پَن ساپینس

توضیح عنوان:(P.Sapines نام علمی هیچ گونه ای نیست. سرده پن متغلق با شامپانزه هاست در حالی که نام گونه انسان ساپینس است. در واقع از لحاظ علمی بایست بگوییم هومو ساپینس.)

روی در نوشته شده بود دکتر محمدوالامقام و زیرش کمی ریزتر نوشته بود “روانشناس”. دست انداختم و در را باز کردم. دفترش خالی از آدم بود. منشی نداشت. خودش توی اتاقک کوچکی برای دفترش حکم آشپز خانه یا آبدارخانه یا همچون چیزی را داشت نشسته بود. داشت چای میریخت. صدای در که آمد، سرش را بلند کرد و گفت: سلام! آقا فرشاد! بشین تا بیام.
نگاهی به دفترش کردم. میزی کوچک که روی آن یک لپ تاپ، یک گوشی، و یک دفتر خودکار بود، گوشه اتاق بود. دو تا صندلی دو طرف میز قرار داشت. پنجره ای هم کنار میز رو به خیابان باز میشد. دور تا دور دفترش چندین گلدان بود. یک قفس هم با طنابی نازک از سقف آویزان شده بود. طوطی ملنگو بامزه ای در قفس جست خیز میکرد. هوای کثیف تهران پنجره ها را میبست. اما این یکی باز بود. روی صندلی نشستم. صدای جیر جیر چرمش برایم آشنا بود. هر روز صبح توی شرکت موقع نشست و برخاست ها همین صدا را میشنیدم. تا دکتر بیاید طوطی را نظار میکردم.
دکتر آمد و نشست روبه رویم. بی مقدمه گفت: خب بگو فرشاد جان!
اهمال کردم. نمیدانستم باید از کجا شروع کنم.چند ثانیه ای که گذشت لاجرم دهن به سخن گفتن باز کردم…
“میدانید آقای دکتر… آدم ها عجیبند. هیچ کارشان روی حساب و کتاب نیست. همین طور کشکی کشکی جلو میروند.نمیدانی دارند به چه فکر میکنند.روی لبشان لبخند است و توی دلشان نقشه مرگت را میکشند. کدام حیوانی این طوریست؟”
پوزخندی به حرف خودم زدم:” آه… خیلی از حیوانات… خیلی از حیوانات این طورند. خرس ها را دیده اید که چه طور سر 4 متر زمین به جان هم می افتند؟ همه اش هم سر مال نیست. بعضی وقتها کسی را داری که آنها میخواهندش. هر جور شده سرت را زیر آب میکنند که به مرادشان برسند. شاید نکشندت، ولی نو میمیری. حتما توی مستند ها دیده اید که چه طور گوزنها سر چارتا دانه کُـ…
حرفم را خوردم… دکتر با پوزخند گفت: “دلت پره ها!”
بی توجه به دکتر ادامه دادم: ” حالا سر هر چه! دیده اید که چه طور باهم دعوا میکنند.”
گفتم: “آخر مگر ما آدمیزاد نیستیم آقای دکتر؟! چرا به چیزهایی که مال دیگران است نظر داریم؟ همین یک هفته پیش بود که…” مکثی کردم. با صدایی لرزان و محتاطانه ادامه دادم: “دارم بهتان اعتماد میکنم آقای دکتر… آخر مگر نه اینست که دکتر محرم بیمار است؟ اگر این ها را به شما نگویم به که بگویم؟”
سرم را پایین انداختم و بغض کردم. بریده بریده ادامه دادم: “یک هفته پیش بود که کارم را زودتر تعطیل کردم و رفتم خانه رفیقم. از بچگی با هم رفیق بودیم و سر همین رفاقتمان کلید خانه هم را داشتیم. کلید انداختم و در را باز کردم. دیدم صدای ناله می آید. حدس زدم دارد یک غلطی میکند. گفتم محض مسخره یکهو بپرک توی اتاق…”
دیگر اشکم در آمده بود… “پریدم توی اتاق نامزدم لخت و عور زیر رفیقم خوابیده بود. دوستش داشتم. میخواستم دی ماه عروسی بگیرم”
چند دقیقه مکث کردم. دکتر ساکت بود و فقط گوش میکرد. آرام تر شدم. پرسیدم “آقای دکتر اینهایی که میگویم که بین خودمان میماند؟”
گفت: “آره”
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان لخن دکتر خاطرم را جمع کرد. دوباره با بغض شروع کردم:“آقای دکتر! ناکس آنقدر کمر زده بود که خیس عرق شده بود. من را که دیدند خشکشان زد. تکان نمیخوردند. زبانم بند آمده بود و مغزم کار نمیکرد. کار هایم دست خودم نبود. بر و بر نگاهشان میکردم. هنوز جفتشان نفس نفس میزدند. یکهو از خانه رفیقم زدم بیرون… انگار داشتم میدویدم. تا بجنبند توی ماشین بودم. استارت زدم و شروع کردم به ول چرخیدن توی شهرو توی این یک هفته اعصابم خیلی خراب شده آقای دکتر. میدانید، فکر کنم افسرده شده ام. آقا هی ازم میپرسد “رضا چت شده؟” چه بگویم؟ بگویم نامزدم را دیدم که داشت به رفیق جانیم میداد؟ یا بگویم وقتی جل و پلاسش را داشتم از خانه ام میریختم بیرون دیدم بک گراند لپتاپش عکس لب گرفتن خود بی شرفش است و آن مرتیکه نامرد؟”
حس میکردم خالی شده بودم. ولی داغ کرده بودم. چند دقیقه ای چیزی نگفتم. دکتر هم چیزی نگفت. بعد یک دفعه شروع کردم به هوار زدن: “چرا اینجوری شدیم آقای دکتر؟ آقام 30 سال است با همسایه مان رفیق استو هزار بار با برادرش کرده ولی از گل نازک تر به رفیقش نگفته. وقتش که بشود خون مرا میریزد، مبادا خاطر رفیقش مکدر شود. ولی رفیق مرا می بینید؟ به زن رفیقش هم رحم نمیکند. توی اداره رئیسم از حقوق من و چهارتا کارمند زپرتی میزند که سربرج خودش دو تومان بیشتر حقوق بگیرد. اصلا همین خود من! الکی الکی کارم را زودتر تعطیل میکنم. همینجوری میشود که مملکت به گا میرود. تقصیر اجنبی نیست. خودمان مرض داریم… نفسی تازه کردم و دوباره شروع کردم:
“آقای دکتر من زیست شناسی خوانده ام… مگر آدمیزاد تکامل یافته تر از بقیه نیست؟ مگر قرار نیست با بقیه فرق داشته باشد؟ اصلا قضیه من به جهنم… چرا همه مان اینجوری شده ایم؟ شده ایم مثل حیوان… تقی به توقی میخورد کون فرهنگ دو هزار ساله مان پاره میشود و کورش ز خواب برخیز سر میدهیم ولی به ناموس خودمان هم رحم نمیکنیم… از هم میدزدیم… به هم نارو میزنیم. ما که تا ماه رفته ایم چرا نمیتونیم دو قدم جلو بگزاریم برای آدم شدن؟… میدانید، ما فقط راست می ایستیم و سوپر اوربیتال ریجمان از بین رفته… وگرنه کارهایمان عین همان شامپانزه و گوریل هستیم. میدانید آقای دکتر ما ذاتمان ذات حیوانیست… اگر ولمان کنند و چوب بالای سرمان نباشد وحشی میشویم.”
دیگر چیزی نگفتم به لیوان چاییم خیره شده بودم… دکتر هم که چاییش را همان اول کار خورده بود، به من نگاه میکرد. دست بردم جلوی و چایی را برداشتم. به هم نزدم تا شیرین نشود. همان جور تلخ سرکشیدمش. گفتم: “پول ویزیت چه قدر میشود؟”
گفت:“جلسه اول مهمون من…”
طوطی هم پشت سرش گفت:“مهمون من… مهمون من… مهمون من…”
کیف پولم را که در آورده بودم دوباره گذاشتم توی جیبم. و گفتم خاحافظ آقای دکتر.
دم در که رسیدم، برگشتم و پرسیدم:” آقای دکتر شما میگویید چه کار کنم؟”
داشت چیزی یادداشت میکرد… چند ثانیه ای نگاهش کردم. جوابم را نداد… هنوز داشت یادداشت میکرد. بی خیال شدم. در را بار کردم و بیرون رفتم. پشت سرم در را بستم و شروع کردم پایین آمدن از پله ها.

نویسنده: کیر ابن آدم

دکمه بازگشت به بالا