گردنه

بهار ۹۸ بود،ساعت هشت صبح رفتم ایستگاه سواری. بین شهر محل سکونتم و شهر محل تحصیلم یه گردنه هست،حدودا شصت کیلومتر از هم فاصله دارن.یه راننده پرانرژی با یه سیگار تو دستش اومد سمتم و چمدون کوچیکم رو از دستم گرفت و گذاشت تو صندوق.خواستم بشینم تو ماشین ولی تصمیم گرفتم یه نخ بکشم.سیگارم بهمن دول بود،یه سیگار بدبو اما ارزون،با خودم گفتم بیشتر از سه کام بهتره نکشم تا مسافرا اذیت نشن،بخصوص اون خانومه که پشت نشسته.خانومی که وقار چهره ش منو یاد بازیگرای زن فیلمای کلاسیک مینداخت. یه پسر عینکی هم جلو نشسته بود،از پنجره سیگار کشیدن منو نگاه میکرد،مثل اونا که فندک ندارن یا اونا که فضولن.سیگارو داشتم با کفشم له میکردم که یه دختر بور خیلی با عجله اومد سمت ماشین.مقنعه سرش بود و اصلا آرایش نکرده بود.فکر کنم دیر کرده بود چون خیلی دست پاچه بود،صورتش پر کک و مک های قرمز بود مثل جودی أبوت ولی بامزه بود. یه نگاه به داخل ماشین انداخت و برگشت منو هم نگاه کرد و تصمیم گرفت وسط بشینه،تصمیم محافظه کارانه ای بود،البته منم دلم نمیخواست بین دوتا خانوم بشینم چون جاده ی گردنه خیلی پر پیچ و خمه،وقتی هم وسط میشینی نمیتونی دستگیره رو بگیری و همش باید بخوری به اینو اون.منم نشستم و راننده راه افتاد.نور صبحگاهی و ملایم آفتاب درست رو صورت من افتاده بود،چشمامو اذیت میکرد،تصمیم گرفتم چشمامو ببندم.یه صفحه ی سرخ متمایل به نارنجی روی پلکم میدیدم،رنگ شور و هیجان،چیزی که تو زندگیم خیلی جاش خالی بود ولی تلاشی هم براش نمیکردم چون فکر میکردم مشکل از من نیست،از جامعه ست.یه جورایی داشتم غرق میشدم تو اون نارنجی که سنگینی یه سر رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم.چشمامو باز کردم و دیدم جودی خوابیده و سرشم گذاشته رو شونم.آدری هیپبورن هم خیلی متعجب به من نگاه میکرد انگار تقصیر منه.اصلا چرا باید دنبال مقصر بگردیم،خیلی هم کار قشنگی کرد به نظرم.به این فکر میکردم که کاش خواب نباشه،خودشو زده باشه به خواب.داشتم کوله ش رو که روی پاهاش گذاشته بود دید میزدم که رسیدیم به قسمت پر پیچ و خم جاده.از اینجا به بعد جاده پر از پیچ بود،یکی درمیون به سمت چپ و راست.جودی مثل یه جسم بی جون از شونه ی من جدا شد و به سمت آدری پرتاب شد،یهو از خواب پرید و از آدری معذرت خواهی کرد. آدری تو گوشش یه چیزی وزوز کرد و اونم با لبخندی مسخره به من نگاه کرد.هندزفری ش رو از جیب کیفش در آورد و برای خودش یه موزیک پلی کرد،کیفش رو از روی پاش برداشت و گذاشت بین خودشو آدری.منم بلاخره پیدا کردم چیزی که دنبالش بودم.رون های بزرگش زیر شلوار جین آبی روشنش توجهم رو جلب کرد.ماشین وارد مسیر مارپیچی شد و پاهامون بهم چسبید،انتظار داشتم یه کم سعی کنه تعادل خودشو حفظ کنه اما ایندفعه دستامون هم بهم چسبید.آدری دستگیره رو محکم گرفته بود و داشت چرت میزد.منم دستگیره رو گرفتم تا قضیه رو جمع و جور کنم ولی جودی دست بردار نبود.منم دیدم اون براش مهم نیست،دستگیره رو ول کردم،خودمم ول کردم.شق کرده بودم،از روی شلوار کتانم دیدنش سخت نبود،جودی هم دید و قایمکی دستشو از رو شلوار گذاشت روش.دیگه پشمام داشت میریخت.منم دستمو گذاشتم رو دست جودی.محکم فشارش میداد،منم دستشو فشار میدادم.ناخوداگاه لبم رو بردم سمت لبش اما اون سرشو برگردند سمت آدری.یه جورایی حالم گرفته شد،دستمو از روی دستش برداشتم و به طبیعت بیرون نگاه کردم.با خودم فکر میکردم که شاید نباید اینکارو میکردم که یهو صدای باز شدن زیپ شلوارم توجهم رو جلب کرد.دستشو انداخت داخل و کیرم رو در آورد بیرون.از داخل کیفش یه کرم زرد رنگ برداشت و یه مقدار ریخت رو دستش و شروع کرد با اون به مالیدن کیرم.بعد حدودا یه دقیقه حس کردم آبم داره میاد،دستمو گذاشتم رو دستش تا جلوشو بگیرم اما مقاومت کرد،میخواستم منم براش یه کاری کنم اما اون فقط میخواست آبم رو بیاره،آخرم به آرزوش رسید…

نوشته: یک قهرمان پوچی

دکمه بازگشت به بالا