گرمای تن طیبه
سلام. اسم من حمید هستش و سه ساله ازدواج کردم؛ از زنم راضی نیستم، اما یه خواهر زن دارم که اسمش طیبه ست، الانم که دارم می نویسم به یادش شق کردم، خیلی کسه، 31 ساله ش، خوشگله، واقعا خوشگله، کپی برابر اصل شکیرا خوانندۀ معروفه، قدش160، وزنش 55 تا 60 تقریبا، سینه ش متوسطه و باسنش استخونی و خوش فرم، سفیده و موهاشو رو طلایی رنگ میکنه و من 30 سالم هیکلم معمولیه. این خاطره که می خوام بگم ماله سه سال پیشه. روز عروسیمون بود، زنم رو بردم آرایشگاه تا آماده بشه، اومدم خونه مادر زنم، طیبه و شوهرش و بچه ش هم بودن، شوهرش گفت که باید بره شرکت کار داره و پسرشون رو با خودش برد، من موندم و مادرزنم و طیبه. من داشتم توی اتاق ریشام رو می زدم، که طیبه گفت نمی خوای بری حموم آقا داماد؟ گفتم: چرا، بعد از اینکه ریشام رو زدم. گفت پس من برم تا تو اینجایی، خلاصه؛ طیبه رفت، مادرزنمم رفته بود توی حیاط، چون خونه شون بزرگه، از داخل به بیرون صدا نمیره، منم یه کلکی زدم، رفتم در حموم رو زدم و به طیبه گفتم: من دارم میرم سر کوچه از بقالی یه تیغ ژیلت بگیرم، فقط بی زحمت از حموم در اومدی آبگرمکن رو بذار روی شمارۀ 4 که آب گرم باشه من میخوام برم، اونم گفت: باشه. منم دویدم رفتم توی اتاق، کمد لباس رو کشیدم جلو، کنار رختخوابا، چسبیدم به دیوار، جوری که پیدا نباشم، کیرم بذجور شق شده بود، هر لحظه فکر طیبه و سکس باهاش داشت منو به هر فکر و وسوسه ای می کشید؛ یه دفعه صدای در اومد و فهمیدم یه نفر اومد توی اتاق، یواشکی نگاه کردم، جاتون خالی، صحنه ای دیدم که تا زمانی که زنده م، یادم نمیره، طیبه با روبدوشامبرش(حوله حموم) اومده بود بیرون، چون فهمیده بود کسی نیس، کمربند حوله رو نبسته بود، نیمۀ لختش رو میدیدم، آروم آروم از پشت رختخوابا اومدم بیرون و رفتم از پشت بغلش کردم، جیغ زد، گفتم یواش، گفت چیکار میکنی حمید؟ لباس تنم نیست، محرم و نامحرم سرت نمیشه(با خنده و پوزخند گفت)؛ منم گفتم ببین من امروز عروسیمه، دیگه شاید این فرصت چیش نیاد، بذار یه بار با هم باشیم، خیلی وقته منتظرم این لحظه و ساعتم، طیبه گفت: یعنی چی؟ خجالت بکش! من شوهر و یه بچه دارم، تورو هم خیلی دوست دارم، اما به چشم برادری، من که سگ حشر شده بودم، یه دفعه زیر گلوش رو مکیدم و خوابوندمش رو زمین، بدنش داشت میلرزید. گفت: پاشو تا جیغ نزدم! گفتم: کار رو سخت نکن، بذار فقط همین یه بار، اگه بد بود دیگه نه، یه دفعه صداش قطع شد و چشماش رو بست… آروم شروع کردم از زیر گلوش رو خوردن، دیدم داره بدنش مورمور میشه و شدیدا داره میلرزه، منم سریع شلوارمو درآوردم و آروم کیرم رو به رونش مالوندم، یه دفعه گفت: زودباش، کارو تموم کن الان مامان میاد، منم یه کم آب دهن زدم به کسش و شروع کردم تلمبه زدن، شاید یک دقیقه نشد احساس کردم آبم داره میاد، گفتم داره آبم میاد، چیکار کنم، بریزم یا نه؟ گفت: نه، قرص نخوردم، منم درآوردم و ریختم روی رونش، اونم، دستش رو کشید روی رونش و همونجوری که چشماش بسته بود، آبم رو ریخت توی دهنش، و چشماش رو بازکرد، من از چشمش خجالت میکشیدم، گفتم خیلی دوست دارم، به خدا همه ش آرزوم یه با باهات خوابیدن بود؛ اونم همین طوری که داشت کیرم رو با دستش می مالوند گفت: حقیقتش منم ازت خوشم میومئ اما هیچوقت فکر نمیکردم یه روز گارمون به اینجا برسه، همین جوری توی آغوش هم بودیم و منم نوازش ماساژگونه ش می کردم که یه دفعه مادرزنم صداش کرد، سریع جمع و جور کردیم و رفت از اتاق بیرون. حالا منم یه حموم دلچسب رفتم و به امید دوباره کردن طیبه زندگی م رو شروع کردم. ببخشید اگخ نتونستم درست داستانم رو تعریف کنم، آخه زیاد ادبیاتم حوب نیست.
نوشته: حمید