گذشته های پنهان در غبار زمان (۴)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
ادامه دادم :(( نشسته بودیم . زانوهایم را در بغل گرفته بودم و چانهام را روی زانوانم گذاشته بودم .
در جواب ایلیار گفتم :(( فکر کنم دلم را باختم ایلیار .))
لبخندی زد و گفت :(( که دلت را باختی ! خب ، بَرَنده کیست ؟))
گفتم :(( کسی که از او بیش از همه دنیا متنفر بودم ؛ پارسا .))
ایلیار لبخندش محو شد و با تعجب گفت :(( پارسا ؟ همان فامیلتان ؟ همان که انگار از دماغ فیل افتاده بود ؟))
سرم را به نشانه تائید تکان دادم و گفتم :(( حالا هیچ از او بدم نمیآید ، برعکس هر لحظه بیشتر عاشقش میشوم ؛ میترسم چندی که بگذرد بخاطر او خودم را هم از یاد ببرم ، فکرش همهی ذهنم را پر کرده .))
ایلیار گفت :(( خب پس نوید چه میشود ؟))
گفتم :(( نوید ؟ چه ربطی به نوید دارد ؟ مگر قرار بود چیزی بشود ؟))
ایلیار انگار میخواست چیزی را یادآوری کند با صدای آرامی گفت :(( اما او دوستت دارد !))
با شک گفتم :(( ندارد ، همه آنها شوخی بود ؛ مزاح میکرد ، فقط همین .))
ایلیار گفت :(( دوستت دارد ، خوب هم دوستت دارد ، خودت هم میدانی ؛ ۲ سال و اندیست با تمام رفتارهایش میخواهد به توی دیوانه حالی کند ، حتی تمام دیوار های مدرسه فهمیدند اما تو نمیفهمی یا نمیخواهی بفهمی .))
انگار چیزی ذهن کاوه را مشغول کرده بود . ساکت شدم تا اگر سوالی دارد بپرسد .
گفت :(( پدربزرگ ؟ این ایلیار که میگویید همان پیرمرد زهوار در رفتهای نیست که وقتی من کوچک بودم به خانهاش میرفتید و گاهی مرا هم با خود میبردید ؟ همان قراضه پیرمردی که حدود ده سال پیش فوت کرد ؟))
خنده کوچکی کردم و گفتم :(( آری همان بود ؛ آن پیرمرد قراضه ، رفیقِ شفیقِ منه زهوار در رفته بود .))
گفت :(( نه ، یعنی نمیخواستم به ایشان توهین کنم ، منظورم پیر و فرتوت بودنشان بود .))
گفتم :(( حقیقت تلخ است پسرجان ، با حقیقت که نمیتوان جنگید . پیر شدهام ، دروغ که نیست .))
نفسم را بیرون دادم و با لحن دلتنگی گفتم :(( آن قراضه پیرمردِ فرتوت ، کهنه یادگار دوران جوانی و نشاطم بود ؛ آخ که عمر ما چه زود میگذرد ؛ چشم بر هم بزنی میبینی تو هم پیر شدهای و مانند من داری داستان این روزهایت را برای فرزندزاده های دلبندت تعریف میکنی . دردناک ترین چیز برایم همین است دیگر ، روزهای دوری که درآنها زندگی کردهام اما حالا هرکاری کنم نمیتوانم به آنها دست بیابم ؛ زندگی مانند آب در دو دست است . هر کاری میکنی که حفظش کنی اما باز هم از میان انگشتانت میرود و تو با حسرت از دست رفتن قطره به قطره اش را نظاره میکنی . قصه ها منتظر نمیمانند که ما به خود بیاییم بعد روایت شوند ، لحظه ای غافل شویم فرصت از دستمان رفته .))
کاوه گفت :(( خب پدربزرگ ، داشتید میگفتید ؛ بعد از آن چه شد ؟ ایلیار چه گفت ؟))
چشمانم را به صورتش دوختم و چنان که در آئینه زمان خود را تماشا میکنم غرق حیرت و لذت شدم .
گفتم :(( ایلیار سعی کرد مرا قانع کند که دل نبندم به این لاطائلات پرمکافات ، به این پسر خوش خط و خالِ بد فکر و خیال ؛ اما دیگر دست خودم نبود ، اختیار از کف داده بودم . کدام دل عاشقی گوش به حرف عقل میکند ؟ پس از آن شب دیگر او را ندیدم تا پایان زمستان ، تا شروع بهار ، تا نوروز . سال که تحویل شد ، صدای مقلب القلوب و عیدتان مبارک که از خانه ها بلند شد ما هم بهراه افتادیم به سمت روستای آباء و اجدادیمان . من و مادر به خانه مادربزرگ مادریام رفتیم که امسال تنها بود و یکنفره سال را تحویل کرده بود و چه سخت بود این وضعیت دشوار . سفره عیدش را چیدیم که اگر مهمانی آمد بتواند آبروداری کند ، بعد از آن به راه افتادیم تا به خانه پدربزرگ پدریام برویم . همچنان که مشغول حرف زدن با مادر بودم چشمم او را از دور دید ، خودش بود ؛ تمام بدنم در هُرم هیجان میسوخت ، چنان که خیال میکردم بزودی ذوب شده و پهنِ زمین میشوم . جلوی در قبرستان کهنه ، به زیارت اهل قبور و بازدید امواتشان آمده بودند .))
کاوه با مِن و مِن گفت :(( پس شما همجنسگرا بودید ؟ مثل من ؟))
خندیدم و گفتم :(( من همجسنگرا بودم ولی نه مثل تو ؛ تو همجنسگرایی ، مثل من .))
کاوه گفت :(( به مادر و پدرتان هم گفته بودید ؟ برادرتان میدانست ؟))
گفتم :(( نه ، نه ، ابدا ! آنموقع که مثل حالا همجسنگرایان آزاد و راحت نبودند که با شریک زندگیشان اینچنین آسوده خیال و بی محابا یک زندگی عادی پیشه کنند ؛ آنموقع اوضاع خیلی متفاوت بود ، همان زمان اخباری شنیده بودم که خانوادهای پسری را به همین علت کشته بودند و بر خود نام خانواده باغیرت نهاده بودند .))
کاوه چشم هایش را درشت کرد و گفت :(( راست میگویید ؟ او را کشتند ؟ آخر چرا ؟ مگر چه گناهی کرده بود ؟))
گفتم :(( آن زمان هنوز این چیزها در جامعه عادی نشده بود و همجنسگرایان به جای آنکه عضوی از جامعه شناخته شوند و برای دردشان مرهمی یابند ، آنها را افرادی فاسد دانسته و نمک بر زخم هایشان میپاشیدند . من هم تنها به ایلیار و یاسی و عرفان گفته بودم . تنها آنها از سر من خبر داشتند .))
کاوه گفت :(( خب بعدش چهشد ؟))
گفتم :(( آن روز که او را دیدم اندکی دلتنگیام کمرنگ تر شد ، اگرچه خود میدانستم موقتیست و دو سه روز بعد دوباره درد دوریاش آتش بر جانم میزند . بعد از آن روز باز هم مدتها طول کشید تا بار دیگر ببینمش . کمکم درختان شکوفه میدادند ، طبیعت سبز میشد و عاشقان شوریده تر میشدند . هرکسی ذرهای عشق در دل داشته باشد میفهمد بهار فصل عاشقان است ، فصلی که دلباختگان را با بوی شکوفه ها و عطر گلهایش بیتاب میکند . عقربه های زمان گذشت و گذشت تا روزی که داییام تصمیم گرفت ازدواج کند . آنهم با دختری از خانواده پارسا …
لطفا نظراتتون رو پایین بنویسید که بتونم مشکلات و نقص های داستانم رو برطرف کنم ؛ ممنونم ! ♡
نوشته: نایت ویچ