گذشته های پنهان در غبار زمان (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
کاوه پرسید :(( او آمد ؟ شما چکار کردید ؟))
گفتم:(( او آمد و من هم کاری نکردم ، خودخوری کردم و دندان روی جگر گذاشتم ؛ اما بازی که شروع شد همه معادله ها بهم ریخت . حواسم پی هرچیزی بود جز بازی . وقتی که نوبت اجرای او بود ، ناخودآگاه نگاهش میکردم و در دل میگفتم چه قد و بالایی دارد ! اما بعد انگار خودم را سرزنش میکردم و رویم را از او برمیگرداندم . دوباره که او میآمد جلو باز حواس من پرت میشد . چه صورت زیبایی دارد ! چه موهای قشنگی ! بعد به خودم میگفتم خفه شو ، این حرف ها خوبیت ندارد بی حیا ، در دل هم نباید این چیز هارا گفت ، اصلا تو مگر از او متنفر نبودی ؟ پس این بهبه و چهچه ها از کجا آمده ؟ با خود فکر میکردم چرا قبلا در نظرم اینهمه جذاب و گیرا نمینمود ؟
عصا را در دست گرفتم و با کمکش بلند شدم . کاوه همچنان چهار زانو و همانطور که مقابل من نشسته بود ، روی تخت من مانده . لخ لخ کنان به لب پنجره میروم و آنرا باز میکنم ، چطور طی همین مسیر کوتاه اینهمه ملالآور مینماید ؟ آیا بهراستی من همان جوانی بودم که شهری را پیاده گز میکردم ؟ باد خنکی میوزد و به روحم جلا میدهد . عقربه های ساعت میدوند تا به نیمهشب برسند . میگویم :(( امشب اگر حوصله داشته باشی ، تمامِ این قصهی ناتمامِ مهر و موم شدهی سربسته را برایت خواهم گفت .))
کاوه میگوید :(( اگر خسته نمیشوید و خوابتان نمیگیرد ، من مشتاقم بشنوم .))
میگویم :(( امشب اگر بخوابم ، از کجا معلوم فردایی برایم در راه باشد ؟ من آفتاب لب بامم پسرجان ، نانم را خورده و پیراهنم را پاره کردهام ؛ یک شب که هزار شب نمیشود ، بعدش میتوانم به اندازه یک ابدیت راحت و آسوده بخوابم .))
روی صندلی که در مقابل پنجره قرار دارد مینشینم و عصا را به لبه پنجره میگذارم . سرم را به بالای صندلی تکیه میدهم و چشم هایم را میبندم ، انگار میخواهم گذشته را تصور کنم ، انگار میخواهم در همان زمان زندگی کنم ، راستی چرا همیشه گذشته ها حتی اگر تلخ هم باشند ، باز دلانگیز ترند ؟ لب هایم را تر میکنم و میگویم :(( ما مشغول بازی خودمان بودیم که به اشاره بزرگتر هایمان مهمانی تمام شد ، هنگام خداحافظی جلوی من آمد ، هیچ نگفتیم جز یک خداحافظ خشک و خالی . همه سوار قربیلک هایشان شدند و به سمت خانههاشان به راه افتادند . در طول مسیر سرم را به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به اتفاقات آن شب فکر میکردم و به خداحافظی ، به اینکه بالاخره راحت شدم و از او دور میشوم و تا مدتها او را نمیبینم . ناگاه دیدم بغضی به گلویم چنگ انداخته و چشمهایم در حال تر شدن است . چرا ؟ به دنبال دلیل نگشتم ، میدانستم دور شدن از او و اینکه قرار است چندی او را نبینم مرا اینطور آزرده ؛ با خود گفتم تو دیوانه شده ای پسر ؟ این چه حالیست ؟ گریه و پریشانی چرا ؟ مگر همین را نمیخواستی ؟ مگر دعا نمیکردی امشب نمیآمدند ؟ مگر از او بدت نمیآمد ؟
راستش برای خودم هم عجیب بود ، چشم هایی که تاب دیدن او را نداشتند حالا از فکر دور شدن از او به اشک افتاده بودند .
از اینکه آن شب دیگر چه کارها کردیم ، قبل از آمدن او دیگر چه ها گفتیم ، چه ها شنیدیم و شام چه خوردیم ، چیزی در خاطرم نمانده اما هرچیز که به او مربوط باشد را جز به جز ، به یاد دارم . آن عینک دایرهای فلزیاش ، پیراهن سفیدش ، شلوارش ، حرفهایش ، خنده هایش و حتی صدایش . ))
ساکت میشوم و دست هایم را در هم گره میزنم ، گرمای آتش این عشق حتی از اعماق اقیانوس زمان باز هم تنِ فرسوده مرا به ذُق ذُق میاندازد ، حتی از پس پرده این همه سال .
کاوه که منتظر باقی حرف من بود را در انتظار نمیگذارم . ادامه میدهم :(( فردای آنروز که از خواب بیدار شدم هنوز سنگینی آن غم را بر دل احساس میکردم ؛ آخ ، دوباره کی میتوانم او را ببینم ؟ بلند شدم ، لباسم را پوشیدم و به مدرسه رفتم . باران میزد . وقتی رسیدم کسی در حیاط مدرسه نبود ، به داخل سالن و سپس از آنجا به کلاس رفتم . در کلاس باز بود و بچه ها هم مثل همیشه در حال ایجاد همهمه و شلوغی . ایلیار روی نیمکت ما نشسته بود و در حال صحبت با پشت سری بود . تا مرا دید ، برای هم دست تکان دادیم . جلوتر رفتم و او از نیمکت خارج شد تا من در جایم بنشینم و بعد از من او هم نشست . صحبتش را با پشت سری تمام کرد و رو به من نشست . گفت :(( چقدر دیر کردی ؟ چند دقیقه دیرتر آمده بودی دبیر میآمد و دیگر راهت نمیداد .)) گفتم :(( گور پدرش ، حالم خوش نیست ایلیار .)) پرسید :(( چهشده ؟ چهخبر است ؟)) گفتم :(( حالا بعد از کلاس برایت میگویم .)) بعد از زنگ آخر همین که از مدرسه خارج شدیم ، یاسین دوان دوان خودش را به ما رساند ، اولش من و یاسین که به او یاسی میگفتیم همکلاسی و رفیق صمیمی بودیم ، بعدش که کلاس من عوض شد و به کلاس ایلیار رفتم او هم به جمعمان اضافه شد . یاسی گفت :(( کجا بیمعرفت ها ، دو دقیقه صبر میکردید میآمدم !)) گفتم :(( ارواح عمهات ! آنقدر مشغول دل دادن و قلوه گرفتن و سرگرم عهد و میعاد بستن با میلاد جان بودید که فکر نمیکردیم حالا حالاها فارغ شوید .)) ایلیار خندید و گفت :(( مگر زایمان است که فارغ شود ؟)) من جواب دادم :(( به آن هم میرسد .)) یاسی با خنده گفت :(( عجب وقیح و بی حیا هستید !)) خانه یاسی دقیقا کنار مدرسه بود و نمیتوانست زیاد با ما همراه شود با اینحال محض حرف زدن و باهم بودن کمی همراهمان میآمد و بعد برمیگشت . یاسی برگشت و ما هم به محل حرف زدن های همیشگیمان رفتیم ، در پارکی کوچک مجموعه سرسرههای بزرگی بود که حالتی قلعه مانند داشت ، ما همیشه به آنجا میرفتیم و بالای یکی از به اصطلاح برج هایش باهم حرف میزدیم .
وقتی رسیدیم و نشستیم ، ایلیار گفت :(( خب برایم تعریف کن …))
ادامه…
نوشته: نایت ویچ