبرت کنم.” شاخکام تکونی خورد ولی در ادامهی نقش بیخیالی، تیغ رو گرفتم زیر شیر و گفتم: “به من چه خو. من چه کاره ام؟” نگاه چپکیای بهم انداخت و جواب داد: “وقتی پسصبا[1] زمینا نعمت قسمت کردن مجبور شدی مسیر جو رو عوض کنی میگمت.”
بیراه نمیگفت. زمین نعمتالله و پدر من با یه جوب از هم جدا میشدن. نوبت آبمونم پشت سر هم بود. اگر زمینش رو از قد قسمت میکردن، که حتما هم بنا به همین قرار بوده باشه، کلا ریده میشد تو هرچی روتین و برنامه و نظمی که این 17 – 18 سالِ بعد از اینکه زمینهای پدر خدابیامرزم افتاد دست من، بهش عادت کرده بودیم. درنتیجه باید یه حرکتی میزدم؛ ولی چکار میشد کرد؟ در دستشویی رو بستم و خیره شدم به آیینه و به این نتیجه رسیدم که عملا هیچ کار. اول باید صبر میکردم ببینم چجور قسمت میکنن و چی به کی میرسه که بدونم طرف حساب اصلیم قراره کدومشون باشه. ولی با خودم میگفتم کاش به سیامک نرسه. کاش یکیشون سهمشو بخره اینم بره همون شهر سر خونه زندگیش. دلم نمیخواست با سیامک روبرو بشم و سر و کله بزنم. بعد از این همه سال که حرف نزده بودیم، مطمئنا الان و این وضعیت وقت شروع دوباره نبود. به هر حال چون هیچ کاری نبود که بکنم فکرش رو از سرم بیرون کردم و گفتم مشکل مهدی آینده اس، خودش باهاش کنار بیاد هرجور تونست. قبل از اینکه تراشیدن رو از سر بگیرم سرمو از دستشویی بردم بیرون و داد زدم: “حالا این خبر خوبی بود که مژدگونی میخواستی زن؟” نشنید و جوابمو نداد.
پسفرداش موقع آبداری[2] باغ، لب جو نشسته بودم و نگام به زمین نعمتالله بود و تو فکر سرنوشت آب زیر پام، که قامت بلند یه نفر اون دوردست، توی کت شلوار طوسی و پاچههای تا زیر زانو توی گل و شل زمین نعمت توجهم رو جلب کرد. قبل از اینکه من بفهمم کیه، اون متوجهم شد و دستشو بالا کرد هوار “چاکریم مهدی”ش به گوشم رسید. ازونجایی که دیگه نمیشد به کوچه علیچپ زد، منم دستی بالا کردم و بدون اینکه بدونم کیه، گرچه شانسم رو میشناختم و حدس میزدم، به همون بلندی داد زدم “مخلصیم” که دیدم سر خر رو کج کرده به این سمت. بیل توی دستم رو انداختم به گردن درخت نزدیک و خم شدم توی همون جو دست و صورتمو شستم که تا میرسه خشک بشن. ولی مث جنی که اسمش رو برده باشن نفهمیدم چطوری یهو رسید جلوم. همونطوری که شک کرده بودم، خود سیامک بود. هنوز همون ته بن قیافهی سی سال پیشش رو داشت. همون چونهی تیز و چشمهای ریز و لب و دهن سینوسی و رنگ پوست مینوسی [3]. چین و چروک زیاد داشت که طبیعی بود بعد از 30 سال؛ موهاش هم جو گندمی بودن، ولی بودن. برخلاف منی که بالا سرم آیینه شده بود و اطرافش هم بیابون. همسن بودیم، ولی معلوم بود که اون جوونتر مونده. سی سال پشت میز نشسته بوده؛ یا هرجا، خبر دقیق نداشتم. فقط میدونستم همه عمرش بیل زیر گل نزده و شالِکی[4] علف به گرده نگرفته و سمِ شته به ریه نکشیده و هر روز آفتاب تابستون و بارون زمستون به سرش نریخته. کمرش هنوز راست بود و قدش بلند. با همون قد یه لحظه حس کردم خواست میل کنه به بغل کردنِ هم، ولی گویا به این نتیجه رسید که دست دادن خالی کفایت میکنه. از وضع و نرمی دستاش هم مشخص بود این همه سال هیچی زبرتر از خودکار و سنگینتر از مُهرهای اداری به دست و کار نگرفته.
خلاصه با خوش و بشی که حداقل از سمت خودم مقدار زیادی تعارف و لبخند زورکی داشت، چاق سلامتی کردیم. تنها بود. پرسیدم از این طرفا. ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد که خودم بفهمم چه سوال بیربط و بدیهی پرسیدم. به سمت مسیر بالا دست جو اشاره کرد و گفت: “اگر کار خاصی نداری قدمی بزنیم؟” تیرگی آب جوب، مثل طناب موی بز سیاهی کج و راستکی حدود هفتصد متری میرفت تا پشت تپه و باغهای حسن زاغ. اتفاقا قصد داشتم که سری بزنم اون سمت؛ چند وقتی بود حس میکردم یکی داره از سر جوب آب میدزده. هربار میخواستم پیگیر بشم کاری پیش میومد یا گشادی مانع میشد. الان توفیق اجباری بود. هم سرکشی بود هم شاید درمورد زمین صحبتی میکردیم. رو به سیامک گفتم: “زهی سعادت. ولی باید یه ساعت دیگه برگشته باشم راه آب رو ببندمش وگرنه میان طلبکارم میشن.” گفت: “میایم، دیر نمیشه.”
قدم رو، آهسته راه افتادیم. من سمت راست آب و سیامک سمت چپش. منتظر بودم ببینم خودش شروع میکنه چیزی بگه یا نه. ولی دستاش رو مث پدر خدابیامرزش برده بود پشت سرش و نگاه به کفش چرمی نوک تیز گلیش که نکنه توی سوراخ سمبهای قدم بذاره، و قدمهاش رو میشمرد. بلاخره خودم زبون باز کردم و پرسیدم: “سی سال شده نه؟ رفتی کُلاتم این ورا نیفتاد که برگردی.” طوری که انگار به این دنیا برگشته باشه سر بلند کرد و نگاهش به بالادست آب حالتی شد که انگار مسیر جوب از سمت گذشته جریان داره، آهسته جواب داد: “ها مهدی. سی سال بیشتره. قبل انقلاب بود. 56 بود مگه نه؟” راست میگفت. 32 سال شده بود. همون زمان خیلی حرفش رو میزدن که توی شلوغیها و بگیر و ببندهای دم انقلاب گرفتنش. حتی میگفتن تیر هم خورده. ولی ما که تو این دهکورهی پشت کوه خبر درستی نداشتیم که چی داره میشه تو مملکت. نه روزنامهای نه تلویزیون و رادیویی. تازه بعد از انقلاب که از شهر اومدن تو مدرسه و مسجد و دهداری و اینور اونور یه سری کاغذ و تابلو و دفتر دستک عوض و بدل کردن و هیچکس سر از کارشون در نمیاورد، فهمیدیم انگار یه اتفاق مهمی افتاده. بعدتر بود که دوزاریمون افتاد که بخاطر انقلاب بوده. تازه اونوقت یکی رو میخواستیم که بهمون بفهمونه انقلاب از اساس چی بوده و سر چی بوده. به ماهایی که سرمون تو شاخ و برگ درختهای باغ و زیر شکم بز و گوسفندهای طویله بود و زندگیمون خلاصه میشد تو ساعت آب و بیل و گل و زائوندن بز و شیر و ماست و روغن بعدش. یه شایعهای میشنیدیم، هیچکس نمیفهمید چرا و چگونه و به چه دلیل. از هرکسی هم میپرسیدیم یا خبر نداشت یا یچی میگفت متفاوت از هرچی که قبلا به گوشمون خورده. شاید فقط پدر من که با نعمتالله برو بیایی داشت میتونست مطمئنمون کنه که سیامک سلامته.
یادش که افتادم گفتم: “خدا بیامرزه نعمت خان رو. از همسایگیش هیچوقت بدی ندیدیم. چقد منصف بود بنده خدا. خیرش به همه میرسید.” میخواستم ادامه بدم که متوجه پوزخند محو روی صورت سیامک شدم و فهمیدم میدونه که دارم تعارف به نافش میبندم. پیرمرد تا دم مرگ یه متر زمینش رو حاضر نشد حتی بفروشه به پسراش. میگفت پسفردا طلبکار همدیگه میشن و کنار نمیان با هم. شاید راست میگفت، ولی همین اخلاقش باعث شد از چهارتا بچش، یکیشونم اینجا نمونه و آخر عمری وابستهی پرستار و محتاج خدمتکار و اجاره بگیر این و اون بشه و خدا میدونه چقدر از تو خونش دزدیدن و هیچکس نفهمید. میشد از پوزخند سیامک خوند که داره به همین چیزها فکر میکنه. ولی در جواب من به یه “خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه”ی خالی کفایت کرد و ادامه داد: “چهها میکنی؟ بپرسم چه خبرا که نمیشه تموم اینهمه سال رو توضیح بدی.” اینبار من پوزخندی زدم و گفتم: “شاید باورت نشه، ولی دقیقا همون کاری رو میکنم که اون زمان پدرم میکرد. همون کاری که سی سال قبل ترش پدرش میکرد. چی میخواد عوض بشه اینجا؟ اصن مگه کسی مونده که بخواد عوض کنه چیزی رو.” پرسید: “چطور مگه؟” گفتم: “مثل خودت. بچهها به یه سنی میرسن یا دوماد میشن میرن شهر و اینور اونور زندگی بدون دردسر بسازن برا خودشون. یا درس میخونن کلههاشون بو قورمهسبزی میگیره، اینجا براشون تنگ میشه میرن یجایی که در حد و اندازه فکر و خیالاشون باشه. حق هم دارن. بمونن برا چی؟ برا معدن زغال یا بیل زدن و کود ریختن زیر درخت؟ یا که برا یه دکتر متخصصی بنا باشه سه ساعت تو کوه و کمرِ جاده سرگردون باشن؟ میرن رستگار میشن. مث خودت. چکاره بودی این مدت؟” مطمئن نبودم حرفام رو تعریف حساب کرده یا سرزنش. چشماش برقی زد و گفت: “منم هیچ، مث خودت. تموم این سی سال خدمت دولت کردم و جلو این و اون خم و راست شدم. برا چس مثقال حقوقی که تنها خوبیش این بود که ریسک نداشت. سر برج به سر برج میومد. فک میکنی رستگار شدم، ولی نه. نصفشو مستاجر و خونه به دوش بودیم، نصف دیگشم زیر قرض وام و قسط و بیمه و شهریه و … . پدرمونم که خدا بیامرزدش، حاضر نشد دو متر زمین بفروشه یه کمکی بکنه. که حالا سر پیریِ ما که مالش به درد بچههامونم نمیخوره، خدا بیامرز بشه. آواز دهل از دور خوشه رفیق.” والا من که تو کتم نمیرفت. همون قد و تیپ و قیافش کافی بود که بدونم داره روضه ننه من غریبم میخونه. گفتم: “قینوس[5] نخون سیامک. از موها سرت و کفشا پات معلومه وضعت بد نیست. انگاری بچههاتم به سر و سامون رسوندی به سلامتی که اینطوری میگی درموردشون.” از همون بالا جوری به کله کچلم نگاه کرد که انگار میخواد تو آینه موهاشو شونه کنه. لبخند زد و شونه بالا انداخت و با لحن آرومتری جواب داد: “بیراه نمیگی. کلا عادت داریم هممون که ثابت کنیم بدبختیای خودمون بیشترن. نه حرفت حسابه. جایی برا ناشکری ندارم. از بچه هم کم شانس نیاوردم. سر به راه بار اومدن، درس و دانشگاه و کار و زندگیشون به گیر و گرفتی نخورد. الانم سر خونه زندگیاشون ان.”
یاد خِل[6] همیشه آویزون پسر یاسرم افتادم و خندم گرفت؛ خنده از سر تاسف. کنجکاوانه نگام کرد. قبل ازینکه معنی بد برداشت کنه گفتم: “سر و تنشون سلامت همیشه.” و دماغم رو خاروندم و توضیح دادم: “خدا یه پسر داد به من همون بیست و خوردهای سال پیشا؛ یاسر. دومادی شد، دختر داییشو گرفتیم براش. حالا بچشون الان چار سالی داره، ولی با بقیه همسالاش یکم فرق میکنه. تعارف که نداریم، شیش میزنه.” قشنگ معلوم بود برا خالی نبودن عریضه و چون چیز دیگهای به دهنش نیومد، گفت: “زنده باشن خدا نگهشون داره برات. چکار میکنه پسرت؟ الان کجاست؟” گفتم: “تراکتورویی داره رو زمینا ملت کار میکنه. وضعش بدک نیست. هنوز که نمونده. بچهها تو چی؟” جواب داد: “دخترم که خونهداره. پسرامم یکیشون معلمه اونیکی درس خوند مهندس شد که الان تو راهداری یا راهسازی یا نمیدونم کجا مشغوله. خوبن اونا هم. ایشالا میان این ورا کم کم میبینیشون.” پرسیدم: “چطور؟ موندگارین به امید خدا؟” که مشخصه آخرشو به تعارف گفتم! گفت: “آره اگر خدا بخواد. پارسال بازنشسته شدم. بچهها هم که سر زندگی خودشونن. با سحر حرف زدیم دوتایی دیدیم آخر عمری رو پاشیم بیایم اینجا بمونیم. دور از شلوغیای شهر. خوبه نه؟” مطمئن نبودم چرا باید نظر منو بپرسه. ولی سحر رو یادمه که آخرم معلوم نشد از کجا پیدا کرده بود اون زمان که اونطور انگار تنبونشون رو آتش زده باشن، تند تند افتادن دنبال ازدواج. خونوادش شهری بودن. شاید آشنای دور نعمتالله یا زنش بوده. نمیدونم؛ نپرسیدم هیچوقت. به کنایه گفتم: “من چکارهام سیامک. بمونی منت سر ده میذاری. خونه خودته، پرروییه بگیم قدمت رو چشم! نمونی هم کاملا قابل درکه.” به نیت خندهی زورکی، هِنّی از ته گلو در آوردم و سریع بیخیالش شدم. سیامک لبخند میزد.
پرسید: “خانومت، مهتاب بود اسمشون درسته، فامیلتون بود نه؟” و قبل اینکه جواب بدم ادامه داد: “دورادور خبر داشتم زن گرفتنتو. ولی شرمندت شدم که نشد بیام. روم نمیشد بیام واقعیتش.” تایید کردم سوالش رو. یاد عروسی خودش افتادم. یاد مشک دوغی که چپه کردم و دعواهای بعدش. یادم نمیومد آخرین باری که اون عروسی برام یاداوری شده کی بود. ولی یادمه همون سالهای بعدش از بس همه به خنده از دوغهای ماسیدهی روی زمین یاد کرده بودن، حتی خودم هم فراموشم شده بود که کارم عمدی و از سر کینه و به نیت خرابکاری بود. مطمئن هم هستم هیچکس شک نکرد به این قضیه. خود سیامک شاید، البته اگر خبردارش کرده باشن که ممکنه نشده باشه اصلا. مهم هم نبود. نخواستم هم یاداوریش کنم. مطمئن نبودم چی بگم که خودش دوباره شروع کرد: “اینجا خیلی پر درختتر نبود؟” گفتم: “چرا بود. چندین سال پیش درختاش بریدن زمین کشاورزیشون کنن بعد فهمیدن آب نیست، بیخیال شدن.” همونطور که انگار دنبال چیزی میگشت گفت: “اون درخت هم؟” اول که نفهمیدم منظورش چیه؛ تا اومدم بپرسم، یهو یادم اومد کدوم رو میگه. تعجب نکردم که اسمش یادش نبود! به سمت تنهی بریده از روی خاکی که خودم هم مطمئن نبودم همونه یا نه، با دست نشونه گرفتم و چیزی نگفتم.
خاطرات تماما خوبی نبودن خب. خاطره لب اول و سیلی آخر. خاطره خنده و خداحافظی. خاطره خوشی و عصبانیت. هر چیز مثبتی از اول، یه معادل منفی اون آخر داشت. برایند کلیشون چیزی نبود که به یاداوریش بیرزه. سی سال سعی کرده بودم فراموش کنم کسی رو که اون زمان بودم. فراموش کنم علاقه و احساسی که هیچوقت نتونستم معنیش رو برای خودم پیدا کنم. که آیا واقعا دوست داشتن بود یا وابستگی یا یه شور و شوق هیجانی نوجوونانهی پسر به سن بلوغ رسیده و ندیدپدیدی که تازه داشت بدنش و دنیا و سازوکارشون رو درک میکرد. سی سال سعی میکردم یکی یکی رابطههایی که داشتیم، خونهی ما یا خودشون، تو کوه و تو باغ و دشت و زیر همون درخت کذایی، چه عجلهای و سرپاییها چه طولانی و از سر حلاوتها … سعی کرده بودم همه رو یادم بره. سعی کرده بودم که برام یاداوری نشن. و حتی موفق هم شده بودم. واقعا چندین سالی میشد که همشون رفته بودن ته ذهنم و هرگز چیزی برام یاداوریشون نبود. که حالا ایشون بیاد و بزنه زیر هرچی کاسه کوزه که داشتیم هرچی که رشتیم رو پنبه کنه.
البته که قرار نبود تاثیری رو زندگی الانم بذاره. یه عمر آبرو جمع کردم تو این ده، خونوادهم، همسایهها، دوست و آشنا، همه آدم حسابی حسابم میکردن. احترامی بین ملت دارم. چقدر زور زدم و چقدر طول کشید، عملا تا تولد خود یاسر، تا تونستم قبول کنم که برای مهتاب، علاقه و احساس واقعیای یه گوشه از وجودم هست. هیچوقت قرار نبود کسی بفهمه و نفهمید هم. شاید اولی که فهمیدم سیامک اومده، لرزشی تو دلم حس کردم. لرزشی شاید بخاطر اینکه ترسیدم که نکنه اومدنش باعث فکر و خیالایی بشه برام. ولی اون لحظه، بعد از همه این فکرا و حرف زدن با سیامک، تنها، کنار جو و جریان گذرندهی آب میفهمیدم که این خیالات مال چقدر گذشته ان. میفهمیدم لرزش دلم بیخود بوده. میفهمیدم که دلم قرص تر و پشتم محکم تر از اونه که خیال میکردم. گذشته بود هرچی که بود. و فهمیدن یا نفهمیدن اساسش، الان دیگه قرار نبود ضرری به کسی برسونه. پس چرا خودم رو درگیرش کنم؟
مهتاب گفته بود تقسیم وظایف کنیم. تمیزکاریهای داخل خونه با خودش، حیاط و بیرون و هرچی بود با من. نمیدونم رو چه حساب اینطور وسواس گرفته بود که انگار شاهنشاه قراره تشریف فرما بشن. دوتا مهمون ساده، یخورده شهری شاید، ولی ساده که اینهمه سختگیری و این مسخرهبازیها رو نداشت. یه مهمونی که تازه خودش خودش رو دعوت کرده باشه. از صبحش جارو و دستمال و شیشه پاک کن گرفته بود دستش که از تابلوهای دعای رو دیوار و آت و آشغالهای رو تاقچهها بگیر تا زیر و روی فرش حتی توی انباری، تا پشت پرهی پنکه سقفی رو تمیز کنه؛ و وقتی دید دستمال جواب نمیده نزدیک بود متوسل به کاغذ سمباده و برس سیمی هم بشه که نذاشتمش. من پیرمرد رو هم گماشته بود به هرس باغچه و جاروی حیاط و درست کردن لامپ زیر بالکن و وسط دالون و … . لامپی که همون زمانی که پدرم هم اینجا زندگی میکرد، هیچوقت ندیدیم روشن بشه. تموم این سالها هم هرچقدر لازم بود با سیم و سرپیچش سر و کله زده بودم که بدونم به هیچ صراطی مستقیم نخواهد بود. برای همین هم اونشب دیگه خودم رو درگیرش نکردم. عوضش آجرفرشهای حیاط رو بعد از جارو کردنش، آبپاشی میکردم. خیلی سال نمیشد که حیاط رو آجرفرش کرده بودیم. قبل از عروسی یاسر. که بتونیم فرش بندازیم برای مهمونهای عروسی که روی حیاط بنشینن. لذا آجرها نسبتا تازه بودن؛ و هنوز بعد از آب خوردن عطر نفس خیسشون بلند میشد. همزمان که این بو رو به دماغ میکشیدم و بابت آجرفرش کردن حیاط احساس رضایت میکردم، نگام افتاد به تیکه ای از حیاط که قبلا بخشی، شاید نصفی، از باغچهمون بود. تیکهای از باغچه که پدرم دور تا دورش رو سنگ چیده بود و شونزده هیفده سالگیام، اختیار کاملش رو داده بود به من. رو این حساب که سه سال فرصت دارم اون تیکه رو هرجور که دوست دارم بکارم و برداشت کنم، و اگر از نتیجه کارم راضی میبود، یه بخش از زمین و باغمون رو میداد که خودم کار کنم روش و زندگی خودم رو بسازم. که البته هیچیش هم راضیش نکرد. راستش نتیجه ای هم ندادن. سه سال هرچی صیفیجات و حبوبات و و اصله و نهال که به ذهن برسه تو این تیکه باغچه کاشتم و تهش گوز هم به دست نیومد. بجز یه قلمهی سنجدی که سال آخر فرو کردم گوشهش و از قضا همون گرفت و بزرگ شد و الان تنهی پر گرهش روبروم، از وسط آجرفرشا قد کشیده بود. گرچه اون تیکه باغچه برام نون و زمین و زندگیای نشد، ولی شروع کنندهی بسیاری ماجراها بود.
اون دورهای که پدر و مادرم بخاطر بستری شدن ننجان[7] خدابیامرزم رفته بودن مرکز شهر و قرار بود تا مرخص شدنش بمونن همونجا. که افقی هم مرخص شد پیرزالِ بنده خدا؛ بعد از سه هفته! یعنی این سه هفته منِ بچه توی خونه تنها و تنها همدمی که داشتم، سیامکی بود که پدرش از روی حق همسایگی با پدرم، میفرستاد خونمون که تنها نمونم. ظهرها نهار میاورد برام، تا شب میموند. چه گردش و کوه و بیابون گردیهایی که نکردیم اون دوره. تقریبا هرشب هم همونجا پیش من میخوابید که به قول خودش نصفشب شحنه مزار[8] از قبرستون خیالی پشت تل پشت خونمون نیاد سراغم. که به شوخی و مسخرگی میگفت؛ قبرستونی اونجا نبود که من ازش خبر داشته باشم. میموند چون زیادی رفیق بودیم. از زمان دبستان که گرچه سیامک یه سال کوچیکتر از من بود، ولی بخاطر دو کلاسه بودن دبستان و رفوزه شدن یک سالهی من، بجز یک سال باقیش رو همکلاس بودیم. و چون پدرهامون هم زیاد نون و نمک میخوردن با هم، رفاقتمون عمیقتر هم میشد. تموم بچگی و نوجوونی آتیشی نبود که توی روستا نسوزونده و دردسری نبود که توش نیفتاده باشیم. هرکاری هم که نکرده بودیم، ینی تنها کاری که نکرده بودیم رو، توی اون سه هفته به انجام رسوندیم.
شاید یک هفته از رفتن ننه بابام گذشته بود، دم غروب با آفتابه آب گرفته بود زیر بوتههای خربزهی شته زدهای که تو همون باغچهم کاشته بودم. و هرچی از داخل داد میزدم که باو آخر تابستونه اینا اگه میخواستن ثمری بدن تا حالا داده بودن نه الانی که نصفشون پوسیده و نصفشون پُلیشیده[9] و نمیخواد آب حرومشون کنی، ولی به گوشش نمیرفت. شایدم آب تو گوشش بود که نمیشنید. بعدظهرش رفته بودیم استخر زیر تلمبهی زاغ و لخت شده بودیم به آبتنی و تا جایی که میشد با شوخی خرکی سر همدیگه رو زیر آب کرده بودیم و آب به خورد هم داده بودیم. تا نهایتش که سیامک به حال خفگی افتاد. با وحشت کشیده بودمش بیرون و پهنش کردم زیر آفتاب و به نابلدی به خیال خودم میخواستم بهش ماساژ قلبی بدم. ولی خلوضع خودش رو به موش مردگی زده بود و هیچ مرگیش نبود. زیر دست من، شاید از قلقلک، شاید از بینمکی خودش، به خنده افتاد. منم که دیدم کرم میریزه، نوک سینههاش رو چنون چلوندم که دادش تا خود روستا رفت. اون هم با هیکل گندهترش زورش میچربید، به تلافی من رو چرخوند و پشتم رو به خاک رسوند (یا سیمانی بود؟ یادم نیست.) روی شکمم نشست و دوتا زانوش رو گذاشت دو سمت بدنم جوری که دستام قفل بشن. اگه پا میزدم با سیلی میزد رو باسنم و اگه تقلا میکردم، فشار نشیمنگاهش به زیر شکمم رو بیشتر میکرد. یادم نمیاد چطور و چقدر بعدش از اون وضعیت خلاص شدم. ولی یادمه که تا مدتی از شرم آلت ایستادهم، تاب ایستادن نداشتم.
چون نباید اینطور میشد. چون چنون اتفاقی یه خط قرمز نانوشته توی چنین ارتباط و دوستیای میبود. نمیخواستم اقرار کنم که اون حالت و موقعیت برام لذت داشته؛ نباید میداشت. دوست بودیم، جونمون برای هم میرفت، حاضر بودیم هرکاری بکنیم برای هم ولی این یکی دیگه چیزی نبود که قبل از اون بهش فکر کرده بوده باشم. و تا غروب هم، حتی بعد ازینکه متوجه شدم که متوجه آلت راستم شده و با سرخی از حیای گونه و شاید لبخند خجولی، رو برگردونده تا بیشتر ازین از اتفاق و موقعیت خجالت نکشم، فکر و خیال و درگیری ذهنیش همراهم بود.
تا غروب که داشت با آفتابه بوتههای خیار[10] باغچهم رو آب میداد و گوش سنگین از آبش بدهکار توصیههای من نبود. و نهایتا مجبور شدم باد پنکه رو ول کنم توی باغچه بهش ملحق بشم. با دیدن اینکه متوجه حضورم نیست، به شوخی، شاید به تلافی کار بعدازظهرش، شاید بخاطر کرمی که از فکر و خیالای اون عصر توی سرم دویده بود، یا به هر دلیلی که یادم نمیاد، سیلی محکمی رو لپ چپ باسنش خوابوندم که برق از سرش و آفتابه از دستش خودش هم دو متر به جلو پرید و نگاه سرزنشگرش رو به سمتم برگردوند. تا قبل از اون لحظه که آفتاب نارنجی غروب از بین برگ درختهای باغچه نصف صورتش رو سایهروشن کرده بود، هیچوقت اونطور متوجه سفیدی و زیبایی چهرهش نشده بودم. سیامک مثل من نبود. پدرش نذاشته بود دست به سیاه و سفید کارهای زمین و گله بزنه. تن و بدنش آنچنان گِل باغ و غبار دشت ندیده بود. صورتش مثل بقیه هم سن و سالهامون سرخی آفتابسوختگی نداشت؛ ویژگیای که تا بزرگسالیش هنوز حفظ شده بود. خلاصه با وجود قد بلند و لاغر و بدن نه چندان ورزیدهاش، چهرهی زیبایی داشت. خوشگلتر از هر پسری که توی روستامون دیده بودم. و با اون نگاه مظلومی که توی چشمهای زیتونیش به من دوخته بود، لبهای اریب از غافلگیری و مالیدن بیدغدغه و آسودهی باسنش، چندین برابر به چشم منِ خسته، خواستنیتر میومد. شاید از نگاهم متوجه بلبشوی ذهنم شد. چون دست از مالیدن باسنش برداشت، نگاهش با بالا رفتن ابروهاش حالت کنجکاو گرفت و با اولین قدمی که به سمتش برداشتم، گوشهی لبش به لبخند نامحسوسی بالا رفت. دست از باسنش برداشت و زیر چونهی من رو گرفت و کمی بالا آورد. مثل برهی رامی، با گرفتن همون دستش و کشوندنش به سمت اتاق، دنبالم اومد. به دیوار تکیهش دادم، رکابهای رکابی تنش رو از سرشونههاش پایین دادم و دهنم رو روی نوک سینههایی گذاشتم که همچنان از ظهر ملتهب و قرمز به نظرم میرسیدن. یه دستم از زیر بغل، در حال نوازش پس کلهش و دست دیگهم به تقلای باز کردن نیفهی[11] شلوارش. بعد از باز کردن و افتادن شلوار، مطمئن نبودم باید چکار کرد. تا اونجا هم هرچی که کردم بیشتر حکم غریزه رو داشت انگار. شرم نگاه سیامک با پایینتنهی برهنهاش چندین برابر شده بود.
دست رو صورتش گذاشت که من رو نبینه. همین حرکتش دلم رو برد و بغلش کردم. آهسته دستهاش رو برداشتم و رکابیش رو از بالا در آوردم. روی گلیم گُلگُلی هال دراز شدیم. دوتا تن برهنهی بکر، خواستار هم ولی شرمگین از اتفاقی که در حال رخ دادن بود. نمیتونستم غم حاصل از خجالت نگاهش رو تحمل کنم. تنها کاری که ازم بر اومد برگردوندن روم بود؛ شاید برای فکر کردن بیشتر به عواقب کاری که داشتیم میکردیم. ولی مهلتش پیش نیومد چون ساعد دست سیامک رو روی سینهام حس کردم، به حالتی که انگار قصد چرخوندن و بغل کردنم رو داشته باشه. همراهیش کردم. حتی اون هم نمیخواست، نمیتونست، نگاه من رو تحمل کنه. از پشت من رو در آغوش برهنهش گرفت، آلت محکم و منتظرش بین پام رفت و همونجا به تکاپو افتاد. و من در حال تلاش برای اطمینان از بیدار بودنم؛ اطمینان از رها نشدنم.
شاید چند ثانیه، شاید چند دقیقه، اطمینان از موضوع پیش پا افتادهای مثل زمان توی اون وضعیت کار سادهای نبود، طول کشید تا نم گرم لای پاهام من رو به خودم آورد. حس لمس اون لحظه به همه چیز قبلش رنگ واقعیت داد: من و سیامک دیگه دوست ساده نبودیم. دوستیمون دیگه نمیتونست مثل قبل باشه. پشیمون نبودم، نبودم. بعدها فهمیدم که سیامک حتی مشتاق این اتفاق هم بود. فهمیدم که چقدر از شوخیهایی که قبلا میکرد، چه جسمیها چه لفظیها، معنی و خواسته داشتن. فهمیدم که چه مدت درازی حسرت خودم رو به دلش انداخته بودم و چیزی نگفته بود. همهی اینها رو بعدها فهمیدم؛ طی دو سه سال رابطهی پنهانی که از اون غروب، از آغوش کشیدن هم، از انزال سیامک و به دنبالش همونطور برای من، شروع شد؛ و بخاطر درکی که از طرز فکر و اخلاقیات همجنسمون داشتیم، بدون فراز و نشیب خاصی، پیشرفت کرد و از اون لاپایی ساده به رابطه دهنی و دخول مقعدی رسید و تا روز آخر و خداحافظی شدید اللحن زیر درخت بِنِهی[12] پشت باغ، یک کله ادامه داشت. وابستهی هم بودیم.
مهمونی بد نگذشت. زن سیامک گیر داد که روی حیاط بنشینیم. یحتمل همون بوی آجر خیسی خورده باعثش شده بود. میگفت اینطور بو و هوایی توی شهر گیرش نیومده این همه سال و دوست داشت تا هست، تا جایی که میتونه، ازش استفاده ببره. این شد که تختهای آهنی حیاط رو فرش کردیم و زیر نور همون تک چراغ زرد زیر بالکن، که کلی هم بخاطر کم نوریش هم همون شب و هم فرداش از مهتاب سرکوفت و سرزنش شنیدم، کورمال کورمال شب رو گذروندیم. شکر خدا سوسک و رتیل و عقربی سربچارمون نشد [13]. سیامک چندین بار از قدیم و خاطراتش تو این خونه گفت. البته بدیهیه، خاطراتی رو گفت که قابل گفتن بودن. گرچه حرف مفت میزد؛ ساختمون خونهی ما دیگه اون ساختمون قبلی نبود. خیلی سال پیش خراب کردیم و ضدزلزله ساختیم. احتمالا متوجهش نشد. یا همونکه گفتم، حرف مفتی محض تعارف میزد. ادامهی تعارفش هم اونجا بود که برای چند شب بعدش به صرف شام دعوتمون کرد خونهی نعمتالله. البته من برخلاف سیامک، توی این سالها کم خونهی نعمت نرفته بودم. به هر حال همسایه بودیم. کارایی که پدرم دستش داشت و اون دست پدرم داشت، منتقل شده بود به من. و توی اون دهی که سر تا تهش رو میشه توی یک نظر جا داد، دوری کردن از هم اصلا امکان نداره. آخرین بارش هم کِی بود، یه هفته قبل از اعزامش. با مهتاب رفتیم عیادت. یک درصد هم فک نمیکردم آخرین بار باشه. نعمتاللهی که من شناخته بودم قرار بود همهی تبارش رو زیر خاک کنه و صاحب اموالشون بشه. ولی اون هم تو کوزه افتاد به وقت خودش.
ظهر شبی که دعوت بودیم، به هوای ادامهی فکر و خیالهای این چند روزم باز سر گذاشتم به سمت بالادست جوی آب. دفعه قبل که نشد سر از کار کارگرهای زاغ دربیارم و بفهمم واقعا دارن میدزدن یا آب تلمبه کم شده. ولی وسط راه، باز یاد درخت افتادم و راهمو کج کردم به سمتش. درخت بنه رو بابام از رو خاک بریدش. همون دو سه سال بعد از رفتن سیامک. کندهش رو هم زغال کردیم، خودش تنها به مدت چندین و چند سال، اینقدر پای منقل و سر بافور فسفس کرد تا زغالهاش تموم شدن. تا آخر عمرش هم خدابیامرز از اون زغال تعریف کرد. همیشه میگفت “خدا رحمت کنه به اونی که کاشتش روز اول. بار و میوهای که نداشت، ولی سایه خوبی داشت. هر هفته چند نوبت آب خورد این همه سال که اینطور کنده کلفتی مث گردن گاو ور کرد.” به قول خودش از روزی که شناخت اون درخت رو، منتظر روزی بود که موعد بریدنش برسه؛ قبل ازینکه عمرش تموم شه و شروع کنه به پوسیدن و خشک شدن. فقط هم به نیت تریاک کشیدن! درک نمیکردم که ینی آیا از بچگی قصد تریاکی شدن داشت یا چی؟ مهم هم نیست. الان خودش هم ده تا کفن پوسونده و نه از خودش اثر و آثاری مونده نه از زغال درخت و نه از بساط بافورش. حتی همون ته مونده کندهش که رو زمین مونده بود اونقدر تو این سالها خاک و گل و باد و بارون از روش گذشته که نمیشه پیداش کرد حتی. هیچ نشونهای هم از اون زمانها نمونده بود که بشه جای حدودیش رو پیدا کنم. چه بسا که موریانهها همون تهمونده تهش رو هم قلا کرده باشن[14]. مهم این بود که نه پدرم و نه هیچ احد دیگهای، بجز سیامک، چیزی از معنی و اهمیتی که اون درخت برای من داشت رو نمیدونست. کسی از سر زدنهای متناوب من پای اون درخت به یاد سیامکی که هم بخاطر رفتنش ازش متنفر بودم و هم بخاطر شایعهها نگران حال و روزش، خبردار نشد. روند سر زدنهایی که با قطع شدنش قطع شدن؛ معنی و اهمیتی که با از بین رفتنش، از خاطر من هم رفتن. از دل برود هرآنکه از دیده رود.
به هر حال ولی، خواست غریبی داشتم که کاش میبود. نه میدونستم که چرا اینو میخواستم و نه میدونستم که اگر میبود به چه کارم قرار بود بیاد. ولی کاش، شاید، اگر میبود یاد اون قدیمها بهتر توی ذهنم شکل میگرفت. شاید اگر دقیقتر توی محیطش قرار میگرفتم، احساس اون روز که با چشم گریون بهم گفت قراره هرچی که هست رو، من و خاطرات و اتفاقات و احساسات بینمون رو، ول کنه و بعد از عروسیش با زنش بره مرکز استان رو بهتر یاداوری میکردم. احساسی که باعث شد جوری صورتش رو با سیلی سرخ کنم که اشک خودم هم در بیاد. آدم عادی، آدمی که عمیقا درگیر یه موضوع نباشه، آدمی که صرفا جوگیر مقتضیات اون سن باشه، اینطور واکنش شدیدی نشون نمیده. یا میده؟ همون سی سال پیش درگیر این موضوع بودم و جوابش رو پیدا نکردم؛ و الان با برگشتنش، بخاطر دیدنش اون چند روز، ذهنم درهمتر از همیشه بود و نتیجه و پاسخ این سوالها از همیشه دورتر. به فکر افتادم حالا که خودش نیست، یه یادگاری بذارم جاش. یه قلمهی سنجد مثلا. دستم برای کاشت سنجد خیلی سبزه. بکارم که بمونه برای شاید یه جفت دیگه از یه نسل و زمان دیگه.
• واژه نامه:
1. پسصبا = پسفردا
2. آبداری = معادل آبیاری
3. مینوسی = مینوسیها ساکنان جزیره کرت یونان بودن که به رنگ پوست گندمگون روشنشون و ابداع سیستم فاضلاب شهری شهرت داشتن.
4. شالِکی = جوال چهل تیکهای مشابه چادرشب، از جنس برزنت یا گونی که با آن علوفه بار و جابجا میکنند.
5. قِینوس = حرف مفت و بی اساس
6. خِل = مف آبکی دماغ
7. ننجان = مادربزرگ
8. شحنه مزار = یکی از موجودات فولکلور مردم شمال استان کرمان و جنوب خراسان. شبحی قدبلند و سفید پوش که نگهبان قبور است.
9. پُلیشده = کز خورده و سوخته
10. خیار = در بسیاری از شهرهای استان کرمان، برای خربزه لفظ خیار به کار میره.
11. نیفه = بند میان حلقهی درب کیسه یا کمری شلوار که با کشیدن بسته یا تنگ میشه.
12. بِنِه = پسته کوهی
13. سَربِچار = اصطلاحی به معنای باعث آزار شدن.
14. قِلا کردن = کنایه از بالا کشیدن / خوردن
نوشته: The.BitchKing