پل (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
**لطفا توجه کنید این داستان مناسب دوستانی که بدنبال سوژه جق هستند نمی باشد، داستان بسیار طولانی و عاشقانه ای است زیبا و خواندنی. لطفا دقت کنید که بعدا نیاید فحاشی کنید ، ممنون
**
پل قسمت دوم
انقدر تو این حس غرق بودم که وقی کیارش رسید دم در مدرسمون من هنوز داشتم نگاهش میکردم.
کیارش: هی خانوم کجایی؟ رسیدیم.
یک دفعه به خودم اومدم.
_: وای ببخشید حواسم نبود.
کیارش خنده ای کرد که دلم براش ضعف رفت.
کیارش: خداحافظ
-: خداحافظ.
از اون روز انگار یه چیزی تو قلبم اضافه شده بود چون حس میکردم قلبم گنجایش نداره حس میکردم هر آن ممکنه قلبم بترکه . هر جا کیارش بود هم دلم میخواست اونجا باشم هم دلم میخواست فرار کنم و برم جایی که کسی نباشه نمیدونستم اسم این حسو چی بذارم. من فقط یه دوست صمیمی داشتم اونم اسمش بهانه بود ولی نمیتونستم حسمو بهش بگم بهانه و من تا اون روز فقط در فکر درس و مدرسه و آینده و این چیزها بودیم به تنها چیزی که فکر نمیکردیم و در موردش حتی با شوخی صحبت هم نمیکردیم پسر بود . روزها و روزها میگذشت و وقتی من دیدم کیارش دائم حواسش پی درس منو همتاست تمام سعیمو میکردم که بهترین نمرات رو بگیرم. شاید اون روزها تنها راهی که به نظرم میرسید که خودمو یه جوری تو چشم کیارش عزیز کنم همین بود. دو سال گذشت و موقع کنکور بود من بدون اینکه به کسی بگم رشته ی پزشکی رو انتخاب کردم رشته ای که کیارش میخوند. روزی 19 ساعت درس خوندم همه فکر میکردن من حقوق و انتخاب کردم چون از بچگی دوست داشتم که وکیل بشم هر چند که دانشگاه آزاد همون رشته حقوق رو شرکت کردم ولی برای سراسری پزشکی شرکت کردم. فکر میکردم اگر همون رشته ای رو بخونم که کیارش میخونه بهش نزدیک تر میشم. یه مشت کتابهای علوم انسانی رو ریخته بودم تو اتاق وکتابهای تجربی رو قایم کرده بودم تو کمد حتی همتا هم نمیدونست من پزشکی شرکت کردم فکر کردم اگر قبول بشم که همه سورپرایزمیشن اگر هم قبول نشم کسی چیزی نداره بگه چون اصلا خبر نداشتن . شب و روز درس میخوندم تمام همتمو گذاشته بودم روی پزشکی حتی برای یک بار هم برای دانشگاه آزاد درس نخوندم. روزی که کنکور داشتم تا صبح از اضطراب نخوابیدم به همه گفته بودم میرم خونه ی دوستم درس بخونم چون روز امتحان بچه های پزشکی با بقیه فرق میکرد و من نمیتونستم بگم کنکور دارم. وقتی از خواب بلند شدم دیدم کیارش روی مبل تو هال نشسته معلوم بود تا صبح نخوابیده
-: سلام ، صبح بخیر
کیارش: سلام صبح شما هم بخیر خانوم.
رفتم تو آشپزخونه و سریع صبحانه رو آماده کردم و کیارش و صدا کردم
کیارش: جانم؟
-: بیا صبحونه بخور
کیارش: ای به چشم
نشستیم و صبحونه رو سریع خورد . کیارش به حرکات عجولانه من نگاه میکرد.
کیارش: نترس دیرت نمیشه
به من من افتادم
-: من عجله ندارم فقط قول دادم صبح زود برم.
کیارش: خودم میرسونمت
-: نه نه، خونه ی بهانه همین کوچه پایینیه خودم میرم.
کیارش: باشه خانومی فقط مراقب خودت باش و سعی کن اضطراب و از خودت دور کنی کنکور اون غولی که فکر کردی نیست.
-: باشه.
سریع لباسهامو پوشیدن وقتی داشتم از در میومدم بیرون کیارش دستمو گرفت، برای لحظه ای حس کردم تمام تنم داغ شد برای بار اول غیر از عیدها پیشونی منو بوسید و بدون اینکه حرفی بزنه درو برام باز کرد و گفت :
-: خداحافظ.
بدون اینکه بتونم جواب خداحافظیشو بدم از در اومدم بیرون و تا خود سر خیابون دویدم. نمیدونستم این تن گر گرفته این تپش قلب مال اضطراب کنکوره یا دستها و لبهای داغ کیارش.
برعکس اون چیزی که فکر میکردم امتحانمو خیلی خوب دادم. ساعت 30/1 بود که رسیدم خونه. داشتم ناهار میخوردم که کیارش و کاوه با هم رسیدن. یادم رفت بگم کاوه معماری میخوند، دانشگاهش با کیارش یه جا بود فقط دانشکده شون فرق میکردم روزهایی که با هم کلاس داشتن با هم میرفتن و میومدن منو همتا هم چند باری رفته بودیم دانشگاهشون و من شبایی که روزش میرفتم دانشگاه کیارش خوابم نمیبرد انقدر دختر قشنگ دور و بر کیارش بود که فکر نمیکنم اصلا متوجه حضور من شده باشه. منم به اندازه خودم قشنگی داشتم ولی قشنگی من یه قشنگی ساده بود. چشمای درشت مشکی با بینی معمولی نه دشت نه قلمی با لبهای قلوه ای و صورت گندمی اجزای صورتم قشنگ بود ولی ترکیب صورتم یک صورت معمولی رو تشکیل میداد که نمیشد بهش بگی زیبا یه قشنگی متوسط تنها چیزی که تو صورتم واقعا گیرا بود معصومیت چشمام بود که همه بهم گفته بودن چشمات مثل چشم بچه ها معصومه ولی من به خاطر همین معصومیت هم که شده فکر میکردم کیارش فکر میکنه من بچه ام و بهم توجه نمیکنه. تنها چیزی که ازش راضی بودم اندامم بود. قدم 73/1 و وزنم 64 بود کمرم باریک بود و سینه هام مثل دو تا لیموی درشت تو بدنم خود نمایی میکرد پاهای کشیده ای داشتم و کلأ هیکلی داشتم که با وجود اینکه همیشه لباسهام سنگین بود همه تو خیابون بهم ناه میکردن ولی چه فایده وقتی هیچ کدوم از اینها به چشم کسی که دیوانه وار دوستش داری نیاد؟ خدایا این چه حسیه که من دارم یعنی نمیخواد تموم بشه؟ آخه چرا کیارش ؟ منو کیارش مثل خواهر و برادر بزرگ شده بودیم معلومه که اون منو به چشم خواهرش میبینه اونم با غیرتی که اون داره. خدایا چیکار کنم؟
بلاخره شبی رسید که فرداش باید جواب کنکور میومد دلشوره بدی داشتم همه سر شام نشسته بودیم. خاله هر چقدر کیارش و صدا کرد کیارش نمیومد سر شام . ساعت حدود 10 شب بود همه جلوی تلویزیون نشسته بودیم داشتیم سریال میدیدم که یک دفعه کیارش از اتاقش یورش آورد بیرون و یک دفعه منو بغل کرد و شروع کرد داد زدن و چرخیدن.
کیارش: تو قبول شدی قبول شدی، قبول شدی.
همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم من که مثل یه گنجشک تو بغلش بودم دلم نمیخواست تا آخر عمرم از تو آغوشش بیام بیرون. حتی به حرفهاش فکر نمیکردم فقط دوست نداشتم اون لحظه تموم بشه. یک دفعه منو گذاشت زمین و رو به همه گفت :
-: این دختر خودشو کشت. بدون اینکه بذاره کسی بفهمه تو رشته ی پزشکی شرکت کرد الان تو اینترنت اسامی قبول شدگان اعلام شد بعد رو به من کرد و در حالیکه بغض کرده بود گفت:
-: نمیدونم چی بگم حتی باور نداشتم که ممکنه قبول بشی چه برسه به اینکه رتبه سه کنکور رو بیاری من بهت افتخار میکنم تارا و بهت تبریک میگم.
ادامه…
نوشته: ندید بدید