گناهکار
-: کمرتو… بیشتر بده عقب غنچه !!!
خیس عرق بود و جز لذت چیزی حس نمیکرد! با لبهای خیسش بوسه های ملایمی پشت گردن غنچه زد و این بوسه های پر ولع رو تا کمر و حتی نزدیکی باسنش ادامه داد.
غنچه زانو زده روی تخت، قوسی به کمرش داد و ساعد دستهاش رو به تشک کوبید؛ بریده بریده گفت: یالا بجنب رسول! لفتش نده انقدر! ” داغ شده بود و نفس هاش تند و شهوتی از بینی و دهنش خارج میشد.
رسول سر پیش برد. لبهاش رو بوسه زنان پایین تر برد و تن خیس از عرق و بلوری اون رو آروم و آهسته بوسید و زبونش رو داخل فرورفتگی سوراخ شهوت انگیز باسنش کرد, لیس زد و از آب دهن خیسش کرد! میخواست بعد مدتها نهایت لذت رو به تنها زنی که عاشقش بود؛ بده!
غنچه به تقلا افتاده بود. پیچشی رو زیر دلش احساس میکرد و مرتب لب میگزید تا فریادش رو خفه کنه !
رسول با کمی مکث سر بلند کرد و اینبار کامل روی تن قوس خورده ی غنچه چمبره زد, انگشت هاش رو لای انگشتان اون فرو کرد و همزمان لبهاش رو به پوست گردنش چسبوند! به آرومی تکونی به تنِ لختش داد لگنش رو به باسن نرم همسرش مالید و کیر سفت شده ش رو به سمت جلو هدایت کرد و محتاطانه؛ کم کم و لذت بخش درون کس تنگ و خیسش فرو کرد!
غنچه بمحض حس کردن کیر داغ رسول , چشم بست و لب گزید. کمرش رو با وجود سنگینی تن همسرش بیشتر قوس داد و چونه ش رو بلند کرد؛ درنهایت تحمل نکرد و فریاد زد:” وااااااااااااای…”…دستهاش رو به زحمت از چنگال انگشتهای رسول درآورد و از شدت درد به ملحفه ها چنگ انداخت!
رسول از شدت هیجان نفس نفس میزد و میان بوسه های ملایم و دیوانه کننده ش پشت گردن و کمر غنچه؛ ناله ای از خوشی سر میداد و درحالیکه با هردو دست سینه ها نرم همسرش رو مالش میداد و میفشرد؛ به تندی شروع به کمر زدن کرد!
غنچه از شدت دردی که توام با ضربه زدن به حساس ترین نقطه ش بود چشم باز کرد و فریاد دیگه ای زد: رسووول…”…دردش غیرقابل تحمل شده بود ولی… صدا و گرمای نفس های تند رسول پشت کمرش و حس کردن کیر درشت اون که درونش ضربه میزد, داشت از خود بیخودش میکرد. حتی رگ برآمده و نبض دارش رو هم احساس میکرد.
صدای جرجر تخت و نفس های شهوت آلود! چشم های هردو خمار؛ لبهای هردو نیمه باز؛ و نفس های هردو داغِ داغ …
رسول حین کمر زدن ؛ نفسش رو که از خوشی و هیجان نگه داشته بود با ناله ای بیرون داد و لبهاش رو روی کمر خیس غنچه چسبوند و با بوسه ها و مکش های محکم ضجه های پرشهوت خودش رو خفه کرد! چقدر از فرو رفتن دراین تن قشنگ و خارج شدن از اون لذت میبرد! چقدر صدای ناله های شهوت آلود همسرش دلنشین بود. چه حس متفاوت و خوبی داشت.
غنچه دیگه نمی تونست تحمل کنه. داشت ضعف میکرد. چشمش با بیحالی بسته شد و دستهاش شل شده کنارش افتاد. فقط تنش بود که با تلمبه های محکم رسول تکون میخورد. خودش رو کامل در اختیار اون قرار داد و آماده شد تا به ارگاسم برسه و چند ثانیه بعد…همینطور هم شد! لرزید و بی اراده قوسی به کمرش داد!
ضربات محکمتر و تند ترشده بود. رسول چشم هاش رو بست. نبض شقیقه ش به شدت میزد؛ دیدش تار شده بود و نفس هاش تند و عمیق! ناله های ملتمسانه و شهوت انگیز غنچه اون رو تشویق و دیوانه تر میکرد. هردو نفس کم آورده بودن؛ میلرزیدن و تن های لخت و خیسشون روی هم میرقصید. یک ضربه عمیق …یکی دیگه یکی دیگه و …رسول لب گزید و گردن کشید ناله ای کرد و ناگهان آروم شد؛ ضربان قلبش کندتر و سرمایی دلنشین تنش رو دربرگرفت ! ارضا شده بود!
کامل که خالی شد؛ بی جون و بی حال عقب کشید و روی تخت کنار همسرش دراز کشید! با چشم هایی نیمه باز نگاهی به تک چشم اون که زیر انبوهی مو پنهان شده بود انداخت و بی حال دست بلند کرد تا موها رو کنار بزنه، ولی غنچه ناخوداگاه عقب کشید و با ترس زمزمه کرد: “نکن!”
رسول دست پس کشید: “چرا؟!”
غنچه هیچ حرفی برای گفتن پیدا نکرد. حرفی هم اگر بود نای لب باز کردن نبود. رسول اما با آهی عمیق سکوت رو شکست:” چی کار کنم؟”
غنچه لحظه ای پلک بر هم فشرد. رسول زمزمه وار ادامه داد: “کاری هست بشه کرد؟ “…مردد دست پیش برد، سرانگشتان سردش رو روی انگشتهای لرزون غنچه گذاشت و خیره به تک چشم پنهان شده زیر دسته ی حجیم مو؛ جمله ی بعدی رو لرزون تر گفت: “چی کار کنم بهتر هم نه، فقط یه ذره خوب شی؟؟؟؟؟؟ ”
نمِ اشک چشم غنچه رو مرطوب کرده بود. حس نامفهومی داشت حسی که به گریه ش می انداخت. فکر کرد چه کاری حالش رو بهتر که نه لااقل کمی، ذره ای خوب می کنه؟ هیچ! هیچ چیز برای بهتر شدن پیدا نمی کرد. انگار از ساعت های اولیه ی صبح اون روز تا هزار سال دیگه بنا نبود حالش خوب بشه! تنها زمانی حالش خوب می شد که معجزه ای رخ می داد، زمان به عقب بر می گشت و هر چه رخ داده بود دیگه رخ نمی داد! اما این محال بود، پس خوب شدنش هم محال بود!
رسول کمی خودش رو پیش کشید و اینبار به جای انگشتان غنچه، دستش رو جلو برد و علی رغم ممانعت اون، موهای مرطوب و آشفته ی روی صورتش رو کنار زد! غنچه فورا چشم بست: ” به من نگاه نکن! خیلی چندش آورم …” و بغضش شکست.
صدای گریه اش نمک به زخم سر باز کرده ی رسول میزد. بی توجه به ممانعت اون سرپیش برد و لب بر پوست زمخت و زخمی گونه ی چپش گذاشت! اشک های دخترک لبش رو خیس میکرد و بند بند وجودش رو می لرزوند اما اون تلاش می کرد نشکنه! شکسته که بود، تلاش می کرد صدای اون شکستن بلند نشه.
دست از بوسیدن برنداشت؛ لبهاش روی گودی چشم خالی شده ی غنچه خزید و بوسه زنان پایین رفت تا به گردنِ زبرش رسید:” نیستی! بخدا نیستی! تاکی میخوای از من فراری باشی؟! تاکی نیمی از صورتت باید زیر مو یا شال مخفی بمونه از من؟! تا کی سکس از پشت…
قلب غنچه با بوسه های پی در پی و لحن مطمئن رسول ذوب شد و قدرتش رو از دست داد. انقدر عاشق بود که تحمل دوری و پس زدن نداشته باشه ولی این شرم و ترس مانع ش بود. هنوز دو دل بود. اگر رسول دلزده و خسته میشد؟ اگه ازش فرار میکرد؟! چه بد قلبش میشکست :” هستم رسول، چندش آورم و خودتم اینو میدونی! دستات دیگه به گرمی سابق نیست؛ چشات اون برق همیشگیو نداره؛ من حسش میکنم حتی اگه خودت نخوای قبولش کنی!
خودش رو جلو تر کشید و سرش رو به سینه پهن همسرش تکیه داد! میون هق هقِ دردناکش؛ تنها یک جمله رو شکسته شکسته و پشت بند هم زمزمه کرد: “با اینکه شبیه به یه هیولام…ولی دوستت دارم!”
رسول سرِ غنچه رو در آغوش گرفت و پلک بست. خشم نشسته به رگ و پی اش، با اون حجم عظیم و غلظت زیاد چنان قدرت تخریبی داشت که خودش رو هم به هراس انداخته بود. به هق هق همسرش، به دوستت دارم هاش، به صدای تپش قلبش، به نفس های بریده اش گوش سپرد و سعی کرد از خشم درونش، از اون بشکه ی باروت، از اون طوفان سهمگین پیچیده به روح و روانش بهره بگیره؛ بهم ریختگی هاش رو جمع کنه و کار زمین مونده اش رو به سرانجام برسونه!
لرز قدم به قدم نزدیک و نزدیک تر می شد، از نوک پاها بالا می رفت و به جونش می نشست. بغض خاموش تمام روزهای سختِ از گذشته تا به امروز، پس گلوش مونده بود، راه نفسش رو بریده بود و منتظر انفجار بود اما انچه مانع شکستنش شده بود، انچه نگذاشت فرو بریزه لذت شیرین انتقام بود!
دستمال رو دور صورتش محکم کرد! زیپ کاپشن بادی ش رو تا نیمه پایین کشید و بمحض باز شدن در و قدم گذاشتن دخترک به داخل کوچه درحالیکه اطراف رو محتاطانه میپایید موتور رو روشن کرد گاز داد و راه افتاد! هنوز دودل بود! هنوز ترس داشت و برای مطمئن شدن نیاز به مرور حادثه از ابتدا به انتها داشت!
پس پلک بست و خودش رو پشت فرمون گوشی به دست درحال مکالمه با غنچه دید!
“-: کجایی؟! رسیدم بلوار همت! کدوم سمت ایستادی؟! ”
چشم گردوند و بلافاصله غنچه رو با سر و وضعی عجیب دید، با آرایشی غلیظ، موهایی مدل داده که از زیر شال حریرش کاملا مشخص بود و لباسی نه چندان مناسب، زیر سایه درخت منتظر ایستاده بود! بوق زد و توجه ش رو جلب کرد. داشت فکر می کرد بمحض سوار شدنش از دیر کردنش گلایه و حتما بگه این آرایش غلیظ و مدل مو اصلا بهش نمی اومد.” دیدمت غنچه، دارم میام سمتت! خیلی دوست دارم ببینم خود عروس هم به اندازه تو آرایش کرده یا نه!”
دلش نمیخواست توی ذوقش بزنه! به هرحال مراسم عروسی برادرش بود اما واقعا اون مدل مو و آرایش بهش نمی اومد! چهره ی خودش زیباتر و دلنشین تر بود. تماس رو قطع کرد و بعد آهسته لبه ی جدول پارک کرد تا غنچه از سمت مقابل راه بیفته و بهش برسه!
وقتی که دید با کیسه های توی دستش درحال عبور از خیابونه قصد کرد پیاده شه برای کمک. دست بر دستگیره ی در گذاشت، در رو باز کرد، یک پاش به کف خیابون رسیده بود که صدای موتوری در نزدیکی توجه ش رو جلب کرد. سر چرخوند به دنبال صدا و دو نفر رو نشسته پشت موتور با کلاه کاسکت های تیره دید!
خواست پای دوم رو از ماشین بیرون بذاره که تلفنش زنگ خورد! فورا برگشت و صفحه رو دید. برادرش بود؛ حدس زد بخاطر دیر اومدنش زنگ زده پس فورا تماس رو وصل کرد اما صدای جیغ های ممتد غنچه، اون طور که شال از سر می کشید و بال بال می زد و به سمت زمین سقوط می کرد مات و مبهوت، سر جا نگه ش داشت.
صداها قطع شده بود، سوت ممتدی گوشهاش رو به مرز کر شدن می کشوند و تصاویر کش می اومدن. غنچه رو پخش زمین می دید، با صورتی که سمت چپش خرد رفته و ذوب میشد و نگاه پردردی که به سمت آسمون گرفته بود! مردمی که کم کم دورش جمع میشدن! زنی که زیر بازوش رو چسبیده بود و مردی که دستش توی هوا تکان می خورد و لبهاش چیزی رو به فریاد می گفتن!
صدایی از دور هوشیارش کرد:” الو داداش شما کجایین؟! بیاین دیگه باید راه بیفتیم نمیرسیمااا” صداها برگشتن و تصاویر از کندی در اومدن. کف پاهای بی جونش رو روی زمین گذاشت، به قصد برخاستن اما ضعف مانع شد. دوباره نشست و پلک بر هم گذاشت تا سرگیجه دست از سرش برداره. لحظه ای بعد شنید که عده ای میون سوختم سوختم ها و ضجه های غنچه حرفی از پلیس و آمبولانس و اورژانس می زدن و دید مردی مسن بطری آب معدنی رو روی صورت همسرش که پوستش در گوشت و خون حل شده بود خالی میکرد!
اواخر اسفند ماه بود! صبح یک روز زمستانی با هوایی بهاری بود که پاییز به دل رسول رخنه کرد. برگهای امیدش پیچ و تاب خوران سقوط کردن و فرو ریختن و زمستان از راه رسید.
پلک باز کرد. سوار بر موتور کمتر از یک متر با دخترک فاصله داشت! حالا که میون تمام تصاویرِ تلخِ پرت و پلا در ذهنش چنگ انداخت و ابتدای داستان رو چسبید؛ صدای فریادهای از سر دردِ غنچه دوباره در سرش پیچید ته دلش رو خالی کرد و برای کاری که در سر داشت مطمئن تر شد! حالا که به این راحتی پرونده مختومه اعلام شد، مظنون آزاد و نه خانی اومد و نه خانی رفت؛ خودش عدالت رو برقرار میکرد! همون زجری که غنچه میکشید, همون دردی که خودش داشت رو به تک تک عزیزان عاملینش برمیگردوند!
دستش رو لای کاپشنش برد؛ سر بطری رو باز کرد و یک قدمی دخترک ترمز گرفت” ببخشید خانم؟!”
دختر جوان کوله به پشت؛ مردد ایستاد و معذب سر بلند کرد” بله؟!” ! صورت زیبایی داشت با چشم هایی معصوم و نگاهی محجوب! دانشجو بنظر میرسید!
رسول فورا نگاه گرفت تا چشم در چشم نشه ! با خودش فکر کرد” اون چه گناهی داره؟ برادرش خبطی کرده و قاضی به درستی عدالت رو اجرا نکرده, اون چرا?..” برای ثانیه ای کوتاه دودل شد ولی صورت پرپر شده ی غنچه و حفره ی چشم خالی شده ش که مقابل چشمهاش جون گرفت با تپش قلب و تنگی نفس، بطری رو بیرون کشید و در کسری از ثانیه اون مایع جهنمی رو توی صورت دختر بخت برگشته ریخت؛ بلافاصله گاز داد و با نهایت سرعت دور شد ولی قبل از اینکه کامل از کوچه بگذره صدای فریادهای دلخراش و ضجه های کر کننده دختر قلبش رو به لرزه انداخته و تداعی کننده اون روز نحس شده بود!
ماهها منتظر چنین فرصتی بود! گرفتن انتقام غنچه ای که شکفته نشده, جسمش؛ روحش؛ وجودش زخم برداشته بود، میخواست آسمون رو بر سر اونکه این بلا رو سرش آورده بود خراب کنه و حالا که آسمون رو خراب کرد غنچه همون غنچه ی قبل از فاجعه میشد؟ دیوانه وار با سرعت بالایی خیابون ها رو طی میکرد! چرا قلبش آروم نمیگرفت و آتش خشم و نفرتش سرد نمیشد؟! طوری به فرمون موتور چنگ انداخته بود که انگشتان دستش درد گرفته و بند انگشتانش به علت فشار زیاد بی رنگ شده بود!
از اون محله و منطقه که به اندازه کافی دور شد کنار پارکی توقف کرد و فورا پایین پرید، خودش رو به شیر آبی رسوند و مستاصل و برافروخته سر و گردنش رو زیر آب سرد برد! یک نفس عمیق کشید و سعی کرد جون بگیره! جون بگیره و برخیزه ولی نشد! به خیال خودش میخواست با انتقام گرفتن از خانواده اسیدپاش انتقام قلبِ درد کشیده خود و همسرش رو بگیره ولی چی عایدش شد؟! جز ساختن یک غنچه ی دیگه با همون جسم و روح زخم خورده و بیمار؟!
نفس کم آورده بود، زانوهاش میلرزید و حالت تهوعی شدید بهش دست داده بود بسختی به لبه ی جدول کنار پارک رسید و دستش رو به تنه درختی تکیه داد، بدنش بی اختیار به جلو خم شد و لحظه ای بعد محتویات معده ش رو بالا آورد! چشم های معصوم و زیبای دخترک لحظه ای از مقابل چشمهاش محو نمیشد! کاش کمی خویشتنداری میکرد, کاش صبورتر بود …به شدت پشیمون شده بود و از این دردی که توی سینه داشت، از این سوزشی که توی چشم هاش بود، از این حسِ تلخ عذابی که وجودش رو فرا گرفته بود متنفر بود! کاش جونش هم بالا می اومد…کاش زمان به عقب برمیگشت و …
صدای زنگ تلفن همراهش که بلند شد؛ به خودش اومد. با مکث تلفن رو از جیبش بیرون کشید و با چشم های نیمه مرطوب به شماره نگاه کرد! غنچه بود! چی باید بهش میگفت؟! اصلا با چه رویی باهاش حرف میزد؟ الان چه فرقی داشت با اون بیشرف؟ بالاخره جواب داد” جانم؟!”
-: “ناشتا کجا رفتی این وقت صبح؟! ”
صدای آروم و دلنشین غنچه میون اون حجم پریشونی و غم شبیه یک روزنه بود. روزنه ای از تاریکی به نور، از چاه به دشت، از درد به درمان! اون که خوب بود همه چیز خوب بود! به زحمت لب زد:” او…مدم سنگک داغ و آش بگیرم”
-:” عالیه…دیر نکنی که سرد شه, زود بیا!”
تماس قطع شد! تنش گرم شده بود اما روحش همچنان یخزده!!! چکاری ازش برمی اومد؟ هیچ! باید با این راز کثیف و حس تلخ عذاب وجدان تمام عمر سر میکرد و دم نمیزد! البته در صورتیکه لو نمیرفت و مجازات نمیشد! پس تا اون روز محکوم بود به ادامه دادن… و الان باید به دیدن غنچه میرفت تا از این بغضی که کمر به قتلش بسته بود، از این دردی که از سر صبح به جونش افتاده بود، از این خشمی که داشت از پا می انداختش برای لحظه ای رها میشد!
پس نفس کشید، هق زد، جون گرفت و از نو بلند شد اما جسم و قلب و روحش تا ابد…گناهکار میموند!!!
پایان
نوشته: روح.بیمار