چمن های خونین از نور غروب (۲)
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
عنوان فرعی « ملاقات با کایوگا»
«همین. این که. این. این که میگم. همینه. یادم رفته. فوت شده همهش. دوباره دوباره دوباره. آها. رگ ها زده بود بیرون. بابام دوید بیرون و چرخ خیاطی رو مثل وزنه بردارا رو سرش نگه داشته بود. جنون آرتیست هارو داشت گمونم. اینو یکی. قبل تر. همین تازگی. یکی گفته بود. آرتیست ها همه پنج میزنن. کلو واری. همهشون. بابام میزد بالا. تریاکی بی اعصاب. مرد مردان. حالا زنمو ادب میکنم. میرفت میگرفت به باد کتک. الان با این درویشی ای که داره، قبول که نمیکنه. نه بابا. هنوز لاف میزنه که روپا خودش بوده کل نکبت زندگیشو. باریکلا. مرد. رگ. هورمون. همینه. بندازش تو سرت و کیفشو بکن.»
رو میز کامپیوترش اینارو پیدا کردم. دستنوشتهی نوشته هاش. عجیب بود. انگار دنبالش کرده بودند.
« وقتی میکنی باید بگایی. باید کیر رو محکم بزنی. یا حق. سلام، من یک کیر دارم و تو کس و جانی برای لذت. من هم نیز. بزن توش بریم پی زندگیمون. دریدن این شکم تیره و تار شب. پریدن از لبه ها. صخرهها. آه. این گه انداز اعظم. لایف. توبی ایز تو بی فاکد. آیم سینگ دیس تو یو آل. خلاصه که اگه بسته سرش کلاسه من سلطان رقصاندن زن ها، مردها، روی سر کیرمم. ولی چیزی پنهان همچون عقابی در قفس با خشمی نهان من رو میخواد. دیوی که زنده شده، اژدهای که تو قفسی بال باز میکنه و فکر پروازه. شهوت، متافور، استعاره٬ تشبیهات. کلمات. همه رو بکن تو کونت لعنتی. »
تو کمد اتاقش شلاق پیدا کردم. حرف هاش توی سرم بود. با یک من حرف از خوابی که ازش دیده بودم. خواب ورویام به شکل کلمات توی سرم بودند. واعجبا. باید میدونستم شلاق برای چیه؟ هنوز نگاییده بودیم. هنوز بازی اغوا ادامه داشت. روزهای دیگه هم به خونهش سر میزدم. ساختن کلید و سر زدن به خونهش کاری نداشت. اما معمای شلاق. من رو بزن. لعنتی. رفتم پایین.
« فرمانروا منم. من میگم. میخوابین. میکنم. میگام بعد شلاق. تنهاتون لال خون. کبود و پاره پاره. من خدام. فرمانروا منم. دوست دارین یانه؟
بله که داریم ارباب. جز آنکه تو گویی خود نگوییم. شهوت. شهوت. بریز بیرون. کسهاتون رو یک به یک به کیر من بمالید. حالا هووپ شلاق. روی تن و بدن زنی ۳۵ ساله. خیال خال تو میبرد آب از کیر بیداران دلربا، دلبرا بانوا ولی اینجا من من من من من من رئیسم. من برادر بزرگترم. میخوام براتون قصه ای بگم. قصه.ی گل و بل بل نه، مال کسخلاست. قصهی عشاق، کسشری بیش نیست. ببندین دهنتونو. قصهی پسری که اومد به خونهام. از کیر من تو استخر خوشش اومد و شب های زیادی به یاد کیر من کونش رو چنگ زد. تا رسید. زندگی همین میل فراوان به چیزهاست و در نهایت کرختی وصال. وقتی میگاییدمش، میون کتاب هام توی این کتابخانهی بابل . توی این سالنی که از پچ پچ حضار گوش همه بگا رفته. لذت میبرد. زندگی بده بستونی دائمیه. زنم و خواهرش توی درگاهی خونه آویزونند. آه لذت کشتن دیگری. لذت گاییدن و کشتن و گاییدن و کشتن دیگری. تجاوز. لذت تجاوز و متجاوز بودن. کیری که تو فرو میکنی به خود هم فرو میکنی. من بیشتر از اونکه بقیه رو گاییده باشم، خودمو گاییدم. اون پسر رو که میکردم انگار خودمو میکردم. اون پسر که میداد داشت چیکار میکرد؟»
نمیشد فهمید چشه. فقط ازش ترسیدم. عجیب. ولی میخواستم. میخواستم همینهارو رو منم پیاده کنه. دوست داشتم من هم برم میون این کلمات منهم من من من هم میخواستم گاییده بشم و شکنجه بشم و میون هزاران هزار کلمه، میون هزاران هزار کتاب کتابخانه ی بابل میان میان در میان بنشینم گاییده بشم و حجاب خودم از راه از این وصال کرخت زندگی بگیرم. در میان بنشین . تو خود برون خودی، در میان بیرون آور، لباس بکنم. شاعر بشوم. بگا بروم. نمیدونستم که این خونی که روی صورتم توی رویاهام میدیدم کجا کی کجا کی بوده که ریده شده بود به من. نمیتونستم. شوهرم میگفت بریم بیرون دور دور. چی؟ کجا؟ چی؟ نمیتونم. مریض باید خواب بخوابم. قرص ها، وعده های بیهوشی من رو توی لیوانی به من بده ای برده، بردهی اسکرین، قصه و تصویر.گات. سینما. بردهی همیشه و هنوز. آهههههه آبم میومد از فکر قدرتش. اقتدارش. برادر بزرگتر. برادر بزرگتر. آآه. باز باز و دوباره خپد ارضایی، جرق یاکه جلق؟ یا شاید هم جق؟ مالش زعفران میان پاهام. پاهام توی دهان این فرمانروا. من رو من رو من رو بگا بگا بگا بگا. کیری توی کسم بود که تا گلوم بالا اومده بود. میکرد. سینه هامو چنگ میزد و میگایید. بی امان میگایید. میخواستم فرار کنم میگایید. میگایید. چطور اینجا اومدی؟ کجا بودی که اومدی؟ در زدی و گفتی بگا بگا بگا من رو بگا. کونمو بگا کسمو بگا دهانمو بگا و من رو بزن و بگا و مال خودت کن. من از بردهگی آزادم. من از بند از این گرفتاری زیر تو توی تو آزادم. حالا بکن، حالا آزادم. آزادی نفرین آزادی کیر. بکن.
یادم نمیاد چطور رفته بودم در خونه ش. دوباره روز بعد یادداشت هارومیخوندم. کلمات. چی بودند؟ توی لحظات جنون میرفتم پیشش. توی لحظات کوتاه بعد از جنون توی خلوتش میخزیدم و میون یادداشت هاش و نوشته هاش دنبال خودم میگشتم. کجا بودم؟ کجای این قصه ها بودم. کجا هستم؟ زندگیم رفت و برگشت بی امانی توی ناخودآگاه و خودآگاه اون بود انگار. توی جنون شهوت بی دست و پا بودم و تا خونهش میرفتم. میگایید. روز بعد تازه آثار شلاق و کبودی رو پیدا میکردم. روز بعد از فشار دادن کبودی ها و لذتش یادم می اومد صحنه هایی رو. کجا بودم کی رفتم؟ شوهرم کجاست؟ زنده است؟
«بهش که فکر میکردم قلبم روی میله های قفسه ی سینهام فشرده میشد. انگار جای زخمی که درد میکنه رو فشار بدی و ازش این دردش لذت ببری. کف پاهام کمی گرم تر میشد. تمام کمرم همینطور. خاطره اش، صورتش کاری میکرد که بخوام خودمو تا ابد عاشقش بدونم. نه نه. اینطور یکهو زدن به هیچکجا و رفتن جلو و این چرت و پرتا نه. باید یکمی حواس جمع باشه. عین بگم چی. اسب؟ یا هرچی؟ پلنگ شاید. آره. حواس جمعی و شاعرانگی پلنگ. درست نمیگم بنظرت؟ بنظرت پلنگها روی لبه ی زندگی نیستن؟ راستش خیلی باحال نیست. آرزوم دوباره بغلش کردنه و خلاص. هرچی گفتیم چرت و پرت و هرچی شنیدی یک مشت قصه بود. قصه.»
نوشته: کایوگا