کافه شهوت
همیشه عادت داشتم بعدازظهرها به اون کافهی کوچیک برم و کارهام رو انجام بدم. همهی کارکنان میشناختنم و میدونستن که اصلا حوصلهی هیچکس رو ندارم؛ برای همین بعد از گرفتن سفارشم، کسی رو دور و برم نمیدیدم. من هم به رسم ادب، مبلغی رو به عنوان انعام بهشون میدادم و میزدم بیرون. اون کافه، پناهگاه امن من بود، به دور از هر هیاهو. مکانی برای فرار از مشغله و بهترین جا برای خوندن مقاله بود. هیچ اتّفاق خاصّی اونجا رخ نمیداد؛ امّا اون شب فرق داشت. سرِ همون میز همیشگی بودم و همون سفارش همیشگی رو -که قهوهی تلخ بود- میخوردم و از مقالهای که میخوندم نتبرداری میکردم، ولی یه چیزی این هارمونی و هماهنگی رو به هم زده بود.
یه صدا!
صدایی که از پشت سرم میومد، توجّه من رو به خودش جلب کرده بود. یه صدای قشنگ و زیبا، نوازشگر روح من بود. مخاطب اون صدا من نبودم، ولی میخواستم همهی اون صدا برای من باشه. دلم میخواست صاحب اون صدا رو ببینم، ولی حتّی نمیتونستم گردنم رو بچرخونم. یه مورمور شدن خاصّی رو توی پایین تنهام حسّ کردم. برای خودم هم عجیب بود که کسی بتونه با صداش من رو برانگیخته کنه. هیچ دقّتی روی کلماتش نداشتم و همهی تمرکزم روی صداش بود، یک صدای گیرا و جذّاب.
نفسهام عمیقتر و کمتر میشد و با دقّت، فقط به صداش گوش میکردم. دلم میخواست که صاحب صدا مال من بود و شب و روز باهاش همخوابی میکردم. صداش پردهی گوشم رو قلقلک میداد؛ انگار که یک دست لطیف کیرم رو نوازش میکرد. توی همین فکرا بودم که حسّ کردم شورتم خیس شده.
با عجله و بدون اینکه حتی لحظهای وقتکشی کنم، یه مبلغی رو انداختم رو میز و روزنامه رو گذاشتم جلوی فاق شلوارم و بُدو از کافه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. سرم رو گذاشتم رو فرمون ماشین و به این فکر میکردم که آخه چرا یه صدا باید اینطوری تحریکم کنه.
فردا شب دوباره، امّا پیاده رفتم همون کافه، منتها بدون هیچ مقالهای. سر همون میز همیشگی. منتظر اون شخص خوش صدا. میدونستم که نمیاد، ولی میخواستم شانسم رو امتحان کنم. به طور وحشتناکی کافه توی سکوت داشت فریاد میزد.
اون اینجا نبود، اون دیگه هیچوقت نمیاد. اصلاً شاید اون هیچوقت اینجا نبوده. شاید یه رویا بوده. اگه یه کم جرأت داشتم و یه حرکتی زده بودم، شاید امشب توی این کافهی کوفتی تنها نبودم.
بعد بیست دقیقه داشتم مطمئن میشدم که دیگه هیچ امیدی نیست. امّا یه گوشی زنگ خورد و همون صدای فرشتهمانند بهش جواب داد.
چشمام رو بستم و اجازه دادم تا اون صدا، نوازشگر روح و روان من باشه و با هارمونی خاصّی که داره ارتباط برقرار کنم؛ دلم رو زدم به دریا. پاشدم رفتم سر پیشخان تا یه جفت دستمال کاغذی بردارم و به همین بهونه بتونم دیدش بزنم.
سه صندلی عقبتر از من نشسته بود. وقتی داشتم از کنارش ردّ میشدم یه خندهی مصنوعی تحویلش دادم و اون هم در جواب یه لبخند کوچیک و شیرینی روی لباش نشوند. دندوناش، مثل برف تازه باریده و با لبای به رنگ گیلاسش احاطه شده بود.
خواستم برگردم سر میزم، امّا نمیدونم چرا هرچقدر زور میزدم نمیشد. مثل پسربچّهای که دلش بستنی میخواست، وایساده بودم و نگاهش میکردم، خیره شده بودم به زیباییاش. سرش پایین بود و داشت همزمان با حرف زدن، یه چیزی روی یه تیکه کاغذ مینوشت. همون طور که حرف میزد، سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. رنگ چشماش ترکیبی از خاکستری و سبز زمرّدی بود، ابروهای زیبا و مخملی، موهای لَختِ سیاهرنگی که تا روی پیشونیش میاومد، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا اون رو تبدیل به معشوقهم کنن.
خندهی ملیحی تحویلم داد و بهم چشمک زد. هول شده بودم! نمیدونستم باید چیکار کنم! اون با من بود؟ متعجّب شدم که چرا اون باید به من چشمک بزنه.
دستمالها رو گرفتم و خواستم برم سر میزم که صدام زد و گفت: «ببخشید جناب!».
درحالی که داشتم از صندلیاش دور میشدم، گوشیش رو گذاشت رو سینهاش و گفت: «میشه پیش من بشینی ».
با تعجّب و با صدایی بسیار آروم و مضطرب که بیشتر شبیه نجوا بود گفتم : «چی؟»
گفت: «گفتم میشه پیشم بشینی؟»
پا شد و با دست آزادش صندلی روبهروی خودش رو کشید عقب و با دست بهم اشاره کرد که بشینم. روی مچش یه تتوی طرح صاعقه داشت. چند ثانیهای خیره به دستش بودم و خشکم زده بود. تلفنش رو قطع کرد و با خندهی ریزی گفت: «سلام».
با اضطراب گفتم: « سلام ».
یا خدا! چیکار داشتم میکردم. بایست خودم رو جمع و جور میکردم، امّا نمیشد. داشتم میمردم و زنده میشدم از استرس. نمیدونستم باید چیکار کنم.
گفت: «در ضمن، من متینم». دستش رو دراز کرد تا باهام دست بده، ولی من مبهوت زیبایی دستش بودم. چطور یه دست میتونست انقد قشنگ باشه؟ ناخونای صاف و انگشتای ظریفی داشت. دستم رو از زیر میز بیرون کشیدم و باهاش دست دادم. نگام رو به دستاش دوختم. موهای کمپشتی فقط روی ساعد دستش بود که هرچی بالاتر میرفت، دیگه مویی نداشت. دست ظریفی داشت. نسبت به دست من کوچیکتر بود. از خوشگلیش لال شده بودم. بهش خیره شدم _ تنها کاری که میتونستم بکنم. _ من مُرده بودم؟ اینجا بهشته؟ این فرشتهی شخصی منه؟
دلم میخواست فرار کنم. از کافه پاشم برم بیرون و دیگه هیچوقت نیام اینجا. ولی صداش؟ مخاطب این صدا فقط من بودم و باید نهایت استفاده رو میبردم. بخش سخت ماجرا تموم شده بود. من الان پیشش بودم.
با همون لبخند همیشه رو لبهاش گفت: «و اسم تو…؟».
انقد مضطرب شده بودم که خودم هم میفهمیدم صورتم قرمز شده. خودم رو تصوّر کردم و به خودم گفتم الان عملاً یه ابله به تمام معنا شدم.
توی همین فکرا بودم که صداش توجّه من رو به خودش جلب کرد: «الو؟ کسی اونجا نیست؟»
به خودم اومدم. با ترس و استرس جوابش رو دادم: «من آذرم…چیز یعنی راضیهام… نه نه ببخشید رضام!».
به همین راحتی گند زدم توی شانسم.
با خنده گفت: «از دیدن هر سه تاتون خوشحالم».
گفتم: «معمولاً با رضا پیش میرم، ولی با اون دوتای دیگه هم مشکلی ندارم».
گفت: «خب رضا، از دیدنت خوشحالم»
داشتم زور میزدم که ریلکس باشم و خوشبختانه داشت جواب میداد. گفتم: «من هم همینطور».
پرسید: «تو همیشه میای اینجا؟». مثل اینکه از سوالش ناراحت شده باشه، ادامه داد: «ای خدای من! سوال چرت و بیخودی بود. ببخشید».
حین همراهی اون توی خندیدن، سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم.
چشمام رو بستم و سعی کردم تا چند نفس عمیق بکشم.
با نگرانی پرسید: «حالت خوبه رضا؟».
پاشدم که برم. جای من پیش اون نبود. تا از پشت صندلی پاشدم، دستم رو گرفت و گفت: «کجا؟». گفتم: «شرمنده! باید برم». سرش رو انداخت پایین و گفت: «میخوام پیشم بمونی».
دستش رو که توی دستم بود، با دست دیگهم گرفتم و آروم فشارش دادم و گفتم: «خب این که خجالت نداره».
اون یه دستش رو از زیر میز درآورد و یکی از دستام رو گرفت و گذاشت رو گونهاش و با انگشتاش، انگشتام رو روی صورتش فشار میداد.
با انگشتم روی صورتش دایره میکشیدم. صورتش خیلی نرم و لطیف بود. انگشتام رو به زیر گونهاش هدایت و گردن و چونهاش رو نوازش کردم. ناخن انگشت اشارهام رو گذاشتم روی ترقوهاش و حرکتش دادم. یه تتوی دیگه هم روی ترقوه سمت چپش دیدم. به طرح لنگر بود و آبی رنگ.
صدایی مثل ناله از گلوش بیرون اومد: «خیلی خوبه و خیلی خوب بلدی چیکار کنی. فقط بهتر نیست بریم یه جای دیگه؟».
_: چرا که نه!
+: خب پس منتظر چی هستی؟ پاشو بریم بیرون.
_: باشه ولی بذار اول حساب کنیم و بعد میریم.
+: مگه تو چیزی سفارش دادی؟
_: نه!
+: خب پس چی رو میخوای تسویه کنی؟ آهان! من رو میخوای حساب کنی. محض اطّلاعت، من جزو داراییهای این کافه نیستم!
از حرفی که زده بود خشکم زد. مونده بودم که داشت شوخی میکرد یا نه. مردّد بودم که ازش بپرسم منظورش همون بود که فکر میکردم یا نه. هرچی فرصت از دست داده بودم، بس بود.
پرسیدم: «منظورت همونه که من فکر میکنم».
دستش رو گذاشت رو کمربندم و خودش رو نزدیکم کرد و گفت:«آره! من الان مال خودتم».
از چیزی که میشنیدم هیچی نفهمیدم. توی شوک بودم. با همون گیجی و منگی تا سرکوچه باهاش رفتم. اون جلوتر از من راه میرفت و یه فرصت خوب بود واسه اینکه بتونم براندازش کنم. الان کاملاً میشد به بدنش نگاه کرد. نحیف بود. یهکمی هم از من کوچیکتر بود. یه شلوار جین مشکی پوشیده بود که تا بالای مچ پاش میومد. روی قوزک پاش یه تتو به طرح یه ستارهی کوچیک بود. سکسیترین پاهایی که دیده بودم مال اون بود. کشیده و لاغر و در عین حال متناسب. یعنی میشد کل اون بدن امشب مال من بشه؟
انقدر قشنگ و دوستداشتنی بود که میتونستم راحت دستام رو دور کمرش حلقه کنم و فشارش بدم.
داشتم به معنی تتوش فکر میکردم. متوجّه نشدم یعنی چه.
یعنی چند تا تتوی دیگه میتونست داشته باشه؟
یه باره داد زدم: «ویسکانسین».
برگشت و پرسید: «چی؟».
_: تتوی روی پات رو میگم.
+: آهان! آره. ویسکانسین. فقط یه چیزی، تو داشتی دیدم میزدی؟
خودم متوجّه شدم که صورتم از خجالت سرخ شده، سرم رو انداختم پایین و گفتم: «نه! نه!».
دستش رو گذاشت رو شونهام و گفت: «مشکلی نیست حالا. سخت نگیر».
سرم رو بالا بردم و با ذوق گفتم: «پس میذاری بدونم چندتا تتوی دیگه داری؟».
دستی که روی شونهام بود رو گذاشت روی نیپلهام و گفت: «میشه من بدونم چقدر دیگه لختت رو میبینم؟».
یه قدم رفتم عقب و بهش نگاه کردم. داشتم خودم رو گول میزدم، خودم هم دلم میخواست که امشب یه حرکتی بزنم.
گفتم: «هر وقت به یه جای خوب برسیم».
به چند تا ساختمون نوساز اشاره کرد و گفت: «خونهی من یهکم جلوتره. حدود یه ربع دیگه میرسیم».
توی راه داشت از خودش میگفت. میگفت که دانشجوی رشته هنره. گفت که تنها زندگی میکنه. یه لحظه صورتش رو برگردوند و من رو دید که انقدر محو تماشای اون شدهم که متوجّه نشدم چند بار صدام زده. دستش رو جلوی صورتم تکون داد گفت: «رضا!… رضا!… حالت خوبه؟».
به خودم اومدم. گفتم:«آره! آره! خوبم».
لبخندی زد و گفت: «انقد دوستم داری که حتّی نمیتونی به حرفام گوش کنی؟».
جوابش مثبت بود. انقدر قشنگ بود واسهم که خودم هم میفهمیدم حواسم به هیچی نیست. با خنده گفتم: «ولی نه دیگه تا این حدّ ».
حوالی ساعت نُه شب، بالاخره رسیدیم به ساختمانی که میگفت. یه در کوچیکی بود که به یه لابی منتهی میشد. توی لابی چندتا صندوق پست بود. یه ستون بود که روش یه تابلوی اشاره به راست بود و نوشته بود: «پلّه». پشت ستون یه آسانسور بود. سوار شدیم. رفتیم طبقهی چهارم. رسیدیم و در رو باز کرد و رفتیم تو.
به محض اینکه در رو بست، من رو چسبوند به در و گفت: «الان دیگه جفتمون مال همدیگهایم». دهنم رو گذاشتم دم گوشش و گفتم: «جلوی در میخوای سکس کنیم؟».
خندید و گفت: «نه بابا! میریم یه جای بهتر». دستم رو گرفت و بُرد طرف اتاقش. تختش مرتّب بود، مثل اینکه از قبل آمادهی این لحظه بوده. برگشتم طرفش و گفتم: «از قبل آماده بودی؟». گفت: «از یه هفته پیش تا الان هر روز به تو فکر میکردم و آماده بودم».
چراغا رو خاموش کرد و فقط یه آباژور روشن گذاشت، روش رو کرد طرفم و با یه لحن شیطنتآمیز گفت: «نمیخوای شروع کنی؟». سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم. هلش دادم روی تخت و سرم رو بردم بین پاهاش. با دندونام زیپ شلوار جینش رو باز کردم و شلوارش رو تا بالای زانوهاش کشیدم پایین، دستاش رو آورد پایین و کمکم کرد که شلوارش رو کامل در بیارم. از روی شورتش، انگشت اشارهام رو روی کیرش حرکت دادم. یه حرکت نوازشمانندی رو از روی زانوش تا بالای بند شورتش شروع کردم و شورتش رو تا مچ پاش کشیدم پایین. کیرش رو گرفتم تو دستم و خواستم ببرم سمت دهنم که دستش رو کرد لای موهام و گفت: «رضا! یواش تر… تو هنوز حتّی لخت هم نشدی، من هنوز تیشرتم رو در نیوردم».
راست میگفت. روی تخت زانو زدم تا کمربند شلوارم رو باز کنم. یهو زد زیر خنده و با پاش گذاشت روی فاق شلوارم و گفت: «مثل اینکه تو از من خیلی جلوتری، آبت اومده». خم شدم. درست میگفت، انقد هیجانزده و تحریک شده بودم که بدون هیچ کاری توی شلوار خودم ارضا شده بودم.
بهش گفتم: «مهمّ نیست. ما کارای مهمّتری داریم». و بعدش بهش چشمک زدم.
لختِ لخت شدم. بی هیچ پوششی برای در امون موندن از نگاههاش. لباسش رو درآوردم و زبونم رو از زیر گردنش تا بالای کیرش حرکت دادم. کیرش رو گرفتم توی دستم و خواستم کارِ ناتموم رو تمومش کنم. زبونم رو دور کلاهک کیرش چرخوندم و نصفهی کیرش رو توی دهنم جا دادم. کیرِ خوبی داشت و من تشنهی ساک زدن برای اون بودم! جوری ساک میزدم که انگار جون من وابسته به کیرشه. مزهی پیشاب اون رو، توی دهنم حسّ میکردم.
وجود یک دست رو روی سَرَم حس کردم، انگشتای ظریفش رو به داخل موهام فرستاده بود و داشت حرکتشون میداد. یهکم که گذشت و نزدیک به ارضا شدنش بود، دیگه داشت توی دهنم تلمبه میزد. نالههایی که بیاختیار از ته حنجرهش درمیومد نشون میداد که توی اوج لذّته. بعد از ارضا شدنش، دهنم پر شده بود از آبش. همون طور که آبِ متین از دهنم میچکید، سرم رو آوردم بالا و بهش گفتم: «برگرد».
+: الان نای نفس کشیدن ندارم، بعد تو میخوای یه دور دیگه بریم؟
_: باشه مشکلی نیست، صبر میکنیم تا حالِت جا بیاد! دلت میخواد حرف بزنیم؟
+: راجع به چی؟
_: اینکه منو از کجا میشناسی؟
روی دستش لم داد و گفت:« ببین! وقتی مینشستی روی صندلی همیشگیت و قهوه میخوردی، انقدر دوست داشتنی و با جذبه میشدی که دلم میخواست فدات بشم.»
+: یعنی دیگه دلت نمیخواد؟
_: خفه شو رضا! حالیته چی میگی؟ نه تنها دلم میخواد، بلکه حتی الان بیشتر از قبل دلم میخواد واسهات بمیرم.
_: خب چرا زودتر بروز ندادی؟
+: چون ازت میترسیدم.
_: از من؟ چرا؟
+: آره! چون وقتی دیدم چطوری سَرِ اون بیچاره داد زدی چون فقط بعد از تحویل سفارش، ازت پرسید «چیز دیگهای میل ندارید»، حقیقتا دلم ریخت.
_: صد بار بهشون گفتم که خوشم نمیاد بعد از اینکه سفارش رو میارن دیگه بعدش صحبت نکنند.
+: به هرحال، نیازی به اینهمه خشونت نبود. منو ترسوندی.
در ضمن، من آمادهام.
_: آماده واسه چی؟
دستشو گذاشت رو کیرم و گفت:« واسه این ».
ازش پرسیدم: «لوبریکانت داری؟».
از کشوی بالاسر تختش یه لوبریکانت بهم داد و گفت: «لوبریکانت دارم، ولی کاندوم نه».
چشمام از خوشحالی برق زد و گفتم: «میدونستم بالاخره یه روز نیاز میشه». از توی جیب شلوارم یه کاندوم درآوردم و گفتم: «خوب شد این یه دونه رو داشتم».
انگشت شست دست راستم رو داخل دهنش کردم و دو انگشتِ اشاره و میانهی دست چپم رو داخل کونش هُل دادم و عقب و جلو کردم. برش گردوندم سمت خودم. پاهاش رو گرفتم تو دستم و توی دلش جمع کردم. یهکمی از لوبریکانت رو ریختم روی کیرش و توی دستم گرفتم و بالا و پایین کردم. بقیّهی لوبریکانت رو ریختم لای چاک کونش و سَرِ کیرم رو آروم کردم داخل کونش و عقب و جلو کردم. کونش دیگه کاملاً باز شده بود و با تندتر کردن ضرباتم، بهش فهموندم که دارم ارضا میشم. در نهایت با خالی کردن آبم توی کاندوم، ارضا شدم. متین هم جفت پاهاش رو گذاشت کنار گردنم و یهکم کمرش رو از روی تخت بلند کرد و با یه نالهی کِشدار ارضا شد.
صدای نفسهای نامنظّم و خستهمون سکوت و خاموشی رو شکسته بود. رفتم کنارش خوابیدم و دستم رو کردم داخل موهاش. یه لبخند ملیح تحویلم داد. با خنده بهش گفتم: «من این خنده رو میشناسم».
با یه لحن جدّی گفت: «خب این خنده مخصوص خودته، غلط بکنم به کسِ دیگهای اینجوری بخندم».
سرم رو گذاشتم روی بازوی چپش و گفتم: «ما کجا آشنا شدیم؟»
با همون لبخند گفت: «کافه شهوت».
نوشته: هاینریش