گولم بزن! (۱)
انجمن کیر تو کس های عزیز تو این قسمت صحنه های سکسی هنوز وارد نشده و برای درک ادامه ی داستان, بیشتر به جزئیات و آشنایی با شخصیت اصلی داستان پرداخته شده بنابراین اگر دوست ندارید نخونید و به کسی توهین نکنید.
” به نظر من سازی قشنگتر از ویولن نداریم”
” ولی تو شهر ما یه استاد حرفه ای نداره که ! من این گیتار رو برای تو خریدم خب برو همینو یاد بگیر تازه یکی از آشناهام خیلی خوب آموزش میده ”
” وای میلاد! میگم ویولن دوست دارم باز تو بگو گیتار !من که میدونم تنبلیت میشه بری دنبال کلاس و استادش ”
” باشه امشب میریم، تو خیابون … رو شیشه اموزشگاه نقاشی, اگهی شو زده بودن که اموزش ویولن دارن ”
خیلی خوشحال شدم یه پس گردنی زدم به داداش میلادم برای تشکر ! هرچند اگه حرف یه دونه خواهرشو قبول نمیکرد بازم همین پس گردنی و میخورد.
بعد از تموم کردن دانشگاه و گرفتن مدرک کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی ، مثل خیلی از جوونای دیگه خونه نشین شدم و این برام خیلی سخت بود! از وقتی که یه دختر بچه بودم سخت مشغول درس خوندن شدم یک سال جهشی تو دبستان، راهنمایی نمونه دولتی ، دبیرستان نمونه دولتی و بعدشم سال اولی که کنکور دادم وارد دانشگاه مورد علاقم شدم اونم تو رشته ای که دوست داشتم ، با هفت ترمه تموم کردن کارشناسی و بلافاصله قبول شدن آزمون ارشد و بعد هم سه ترمه دفاع کردن باعث شد همیشه کوچکترین فرد توی کلاس باشم ! فقط میدویدم تا ازسنم جلوتر باشم چرا که پدرم روزهایی که از شناسنامه ام میگذشت رو میشمرد و درس خوندنم رو هدر رفتن عمر میدید!
وقتی برگشتم شهرمون نتونستم کار خوبی پیدا کنم مشغول تدریس تو اموزشگاه های زبان انگلیسی شدم اونم با حقوق ناچیز! ترجمه ، نوشتن مقاله و پایان نامه رو هم از توی خونه انجام میدادم ! به ازمون های استخدامی هم که با گشنه شدن آموزش پرورش هر چند وقت یک بار برگزار میشد امیدی نداشتم!
حالا من بودم و پدری که سرکوفت بیکاری رو بهم میزد و برای اینکه تا حالا ازدواج نکردم سرزنشم میکرد! از نظرش همه ی خواستگارایی که قبلا اومده بودن مناسب بودن و من الکی ردشون کردم و حالا یه دختر22 ساله ی ترشیده بیکار بودم !
پشیمون از دنبال کردن آرزوهام و دنبال راه فرار از افکار پوسیده! تنها چیزی که به ذهنم میرسید ازدواج بود !ولی چطور؟ با این اعتماد به نفس خرد شده؟حتی دوست پسر هم نداشتم ! داشتم ولی نه واقعی ! مجازی و تلفنی ، حس ترس همیشه مانع یک ملاقات واقعی میشد ! ترس از چماقی که میگفتن اون دنیا دست خدا منتظره تا رو سرمون فرود بیاد ،ترس از آسیب های جنسی و روحی که میگفتن جنس مخالف بهت میزنن ، ترس از پدری که کیلومترها دور بود ولی هراسی که تو قلبم ازش داشتم به نزدیکی نفس هام بود و در نهایت ترس از زیبا به نظر نرسیدن و پسندیده نشدن !
بنابراین نیازهای جنسیم هم به طرز عجیبی فقط با افکار بیشرمانه بدون مرز و چت های داغ کمی آروم میشد ، حتی از لمس بدن خودم هم میترسیدم! به جز لمس پستان ها و بدنی که خوش فرم نگه داشته بودم! حتی از سر کنجکاوی هم نتونستم به واژنم دست بزنم مگر با احتیاط اونم موقع شستن ! با این همه اطلاعاتی که از بدنم داشتم و میدونستم مشکلی پیش نمیاد ولی ترس نامرئی همیشه قدرتمند تر از اطلاعات واقعیم بود!
برای دور شدن از خونه و حرفهای پدرم تصمیم گرفتم کلاس موسیقی برم. سال قبل تو مراسم چهارشنبه سوری که شرکت کرده بودم پسر جوونی به زیبایی با ویولنش هنر نمایی کرد و اونجا بود که من بیشتر از همه ی ساز ها به ویولن علاقمند شدم . برای همین اولین انتخابم ویولن بود.
میلاد داداش بزرگم که خیلی به هم وابسته ایم و همیشه ازم حمایت میکنه، تو این موضوع هم کمکم کرد و با وجود مخالفت های بابام برام یه ویولن سفارش داد و تو کلاس ثبت نامم کرد .
اولین جلسه رسید و من مثل همیشه مرتب و شیک به همراه میلاد، وارد آموزشگاه شدم اولش مثل نمایشگاه نقاشی بود پر از تابلوهای نقاشی با رنگ روغن و سیاه قلم ، میز و صندلی انتهای سالن قرار داشت ،فکر کردم حتما مال منشیه ولی آقای نسبتا جوونی حدود 30 تا 35 اومد و نشست، جلوتر رفتیم میلاد دستش رو به سمت اون مرد دراز کرد
” سلام جناب مشفق ، رسولی هستم تلفنی برای سفارش ویولن و ثبت نام خواهرم باهاتون صحبت کردم ”
مرد جوون که حالا فهمیدم همون اقای مشفق هست دستش رو فشرد و به گرمی با میلاد احوالپرسی کرد، میلاد به من اشاره کرد و من رو بهش معرفی کرد ، نگاهی گذرا و غیر مستقیم انداخت ،با هم اشنا شدیم و بعد از پرداخت شهریه منو به قسمت دیگه ای از اموزشگاه هدایت کرد وارد اتاقی بزرگ شدیم چند دختر جلوی بوم های نقاشی مشغول بودن سه دختر بچه هم روی میز با توضیحات خانومی جوان نقاشی میکشیدن فضای رنگی و قشنگی بود دو دختر جوون دیگه هم مشغول توضیح و تصحیح کار هنراموزا بودن غرق در دنیای رنگی اونجا بودم که متوجه صدای اقای مشفق شدم
” مثل اینکه به نقاشی بیشتر علاقه دارین ”
با لبخند نگاهم رو از بچه ها گرفتم که با نگاه متفاوت اقای مشفق رو به رو شدم ، انگار چیزی عوض شده بود ! چشمهای سیاهش شیطنت داشت ،حتی رنگ نگاهش ! به خودم نهیب زدم ’ توهم نزن دختر’
” نقاشی هم دوست دارم ولی فکر نکنم هیچ استعدادی تو نقاشی داشته باشم ” لبخندی زد
” فعلا برای تمرین تو این قسمت میشینم تا اتاق دیگه رو خالی کنم اخه کلی وسیله سفارش دادم همه رو هم اونجا انبار کردم ”
به گوشه ای از اتاق که با پارتیشن از هم جدا شده بود اشاره کرد .
بالاخره بحث موسیقی شروع شد ساز رو کوک کرد دفتر نت نویسی رو به من داد جلسه اول به اشنایی با ساز و اسم نت ها گذشت به اخر تایم کلاس نزدیک شدیم موهای لختش رو با دست کنار زد و خیره نگاهم کرد ” اسم کوچیکتون چی بود؟” نگاهش معذبم کرد مشغول جمع کردن وسایلم شدم و بدون نگاه کردن جواب دادم ” مرجان”
با سماجت نگاهش رو ادامه داد ” من هنراموزام رو با اسم کوچیک صدا میزنم مشکلی که نیست؟”
هنوز زود بود برای قضاوت کردنش ! سعی کردم از قالب دفاعی همیشگیم دربیام شاید فکر رهایی و ازدواج بود که با دیدن هر کیس به نظر مناسبی گارد اخلاقیاتم رو پایین میاورد . ” نه مشکلی نیس ” لبخند پر از شیطنتی زد و تا دم در همراهیم کرد .
نوشته: sadaf