یادگار جوانی

با سلام
من مسعود 30ساله وازجنوب ایران(تمام نامها مستعار است)
این رو که میخوام واستون تعریف کنم به درد اینکه با هاش جلق بزنین نمیخوره وفقط خاطره ای هست که در ذهن من مانده رو براتون میگم.
حدود 13 یا 14 سالم که بود کلاس دوم راهنمایی بودم بچه های کلاس همیشه موقعی که معلم سر کلاس نبود واسه هم جک میگفتن والبته واسه اینکه چیزی حالیمون نبود وقتی یکی از بچه ها جک سکس تعریف میکرد کلی ذوق میکردیم.
از همون موقع بود که شروع کردم جلق زدن واوایل هیچی بیرون نمیومد وفقط احساس خوشی میکردم وتا اینکه بعد از مدتی یک مایعی کمی مثل اب خارج میشد ومن هم دلخوش بودم فکر میکردم دیگه مرد شدم.
زن میدیدم یا دختر کمی حرفهای باهال میزد میرفتم توی دستشویی یا حموم با شامپو تخم مرغی که هنوز هم وقتی میبینم به یاد اون روزها میفتم میفتادم به جون شاهزاده واشکش رو در میاوردم.
پرحرفی کردم از اصل ماجرادور شدم ولی اینها لازم بود تا بدونید که من ادمی کوس وکون ندیده بودم که عشق جلق بودم وهربار که میرفتم حموم بدون استثنا طوری موهای تازه بیرون اومده که خیلی هم نازک بود رو میزدم که بعدش کلی از صاف بودنش حال میکردم وپشت بندش مفصل کف دستی(البته چند مدل مختلف واسه تنوع وهر بار تو خیال با یکی از طرفها جای بخصوص تو خیال بودم).
یکی ازروزهای تابستان بود رفتم خونه خالم که بهش بگم واسه نهار فردا مامان گفته خونه ما هستن اخه محل زندگی اونها تلفن نداشت ومن هم با دوچرخه رفتم ومثل همیشه تابستونها دختر خالم را که یک سالی هم از خودم بزرگتر بود خونه داشت گلدوزی میکرد اخه تابستون برای اوقات فراغت میرفت کلاس گلدوزی وخیاطی را دیدم وسلامی کردم ورفتم تو.
خالم واسم شربت اورد خوردیم وتا حالا اصلا به فکر این نیفتاده بودم که با دختر خالم رابطه سکس داشته باشم چون وجدانم یک جورایی اجازه نمیداد وحتی دختر خالم همیشه میگفت چرا من اینهمه بخاطر حجاب واین حرفا بهش گیر میدم ومن هم کوتاه نمیومدم وشوهر خالم هم ازم بخاطر اینکارم همیشه ممنون بود.
فردا واسه نهار اومدن خونه ما وطبق قرار همیشگی عصر جمعه رفتیم بیرون بابا ومامان وخاله وشوهر خالم نشستند تو پارک ووسایل رو که اورده بودیم چیدیم ضمنا قرار شد واسه شب بیرون بمونیم وبخاطر همین نون و پنیر وخربزه وهندونه گرفته بودیم که واسه شام بخوریم من داداش کوچیکم ودختر خالم وخواهرش رفتیم تو پارک دور بزنیم که اون اتفاق افتاد.
دختر خالم خواهرش ودادش من رو گذاشت پیش وسایل بازی ونشسته بودیم مواظب بچه ها بودیم که دختر خالم گفت مسعود برام آب میوه بگیر من هم رفتم دوتا آب هویج بستنی گرفتم وآوردم نشستیم ازم تشکر کرد وخواست به حساب پولش رو به من بده که من بانگام بهش گفتم که این کار زشته واونم به علامت رضایت وفهمیدن خندید وکمی که ابمیوش رو خورد گفت دوست دارم آبمیوه ها رو با هم عوض کنیم ومن گفتم باشه ولی من اصلا تو این وادی ها نبودم که چرا ابمیوه که من دهن زده بودم رو به اون بدم واین تازه شروع ماجرا بود واون با اینکار به من فهموند که دوستم داره.
با هم که حرف میزدیم تا رسیدم به آینده وحرفای بچه گانه با جواب های بچه گانه که من دیدم نسبت به راضیه یک کمی احساسم تغییر کرده بود ولی بروی خودم نیاوردم ولی اون خیلی بیشتر این رو میفهمید که بدون اینکه اصلا فکرش رو بکنم دستهای راضیه رو گرفتم وبهش گفتم تو دختر خوبی هستی خدا کنه خوشبخت بشی واونم هم دست من گرفته بود وهم اینجوری که نشسته بودیم فهمیدم که نسبت به قبل حس من تغییر کرده یک جوری میخوام اینبار از طریق اون خالی بشم ولی راهش رو بلد نبودم واز خالی شدن منظورم این بود که با یک جنس مخالف درد دل کنم وحرفهایی بزرگ بزرگ وقشنگ بزنم ویک حال عجیبی داشتم.
از اون لحظه به بعد نگاههامون بهم تغییر کرد بدون اینکه چیزی بهم بگیم وگذشت تا یک روز دختر خالم محرمانه نامه ای داد به من که توش نوشته بود منو دوست داره ولی اگر نمیتونم با هاش باشم نامه رو پاره کنم یا بهش برگردونم واینکه نامه نگاریها شروع شد واولین بار هم یک روزی بعد از کلی نامه نگاری عاشقانه که هم شعر داشت وهم کس وشعر وحالا که یادم میاد همش چرند پرند بچگونه بود ازش تو خونشون لب گرفتم که اینقدر شیرین بود که بعد از 15 سال هنوز تو کف اون لب هستم البته بصورت ناشیانه واین لب گرفتن هم توی فیلمها دیده بودم
یک روز شوهر خالم اومد خونه وگفت زن یکی از رفیقاش تصادف کرده وبا خاله میخوان برن شهرستان عیادتش ومن برم خونشون مواظب بچه ها باشم تا دو روز دیگه برگردن ونفهمید که من دیگه اون باغیرت قبلی نیستم واین وجدانم رو آزار میداد.
غروب رفتم دیدم راضیه منتظر منه واون بهانه اورده که خودش وخواهرش به بهانه کلاس گلدوزی بمونن وباهاشون نرن وچون خواهرش هم خونه بود تشستیم اتاری بازی کردن تا موقع خواب اونا رفتن تو اتاق خودشون طبقه بالا ومن هم توی پذیرایی کنار تلویزیون دراز کشیدم خوابم برد وخداییش هم به سکس فکر نمیکردم.
ساعتهای حدود 12 نصف شب بود که دیدم راضیه اومده کنارم خوابیده وداره بوسم میکنه بد بختی اونهم هیچی حالیش نبود بهش گفتم مرضیه بیدار میشه گفت در رو قفل کردم .
کتار هم خوابیده بودیم هم رو بوس میکردیم ولی جرات کاری نداشتم که راضیه بهم گفت لباسامون رو در بیاریم ومن از اینکه اونم نیمه سکس شده بود کیرم بلند شده بود وسینه هاش رو مالیدم ولبش رو خوردم دیدم خودشو کلی خیس کرده وبهم گفت یک فیلم سکسی تو خونه هست که بابام قایمش کرده وشبها تو اتاق خوابشون با مامان نگاه میکنن بزارم گفتم باشه واون موقع ویدیو بود وسی دی اگه هم بود ما واونها نداشتیم وبالاخره فیلم رو گذاشتیم واز لب خوردن وحال کردن اونها یک چیزهایی یاد گرفتیم ولی من اون گل پایینی رو با اکراه ومجبوری لیس میزدم واولش بخاطر اینکه جلو اون کم نیارم میخواستم واسش بلیسم ولی کمی بعد اینقدر خوشم اومده بود که کلی حال میکردم ودوست داشتم تا صبح کسشو بخورم از بس حال میکردم ولی حال کردن ما با فیلم فرق داشت که کیر من به اون بزرگی نبود وگل مرضیه هم هنوز مثل غنچه بود ازبالا شروع کردم گردنش رو لیس زدم وسینه های کوچولوی عزیزم رو خوردم وکلی از اینکه میلیسیدمش کیف میکردم وتا اینکه رسیدم پایین واون چوچوله هاش رو لیس میزدم ووقتی که براش میخوردم مرضیه لرزید من هم ترسیدم وگفتم بد بخت شدم کار دست خودم دادم حتما غش کرده نفهمیدم که ارضا شدن یعنی چه فکر میکردم زن واسه این درست شده تا مرد بکنه توش وبچه دار بشه این چیزها حالیم نبود .اون موقع مرضیه گفت نترس من شدم بهش گفتم تو شدی یعنی چه وبرام توضیح داد وحالا نوبت من بود.کیرم رو گرفت به خیالش میخواد واسم ساک بزنه ولی همش دندون میزد و بهم گفت تو بیا کیرت رو بزار لا پای من وگفتم نه بزار من هم کونت بزارم وبا هزار بدبختی راضیش کردم وکرمی رو آورد کمی مالیدم اونجاش وکمی هم سر کیرم بعد هر کاری میکردم نمیرفت تو تا اینکه فشار دادم رفت توش ولی خیلی اصرار کرد در بیارم که داره از درد میمیره ومن هم مثل خروس دو تا جلو عقب که کردم ابم رو که تازه هم غلیظ شده بود ریختم تو کونش.
تا صبح کلی با هم حال کردیم واون شب قرار گذاشتیم با هم باشیم وبا هم ازدواج کنیم ولی از فرداش همش میترسیدیم نکنه حامله بشه اخه حالیم نبود که از کون حامله نمیشه وبالاخره روزها میگذشت ومن و راضیه هم هر وقت وقت میشد مثل اهن ربا به هم وصل میشدیم وهرجا وقت گیر میومدکوتاهی نمیکردیم ولی دیگه مثل اون شب با هم آزاد نبودیم وبخاطر بالا رفتن سنمون بزرگترها بیشتر مواظب ما بودن وهمیشه خالم میگفت دخترپسر جوون مثل باروت وآتیش هستن ولی دست تقدیر جور دیگه بود وخانواده ها راضی نشدن اون با کسی دیگه ازدواج کرد ومن هم همینطور وچون اولین عشقهای حقیقی هم بودیم .میتونم به جرات بگم نه من با کسی دیگه دوست شدم ونه اون این عشق مقدس وپاک رو خراب کرد هنوز هم با هم هستیم وبخاطر اینکه همیشه همدیگه رو داشته باشیم اون یک پسر از من داره که فقط من واون میدونیم اون مال منه وپسرم هم خیلی زیباست ولی منو عمو صدام میکنه ونمیدونه من باباشم و میخوام هیچ وقت ندونه یک کارهایی کردیم که چون دیگه یاد گرفته بودیم کلی با هم حال میکنیم که اگه وقت شد واستون میگم وچه جوری بچه دار شدیم وخیلی حرفهای دیگه توی وقت دیگه وهر دو پسرم هم از زن خودم وهم از راضیه تو یک مدرسه هستن وبا هم دوستن ولی نمیدونن با هم داداشن

نوشته: مسعود

دکمه بازگشت به بالا