کوره چهارم
بندهاشون رو کشیدم و محکم بستم. رنگشون مثل زغال، سیاه بود.
همیشه به خودم میگفتم کاری به این دوقلوهای سیاه ندارم. امّا هرکاری کردم نشد! نه کفالت و نه پزشکی. بهشون میگفتم من تک پسرم؛ به احترام مویِ سفید این پیرمرد، که دوهفته یکبار همراه من میاد کمیسیون معاف کنید. میگفتن نمیشه و گوششون به هیچ حرفی بدهکار نبود.
اعضای کمیسیونی که انگار با هر نگاه طلبکارت بودن، من رو معاف نکردن و قسمت من هم شد!
رفتم خدمت و این پوتینهای سیاه که همیشه ازشون بدم میاومد شده بودن رفیق و همراه. کولهپشتی رو از روی زمین برداشتم. چیز زیادی داخلش نبود. یه یغلوی، دوتا کتاب، یه پاکت خوراکی و چند دست لباس زیر.
به پشت سرم نگاه کردم. مادرم که همیشه قبل از رفتن با کاسهی آب منتظر بود تا پشت سرم بپاشه و چشمهای نگرانش که من رو بدرقه کنه.
بعد از آموزشی ما رو تقسیم کردن و من افتادم یگانِ پیادهی یکی از شهرهای کویری. بند پ هم نداشتم و تنها دلگرمیام همون بود که میگفتن بالای سره و ستارهای که از صدقهی سر مدرک کارشناسی بهم داده بودن.
دو ماه بود که داخل یگان مشغول به خدمت شده بودم. شانسِ من و کَرَم بالایی و قسمت روزگار، افتادم بدترین قسمت پادگان یعنی دژبانی. مدرک موسیقی هم به کارم نیومد که بتونم توی یگان موزیک مشغول به خدمت شم.
میگفتن فعلا ظرفیت تکمیله و پذیرش نداریم! دژبانی یعنی مسئولیت و هر اتفاقی که داخل پادگان میافتاد پای ما گیر بود. مثل همون هفتهی اول که یک سرباز، خودشو از برجک حلق آویز کرده بود و کاغذی از جیبش پیدا کردن، با خطی شبیه کلاس اولیها که نقطهها رو دونه دونه میذاشتن و حروف رو با لبه های تیز، نوشته بود: “گفته بودم اگر صبر نکنی خودم رو از برجک حلق آویز میکنم”.
آخر سر هم دژبانی باید پاسخگو میبود که اون سرباز طناب از کجا گیر آورده! حتما زمان ورود خوب نگشتین! دیواری از دژبانی کوتاهتر نبود و یکهفته اضافه خدمت برای هممون میزدن!
هفتهی چهارم بعد از برگشتنم از مرخصی بود که مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم شهر. هدفی نداشتم؛ فقط میخواستم برای چند ساعت هم که شده از پادگان بیرون باشم. رفتم بازار قدیم، حس آزادی داشتم. حجرههای میوهفروشی که میوههای رنگارنگ روی هم چیده بودن، صدای فریاد حراجِ حراااج، کشک و تلفهای بریده شده توی سینیهای بزرگ و نور مایل آفتاب، که زیر طاقهای بزرگ بازار رو روشن کرده بود؛ همهی روحیهی خستهام رو که چند وقت بهغیر از محیط نظامی چیزی ندیده بودم؛ سر حال میآورد. در حال گشت و گذار توی بازار بودم که رسیدم به یه حجرهی پارچه فروشی. گفتم شاید بد نباشه چند متر پارچه گلدار سفید چادری برای مادرم بگیرم.
سرم رو که بالا آوردم از فروشنده قیمت رو بپرسم نگاهم به چشمهای مشکی دختری دوخته شد که در حال خارج شدن از مغازه بود. دختری چادر مشکی با لباس محلی منجوق دوزی شدهی قرمز رنگ و نقابی که به چهره داشت. زیبایی اون چشمهای مثل آهو به اندازهای بود که بدون دیدن چهرهی کامل دختر، محو چشماش بمونم.
-به چه نگاه میکنی سرباز؟ اگر دلت خواست پلکی هم بزن. بازار به این بزرگی دور و برت را نگاه کن و جلوی پایت را که زمین نخوری. حالا هم راه باز کن تا بروم.
آهسته یکقدم به سمت عقب برداشتم و آن دختر از جلوم گذشت و خودش رو در جمعیت غرق کرد.
به خودم اومدم و دنبالش دویدم اما هرچه رفتم؛ ندیدمش. به چهارسوق بازار رسیدم از چهار طرف راهروهای بازار مملو از جمعیت بود. آن دختر رفته بود.
مشغول قدم زدن در بازار شدم. غروب که شد خودم رو به تاکسیهای خطی رسوندم که به سمت پادگان میرفتن و برگشتم.
اونشب خوشبختانه کشیک نداشتم و بیمیل به شام، رفتم سمت آسایشگاه و پوتینها رو در آوردم و خودم رو روی تخت ولو کردم. پتو رو کشیدم روی سرم، چشمهای اون دختر هنوز از ذهنم نرفته بود و هر لحظه به خاطرم میاومد. تنها امتیازی که دژبانی برام داشت میتونستم از گوشی اندرویدم که داخل پادگان ممنوع بود استفاده کنم. خودمون از همه گوشی میگرفتیم ولی کسی نبود از ما گوشی بگیره! گوشی رو از جیبم در آوردم و اینترنتش رو روشن کردم. داخل کادر گوگل نوشتم “دختر جنوبی با نقاب”. همینطور که صفحهی گوشی رو بالا پایین میکردم خواب به چشمام اومد.
صبح روز بعد، ارشد خوابگاه بیداری زد و من چشمام رو باز کردم و گوشی که از دیشب توی دستم بود داخل جیبم گذاشتم و پتو رو کنار زدم و بلند شدم.
اونروز از تهران بازدید داشتیم. اگر سوتی میدادیم یکماه اضافه خدمت روی شاخمون بود. دم در به خط شده بودیم با لباس تشریفات منتظر خیرمقدم عرض کردن و احترام نظامی گذاشتن بودیم. از دور دیدیم چند تویوتا شاسی بلند به پادگان نزدیک میشن و بعد از گذشتنِ بی تفاوت از جلوی ما وارد پادگان شدن و به ما آزاد باش دادن. خوشبختانه چهار نفر دیگه از بچهها مامور همراهی با امیر شدن و من و دو نفر دیگه از بچهها داخل دژبانی موندیم. در حال قدم زدن روی محوطهی جلوی دژبانی بودم که چهارتا سازه اون طرف جاده و روبروی پادگان توجه من رو به خودش جلب کرد. قبلا هم اونها رو دیده بودم اما هیچوقت بهشون دقت نکرده بودم. چهار تا سازه خشت و گلی بلند، که به فاصله چند صدمتر از هم قرار داشتن و قسمت بالاییشون به رنگ سیاه در اومده بود.
میثم که از من پایهی خدمتی بالاتری داشت رو صدا کردم تا در موردشون بپرسم.
+میثم؟ یک لحظه بیا
-جونم کاوه
+اون سازهها چی هستن اون طرف جاده، چرا چهارتا هستن و با فاصله از هم قرار دارن؟
-اونها کورهی آجرپزی هستن. قدیم داخلشون آجر میپختن؛ برای مصرف ساختمانسازی.
+قدیم؟!
-آره الان متروکه شدن یا بهتر بگم محل زندگی.
برگشتم و یه نگاه متعجب به میثم کردم و پرسیدم:
+یعنی الان کسی داخل این خرابهها زندگی میکنه؟
با چشماش به پشت سر من و دیوار کناری پادگان لب جاده خیره شد و به من هم اشاره کرد به پشت سرم نگاه کنم.
وقتی برگشتم دیدم یه زن سالخورده با کمر خمیده و لباس مندرس و یه گونی سفید رنگ پشتش، خم شده و داره پلاستیک و بطری از کنار دیوار پادگان جمع میکنه. یه پسر بچه هفت_هشت ساله هم از پشت گوشهی چادر سورمهایِ پیچیده شده به کمرش رو گرفته بود. همینطور که داشتم نگاهشون میکردم لنگانلنگان به سمت من شروع به دویدن کرد. نزدیک من که رسید چهرهی سیاه و دوده گرفتهش رو نزدیک کرد و شروع به بو کشیدن کرد. کمی ترسیده بودم.
به چشمام خیره شد و گفت:
-آدمیزادی؟ دنیا رو بوی گند گرفته.
دستش رو گرفت سمت من و گفت:
-چیزی بذار کَفِش تا دعا کنم. من دعا که کنم اوضات خوب میشه و آدمیزاد میشی.
میثم صداش رو بلند کرد و گفت:
-مریم جناب سروان بهت نگفت اطراف پادگان پیدات نشه؟! دیشب هم نزدیک برجک رفتی سرباز ایست داده اعتنا نکردی میخواسته بزنت؛ شانس آوردی پسرت شروع به گریه کرده
مریم که از صدای بلند میثم ترسیده بود گوشهی دستش رو با دهن گاز گرفت و زیر لب چندبار تکرار کرد:
-آدمیزاد نیستین؛ دنیا رو بوی گند برداشته. آدمیزاد نیستین…
و بعد با چند خندهی بلند و دیوانهوار دست پسربچه را گرفت و به سمت کورهها شروع به دویدن کرد.
میثم که علامت سوال بزرگ رو از چشمای من میخوند بهم گفت:
-تا حالا اسم کارتنخواب به گوشِت خورده؟
+آره اما تا حالا از نزدیک ندیده بودم. مریم کارتنخوابه؟
-مریم یکی از کارتنخوابهای این منطقهس. شبها اون چهارتا کوره پر از کارتنخواب میشه. هرچند وقت یکبار شهرداری میاد جمع شون میکنه اما دوباره پیدا میشن. این چهارتا کوره شده مثل خونه براشون.
سرم رو پایین انداختم به سمت دفتر دژبانی حرکت کردم. وارد دفتر شدم پارچ آب رو برداشتم و یک لیوان آب خوردم. به اون طرف جاده نگاه کردم، دوتا نقطه سیاه به سمت یکی از کورهها نزدیک میشد؛ مریم و پسرش بودن.
اونروز بازدید انجام شد و ما هم روز رو به شب رسوندیم. شب شام کوکو سبزی بود، با کمی نون، شام خوردم و به سمت آسایشگاه رفتم. فکر و خیال چشمهایی که دو روز پیش توی بازار دیده بودم و حال عجیب مریم و پسرش ذهنم رو آشفته کرده بود. باز گوشی رو برداشتم و زیر پتو از داخل گوگل به دنبال چشمهایی گشتم که دو روز قبل داخل بازار دیده بودم.
روزهای تکراری و خستهکنندهی پادگان رو یکی بعد از دیگری پشت سر میذاشتم.
تماسهای چند روز در میون خانواده، باعث دلگرمیم بود. یکروز عصر که شبش آزاد بودم و کشیک نداشتم؛ باز دلم هوای بیرون پادگان رو کرد.
مرخصی ساعتی گرفتم و از پادگان زدم بیرون. بیهدف میرفتم؛ کجا نمیدونم!
بعد از یکیدو ساعت خودم رو جلوی همون مغازهی پارچهفروشی دیدم. اصلا نفهمیدم خودم رو چطور به اون مغازه رسونده بودم. وقتی به خودم اومدم دیدم پیرمرد فروشنده با یه لبخند به من گفت:
-بفرما داخل جناب سروان. برای مادر میخواهی یا برای همسر؟ پارچههای گلدار دارم برای خواهر
با خنده گفتم:
+این ستاره سوریه. داخل اون چهاردیواری هممون سربازیم و ازمون بیگاری میکشن!
-اشکال نداره جوون، میگذره
+حاجآقا من یه سوال میتونم از شما بپرسم؟
-بپرس جانم.
دو هفته پیش من اینجا بودم. وقتی که میخواستم بیام داخل مغازه یه دختر خانم رو دیدم از شما مشغول خرید کردن بود. چادر مشکی داشت و لباس محلی منجوقدوزی قرمز با نقاب روی چهرهاش؛ شما نمیشناسین و نمیدونین کجاست؟
پیرمرد با صدای بلند خندید و گفت:
-جوون اینجا بازاره. من روزی صدتا مشتری دارم که دهتاشون این مشخصات دارن. از منِ پیرمرد انتظار داری یادم بمونه؟
با لبخندی از پیرمرد تشکر کردم و توی بازار مشغول قدم زدن شدم. به چهار سوق که رسیدم یه حجرهی سیار، مشغول فروش ذرت مکزیکی بود. یه ظرف ذرت سفارش دادم و روی یکی از پلهها نشستم و مشغول خوردن ذرت داغ شدم. صدای همهمهی مردم، توی بازار انگار صدای زندگی بود که بعداز چند روز تحمل کردن سکوت پادگان میشنیدم. با در آغوش کشیدن پاهام، دستهام رو قفل کردم و سرم رو بین زانوهام گذاشتم و چشمهام رو بستم و مشغول شنیدن صدای بازار شدم.
همیشه وقتی چشمام رو میبستم بهتر میشنیدم.
وسط اون هیاهو، یه صدا من رو هوشیار کرد. صدایی شبیه همون صدایی که چند هفته قبل شنیدم.
سرمو از زانوهام برداشتم و اطراف رو نگاه کردم، در راهروی اونطرف، یه دختر چادر مشکی در حال دور شدن بود. شبیه همون دور شدنی که چند هفته قبل دیدم.
از سر جام بلند شدم و سریع به دنبالش راه افتادم. حتی اسمش را نمی دونستم که صداش کنم. داد میزدم: “خانم …خانم” وقتی به یه کوچه فرعی در بازار رسیدم کسی نبود. دوباره گمش کرده بودم. از ورودی یه حجرهی دو طرفه دیدم که از فرعی اون طرفی رد شد.
بلافاصله خودم رو به اونجا رسوندم و دیدم انتهای کوچه پیچید و رفت. شروع به دویدن کردم و کوچه به کوچه و فرعی به فرعی تعقیبش میکردم. به کوچهای بنبست و قدیمی رسیدم و دیدم درِ خونهای رو باز کرد و وارد شد. نفسنفسزنان دستم رو به دیوار کوچه تکیه دادم و مشغول سر حال آوردن خودم شدم. وقتی که کمی رمق به جونم برگشت به سمت در خونه حرکت کردم.
درِ خونه، چوبی و قدیمی بود. حلقهی فلزی در رو کوبیدم و بعد از چند لحظه در باز شد. همون چشمها بود.
-بفرمایید
+اِاِا سلااام
-سلام بفرمایید با که کار داشتین؟
+من چند هفته قبل شما رو دم مغازه پارچه فروشی دیدم.
-سرباز تویی؟ دست بردار نیستی؟ آدرس را از کجا پیدا کردی؟ تعقیب کردی؟!
مشغول جفتوجور کردن حرفهام بودم که بگم قضیه جوری نیست فکر میکنه که یکدفعه ضربهای به سرم خورد. چشمام تار شد و تعادلم رو از دست دادم و به زمین افتادم.
بعد از چند لحظه که گوشام سوت میکشید انگار شکسته بسته متوجه حرفهاش میشدم …“دیگه تعقیبم نکن و اینجا نیا” و چوبی که به دستش بود رو دیدم که توی هوا تکون میداد و دری که محکم بسته شد.
با اتکا به دست و عضلات باسن خودم رو به کنار دیوار رسوندم و مشغول ماساژ دادن سرم شدم. چند قطرهی کوچک خون، کف دستم دیدم. انگار گوشهی سرم زخم شده بود. حالم که کمی بهتر شد بلند شدم و آروم شروع کردم به رفتن که صدای در رو شنیدم پشت سرم باز شد.
دختر با سینی که یه پارچ آب و لیوان و چند دستمال کاغذی روش بود ایستاده بود و اونها رو به سمت من تعارف میکرد:
+خانم دوربین مخفیه
-ببخش از برخورد تندم
+نه خواهش میکنم. یه ضربهی خفیف بود. حالا یه سر بیمارستان میرم. مدتی بود میخواستم سرویس کنم خودم رو. احتمالا هاردم یکم مشکل داشته باشه میگم برام با اس اس دی جابه جا کنن. شما افتادین به زحمت، کارم رو جلو انداختین.
دختر که لبخندی به چهرهاش نشسته بود و مشخص بود نصف حرفهام رو نمیفهمه قیافهی جدی گرفت و گفت:
بفرما آب. با دستمال گوشه سرتو هم پاک کن، کمی زخمی شدی. لطفا دیگه اینجا نیا
+دست شما درد نکنه. نه چیزی نیست این یکم روغنریزی داره درست میشه.
به داخل خانه رفت و در رو بست و من دیگه صداش رو نشنیدم. دستمالها رو داخل جیبم گذاشتم و از داخل جیب دیگه چند تا دستمال برداشتم و گوشهی سرم رو پاک کردم.
شب بعد، زمانی که داشتم جلوی دژبانی کشیک میدادم، دستمال ها رو از جیبم بیرون آوردم و به اتفاقات دیروز فکر کردم به حماقتی که کرده بودم و دم خونهی اون دختر رفته بودم.
اگه متاهل بود چی؟ اصلا مجرد هم بود، اگه توی خونهی پدر بود و چهارتا داداش گردن کلفت میریختن سرم و من رو توی شهر غریب تا سر حد مرگ میزدن چه کار میکردم؟ تنها منطقی که برای رفتار خودم پیدا کردم؛ جمله شکسپیر بود: “ترسو قبل از مرگش بارها میمیرد، دلیر فقط یکبار طعم آن را میچشد”. درافکار خودم غرق بودم که دیدم در تاریکی کنار دیوار پادگان صدایی به گوشم میخوره. اونشب باز با میثم همشیفت بودم. سرم رو برگردوندم و دیدم آقا روی صندلی نشسته داره خواب آسمان هفتم میبینه.
آهسته نزدیک شدم و پرسیدم: “کسی اونجاست!؟” جوابی نگرفتم و صدا ساکت شد. نزدیکتر شدم. مریم بود؛ از اون حالات عجیب دفعهی قبل خبری نبود و پسرش هم همراهش نبود. آروم کز کرده بود گوشهی دیوار. نزدیک شدم و گفتم: مریم تویی!؟
آهسته، بدون هیچ حرف اضافهای گفت :”سیگار داری!؟”
گفتم :سیگار نمیکشم. سرش رو پایین انداخت و ساکت شد. یادم اومد میثم گاهی دستی به آتیش داره.
برگشتم سمت اتاق دژبانی و بیدارش کردم و یه نخ سیگار همراه با فندک ازش گرفتم. وقتی که برگشتم هنوز همونجا نشسته بود و سرش رو بین زانوهاش گذاشته بود…
آروم گفتم: مریم سیگار، سرش بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد گفت: “تو که نمیکشیدی؟چی شد!؟” نمیدونم اون لحظه چرا دوست داشتم اعتمادش رو جلب کنم. انگار دوست داشتم سر صحبت رو باهاش باز کنم و از زندگیش بپرسم.
گفتم:
+خودم نمیکشم از دوستم گرفتم.
سیگار رو زیر لب گذاشت و روشن کرد و گفت:
-چند ماه دیگه داری؟
+من تازه چهارماهه شروع کردم.
-پس موتوری هنوز
خندیدم و گفتم:
+آره توی پادگان هم همین رو میگن!
مریم، اون مریم دفعهی قبل نبود. خیلی آرومتر بود. برای اینکه احساس راحتی بیشتری با من بکنه چهارزانو کنارش روی زمین نشستم و پرسیدم:
+پسرت کجاست؟
همینجور که دود رو بیرون میداد؛ سرش رو برگردوند و به تاریکی اشاره کرد و گفت:
-اونجا توی کورهی چهارم خوابیده.
به سمت تاریکی نگاه کردم؛ هیچی نمیدیدم. اما انگار مریم انقدر چشمش به تاریکی عادت کرده بود که بتونه تشخیص بده کورهی چهارم دقیقا کجاست.
+تنها گذاشتیش اونجا؟!
-چند تا زمینخوردهی دیگه مثل خودم اونجا هستن گذاشتمش پیش اونا. چیزی واسِ خوردن داری؟
بلند شدم رفتم سمت اتاق دژبانی. سهمیه شامم رو که کنار گذاشته بودم قبل از خواب بخورم آوردم دادم مریم.
دو تا کوکو سیب زمینی رو پیچید لای نون و گذاشت توی جیبش. دوباره نشستم کنارش و پرسیدم:
+چند سال داری مریم
-حسابش از دستم در رفته. الان نمیدونم دقیق چند سالمه. سی…سی و خوردی باید داشته باشم.
حرف مریم مثل پتک توی سرم فرود اومد. زنی که روز اول به چشم پیرزن با اون کمر خمیده بهش نگاه میکردم؛ فقط سیسال داشت. زندگی باهاش چیکار کرده بود. نمیدونم! چند لحظه سکوت بین ما برقرار شد. انگار این سکوت یه اطمینان برای مریم فراهم کرده بود که بیشتر با من حرف بزنه.
-یه روستا زندگی میکردم سرسبز. درخت چنار داشت که غروبهاش میرفتم زیرش مینشستم و موهام رو میبافتم. یه روز آقام پاش رو کرد توی یه کفش که میخوام عروست کنم! خواستگارِ پشت در مردی بود که همهی زنها و دخترهای روستا ازش بدشون میاومد. یه مرد که سه تا زن داشت و من قرار بود چهارمی باشم. دست بزن داشت و دعوایی بود، وعدهی زمین داده بود آقام.
آقام هم میخواست با من تجارت کنه. من عاشق مرد دیگهای بودم. مرتضی پسری بود که من دوست داشتم، کشاورز بود؛ ملّاک نبود. اما قلب پاکی داشت. چندباری از علاقهاش بهم گفته بود و مهرش رو توی دلم کاشته بود. تصمیم گرفتیم دوتایی با هم از روستا فرار کنیم و بیایم شهر. مرتضی میگفت یه دوست دارم شهر بهم کار میده.
اومدیم اینجا! مرتضی چندماه بود که مشغول به کار شده بود. رفتیم محضر و ازدواجمون رسمی کردیم و من بعد از چند وقت شکمم جلو اومد. مرتضی کار میکرد و اوضاعمون خوب بود. بچه از راه رسید و چراغ خونه رو روشن کرد.
بعد از چند وقت مرتضی رفتارهاش عوض شد. شبها دیر میاومد و بیحوصله بود و بعضی وقتها فحاشی میکرد. یه شب آستین حیا رو چید و گفت: دوتا از دوستام میان اینجا، منقل رو بساط کرد و نشستن به کشیدن.
روز به روز رفتارش بدتر میشد. با خون دل این بچه رو بزرگ کردم تا از شیر گرفته شد. یه روز مرتضی اومد خونه حالش، حال همیشگی نبود. از کار اخراجش کرده بودن! آخر هم به من نگفت چه غلطی کرده اما چندماه که بیکار، پول میآورد توی خونه فهمیدم دستش کج شده و دزدی میکنه. حتما علت اخراجش هم همین بوده.
رفتارهای مرتضی روی من هم اثر گذاشت. زیر گوشم میخوند از اینا بزن دیگه هیچی از سختی زندگی نمیفهمی.
یکیدوبار امتحان کردم. نفهمیدم چی بود حالم رو ساخت. گشنه با مرتضی وسط خونه مینشستیم و میخندیدیم. یه روز شد، همونروز که دیر یا زود میشد. مرتضی نیومد؛ دیگه نبود…دیگه ندیدمش .
مریم توی چشمای من نگاه کرد گفت:
-موتور باقیشم بگم یا میدونی؟
لبخند تلخی زدم و ساکت شدم.
مریم از سر جاش بلند شد و نون و کوکو رو از جیبش در آورد و گفت: میدونی؟ واسه این توی اون کورهها آدم میکُشن!
حرفهای سرد مریم سردی هوا رو بیشتر میکرد.
مریم به سمت جاده و کورهها حرکت کرد و بیشتر و بیشتر توی تاریکی حل شد تا وقتی که من دیگه ندیدمش.
فرداش با حال و هوای پریشون از احوالات زندگی مریم باز از پادگان زدم بیرون. انقدر حالم بد بود که فقط میخواستم یکجور این همه حس منفی رو از خودم دور کنم. هوا ابری بود، آورکت هم برداشتم.
بدون فکرِ پیش به سمت خانه ی دختر حرکت کردم. تنها جملهای که با خودم تکرار میکردم “هر چه بادا باد”.
وقتی به داخل کوچه رسیدم بارون شدت گرفته بود. با مچاله کردن سرم توی آورکت حلقه در رو زدم اما کسی جواب نداد. شاید خانه نبود، شاید بازار بود. اگر خانه نیست نشونهی خوبیه که کس دیگهای جواب نمیده. تصمیم گرفتم منتظر بمونم.
روبروی خانه دختر ، یک خانه قدیمی دیگه بود که ورودیش مسقف بود. گفتم همونجا منتظر باشم تا دختر بیاد. از اینکه فشار روحی داشتم تحمل میکردم و من رو دوباره به اونجا کشیده بودم حس خوبی نداشتم. در فکر و خیال خودم بودم و از سرما سرم رو بیشتر داخل آورکت فرو کرده بودم و چشمهام رو بسته بودم. وقتی که یک لحظه چشمهام رو باز کردم دختر رو دیدم که روبروی من ایستاده و با یه کوزه بالای سرش به من خیره نگاه میکنه.
سرم رو به نشونه سلام پایین بردم. باز هم بیجواب در خانه رو باز کرد و داخل رفت و در رو بست.
دستم رو که درون جیب آورکت بود از عصبانیت کمی فشردم. اما این عصبانیت از دست خودم بود. آرام شروع به قدم برداشتن کردم که برم. ناگهان در باز شد و دختر رو دیدم که فانوس به دست در پاشنه در ایستاده و به من نگاه میکنه. نقاب نداشت و حالا زیبایی چهرهی کاملش رو در نور فانوس میتونستم تشخیص بدم.
چشمهایی سیاه مثل آهو، بینی کشیده و خوش فرم و لبهایی که دقیقا همان بودند که باید باشند. به داخل خانه رفت و در را باز گذاشت. آهسته به ورودی نزدیک شدم. پوتینها رو در آوردم و در را بستم.
خانه بدون حیاط بود و یک راهروی فرش شده بود که مستقیم به اتاقی بزرگ وصل میشد. دورتا دور اتاق با فانوس نفتی روشن شده بود. آهسته به سمت اتاق قدم برداشتم و آورکتم که کاملا خیس شده بود و گاهی ازش قطرات آب میچکید به دست داشتم. به وسط اتاق رسیدم. اتاقی گنبدی و قدیمی با وسایل ساده، یه میز کوچک با چند صندلی و چند پشتی دور تادور. دستی، دستم را از پشت لمس کرد و آورکت رو از دستم گرفت و گفت:
برو آنجا روی صندلی بنشین
+بخشید قصد مزاحمت نداشتم. میتونم اسمتون رو بپرسم
-آسیه
لبخندی زدم و گفتم :
+اسم من هم کاوه هست.
آسیه بی توجه رفت و آورکت من را روی یک صندلی کوچک کنار بخاری نفتی گذاشت تا خشک بشه و به اتاق دیگه رفت. از داخل اتاق صدای استکان میشنیدم. کتری و قوری روی بخاری نفتی توجهم رو جلب کرد. آهسته روی صندلی نشستم و منتظر موندم.
آسیه از اتاق بیرون اومد و یه سینی به دست داشت که دوتا استکان کوچک به همراه نعلبکی و چند خرما داخلش بود. سینی رو، روی میز گذاشت و بعد کتری و قوری را آورد و چای ریخت.من هم برای احترام از صندلی بلند شدم و ایستادم که آسیه گفت:
-بنشین
+آسیه خانم ببخشید من واقعا نمیخواستم زحمت درست کنم. من فقط داشتم میچرخیدم رسیدم اینجا. الان خانواده میان، من برم. آورکتم رو بردارم ، زحمت دادم.
خودم متوجه حال پریشونم و مقطع مقطع صحبت کردنم بودم و همینطور دستپاچگی که داشتم و میخواستم دوباره از اون خانه بیام بیرون.
آسیه که متوجه حال من شد با لبخند گفت:
-راحت باش من تنها زندگی میکنم.
این جملهی آسیه کمی آرومم کرد و روی صندلی توی سکوت خودم فرو رفته بودم و دستهام رو به هم میمالیدم.
آسیه استکانم رو جلوم گذاشت و نعلبکی هم که چند خرما داخلش بود تعارف کرد و پرسید: “چند سال داری؟“ در حالی که یک خرما برمیداشتم گفتم: بیست و چهار سال.
صمیمیت آسیه باعث شده بود کمی از استرس من کم بشه. انگار تازه تونستم خصوصیات ظاهریاش رو توی اون فضای سایه روشن دلچسب از نور فانوس ببینم. اینبار هم لباس منجوقدوزی شدهی محلی به تن داشت اما رنگ آبی. چادری به سر نداشت و شال آبی که به صورت عربی دور سرش پیچیده بود جلوه چهرهاش رو بیشتر میکرد.
: شما چند سالتون هست آسیه خانم؟
چند لحظه سکوت کرد و جوابی نداد. بعد از چند لحظه گفتم: بله عذر میخوام. سن خانمها رو نباید پرسید.
آسیه زیر لب گفت: “العمر لا يهم الحياة تجعلك شيخا” متوجه نشدم چی زیر لب گفت و گفتم: ببخشید متوجه نشدم. خندید و گفت: “سن مهم نیست زندگی زود پیرت میکنه. اما اگر سن عددیم رو میخواهی بدونی بیست و هفت سال دارم.”
آسیه یک خرما برداشت و داخل دهن گذاشت و مشغول خوردن چایی شد.
پرسیدم: شما اصالتا عرب هستین؟
بعد از اینکه یه قلپ چایی خورد و خرما رو داخل دهن جوید و فرو داد گفت: “پدرم فارس بود مادرم اصالتا عرب. جنوب زندگی میکردیم.”
لحظه به لحظه آسیه رو بیشتر میشناختم. چی میتونست دلچسبتر از آشنایی باشه که با نوشیدن چای و خرما شکل میگیره. بلافاصله بحث رو با یه سوال ادامه دادم:
+منظورت از اینکه زندگی پیرت میکنه چی بود؟
-دوست داری داستان زندگی من رو بشنوی؟
+اگر خودت مایل باشی!
آسیه جلو اومد و آرنجشهاش رو روی میز گذاشت و شروع کرد با دستاش با استکانش بازی کردن.
-جنوب زندگی میکردیم، عاشق دریا بودم. میرفتم کارگاه لنجسازی بابام همیشه. ساحل اونجا پاهای من رو میشناخت. اگه یه روز نمیرفتم دلتنگ هم میشدیم. ساحل رو میگم؛ نصیر رو همونجا دیدم. توی کارگاهی کنار کارگاه لنجسازی بابام شاگردی میکرد. چندباری که من رو دیده بود بهم خیره نگاه میکرد که بهش بیتوجه بودم. یه روز دیدم توی مسیر ساحل به خونه کنار کوچه با یه شاخه گل ایستاده و منتظر من بود، هیچی نمیگفت.
مهرش به دلم افتاده بود، اما اعتنا نکردم. اگر مهرم به دلش بود باید حرف دلش رو میزد.
یه روز صبح که لیلیکنان داشتم میرفتم سمت کارگاه آقام دیدم نصیر داره با آقام صحبت میکنه…حیا کردم و جلو نرفتم. روز بعد اومد خواستگاری.
تنها بود…خانوادهاش را در زلزله از دست داده بود. قبولش کردم و به عقدش دراومدم و به ماه نکشید بساط عروسی را جور کردیم . زندگی ساده و شیرینی داشتیم. تا روزی که اوضاع کاسبی لنج خراب شد.
از صدقهی سر چینیها بود. صید کم شده بود و کسی هم طالب لنج نبود. کاسبی خوابید. آقام که بهغیر از ساختن لنج کار دیگه ای نمیدانست از غصه به سال نکشید سکته کرد و مرد. نصیر هم دست من را گرفت و راهی اینجا شدیم. گفت آشنا دارم روی ماشین سنگین کار میکند. نصیر هم تصدیق رانندگیاش را داشت. باز هم زندگیمان میچرخید. نصیر نصف هفته را در راه بود و نصفش را خانه. نصفش مال من بود و نصفش مال جاده. اما همین را شکر میکردم و میگذراندیم. تا اینکه یکروز در خانه بودم و بادمجان را روی اجاق بار گذاشته بودم که وقتی نصیر میرسد، کشک بادمجان بدهم بخورد، سمانه زن رحیم؛ شریک نصیر سرآسیمه از در خانه آمد تو و گفت: چپ کردهاند. دیشب رحیم پشت ماشین خوابش برده و چپ کردهاند. نصیر رفت و رحیم ماند. بعد از فوت نصیر، رحیم و سمانه دیگر با من قطع رابطه کردند و نه کَرمشان رسید و نه مهرشان. من ماندم خودم و دربهدر دنبال کار گشتم. همه کار انجام میدهم و زندگی را میچرخانم. سبزی پاک کردن، پتو شستن، رفو کردن…
نگاهی دقیقتر به دستان آسیه کردم و آرام دستم رو روی دستش کشیدم. زبری پوستش همهچیز رو به من میگفت. آسیه شروع به گریه کرد و آرام صدای هقهقش رو میشنیدم.
انگار این داستان زندگی سالها روی دلش مونده بود که برای کسی بگه.
مدتی به سکوت گذشت. یک بار دیگه به آرامی دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
+آسیه؟ اگر دردت هنوز تو رو به خودت برنگردونده یعنی هنوز معنیاش رو پیدا نکردی!
با چشمهای نمناک از اشک به سمت من نگاه کرد و
پرسید: “یعنی چی”؟
+درد ما رو به درونمون برمیگردونه و با انسان گمشدهای که درون ما زندگی میکنه آشتی میده. اون موقع تازه شروع به مشاهده زندگی میکنیم.
-حرف هات قشنگن اما زیادی شعارگونه هستن. در چهارچوب زندگی جایی برای این حرفها نیست.
+قبول داری که زندگی غیرقابل پیشبینی هست؟
-با تمام وجود این غیرقابل پیشبینی بودن رو حس کردم.
+زندگی غیرقابل پیشبینی یه درد رو به تو هدیه داده.
-همیشه همین حس رو دارم
+خوب پس هر دو رو برای خودت تبدیل به فرصت کن. هم غیرمنتظره بودن زندگی، هم دردی که به تو هدیه داده.
-چطوری؟
+این غیرمنتظره بودن زندگی به ما کمک میکنه که دوباره برگردیم به جریان زندگی و اگر این برگشتنها به جریان زندگی نباشه هممون در یک تکرار ملال آور خواهیم مرد. رابطهها محل تجربه کردن احساسات ما هستن و چیزی که در مورد احساسات باید بدونی اینه که احساسات همیشه ناپایدارن. نه هیچوقت قراره عشق همیشگی باشه و نه بیزاری. برای همین انسانهای صبور، روابط عمیقتر و پایدارتری تجربه میکنن.
-جوری با من صحبت میکنی انگار من توی رابطهام مشکل پیدا کردم. نه اینکه یک طرف رابطهام رو ازدست دادم و دیگه وجود خارجی نداره برام. نه میتونم لمسش کنم و نه ببینمش و نه صداش رو بشنوم و نه در آغوش بگیرمش!
+آسیه جان! زمان برای ما موجی از به دست آوردنها و از دست دادنها رو رقم میزنه. اگر زندگی رو با تمام ناتمامهاش بپذیریم اون وقت حس آرامش رو خواهیم داشت.
از تمام حرفهایی که به آسیه زده بودم حس خوبی داشتم. احساس میکردم در اون لحظه زمان برای من به همون لحظهی حال خلاصه میشد، نه به گذشته فکر میکردم و نه آینده. دوست داشتم سهم خودم از آرامش رو همراه با آسیه از زندگی بگیرم. اما باید از اینکه آسیه هم دوست داره با میل شخصی خودش با من همراهی کنه مطمئن میشدم. دستهای آسیه رو به آرومی بین دستهام فشردم و به چشمهاش نگاه کردم و پرسیدم:
+الان چه احساسی داری؟
-حس میکنم یه بار سنگین روی دوشم بوده و زمین گذاشتم. میخوام با آرامش اوج بگیرم و بالاتر برم.
آهسته همینطور که دستهای آسیه توی دستم بود از سرِ جا بلند شدم و آسیه رو با خودم همراه کردم و از پشت به دیوار آسیه را تکیه دادم. زیر نور مستقیم فانوس کنار دیوار، چشمهای سیاهش رو میدیدم که همراه با نفسهاش که تندتر شده بود بیشتر حرکت میکرد و مدام به صورت من نگاه میکرد. چشمهام رو بستم و لبهام رو روی لبهای آسیه گذاشتم. نرمی لب، حرارت نفس و همراهیاش با من حس خیلی خوبی به من منتقل کرده بود. همراه با بازی لبها دستهامون رو در هم پنجه کرده بودیم و محکم به هم فشار میدادیم. آرام دستهای آسیه رو به سمت بالا بردم و با یک دست نگه داشتم و درحالی که هنوز مشغول لب گرفتن بودیم؛ آسیه چشمهاش رو گاهی باز میکرد و شهوت رو که هر لحظه در وجودش بیشتر میشد میتونستم ببینم. با دست دیگهم گوشهی لباس آسیه رو گرفتم و لباس رو به سمت بالا کشیدم و از تنش در آوردم. سوتین نداشت و میتونستم با هر نفسنفس زدنش حرکت بدنش از شهوت رو ببینم. چیزی که بیشتر برای من لذتبخش بود کنتراست نوری بود که نور فانوس، روی بدن آسیه درست کرده بود. قسمتهایی از بدن آسیه روشن بود و قسمت هایی تاریک. دستم رو روی گردن آسیه گذاشتم و لمسش کردم، آهسته دستم رو به سینههاش نزدیک کردم. کم کم میتونستم صدای نالهی آسیه رو از شهوت بشنوم و هر لحظه این نالهها بلندتر میشد.
همراه با چشیدن طعم لبهاش دستم رو روی سینش گذاشتم و با انگشت اشاره شروع به نوازش نوک سینهش کردم. تحریک در هردوی ما به بالاترین حد خودش رسیده بود. آسیه دکمههای پیراهن من رو باز کرد و سرش رو به سینهم نزدیک کرد و لبهاش رو روی سینهم گذاشت.
لمس لبهای آسیه با پوست بدنم و بازی زبونش روی سینهم موجی از شهوت رو در من به راه انداخت. یکی از دستهام رو پشت سرش گذاشتم و صورتش رو به بدنم نزدیکتر کردم. حرارت نفسهاش بدنم رو داغتر میکرد. دستم رو بین پاش بردم و با باز کردن انگشتام از هم کمی پاهاش رو از هم فاصله دادم و شروع به نوازش کردم.
هر دوی ما دوست داشتیم حس بیشتری رو تجربه کنیم. بعد از در آوردن لباسها، کف اتاق خوابیدیم. صدای تیک تاک ساعت روی دیوار تنها صدایی بود که در اون لحظات می شنیدیم و با نفسهای من و آسیه همراه بود.
وقتی چشم باز کردم ساعت ۴ صبح بود.
با آسیه هر دو کف اتاق برهنه خواب بودیم و یه پتو رومون انداخته بودیم. باید تا ساعت ۶ پادگان میبودم. آهسته، جوری که بیدار نشه بلند شدم و لباسهام رو پوشیدم و یادداشتی براش گذاشتم: برمیگردم. منتظرم باش.
پوتینهام رو پام کردم و به سمت پادگان راهی شدم. نمیدونستم قراره اتفاقی عجیب در پادگان باز ماجرای غیر منتظرهای برای من و آسیه رقم بزنه.
روزی که به پادگان برگشتم یه اسلحه گم شد و به مدت شش روز کل پادگان بازداشت بودند و اجازه خروج نداشتند تا اسلحه پیدا بشه. روز ششم صدای شلیک گلوله از سرویس بهداشتی شنیده شد و دومین سرباز هم در طول خدمت من خودکشی کرد. زمانیکه به بالای سرش رسیدند اسلحه در دستش بود و همهجا غرق خون بود.در تمام مدت شش روز بازداشت قسمتی از ذهنم پیش خانواده بود، قسمتی با آسیه و قسمتی هم پیش مریم و پسرش. این چندروز مریم به اطراف پادگان نیامده بود.
همون روز ششم دیدم از سر جاده چند وانت بار آبی رنگ آژیردار شهرداری، با سرعت به سمت کورهها نزدیک میشدند. جمعیتی از داخل کوره مشغول فرار بودند اما فاصله انقدر زیاد بود که نتونستم مریم رو تشخیص بدم. دلنگران مریم بودم. بازداشت پادگان لغو و شرایط عادی شد! و چون اسلحه با یه جنازه پیدا شده بود؛ دیگه دلیلی نداشت کسی بازداشت باشه. دنبال مرخصی بودم که به سمت کورهها برم و از مریم خبر بگیرم. ارشد صدام زد و گفت: “فرمانده کارت داره”. به اتاق فرمانده رفتم و بعد از ادای احترام سری تکون داد و گفت: “برو شیرینی بخر بیا”.
بهت زده داشتم نگاهش میکردم. خندید و گفت: “با کسری خدمتت بخاطر جبههی بابات موافقت شده. وسایلت رو جمع کن و برو تصویه”.
آزادی از اون چهاردیواری انقدر لذتبخش بود که در لحظه چیز دیگهای به غیر از خروج از پادگان به ذهنم نمیرسید.
وقتی که کارهای ترخیص رو انجام دادم نزدیک ظهر بود. با همه خداحافظی کردم و از پادگان خارج شدم. هنوز دو ماشین گشتی شهرداری اطراف کورهها کشیک میدادند. ناگهان قلبم ایستاد.
کورهی چهارم! یک ماشین نعشکش سفیدرنگ ایستاده بود. به سمت کوره شروع به دویدن کردم؛ وقتی که به نزدیک کوره رسیدم بوی تعفن به مشامم رسید. دستمال بر دهن گذاشتم و وارد کوره شدم. جنازهی بیجان مریم وسط کوره افتاده بود و سرش غرق خون بود. پزشکی بالای سرش به مامور شهرداری میگفت چند روز از مرگش گذشته. پسرش گوشهای از کوره، زانوها رو بغل گرفته بود و به جنازهی مادرش نگاه میکرد و پلک هم نمیزد. فقط زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد: “حشمت بیشرف زد. با آجر به سرش زد. به خاطر تکه نون زد.”
بغض گلوم رو گرفت، نزدیکش شدم و پرسیدم:“اسمت چیه؟” خیره به چشمام نگاه کرد و سرش را نزدیک کرد و شروع به بو کشیدن کرد. گفت: “آدمیزادی!؟ دنیا رو بوی گند برداشته.” جنازهی مریم رو داخل آمبولانس گذاشتند و مامور شهرداری دست پسر رو گرفت و با خود برد.
گفتم: کجا میبریش؟
+بهزیستی.
شش روز گذشته بود و از آسیه خبر نداشتم. با بُهت از اتفاقی که برای مریم افتاده بود سرآسیمه خودم رو به کوچهی آسیه رسوندم. شوک دوم رو تجربه کردم.
خونه خالی بود و آسیه رفته بود. روی زمین کاغذی پیدا کردم که آجری روش گذاشته شده بود. با خطی شبیه به کلاس اولیهایی که نقطهها رو دونه دونه میذارن و حروف رو با لبههای تیز، نوشته بود:
“نه هیچوقت عشق همیشگی است و نه بیزاری”
سالها گذشت. روی لنجی از قشم به سمت بندر میرفتم. در نوت گوشی داستانی را مینوشتم، به غروب نگاه کردم. کشتی چینی بزرگی در حال ماهیگیری بود، دکل نفتی که کیلومترها آن طرفتر بود لبخند تلخی را روی لبم نشاند و نگاهی که گاهی به خشکی دوخته میشد و به دنبال دختری بود که چشمانی مثل آهو داشت و لباس منجوقدوزی میپوشید و نقاب بر چهره داشت.
پایان
نوشته: آقای تنها