پیلهی پروانه
سیروان با برگهایِ ریحونِ سر میز بازی میکرد و گاهی یکی رو برمیداشت و توی دهنش میذاشت؛ میخواستم بهش تشر بزنم که بذاره همراه غذا بخوریم؛ ولی انقدر غذام طول کشیده بود که ترجیح دادم ساکت بمونم و به کندن کنارهی ناخنهام با دندون ادامه بدم. میخواستم اینبار جدیتر حرفم رو بگم که واقعا دست از سرم برداره: «آخه سیروان، ببینـ…»
نذاشت حرفم رو تموم کنم؛ نوچ بلندی گفت و دستش رو به معنای بسه بالا آورد: «دیگه آخه و اما نداره؛ تو یه سر بیا ببینش، ضرری که نداره؛ داره؟» منتظر، نگام کرد. سری به معنای نه تکون دادم. «حالام اون خورشت رو بکش که یه ساعته بوش، هوش از کلهم برده.»
ناامیدانه کمرم رو از سینک جدا کردم و به سمت زودپز رفتم؛ سوپاپ رو بالا زدم و طبق عادت، دستم رو جلوی بخاری که خارج میشد، گرفتم. خیلی وقت بود که از درس و دانشگاه دور شده بودم و فکر نمیکردم بتونم کاری از پیش ببرم. سعی میکردم رندوم، اسم بیماریها رو توی ذهنم بیارم و تعریف و علائمشون رو مرور کنم؛ ولی اصلاً موفق نبودم و این عصبیم میکرد. میلم به غذا نمیرفت و فقط داشتم با برنج توی ظرف بازی میکردم.
«چرا نمیخوری پس؟»
با دیدن لپای باد کرده و قیافه قحطیزدهی سیروان نمیدونستم بخندم یا زار زار گریه کنم. قاشقم رو توی ظرف کوبیدم و از سرِ جام بلند شدم: «ظرفا رو هم خودت بشور.»
با صدای خندهش پام رو محکمتر روی زمین کوبیدم و به سمت اتاق رفتم. صداش رو بلند کرده بود که حتماً دستوراتش شنیده بشه:
«گلاره! فردا ساعت ۸ باید اونجا باشیمها؛ نگیری تا لنگ ظهر بخوابی. حلقهتم با خودت نیار. با متاهل جماعت، کنار نمیاد.»
با روتختی غلتی زدم و همهش رو به خودم پیچوندم. مورب خوابیدم تا کل تخت رو اشغال کنم؛ انگار که با اینکار بتونم انتقام زورگوییهاش رو ازش بگیرم. امیدوار بودم فردا خوب پیش بره و بتونم بهانهای پیدا کنم که دیگه پام به اون خرابشده باز نشه.
پرستار پشت در اتاق ۲۱ ایستاد: «این اتاقشه؛ فقط خانم دکتر! اگه بفهمه کسی نگاش میکنه ممکنه عصبی بشه. خودتون رعایت کنید دیگه.»
سری براش تکون دادم. روی نوک انگشتای پام بلند شدم تا راحتتر از دریچهی روی در بتونم داخل رو ببینم. همیشه زنای درشت اندام و قدبلند باعث خجالتم میشدن؛ ولی این یکی دیگه نوبر بود. فکر کنم قدّم حتی به سینهش هم نمیرسید. موهاش نامرتب تراشیده شده بود؛ ولی از زیبایی چهرهش کم نمیکرد. همهش داشت یه چیزایی رو زیر لب زمزمه میکرد و پتو و بالشتای اتاق رو، مثل سنگری بین دو تا تخت میچید. مرتب توی دستشویی اتاق میرفت و با سر و صورت خیس خارج میشد؛ دستاش رو توی هوا نگه میداشت و وقتی خشک میشد، بازم سنگرچینی رو ادامه میداد. تا جایی که انگشتام واقعا خسته نشده بودن، رفتارش رو زیر نظر گرفتم؛ ولی چیزی جز پتو و بالشت و دست شستن ندیدم. چشمکی به پرستار زدم و گفتم: «وضو میگیره؟»
پرستار خندهای کرد: «براش وسواس و اسکیزوفرنی تشخیص دادن. همش فکر میکنه که یه کسایی هستن که دارن دنبالش میگردن.»
سری از روی تاسف تکون دادم: «زن بیچاره! میتونم پروندهش رو داشته باشم؟»
«آره حتما.»
پروندههای توی بغلش رو یهکم جابهجا کرد و تر و فرز دنبال پرونده موردنظر گشت.
«اممممم… پروانه زنگنه… پروانه زنگنه… ایناهاش. بفرمایید.»
پرونده خیلی قطوری نبود و بیشتر، از تجویزای دارو توش نوشته بودن. به صورت دورهای حالش بهتر شده بود و پزشکش دوز داروهاش رو کاهش داده بود تا با هیپنوتیزم پیش بره؛ ولی وقتی دیده بود چیزی دستگیرش نمیشه، دستور بستریش رو مهر و امضا کرده بود. همهش صفحات رو بالا پایین و پشت و رو میکردم که شاید چیز به درد بخوری توش پیدا کنم؛ ولی هیچی به هیچی. از بالای عینک طبیم نگاهی به پرستار کردم که تمام این مدت به من خیره شده بود. لبخندی زد و گلوش رو صاف کرد: «دکتر معتضدی که به ما شیرینی ازدواج ندادن، فکر کنم بشه توی این چند وقتی که باهامون همکارین، راه به جایی ببریم.»
مثل اینکه شوخیشوخی داشت جدی میشد. از صبح که اینجا اومده بودم، همه من رو به چشم همکار میدیدن و حتی یکی از اتاقا رو هم برای راحتیم خالی کرده بودن. حتی بهم تاریخ جلسات کادر پزشکی رو اعلام کرده بودن که هر هفته، اطلاعات بیمار رو منتقل کنم. توی ذهنم برای هزارمین بار لعنتی حواله سیروان کردم و نگاهی به اتیکت روی مقنعهی پرستار انداختم. سعی کردم روی لبام چیزی خلق کنم که شبیه لبخند باشه: «انشاالله! خانم مهدوی.»
کلافه، پرونده رو روی میز همیشه مرتب سیروان کوبیدم و گفتم: «از این همه پیامبر، جرجیس افتاد به ما؟ هیچی که تو این نیست. میدونی از محیط بیمارستان بدم میاد سیروان. پس خواهشاً اذیتم نکن و بذار برم. خیر سرم امروز وقت آرایشگاه داشتم. هم موی مِش کرده میخوای هم زیرنظر گرفتن بیمار و هزار کوفت و زهرمار دیگه؟»
سیروان از جاش بلند شد. میز رو دور زد و جلوی روم قرار گرفت: «گلاره جان! عزیزم!..» سرش رو پایین آورد و بوسهای روی چونهم نشوند و ادامه داد: «میدونم که از پسش بر میای. نگو که خودتم کنجکاو نشدی که سرگذشتش رو بفهمی. دکتر علوی برای مرخصی زایمان رفته و این خانم زنگنه هم با هیچ مردی همکاری نمیکنه هیچ؛ تازه چنگشون هم میندازه. نگا…» آستین پُولیورش رو یکم بالا زد و رد زخمای روی مچ دستش رو نشونم داد و بهم چشمکی زد: «درست مثل پیشی خودم. حتی چشمای عسلیش من رو یاد تو میندازه؛ اون معصومیتی که چند سال، خواب رو بهم حروم کرده بود. میدونم که میخوای بهش کمک کنی که کل عمرش رو با قرص و دارو سر نکنه.»
«چرا فکر میکنی من میتونم کاری براش بکنم؟ من فقط ۱۰ سال پیش برای اینکه یه مدرکی بگیرم، رفتم دانشگاه سرِ کوچهمون، روانشناسی ثبت نام کردم.»
«من نمیخوام علمی، کاری از پیش ببری. فقط ازت میخوام که زیرِ نظرش بگیری و نرمنرمک باهاش حرف بزنی. با شناختی که از پزشکش دارم، میدونم حتی این هم ازش دریغ کرده و وقتی نتونسته یه افتخار دیگه، به افتخاراتش اضافه کنه، شوتش کرده اینجا. مهدوی ۴۰ تا بیمار رو باید دارو بده و واقعا کمبود نیرو داریم. یهکم همراهیش کنی خودش به حرف میاد. برای خودتم بهتره. سرت گرم میشه و کمتر میری تو فکر و خیال.»
پوزخندی زدم. چرا باید با رفت و آمد کردن به جایی که توش کلی خاطره بد دارم، حالم بهتر بشه؟ سیروان مچ دستم رو گرفت و اجازه نداد باز هم به ناخنهام حمله کنم:
«نتیجه؟»
«مثلا الان قبول نکنم، سوییچ رو بهم میدی و با سلام و صلوات راهی خونهم میکنی؟»
بلند خندید و پشت میزش رفت. درحینی که داشت شمارهای رو میگرفت گفت: «یکم اطلاعات شاید بتونی از مهدوی به دست بیاری. با یه خداحافظی خوشحالم کن که خیلی کار رو سرم ریخته.»
تنها چیزی که مهدوی دربارهش حرف نمیزد، بیمار بود. جیک و پوک بیمارستان رو برام تعریف کرد؛ از تایم کون شستن رئیس بیمارستان بگیر تا لاس زده خدمه. هیچ کاری برای خفه کردنش از دستم بر نمیاومد و واقعا گیر افتاده بودم. سعی کردم لااقل همهی حواسم رو جمع کنم تا بتونم حالا که سیروان اینجوری توی منگنهم گذاشته، بهش نشون بدم که هرکاری رو بهم بسپارن درست انجام میدم. نه مثل خودش که هنوز هم نمیتونست یه هندونهی سرخ برای شب یلدا بخره.
هنوز دو روز از کشیک دادنم پشت در اتاقش و نگاه کردنش نگذشته بود که اون متوجه من شد و برام دست تکون داد؛ من هم انگار که واقعا فتح الفتوح کرده باشم، با شوق در جوابش دست تکون دادم و سرِ جام هم یهکم پریدم؛ ولی وقتی که با حرکت انگشتش ازم خواست وارد اتاق بشم؛ لبخند روی لبام ماسید و کمی از در فاصله گرفتم. بهم اخطار داده بودن که به هیچ عنوان بدون همراه و تحت نظر وارد اتاقش نشم. اون هنوز داشت با انگشتش علامت میداد و چیزی زیرِ لب میگفت که نمیشنیدم. مردد نگاهی به فضای درون اتاق انداختم و توی یه تصمیم ناگهانی با کارتی که روز اول بهم داده بودن در اتاق رو باز کردم و توی چارچوب ایستادم. اطرافش رو یه نگاهی انداخت و گفت: «پیشت… پیشت… بیا تو.»
انگار به پاهام چسب زده بودن و هیچجوره نمیتونستم قدم از قدم بردارم.
«پیشت… زودباش! الان میان.»
علیرغم میل باطنیم و برای اینکه ثابت کنم اون روزا گذشته و دیگه از اتاقای بیمارستان نمیترسم، وارد شدم.
«پیشت… درو ببند… نترس! اینجا نیستن. خیالت راحت.»
روی زمین بین بالشتایی که گذاشته بود نشست و دستش رو روی سرامیک کناریش کوبید: «بیا اینجا.»
کنارش که نشستم، نزدیکم شد و شروع کرد به بو کشیدن صورتم، موهام رو یهکم جابهجا کرد و به سمت بینیش برد و عمیق بو کشید. سریع جستی زد و روبهروم قرار گرفت؛ دستام رو گرفت و بادقت وارسی کرد. ابرویی بالا انداخت و با تردید نگام کرد. لبام رو خیس کردم و سعی داشتم بهجز چهرهش به جای دیگهای نگاه نکنم: «تازه شستمشون؛ تمیزن.»
به حرفم اعتنایی نکرد و به سمت دستشویی رفت و به من هم اشاره کرد که برم. اول خودش دستاش رو شست و بعدش من رو برد جلوی روشویی. دستام رو صابون زد و شروع کرد با خشونت شستن. چیزی نگفتم و اجازه دادم کارش رو بکنه.
«چند نفر بودن؟»
«کیا؟»
«خودشم بود؟»
«نه! من تنها اومدم کسی نیست.»
«آره! همیشه زود میرن. نگفتی که من اینجام؟»
«نه نگفتم.»
دوباره نزدیکم شد و بو کشید.
«تنت هم بو میده. باید بری حمام؛ نجس شدی.»
«چرا؟ من که کاری نکردم.»
انگار داشت عصبی میشد و لحنش تند شده بود:
«چرا نمیفهمی؟ نجسی. باید بری حمام وگرنه میری جهنم.»
«باشه! ولی قبلش بیا یکم باهم حرف بزنیم، بعدش میرم حموم.»
«قول میدی؟»
«آره! حرف که زدیم، میرم حموم.»
«نگران نباش! بهت یاد میدم چطوری خودتِ بِشوری که تمیز بشی. نگا من خودِم تمیزم.» دور خودش چرخید که تمیز بودنش رو بهم نشون بده: «دیگه نمیرم جهنم.»
روسریِ روی سرش رو مرتب کردم و دستی به ابروهای پُرش کشیدم. دلم میخواست بغلش کنم؛ ولی فکر نمیکردم واکنش خوبی نشون بده. یک دفعه، صدای خندهی چند تا مرد رو از پشت در اومد. دستپاچه شد و فوراً دستش رو روی دهنم گذاشت. خواستم دستش رو بردارم و بگم که مشکلی نیست؛ ولی چندبار با کف دست روی دهنم زد و از بین دندونهاش گفت: «هیس! هیس! نِقت بور.»
کمی سرش رو به سمت در متمایل کرد که بهتر بشنوه و وقتی مطمئن شد که خطری نیست؛ نفسی از سر آسودگی کشید و دستش رو برداشت:
«فهمیدی برای چه گفتِم برو حمام؟ بدبخت! نجس باشی میان دنبالت.»
«نگران نباش! ما جامون اینجا امنه؛ پیدامون نمیکنن.»
«میخوای منِ گول بزنی؟» محکم تخت سینهم کوبید و من که انتظارش رو نداشتم، روی زمین افتادم.
«هَلس! هَلس بِچو دیشت.»
وقتی دید عکس العملی ندارم، مچ دستم رو گرفت و به سمت در کشیدم: «مگه بِشت نمیگم برو بیرون؟ِ»
«باشه! ولم کن. خودم میرم.»
نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و خودش سریع از دستشویی خارج شد.
تا وقتی که کاملاُ از اتاق خارج نشده بودم صدای زمزمههاش رو میشنیدم: « تو کثیفی… بو گند میدی… آمدن دنبال تو بدبخت! من که تمیزم.»
سیروان عصبانی رانندگی میکرد و هرچند وقت یهبار توپ و تشری بهم میزد و برای اینکه تنها وارد اتاقش شدم، ملامتم میکرد. درعین حال که واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم و منتظر بودم سیروان بره مطب تا یه دل سیر گریه کنم؛ ولی ته دلم خوشحال بودم که انقدر زود پیشرفت حاصل شد و باهام حرف زد. با اینکه کاری نکرده بودم احساس سربلندی میکردم و همهش ترفندها و کارهایی که ممکن بود به دردم بخوره رو توی ذهنم نظم میدادم. این چند شبه کتابهای قدیمیم رو از انباری خونهی بابام آورده بودم و برعکس همیشه که هیچ انسی با کتاب نداشتم، قسمتهای مربوطهش رو نُتبرداری کرده بودم و همهش درحال سوال پرسیدن از سیروان بودم.
نگاهی به قیافه اخمآلودهش کردم؛ گردن میکشید تا سبز شدن چراغ راهنما رو ببینه: «کنار شیرینی فروشی سرِ چهارراه بزن کنار. میخوام بهت شیرینی بدم. به هر حال دارم جُور 10 تا پزشک متخصص رو یه تنه به دوش میکشم.»
نگاه بدی بهم انداخت و پاش رو روی پدال گاز فشار داد و مسیر دیگهای رو به سمت خونه در پیش گرفت. با اعتراض چندبار مشتهای گره کردهم رو روی شونهش کوبیدم و با حالت قهر توی صندلی جمع شدم. بدترین تنبیه رو برام درنظر گرفته بود. حتی شب هم با اخم از مطب برگشت و فقط زیرلبی جواب سلامم رو داد و پرید توی اتاق. مثل اینکه قصد نداشت حتی شام بخوره. یهکم آشپزخونه رو مرتب کردم و صداش کردم: «سیروان فسنجون پختمها.»
جوابی بهم نداد و چند دقیقهی بعد صدای دوش حموم بلند شد. نگاهی به میزی که چیده بودم کردم و آهی کشیدم. پشت در حموم گوش ایستادم؛ برعکس همیشه صدای آواز خوندنش نمیاومد. دنبال راهحلی بودم تا دلش رو به دست بیارم و بازم باهام آشتی کنه. خب… خب… دوتا راه که بیشتر نداشتم؛ با شکم کاری از پیش نبردم و باید میرفتم سراغ زیر شکم. لباسهای خونهم رو با لباس خواب قرمزی عوض کردم و یهکم آرایش کردم. با صدای قطع شدن آب، نگاه آخر رو توی آینه به خودم کردم و کش موهام رو باز کردم. روی تخت به پهلو دراز کشیدم و با نوک مِش شدهی موهام بازی میکردم. سیروان با کلاه حولهش داشت گوش و کنار موهاش رو خشک میکرد که چشمش به من افتاد. اولش چشمهاش برق زد؛ ولی بعدش باز هم حالت چهرهش رو بیخیال نشون داد و به سمت کشو لباسهاش رفت. از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم. وقتی که خم شده بود از توی کشو، شورتش رو بر داره، یکی زدم روی کونش و گفتم : «جان! چه کانی.»
سیروان به سختی میخواست جلوی خندهش رو بگیره ولی تکون خوردن شونههاش لوش میداد. نفس عمیقی کشید تا خندهش رو کنترل کنه و صاف ایستاد. بازم اصرار داشت که خودش رو ناراحت نشون بده. از پشت بغلش کردم و از روی حوله چندبار بوسیدمش و عذرخواهی کردم. دستش رو روی دستام گذاشته بود و میخواست قفل دستام رو باز کنه و ازم فاصله بگیره؛ ولی من حلقه دستام رو تنگتر کردم: «سیروان! مقاومت نکن! میگوزی، آبرو و شرفت میرهها.»
اینبار با پقی، خندهش ترکید و بین دستام چرخید. بوسهی نرمی روی موهام نشوند و سرم رو به سینهش چسبوند: «فقط برای خودت میگم گلاره. من اگه اتفاقی برای تو بیفته خودم رو نمیبخشم هیچ؛ باید توی همون بیمارستان یهدونه تخت برام بذارن کنار. از فردام دیگه نمیخواد بیای. خودم یهکاریش میکنم. هرچند که با تو همه چی خیلی خوب پیش میرفت.»
داشتم سرم رو روی موهای سینهش که از حوله بیرون مونده بود، میکشیدم و انقدر توی حس فرورفته بودم که واقعاً نمیخواستم با اعتراض به اینکه بازم میخوام برم بیمارستان حال خودم رو خراب کنم. دستم رو بالا بردم و دور گردنش انداختم و توی صورتش نگاه کردم؛ گردنش رو پایین کشیدم و بوسیدمش. بوسیدن بعد چند لحظه، حال و هوای انجمن کیر تو کس به خودش گرفته بود و حسهای دیگهای داشت بینمون جرقه میزد. سیروان دستش رو زیر باسنم انداخت و بلندم کرد. پاهام رو سریع دور کمرش حلقه کردم و زبونم رو وارد دهنش کردم. صدای “اوممم” گفتنش مثل همیشه تحریکم رو بیشتر کرد. ناخنهام رو از زیر حولهش روی عضلههای بازوش و پشتش میکشیدم و سینههام رو بهش فشار میدادم. کونم رو محکم توی دستهاش میچلوند و پشت رونم رو دست میکشید. کمی ازش فاصله گرفتم و توی چشماش نگاه کردم. سیروان وقتیکه به قد بلندش اعتراض میکردم، میگفت: “چشمات از این بالا سکسیترهها”. با یادآوری حرفش لبخندی زدم و پشت پلکاش رو بوسیدم. موهای خیسش رو بهم ریختم و بازم لبام رو روی لباش سُر دادم. تکیهش رو از کمد برداشت و به سمت تخت رفت. آخرین فشار رو به کونم داد و روی تخت رهام کرد. پاهام رو از هم باز کردم و نوک ناخنم رو به دندون گرفتم؛ به سیروان چشمکی زدم و با ابروهام به پایین تنه لختم اشاره کردم. دستاش که داشتن حولهش رو از تنش در میاوردن متوقف شدن و هوفی کشید: «لعنتی! آخر سر منو میکُشی تو.»
خندهای کردم و روی زانوهام نشستم و تا جای ممکن پاهام رو فاصله دادم؛ بندهای لباس خوابم رو از شونههام پایین دادم و سینههام رو بیرون انداختم: «مرگ خوبیه آقای دکتر.»
با دستام فشار محکمی به سینههام دادم و لبم رو از دردش گزیدم. شهوت رو میتونستی توی چشمای سیروان ببینی و خودم هم دست کمی ازش نداشتم. انگشتم رو با زبونم خیس کردم و روی نوک سینههام کشیدم و چشم بسته، جمع شدنشون رو زیر انگشتام لمس کردم. بعد از اینکه نوک سینههام کاملا برجسته شد؛ نوبت فشار دادنشون بود. به تاج تخت تکیه دادم و صدام رو توی اتاق رها کردم. با فرو رفتن تخت، چشمام رو باز کردم. سیروان خیرهی کارای من شده بود و پیش آبش روی کیر راستشدهش برق میزد. دامن لباس خوابم رو بالا دادم و دستی روی کسم کشیدم:
«آخ سیروان! ببین چقدر خیسه! فکر کنم دلش زبون تو رو میخواد.»
بهم نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد؛ روی تخت خزید و سرش رو بین پاهام برد. مثل همیشه، اول چند بار کشالهی رونم رو بوسید تا اشتیاقم رو بیشتر کنه. طاقت نیاوردم و موهاش رو چنگ زدم و سرش رو به سمت کسم بردم و اون با تمام وجودش شروع کرد به خوردن و نالهم رو بلند کرد. دستش رو از دور رونهام رد کرد و پایین کشیدم تا کاملاً روی تخت دراز بکشم و مستقیما زبونش رو روی چوچولهم کشید. داغی خیلی خاصی تو کمرم حس میکردم و انگار یه سد بزرگ از آب توی لگنم جمع شده بود و تنها راه خارج شدنش این بود که سیروان سریعتر زبونش رو بلغزونه و منو به اوج ببره. دقیقا وقتی که نالههام به جیغ تبدیل شدن، سیروان پاهام رو بالا داد و دوتا انگشتش رو وارد کسم کرد و باز هم به خوردن ادامه داد. نتونستم خیلی دووم بیارم و تمام بدنم منقبض شد و میلرزیدم. باید ازم فاصله میگرفت و میذاشت که ارگاسمم کامل بشه؛ ولی این کار رو نکرد و من احساس میکردم نزدیکه که دیوونه بشم. این همه لذت از پردازش مغزم بالاتر رفته بود و میخواستم اینبار از خودم دورش کنم؛ ولی محکم دوتا دستم رو با یه دستش گرفت و ارگاسم بعدی هم از راه رسید. کل این ده دقیقه واقعا برام سنگین بود و بعد از اینکه تموم شد، هم صدام گرفته بود و هم نفسم. سیروان بازم رونم رو میبوسید و گازهای کوچیکی میگرفت و تا ساق پام پایین میرفت. غلتی زدم و دمر خوابیدم؛ بالشت رو توی بغلم فشار دادم و سعی کردم نفسام رو منظم کنم. با لبخند نگاهم میکرد و دستش رو روی پشتم میکشید. کونم رو یکم بالا دادم و لرزوندم: «آقا سیروان، بیا جایزهت رو چون پسر خوبی بودی بگیر.»
سیروان خندید و خم شد؛ کمرم رو بوسید و ضربهی محکمی روی کونم زد: « گلاره! هربار که کونت رو میبینم انگار بهم شوک دست میده. دلم میخواد واقعا جرت بدم که تا یه هفته یادت نره کیر کی توی کونت بوده.»
شوک؟ یعنی ممکن بود که جواب بده؟ یه شوک هیجانی میتونست کاری بکنه که پروانه به حرف بیاد؟ چطور به ذهنم نرسیده بود؟ دقیقا موضوع پایاننامهای که هیچوقت فرصت نوشتن و ارائه دادنش رو پیدا نکردم. موقعیتم رو فراموش کرده بودم و سعی داشتم بهترین راه حل رو پیدا کنم؛ ولی با ریخته شدن روانکننده بین کونم از فکر در اومدم و بدنم رو شل کردم. فردا بیشتر دربارهش تحقیق میکردم. امشب باید تمرکزم رو میذاشتم رو لذتی که قرار بود نصیب هردوتامون بشه.
سیروان یک هفته تمام با ایدهم مقاومت کرده بود و هیچجوره زیر بار نمیرفت. از ریسک بالاش میگفت؛ از اینکه ممکن بود حتی حالش رو بدتر کنه و هرچی ریسیده بودیم پنبه کنه. تازگیها پروانه آرامبخش استفاده نمیکرد و بیشتر از قبل هوشیار بود. خوب داشتم باهاش پیش میرفتم؛ ولی کَک شوک هیجانی بد افتاده بود به تنبونم تا اینکه توی جلسه کادر پزشکی موضوع رو درمیان گذاشتم. سیروان آسوده به پشتی صندلیش تکیه داده بود و مخالفت پزشکهای دیگه رو با لبخندی پیروزمندانه دنبال میکرد. بعد از حرفام، فقط دکتر تقوی، رییس بخش، یکم ملایمت نشون داد و گفت که روش فکر میکنه. با شونههای خمیده از جلسه خارج شدم و به سمت اتاق پروانه رفتم. روی تختش مچاله شده بود و به درخت خشک پشت پنجره زل زده بود. “بعد از اینجا بازم میرم اتاق تقوی.” با این فکر در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. پروانه از سرجاش پرید و به سمتم برگشت: «شو کِردیده؟»
وقتی که هیجانزده میشد، نمیتونست خیلی راحت فارسی صحبت کنه؛ و میزد کانال کُردی.
«نه هنوز شوهر نکردم.»
«شوهر نکنی! بدبخت میشی.»
«چرا بدبخت میشم؟ فکر نکنم اصلاً دلیلی داشته باشی.»
خشمگین نگام کرد و از تخت پایین اومد: «کثیف میشی… بو میدی… بو گندت خانه رِ ورمیداره، میری جهنم بدبخت.»
سراسیمه دور خودش چرخید و به سمت پناهگاهش رفت: «مردا بدن… مردا پستن… مجبورت میکنن گناه بکنی.»
زانوهاش رو بغل کرد و گریه سر داد؛ یه گریهی هیستریک. بنظر اینکه داشت حرفاش مفهوم میشد و به حال برمیگشت، نشونه خوبی بود. به سمتش رفتم و بغلش کردم: «نگران نباش! تو تمیزی. خودم دیدم که رفتی و خودت رو شستی. تمیزِ تمیزی.»
«میدانی؟ آقام از دست ما ۸ تا بدبخت بود. دایه هی زایید و زایید تا پسر بیاره. آخرشم پسر زایید؛ ولی چه فایَه؟ سَرهخور بود. سر دایه و خودشِ باهم خورد. دایه رفت زیر یه خروار خاک و منِ گذاشت با ۷ تا دختر. تو دهات ما دخترا ۱۵ سالگی شوهر میکردن؛ ولی من چه میکردم؟ ماندم پای اینا تا بزرگ بشن. دیگه ۳۰ ساله شده بودم که اونا آمدن… آمدن … آمدن.»
بیشتر خودشو بهم چسبوند. همراه گریه، تکون میخورد و من هم همراهیش میکردم.
«هیچوقت بِشِم نگی پری ها. پری کثیفه… بو گند میده؛ بگو پروانه. راستی اسمت چه بود؟»
روی سرش دستی کشیدم: «گلاره.»
«گلاره، قشنگه! نذاری بشکننش که بعدش خودتِ میشکنن.»
راضی کردن تقوی کار خیلی سختی نبود؛ ولی از اینکه بدون رضایت سیروان و قایمکی میخواستم کاری کنم، حس خیلی خوبی نداشتم. قرارمون این شد که از این به بعد، تحت نظر توی اتاق پروانه حضور پیدا کنم و اگه موقعیت خوبی پیش اومد، انجامش بدم. شنبه صبح، گلدونی پر از گل رز برای اتاق سیروان خریدم و راهی بیمارستان شدم. با یادآوری متنی که برای سالگرد ازدواجمون براش نوشته بودم لبخندی زدم و به سمت اتاقش پا تند کردم؛ ولی با دیدن پروانه که پشت در اتاقش به راهرو سرک میکشید سرِ جام ایستادم. امروز دیر اومده بودم و معلوم بود داره دنبال من میگرده و نگرانه.
“یه چند دقیقه دیر و زود برای گلها چه فرقی داشت؟”
«چطوری خانم خانما؟ امروز هوا خیلی خوبه. دیگه داره کمکم گرم میشه.»
به تقوی پیامک دادم که مجبور شدم برم توی اتاق پروانه و نگاهی دوربین توی اتاق کردم. چند تا ذکر گفتم و به سمت پروانه برگشتم. لبخندی به پهنای صورت زده بود و دستش رو روی گلبرگها میکشید.
«میخوای این رو بذارم توی اتاق تو؟ خیلی اتاقت رو قشنگ میکنه.»
«آخه کثیف میشه. من کثیفم.»
«خب برو دستات رو بشور تا تمیز بشی.»
پابرهنه از روی تخت پرید و توی دستشویی رفت. سریعتر از هر دفعه برگشت و روی تختش نشست. آهی کشید و انگار که شوقش رو از دست داده باشه، گفت: «همیشه میخواستم که توی حیاط خانه آقام اینا گل بکارم؛ ولی بهم گفتن شهریبازیَه»
احساس کردم که وقتشه و باید جوابی بهش بدم که تحریکش کنه؛ ولی واقعا هول کرده بودم. چندتا نفس عمیق کشیدم و از خدا کمک خواستم: «اتفاقاً یه آقایی اومده و میگه که میخواد ببرتت باهم توی باغچه گل بکارین. اسمش چی بود؟… ها… ها…کیومرث»
فورا ترسیده، نگام کرد و از تخت به آرومی پایین اومد. روی زمین نشست و پتو هم روی صورتش انداخت: «من کیومرث نمیشناسم. دروغ میگه خانم جان! دروغ میگه. آقام منِ به کیومرث نداده. بهش بگو پروانه اینجا نیست.»
«با خودش شناسنامه داره پروانه. میگه شوهرته.»
پتو رو از صورتش کنار زد: «تو که بهش نگفتی من اینجام؟ خانم جان تو را به خدا بهش بگو که پروانه اینجا نیست.»
«خب فقط اگه باهام حرف بزنی که چرا ازش فرار میکنی میتونم کمکت کنم وگرنه بیمارستان مجبور میشه تو رو بهش تحویل بده.»
دهنش رو باز کرد که یه حرفی بزنه ولی پشیمون شد و بازم زیر پتو رفت: «بهش بگو پروانه اینجا نیست.»
نیمساعتی به اصرار من و انکار پروانه گذشت و توی این مدت مثل چوب خشکی کنار دیوار نشسته بود و پتو روی سرش زده بود.
«باشه پروانه خانم! حالا که تو نمیخوای کمک کنی منم مجبورم که بگم بیان از اینجا ببرنت. به هر حال شوهرته؛ کاری از دستم برنمیاد.»
نمایشی از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم. هنوز دستم به دستگیرهی در نرسیده بود که صدای شکستن چیزی رو شنیدم و وقتی برگشتم پروانه بهم حمله ور شد و شیشه گلدون شکسته رو زیر گردنم گذاشت.
«اگه بکشمت، دیگه نمیتانی منِ بدی دست او حیوان.»
در حالت عادی هم زورم بهش نمیرسید چه برسه به اینکه بخاطر عصبانیت، زورشم بیشتر شده بود. کشون کشون به سمت دستشویی بردم و پرتم کرد. روی کمرم نشست و از پشت دستام رو گرفت و تیکه شیشه رو زیر گردنم گذاشت. به دقیقه نکشیده صدای آژیر بلند و اتاق پر از پزشک و انتظامات شد. پروانه شوکه از حضور اون همه آدم میلرزید و من رو روی زمین به قسمتای عقبتر دستشویی میکشید. در قفل نمیشد ولی کسی هم جرات وارد شدن نداشت. صدای سیروان رو میشنیدم که داشت دکتر تقوی رو تهدید میکرد؛ ولی خودم انقدری ترسیده بودم که نمیتونستم چیزی برای آرامش اون بگم. چشمام رو بستم و سعی کردم که روشها و کارایی رو که باید توی این موقعیت از خودم نشون بدم رو به یاد بیارم. پروانه ترسش رو با بیشتر فشار دادنِ شیشهی رو گردنم نشون میداد و داد میزد که همه مردها بیرون برن. از پروانه، مکرر میخواستم که اجازه بده با هم حرف بزنیم ولی انگار که نمیشنید. روان شدن خون روی پوستم رو حس میکردم و سعی داشتم صدام رو بالا ببرم که پروانه نظرش جلب بشه.
«پروانه به من گوش کن! میدونی اگه اتفاقی برای من بیفته چی میشه؟ همه اون مردا میان و تورو به شوهرت تحویل میدن. اینو میخوای؟ ها؟ من قول میدم که اگه باهم حرف بزنیم شوهرت دیگه میره و هیچوقت برنمیگرده. پروانه به من گوش کن.»
بدنش شل شد و دیگه داد نمیزد. شیشه از دستش کف دستشویی افتاد و روی کمرم خودش رو رها کرد؛ ولی سیروان که قصد داشت جلو بیاد و شیشه رو دور کنه کار رو خراب کرد. پروانه بازم شیشه رو توی دستش گرفت و سرِ پا کنار دیوار بردم.
«بخوای در بری میکشمت.»
«نه! جایی نمیرم. میخواییم باهم حرف بزنیم. تازه الان همه مردا از اتاق بیرون میرن. بازم خودم و خودت میمونیم.»
«به این بگو بره بیرون. بهش بگو از اینجا بره وگرنه میکشمت.»
سیروان دستاش رو به معنای تسلیم بالا برد و نگاهی بهم کرد. چشمام رو اطمینانبخش روی هم گذاشتم و اون کم کم خارج شد و در رو روی هم گذاشت. از پشت در چندتا تکنیک برای آروم کردنش بهم گفت و از بقیه خواست که ساکت بشن. سر و صداها که خوابید پروانه منو همراه خودش روی زمین نشوند؛ نمیدونستم چیکار میخواد بکنه. یک دفعه زد زیر گریه و من رو با پاهاش به کناری پرت کرد. به تخت سینهش میکوبید و بریده حرف میزد:
«بچه ها رِ بزرگ کردم؛ تک تک، خانهی بخت فرستادم. آقام خیلی پیر شده بود و عمه بزرگِم تر و خشکش میکرد. بهم میگفتن دیگه ترشیدی؛ کسی نمیاد بگیرَدت. تا اینکه آمدن. میگفتن مهندسه؛ بچه شهره؛ پولداره. میآمد ده ما برای سرکشی به زمینا. وَتِم پَری خدا جوابت داد؛ جواب زحماتتِ داد. گفتن بی کَس و کاره. خانوادهش فرنگ زندگی میکنن و زنشم مُرده. بُردِم شهر و برام طلا خرید؛ لباس خرید؛ کلی ماتیک و سرخاب. تو دهات برام عروسی گرفت و خرج داد. فقط دوتا دوستشِ با خودش آورده بود که اونام باهامان برگشتن شهر. گفته بود خوشِم نمیاد کسی بیاد خانه و خواهرام و عمههام هم از خدا خواسته قبول کردن. رفیقاش آمدن تو خانه ما. با خودم گفتم: «خو چه عیبی داره؟ رفیقشن.» خواستم برم براشان چای دم کنم؛ اما نذاشت. نشسته بودن تو هال و سیگار میکشیدن و شوخی میکردن. کَیومرث آمد پیشِم. با خجالت نگاش میکردم و اونم قربان صدقم میرفت. سیگار میکشید و زهرماری میخورد. گفتم: «آقا رفیقات اینجان، خجالت میکشم.» چشاشِ یه جور ترسناکی کرد و گفت: «اونا رفیقامن. مثل من میمانن برای تو. نباید خجالت بکشی. امشبم میمانن اینجا.» گفتم: «آخه آقا امشبو…» گفت: «تو میدانی که زن خوب باید مطیع مَردش باشه. هرچی بِشت گفتم فقط بگو چشم. چشم نگی میزنمت.» ما که تو دهات چیزی بهجز چشم گفتن نداشتیم از بچگی یاد گرفته بودیم رو حرف پیاگه حرف نزنیم. گفتم: «چشم آقا! هرچه شما گفتی وَ باون سَرِم و باون چاوم.» گفت: «او دوستای منِ باید سرکیف بیاری. بلدی؟» نفهمیدم چی میگه. سوادیم نداشتم. گفتم: «یعنی چَه بِکِم آقا؟» گفت: «تو نمیخواد کاری کنی. فقط هرچی گفتن بِشت، مثل یه زن خوب بهشان گوش میدی و اذیتشانم نمیکنی.» گفتم: «آقا خودت هستی؟» گفت: «آره، نترس خودم هواتِ دارم. حالام لخت شو.» بعد از لخت شدَنِم، رفت دم در. گفتم: «آقا زشته؛ لختِم…» خواستم با پتو خودمِ بپوشانم که یه دفعه بهم حمله کردن. هرچه التماسشان کردم؛ هرچه دست و پا زدم؛ هرچه فحششان دادم؛ فایَه نداشت. خود بیغیرتش نشسته بود رو صندلی و سیگار میکشید. کار رفیقاش که تمام شد باشِشان رفت بیرون.»
شنیدن حرفای پروانه شوکهم کرده بود. اون گریه میکرد و موهاش رو میکَند. به کردی غلیظ داشت شیون میخوند و مویه میکرد. نزدیکش شدم و دستاش رو مهار کردم و سرش رو توی بغلم گرفتم.
«خانم جان! همه بدنِم درد میکرد؛ همه بدنِم کبود شده بود؛ کثیف شده بودم. با صدای دادش از خواب بیدار شدم. داشت بهم فحش میداد: «زنیکه نجس! بلند شو برو خودتو بشور. بو گندت کل خانه رِ برداشته.» خودمِ انداختم تو حمام. هی میشستم و تمیز نمیشد. همش کثیفی بود و پاک نمیشد. به زور از حمام بیرونِم آورد و بهم لباس داد. برام گوشت کباب میکرد و دستِم میداد تا بخورم. گفتم: «آقا اجازه میدی برم خانه آقام؟ هیچی بشِشان نمیگم؛ فقط بذار برم.» عصبانی شد و کتکِم زد. همش فحش فامیلامِ میداد: «فکر کردی آقات خیلی مَرده؟ آقای بیشرفت باید خودش بیاد و ببینه چه به سر دخترش آوردم .باید ببینه وقتی حرمت زن شوهردار نگه نمیداره چِکار پریش میکنن.» انقدر زد تا خسته شد و سیگارشِ روشن کرد. با پاش لگدی بهم زد: «بلند شو لباس قشنگاتِ بپوش پری. شب مهمان داریم. حالا حالاها باشِت کار دارم.» خانم جان حرفاشِ باور نکردم! میگفت آقای نازنینِم مادرشِ اذیت کرده؛ آخه آقام آزارش به مورچه هم نمیرسید؛ ولی میگفت خودش دیده. خودش دیده که آقام توی طویله مادرشِ گیر انداخته.»
سرشو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد:
-«خواستم خودمِ بکشم؛ ولی از خدا ترسیدم. نه دروغ چرا؟ جرات نکردم.»
گریهش بند اومده بود و مات دیوار روبرو شده بود. پرستاری وارد شد و دست زیر پاهاش انداخت و از آغوشم جداش کرد. پشت سرشون از دستشویی خارج شدم. دکتر تقوی چهارزانو روی زمین نشسته بود و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. چشمای سیروان غرق خون بود و با دیدن من به سمتم اومد و در آغوشم گرفت؛ ولی من نگاهم پروانه رو دنبال میکرد. روی تخت مچاله شد و دستش رو به سمت مهدوی دراز کرد که براش آرامبخش رو تزریق کنه.
“باید کمکش کنم.”
چند ساعت بعد روبروی رودخانهی بیستون نشسته بودیم. هوا سوز داشت و پتوی مسافرتی جوابگو نبود. کاش میشد همه خاطرات بد رو با آب شست و اثری ازشون باقی نذاشت. سیروان بین نوازشاش مرتب ازم عذرخواهی میکرد.
«سیروان انقدر عذرخواهی نکن! حالم خوبه. فقط نگران پروانهم.»
«مطمئن باش کمکش میکنم که حالش بهتر بشه.»
توی چشماش نگاه کردم: «همونجوری که حال من رو بهتر کردی؟»
بوسه ای رو لبهام زد و شیطون گفت: «اگه با هوو مشکلی نداری، آره.»
خندهای کردم و روی سینهش کوبیدم. مثل اینکه نوبتم رسیده بود که سهمم رو برای کمک وسط بذارم.
پایان
نوشته: IpiinkMoon