پیش از آنکه جادویم تمام شود
سلام بر آیندگان
۱۷ ام برج خورشیدِ سال ۳۹۶۱
دفتری که در مقابل خود دارید، گزارش روزانهی زندگی عاشقانهی جنگ جوی رتبهی اول سرزمین عدن هست یا شاید بهتر باشد بگویم سرزمین شمالی عدن.
البته من هنوز به آن جنگجو تبدیل نشدم. امروز تصمیم گرفتم شروع به نوشتن این دفتر کنم چون فکر کنم بدجور عاشق شدم.
عاشق دشمنم.
طبق قانون باید وقتی بهطور رسمی شروع به نوشتن این دفتر کنم که واقعاً بهترین جنگجو شده باشم، عدن جنوبی رو مغلوب کرده باشم و در مذاکرات صلحآمیز با آنها عروسی را به دست بیاورم که آرامش را به زندگی ناآرام و وحشیانهام برگرداند.
من امروز مطمئن شدم که آن عروس کیست ولی من هنوز بهترین جنگجو نیستم و عدن جنوبی حتی نزدیک به مغلوب شدن هم نیست.
باید تا میتوانم خون بریزم و در مرزهای عدن جنوبی پیش روی کنم و تا پای کوه مذاکره بکشانمشان. آنوقت آنها میپرسند چه کسی را میخواهی؟ و من به او اشاره میکنم و میگویم: ((شفادهندهتان را.))
۱۸ برج خورشید سال ۳۹۶۱
انگار امروز همه متوجه جدیت من در زمین تمرین شدند. مدام سؤالپیچم میکردند. فکر میکردند عصبانیام اما من فقط عاشقم. لعنتیها روی اعصاب میروند. خصوصاً آسیف که فکر میکند تنها گزینه برای همسری من است.
عجیب است اما من برای کشوری میجنگم که هیچکس را در آنجا دوست ندارم.
۱۹ ام برج خورشید سال ۳۹۶۱
اولین باری را که دیدمش خوب به یاد دارم. نمیشود که چنین موجود جادویی را از یاد برد. فکر کنم تمام جنگجویانمان هم تا الآن یا عاشقش شده باشند یا بهزودی بشوند. احتمالاً زیبایی و مهربانی و دوستداشتنی بودن او بهزودی باعث شکست کشورش بشود چون تمام مردان و زنان درندهی سرزمین من برای بدست آوردن او به همین راهحلی میرسند که من رسیدهام. احساس ترس و حسادت و رقابت میکنم بااینکه هنوز هیچ نشانهای ندیدم. من باید او را به دست بیاورم.
این مسائل بماند. این دفتر باید شرحی بر جزئیات رابطهی عاشقانهی من باشد تا آیندگان با خواندن آن بدانند چگونه جادوی صلح را کنترل و روزی را بر دو سرزمین عدن وافر کنند.
اولین باری که دیدمش در حال شفای یکی از سربازان کشور خودش بود. شمشیرم را کشیدم و نزدیکشان شدم. سرباز در زره قرمزرنگ بود و او ردای سفید مخصوص شفادهندگان را به تن داشت. شفادهندهها مقدس هستند. ما نباید به آنها آسیب بزنیم حتی به شفادهندهی دشمن اما میخواستم سربازی که مقابلش غرق در خون به دیوار تکیه داده بود را بکشم. بیچاره از درد به خودش میپیچید. هرچقدر هم بیرحم باشم نمیتوانم بگذارم یکی اینچنین زجرکش شود.
داشتم در حقش لطف میکردم درهرصورت هیچ جادوی شفایی از پس آن زخم عمیق برنمیآمد. با یک نگاه به زخم میتوانستم بفهمم که کار مردخای است. شمشیرش شبیه تیغهی یک ارهماهی است. سرباز جان سالم بدر نمیبرد. هرسال این مبارزه چندنفری کشته میدهد.
پشتش ایستادم. موهای سرش به سفیدی ردای تنش بود. گفتم: ((بکش کنار.))
کمی سرجایش جنبید اما حرکت نکرد. بدن کوچکی داشت. با خودم گفتم حتماً زن است. بدنش را دور زدم و سمت مقابلش رفتم. چشمهایش را بسته بود. یکدستش روی شکم سوراخ شدهی سرباز نیمهجان بود. از میان انگشتهای ظریفش خون به بیرون فوران میکرد. گفتم: ((فقط داری وقتت رو تلف میکنی پسر!))
مژههای سفیدش تکان ریزی خوردند ولی بازهم تمرکزش را از دست نداد. ادامه دادم: ((تو جدیدی مگه نه؟ تا حالا ندیده بودمت. تمام شفادهندههای تازهکار همینطور هستن! مرگش تقصیر تو نیست. بلند شو و بزار راحتش کنم.))
ناگهان دستش را بالا برد. دستش درون نور سبک غروب رفت که به نیمی از دالان میتابید. ناگهان دستش شروع کرد به درخشیدن. مانند آب زیر نوری درخشش مستقیم آفتاب. یا مانند ذرههای شیشهی شکسته. درخشید و درخشید و من حس کردم شاهد باشکوهترین و مقدسترین لحظهی زندگیام هستم.
سرباز ناگهان نفس منقطعی کشید. نگاهم را از صورت رنگپریدهی شفادهنده گرفتم و به شکم سرباز نگاه کردم که تا چند لحظهی پیش حفرهای بزرگ و خونآلود بر رویش قرار داشت. اکنون شکمش مثل شکم یک نوزاد صاف و بدون لک بود.
با شگفتی به شفادهنده نگاه کردم. دیگر دلم نمیآمد به سرباز آسیبی بزنم. چطور میتوانستم وقتی به چشم خودم چنین استعداد مقدسی را دیدم؟
دهان باز کردم که بپرسم: ((هی تو! اسمت…))
شفادهنده ناگهان از حال رفت و بدن بیرمقش روی بدن سرباز افتاد. شمشیرم را غلاف کردم. در آن دالان شکاری برای من وجود نداشت.
۲۱ ام ماه خورشید سال ۳۹۶۱
در جنگهای بهاره بودیم که داشتم میمردم. سرانجام قرار بود روح خسته و خون طلب من هم آرام بگیرد. نبردی خستهکننده بود. سربازان عدن جنوبی این هفته پرانرژیتر و بیرحمتر از همیشه بودند.
شمشیر سیل قهرمان سینهی چپم را شکافت. انگار نمیخواست این اتفاق بیافتد. وقتی زمین افتادم با ترس ازم دور شد. زن بیچاره! حتماً من اولین کسی بودم که میکشت. خیلی زود صحنهی نبرد را ترک کرد. نزدیک رود بودم. میتوانستم صدای جریان آرامش را بشنوم. برای شما خوانندگانی که احتمالاً هرگز به هزارتو پا نگذاشتهاید، حتماً نمیدانید که رودی عجیب از میان دالانها میگذرد. البته الآن بیشتر یک جوی باریک است تا رود!
در کلاس استراتژی مکانی خواندم که رود بزرگترین مانع در برابر ساخت دالانها بود. زمانی جادویی بود ولی ما از بس درونش خون ریختیم که جادو ترکش کرد.
در آن لحظات پایان عمرم به صدای رود گوش کردم و آرزو کردم ایکاش آنقدری توان داشتم که خودم را به آنجا برسانم و جرعهای آب بنوشم.
زمانی تمام این زمین نبرد ما جادویی بود. ما بر سر غصب این زمین که میان عدن شمالی و عدن جنوبی بود، جنگیدیم. کمکم برای ساخت کمینگاه و سنگر درونش دیوار کشیدیم. دیوارها را آنقدر بسط دادیم تا تبدیل به یک هزارتوی عظیم شد.
صدای رود کمکم محو شد و من از حال رفتم.
بااحساس سوختگی و گزگز روی تنم به هوش آمدم. چشم که باز کردم، همان فرشتهای را دیدم که با نور خورشید جادویش را شارژ میکرد.
بالای سرم نشسته و چشمانش را بسته بود. دکمههای پیراهنم را بازکرده بود، من زره به تن نمیکنم چون سرعتم را کم میکند.
انگشتهای ظریفش پوست مجروح سینهام را لمس میکرد. با خودم گفتم حتی اگر بمیرم هم، اینکه همچین آدم مهربانی با آن انگشتان لطیفش، پوست دردمند مرا نوازش کند، تسلی خاطر است.
انگار کمی نیرو در بدنم دویده بود که تازه عقلم سر جایش آمد. چه غلطی داشت میکرد؟ من نیروی دشمنش بودم.
بازویش را چنگ زدم و به سمت خودم کشاندمش. با چشمهای درشت شده نگاهم کرد. در صورت ترسیدهاش غریدم: ((چه غلطی داری میکنی؟))
امکان نداشت در حال مداوای دشمنش باشد. حتماً میخواست دزدی کند. یا شاید میتوانست آخرین انرژی زندگیام را بدزدد. هزار جور فکر مختلف ازسرم گذاشت تا سرانجام دهان باز کرد و به حرف آمد: ((دردت اومد؟ تحمل کن. چیزی نمونده تا کامل خوب بشی.))
خواست بدنش را عقب بکشد اما نزاشتم. لعنتی صدایش به لطافت پوستش بود. با آخرین نیرویم گفتم: ((فکر کردی کی هستی که برای من دل بسوزونی؟ من دشمنتم. فهمیدی؟))
ترس نگاهش رفت. لبخندی بر لبهای بیرنگ و رویش نشاند و پرسید: ((لباس من چه رنگیه؟))
با تعجب نگاهش کردم. این پسرک چی داشت بلغور میکرد؟ ادامه داد: ((اگر قرار بود شفادهندهها جهتگیری کنن، پس لباس همرنگ ارتش سرزمینشون رو میپوشیدن. برای من فرقی نداره تو دشمن باشی یا دوست.))
دستم را که به دور بازویش حلقه شده بود، با دست دیگرش و با ملایمت کنار زد. گفت: (( من میتونم خوبت کنم اما نمیتونم خونی که از دست دادی رو بهت برگردونم پس لطفاً بزار قبل از اینکه بیشتر از این خون از دست بدی کارم رو تموم کنم.))
احتمالاً خودش خوب میدانست که پس از بستن زخمم از حال میرود. مانند دفعهی قبل، بیهوش شد ولی بینبار بدنی که رویش سقوط کرد، بدن من بود. سبک بود. سرش زیر چانهام بود. بوی گل میداد. من آدم رمانتیکی نیستم پس نمیدانم چه جور گلی بود. همانجا روی قفسه سینهی بهبودیافتهام دراز کشید. پوست گونهاش، پوست سینهام را میسوزاند بااینکه مثل برف سرد بود.
نفسهایش مانند نفسهای یک بچه بود. با همان اندک نیروی که در بدنم داشتم، دستم را بالا آوردم و تنش را در آغوش گرفتم. حس خیلی خوبی بود.
خوانندگان گرامی. شما هم اگر جای من بودیم عاشقش میشدید.
۲۲ ام
بعدازآن دیگر همیشه چشمم آوارهی دیدن او بود. بدون توجه به کمین یا تلهی دشمن درون دالانها میدویدم و دنبال فرشتهام میگشتم. بالاخره پیدایش کردم. اما این دیدار بیشتر از قبل منو شگفتزده کرد. با خستگی کنار جوی آب نشسته بود. چشمهایش بسته بود. احتمالاً آن روز زخمهای زیادی را درمان کرده بود. پاهایش را درون جوی کرده بود. چیزی که عجیب بود این بود که جادو نمنم از درون آب به سمت او جاری شد. ذرات درخشندهی جادو روی پوستش دویدند و زیرپوست سردش تبدیل به گرما شدند.
بله او نهتنها شفادهندهای بود که میتوانست یک نفر را از دم مرگ برگرداند بلکه میتوانست از بیش از یک منبع طبیعت جادو دریافت کند.
ما سه تا شفادهنده در ارتش خودمان داشتیم. دوتا یار آب بودند و یکی یار زمین. بهترین شفادهنده که عموی پیر من است، یار آتش است اما این پسر کوچک و شکستنی مقابلم ظاهراً هم یار خورشید بود هم یار آب شاید هم بیشتر…
در اثر جادو، کمی رنگ به پوستش آمد. حالش که بهتر شد، چشم باز کرد و بلند شد. تازه مرا دید. برایم سر تکان داد و برگشت که برود.
طاقتم تمام شد. یک کار بچگانه کردم. خنجرم را درآوردم و کف دستم را خراشیدم. از روی جوی پریدم و داد زدم: ((شفام بده.))
به سمت من برگشت. با تعجب نگاهم کرد تا وقتیکه دست خونآلودم را به سمتش دراز کردم. گفت: ((عجیبه! پس چرا همون اول دردت رو احساس نکردم؟))
نزدیکم شد. دستم را در دودست کوچکش گرفت. همانطور که به دستم نگاه میکرد، کمی چهرهاش نگران شد و گفت: ((دردت این خراش کوچیک نیست.))
یک دستش را بالا آورد و روی قلبم گذاشت. حس کردم الآن عقلم رو از دست میدهم. گفت: ((مشکل اینجاست. چرا قلبت اینقدر تند میزنه؟))
باید میگفتم چون تو دیوانهاش میکنی؟
تو چشمهام نگاه کرد. چشمهاش خاکستری بود. اگر خجالت نمیکشید حتماً سفید میشد. این پسر دوست داشت ثابت کند که به پاکی و سفیدی برف است.
گفت: ((از من کاری برای قلب بیقرارت بر نمیاد.))
دلم میخواست بگویم: ((درسته. تو فقط بدترش میکنی.))
ادامه داد: ((اما هر وقت تو بچگی زخمی میشدم و میترسیدم، مادرم اینطور آرومم میکرد.))
دستم را بالا آورد. سرش را خم کرد و بیتوجه به خونی که رویش نشسته بود، جای زخم را بوسید. زخم بلافاصله التیام پیدا کرد. انگار جادویش درون رگم جاری شد و قلبم آرام گرفت. نفس عمیقی کشیدم. چنان آرامشی به جانم افتاد که میتوانستم همانجا دراز بکشم و بخوابم.
سرش را بالا آورد. لبهای بیرنگش از خون من سرخ شد بود. میل شدیدی برای بوسیدنش پیدا کردم اما جرئتش را نداشتم.
دستم را جلو بردم و خون را از روی لبش پاک کردم. لبش زیر انگشت من به لبخند نشست. پشتش را به من کرد و رفت. عطر خوبش اما بهجا ماند.
۲۳ ام
فردا برای مبارزهی سهروزهی ربع تابستان میروم. امیدوارم ببینمش اما اگر قصد به دست آوردنش را داشته باشم باید فراموشش کنم. باید بر شکست دادن دوستانش تمرکز کنم.
۲۷ ام
دیدمش اما چه دیدنی؟
احمق داشت آسیف را درمان میکرد. این پسر احمق است.
دخالت نکردم. مزاحم کارش نشدم. بدون هیچ حرفی از کنارش عبور کردم و رفتم که سرزمینش را شکست بدهم.
قدیمها، یکبار مردخای داشت جان میکند. حتی من که هموطنش هستم هم بهش دل نسوزاندم. مردخای سرباز قدرتمندی نبود اما بیرحم بود. اینکه در مبارزه یکدیگر را نکشیم، یک قانون ناگفته و غیررسمی بین ما و جنوبیها بود. بهمحض آنکه دیگری میفهمید که دارد شکست میخورد، با حرکات آرام و کمتر ستیزهجویانهاش این را نشان میداد. به معنای تسلیم بود بدون آنکه واقعاً اغراق به تسلیم شدن بکند. بعد عقبنشینی و راه را باز میکند تا ما در مرزش پیش روی کنیم.
اینگونه هم از فواید نفرین خشم و تعرض استفاده میکردیم هم روحمان از بین نمیرفت. مردخای کسی بود که معمولاً عطشش برای خون بر منطقش چیره میشد. معمولاً یا بدجور زخمی میکرد یا از عمد میکشت. از این طریق قدرت زیادی از طریق نفرین هزارتو به دست میآورد اما این نوع قدرت فاسد کننده ست و زود عقل را ضایع و بدن را بیمار میکند. جادوی این زمین مقدس در برابر طمع ما انسانها شکست خورد اما تسلیم نشد. ما دالان ساختیم و مسیر کشیدیم و قوانین خاص خودمان را برای ارضای خشم و خونخواهیمان گذاشتیم و جادو هم در دیوارهای هزارتوی ما رخنه کرد و قوانین خودش را بر مبارزهی ما تحمیل کرد. هرچه باشد آنجا سرزمین جادو بود. اگر زیاد خشمت را سیراب کنی، آخر از دیوانگی یا یک بیماری لاعلاج میمیری.
جادو نیروی هوشمندی است. گاهی مهربان و گاهی موز مار است.
داشتم میگفتم که یکبار مردخای داشت جان میکند و من بیتوجه به او از کنارش گذشتم تا در مرزی که او صاف کرده بود پیشروی کنم. ناگهان پسرک رنگپریدهام نفسزنان از کنارم دوید و به سمت مسیری رفت که مردخای را پشت سرم جاگذاشته بودم. آن زمان دنبالش نرفتم چون در دیدار قبل بدجور باهاش رفتار کرده بودم و حسابی ترسانده بودمش. حالا بعداً آن ماجرا هم تعریف میکنم.
مدام از موضوع مردخای منحرف میشوم چون اصلاً علاقهای بهش ندارم اما میخوفم از شدت حماقت و مهربانی فرشتهام بگویم. آن روز مردخای را شفا داد. خوشبختانه خودش از حال نرفته بود و توانسته بود سریع فرار کند. فرشتهام روزبهروز داشت قویتر میشد.
اما این اولین برخوردش با مردخای نبود. از نجس بودن مردخای همینقدر بگویم که اگر شفادهندهی دشمن را گیر بیاورد، میکشتش. میگوید کم شدن تعداد شفادهندگان یعنی مرگ سربازان دشمن و کم شدن سربازان دشمن یعنی فتح مرزهای بیشتر. اما او هیچ توجهی به نفرین مسمومکنندهی خون ندارد. خصوصاً اگر یک شفادهنده را بکشی جادو هرگز تورا نمیبخشد.
دفعهی اولی که فرشتهی مرا دید، رویش شمشیر گرفت. آن زمان هنوز عاشقش نبودم بااینحال به سمت مردخای دویدم که جلواش را بگیرم اما میدانستم بهموقع نمیرسم. پسرک عقب رفت تا پشتش به دیوار پیچک گرفتهی دالان خورد. با چشمهای ترسیدهاش به مردخای نگاه میکرد. انگار از ترس زبانش بندآمده بود. ناگهان شمشیر مردخای در هوا بیحرکت ماند. مدتی همانطور ایستاد و به پسرک نگاه کرد. دویدم و بهش رسیدم اما دخالت نکردم. انگار خودش پشیمان شده بود. شمشیرش را پایین آورد و از کمربندش آویز کرد. از پسرکم رو گرفت و رفت.
شفادهنده نفس حبس شدهاش را آزاد کرد. بدجور ترسیده بود. آن موقع دلم به حالش سوخت. خیلی آسیبپذیر و شکننده به نظر میرسید و برای بودن در این مکان نفرینشده و خونآلود، زیادی معصوم بود.
۲۸ ام
دوست ندارم این خاطره را بنویسم. بدجوری گند زدم. این خاطرهی همان روزی است که پسرک را ترساندم. جنگهای پایان بهار بود که بیقرارش شده بودم. تازه به خودم جرئت داده بودم که دربارهاش تصورهای منحرفانه داشته باشم. هر شب خوابش را میدیدم و هر صبح با یادش، از خجالت بدنم درمیآمدم. میدانم که خیلی منحرفم اما دست خودم نیست. هرچقدر بیشتر قلبم برایش میزد، عصبیتر و بداخلاقتر میشدم.
سرانجام یکگوشه گیرش آوردم. بدون آنکه هیچ زخمی بر بدنم بزنم، به سمتم جذب شد چون بدجوری درد داشتم. قلبم بدجور درد میکرد. سرم بدجور درد میکرد. همه وجودم از نبود و ندیدن او درد میکرد. وقتی به هم رسید با تعجب نگاهم کرد. پرسید: ((کجات آسیب دیده؟))
به قلبم مشت زدم. نفسهایم از زور خواستنش منقطع و سنگین شده بودند. با قدمهای نامطمئن به سمت آمد. دستش را دوباره روی قلبم گذاشت. دهان باز کرد و گفت: ((مشکلت رو نمی…))
نفهمیدم چی شد که عقلم را از دست دادم. به سمت خودم کشیدمش و لبهایش را بوسیدم. زیادی شیرین بود. زیادی خواستنی بود. تقلا میکرد که از چنگم دربیاید ولی زیادی کمزور بود. تو بغل من گم میشد. جوری به خودم فشارش میدادم که نمیتوانست نفس بکشد. آنقدر دستوپا زد که بالاخره هوشم برگشت. گذاشتم نفس بگیرد ولی ولش نکردم. سعی میکرد ازم فاصله بگیرد ولی نمیتوانست. چند بار سرفه کرد و سعی کرد نفس بکشد. لبهای بیرنگ و رویش حالا صورتی و یکم هم ملتهب شده بودند. خیلی زود آلتم سفت شد. لعنتی بدجور میخواستمش. میخواستم همان بلاهایی را سرش بیاورم که در خواب میدیدم. کلی افکار شیطانی تو سرم داشتم. تا چند ثانیه نفس گرفت دوباره خواستم به سمت خودم بکشانمش که داد زد: ((ولم کن منحرف عوضی!))
حتی وقتی داد میزد همصدایش لطیف بود. قبل از اینکه بتواند فحش دیگری بدهد دوباره اسیر لبهایم شد. تند تند مشتم میزد اما اثر نمیکرد. بالاخره تسلیم شد. همراهیام نمیکرد اما دیگر مشت و لگد هم نمیپراند. زبانم را بیشتر در دهان کوچک و شیرینش پیش بردم. با زبانم مجبورش کردم زبانش را بالا بیاورد. خوردمش. لبهای نرمش را مک میزدم. نمیدانم چقدر معاشقهی یکطرفه و زورکیام طول کشید. فقط به فکر آرام کردن دل بیقرار خودم و ارضای هوسم بودم برای همین دیر فهمیدم که دارد گریه میکند.
وقتی متوجه شدم که بوسههای شیرینش، شور شد. لب کندم و نگاهش کردم. صورتش از اشک خیس بود و صورتی شده بود. از ترس شاید هم خشم میلرزید. وقتی رهایش کردم اول مثل پرندهای که از آزادیاش مطمئن نباشد، سرجایش ایستاد اما بعد ناگهان از جایش کنده شد و مثل باد فرار کرد.
ادامه دارد.
نوشته: هورا