یاغی
دکتر، عکس ساق پام رو نگاه کرد و رو به سهیلا گفت: نشکسته، میتونین ببرینش. کوفتگی شدیده و با کمپرس یخ، بهتر میشه.
همراه با سهیلا و لنگلنگان از اورژانس بیرون اومدم. درِ ماشین رو باز کرد تا بشینم. بعد هم خودش نشست پشت فرمون و راه افتاد. توی مسیر، جفتمون سکوت مطلق بودیم. سهیلا ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد. خواست کمک کنه تا خودم رو به آسانسور برسونم. نذاشتم و گفتم: خودم میتونم بیام.
وقتی وارد خونه شدیم، از شدت درد، حتی طاقت این رو نداشتم که به اتاقم برم. توی هال و روی کاناپه نشستم. سهیلا از داخل آشپزخونه، یک لگن آورد و گفت: شلوارت پاره و خونی شده. درش بیار تا پاهات رو بشورم و تمیز کنم. بعدش کمپرس یخ درست میکنم و میذارم روی پای راستت که مصدوم شده.
جواب سهیلا رو ندادم و مثل همیشه سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم. شال و مانتوش رو درآورد. زیرش یک شلوار جین سرمهای و نیمتنه یاسی پوشیده بود. خط سینههاش، توی نیمتنهاش، مشخص بود. اومد به سمت من. کمی دولا شد و دستش رو به شلوار ورزشیم رسوند و گفت: هنوز چهارده سالته و یک سال مونده تا به من نامحرم بشی.
توی وضعیتی که دولا شده بود، سینههاش رو کامل میتونستم ببینم. شلوارم رو درآورد و لگن رو گذاشت زیر پام. تو همین حین، نگاهش به کبودی کف دستم هم افتاد و گفت: با خودت چیکار کردی؟
به خاطر دیدن اندام سکسیش و سینههاش و البته درآوردن شلوارم، حسابی معذب و خجالتزده شدم. روم رو ازش گرفتم و گفتم: هم به ساق پام لگد زد و هم زمین خوردم.
سهیلا سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: آخه فوتبالم شد ورزش؟
جوابی بهش ندادم و زمین رو نگاه کردم. سهیلا رفت و همراه با یک پارچ آب برگشت. از زانوهام شروع کرد به شستن تا ساق پام. دردم میاومد، اما سعی کردم به روی خودم نیارم. لمس دستهاش با پاهام، حس خجالتم رو چند برابر کرد. بعد از تمیز کردن پاهام، با یک دستمال مرطوب، کف دستهام رو هم تمیز کرد. لگن آب رو برداشت و رفت توی آشپزخونه و با پلاستیک فریزر و یخ خورد شده، کمپرس یخ درست کرد. برگشت توی هال و چهار زانو نشست جلوی پاهای من. باز هم توی زاویهای بود که سینههاش کامل دیده میشد. تمام سعی خودم رو کردم که نگاهش نکنم. کمپرس یخ رو گذاشت روی ساق پای راستم و نگه داشت. سنگینی نگاهش رو حس کردم اما همچنان ترجیح میدادم که فرش رو نگاه کنم. با یک لحن ملایم گفت: بابات ازم خواست که به دادت برسم. خودش جایی بود و با سالن بازی تو، خیلی فاصله داشت.
جوابش رو ندادم. کمی مکث کرد و گفت: معمولا اینجور مواقع، تشکر میکنن.
حتی بوی عطر تندش هم روم تاثیر گذاشته بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مرسی.
سهیلا با دست دیگهاش، پشت ساق پام رو لمس کرد و گفت: این قسمت هم درد داری؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
کمپرس یخ رو روی ساق پام کمی فشار داد. دردم اومد اما اصلا دوست نداشتم به روی خودم بیارم. بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: میدونم از من خوشت نمیاد. یا حتی شاید بدت بیاد. اما باید این رو بدونی که من به اصرار پدرت، زنش شدم. ترجیح میدادم یک رابطه موقت داشته باشیم و تموم، اما پدرت هر طور شده میخواست که زن رسمیش بشم. خب من هم نتونستم در برابر این همه اصرار مقاومت کنم. الان هم پیله شده که باید بیام و اینجا زندگی کنم. بابات رو بهتر از من میشناسی. تا به خواستهاش نرسه، ولکن نیست. من خونه و زندگی دارم و مجبور نیستم بیام اینجا اما…
حرفش رو قطع کردم و گفتم: اینایی که میگی برام مهم نیست.
سهیلا چند لحظه مکث کرد. یک نفس عمیق کشید و گفت: من نمیخوام جای مادرت رو پُر کنم. در جریانم که چقدر تو و مادرت به هم نزدیک بودین. پدر و مادر من هنوز زنده هستن و نمیتونم درک کنم که از دست دادن مادرت چقدر سخت بوده. اونم توی یک حادثه و یکهویی. همه بهم گفتن که مادرت چقدر زن نازنین و دوست داشتنی و مردم داری بوده. پس…
دوباره حرفش رو قطع کردم. اینبار به چشمهای مشکیاش نگاه کردم و گفتم: اما تو از مادرم خیلی جوونتری. خیلی هم خوشگلتر و شیکپوشتری. فکر کنم همین برای بابام کافی باشه.
سهیلا خواست جوابم رو بده که باز نذاشتم و گفتم: فقط بهم بگو از کِی باهاش رابطه داری؟ قبل از فوت مامانم؟ یا یک روز بعد از فوتش؟
سهیلا انگار از حرف من شوکه شد. با لحن خاصی گفت: تو درباره من و بابات چی فکر میکنی؟ اصلا من به درک. فکر میکنی بابات همچین آدمیه که به زنش خیانت کنه؟ یا صبر نداشته باشه و یک روز بعد از فوت زنش، با یکی دیگه رو هم بریزه؟
پوزخند زدم و گفتم: تو، چند ماه قبل از فوت مامانم، منشی بابام شدی.
سهیلا کمپرس یخ رو رها کرد و ایستاد. چشمهاش به لرزش افتاد و گفت: اولین رابطه من و پدرت، شش ماه بعد از فوت مادرت بود. دیگه هم بیشتر از این لازم نمیبینم که در این مورد بهت توضیح بدم. در ضمن، تصمیم پدرت اینه که بیام اینجا زندگی کنم. بهتره که جفتمون با این موضوع کنار بیایم و جَو این خونه رو برای خودمون جهنم نکنیم.
پام همچنان درد میکرد اما تمام سعی خودم رو کردم که لنگ نزنم. اولین نفر وارد کلاس شدم. ریاضی داشتیم. درسی که بیشتر از همه دوستش داشتم و بهم آرامش خاصی میداد. توی بازی با اعداد، کنترل کامل، دست خودم بود و مطمئن بودم هرگز قرار نیست چیزی رو از دست بدم و همه چی طبق اون چیزی پیش میره که باید بره. جواب قطعیه و دیگه تصادفی در کار نیست. به خودم که اومدم، کلاس پُر شده بود. من دقیقا وسط کلاس بودم. کتاب و دفترم رو از توی کیفم، درآوردم و باز کردم. معلم بعد از وارد شدن و حضور غیاب کردن، رو به من گفت: میدونم که خود به خود یک درس جلوتر از بقیه هستی. تنبیهت اینه که بیایی پای تخته و هر چی که من درس میدم رو بنویسی.
وقتی خودم رو به تخته رسوندم، معلم گفت: پات چی شده؟
تخته رو پاک کردم و گفتم: تو فوتبال زمین خوردم.
معلم بهم گفت: اگه درد داری، لازم نیست پای تخته باشی.
بدون مکث گفتم: نه چیزی نیست آقا.
میدونستم معلم قراره چه مبحثی از کتاب رو توضیح بده. زودتر از اینکه شروع کنه، اولین معادله رو نوشتم. درس رو شروع کرد. باید صبر میکردم و هماهنگ با معلممون، مینوشتم. توی همین فرصت، مجبور بودم به سمت کلاس نگاه کنم. درس سختی بود و از چهره اکثر کلاس مشخص بود که چیز زیادی از حرفهای معلم نمیفهمن. حواس بیشترشون پیش معلم یا تخته و نوشتههای من بود. به غیر از یک نفر که فقط به من نگاه میکرد. تنها آدمی بود که یاد گرفتن این درس براش اهمیت نداشت. البته کلا یاد گرفتن هیچ درسی براش توی اولویت نبود. انگار میاومد مدرسه که فقط به من خیره بشه. چند بار خواست بهم نزدیک بشه که با گارد من رو به رو شد و اجازه ندادم که باهام دوست بشه. روالی که بعد از فوت مادرم و نسبت به همه انجامش میدادم. دیگه هیچ علاقه و انگیزهای نداشتم که به کَسی نزدیک بشم. اما علی کوتاه نمیاومد. حتی احساس میکردم که هر بار که پَسش میزنم، مصممتر میشه تا باهام رابطه بر قرار کنه. ذهنم، همزمان درگیر درس و نگاههای علی بود. غیر ارادی باهاش چشم تو چشم شدم. لبخند خفیفی زد. لبخندی که فقط آدمهای برنده میزنن. روم رو ازش گرفتم و به خواست معلم، بقیه معادلهها رو نوشتم.
گوشه حیاط، ایستاده به دیوار تکیه داده بودم. هوا اینقدر سرد بود که اکثر بچهها، توی کلاسها میموندن. اما من، عاشق هوای ابری بودم. حتی با باد سرد و استخونشکن هم مشکلی نداشتم. دو هفته از مصدومیت پام میگذشت و سرما دیگه استخون پام رو اذیت نمیکرد. تو حال و هوای خودم بودم که با صدای خنده و شوخی چندتا پسر که چند متر از من فاصله داشتن، به خودم اومدم. علی هم بینشون بود. حس خوبی بهم دست نداد. انگار اصرار علی برای ارتباط برقرار کردن با من، بیفایده نبود. انگار من هم دوست داشتم تا نگاهش کنم. کاری که همه میکردن. چون علی زیباترین پسر مدرسه محسوب میشد. چهرهای که قطعا حتی اگه برای یک دختر هم بود، باز هر آدمی رو وادار میکرد تا نگاهش کنن. بین پسرهایی بود که اصلا ازشون خوشم نمیاومد. پسرهایی که توی مدرسه، به ارازل معروف بودن. هر کاری میکردن به غیر از درس خوندن و به عالم و آدم آزار میرسوندن. پیش خودم گفتم: شاید خودش هم فرقی با اونا نداره. تا یادمه از اولش هم با اینا دوست بود.
سرش رو به سمت من چرخوند. نگاهم رو ازش گرفتم. اما متوجه شد که داشتم نگاهش میکردم. از دوستاش جدا شد و اومد به سمت من. وقتی بهم رسید، مثل من به دیوار تکیه داد و گفت: شنیدم مثل درس خوندنت، فوتبالیست خوبی هم هستی. کجا فوتبال بازی میکنی؟
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم: عصرا میرم سالن.
نگاهش به رو به روش بود و گفت: منم فوتبالم بدک نیست. آدرس بده، یه بار بیام.
چهرهاش از نیمرُخ، جذابیت چند برابری داشت. لبهای قرمزش روی پوست سفید صورت کشیدهاش، بیش از اندازه زیبا به نظر میاومد. اما اوج زیبایی چهرهاش، مُژههای پُر پشت و بلندش بود که ترکیبش با چشمهای قهوهایش، هر آدمی رو جذب میکرد. سعی کردم لحنم بیتفاوت باشه و گفتم: اکثرشون از ما بزرگتر هستن. خیلی هم سفت و سخت بازی میکنن.
سرش رو به سمت من چرخوند. لبخند خفیفی زد و گفت: فکر کردی من سوسول و شکستنی هستم؟
ناخواسته یک نگاه به اندامش کردم. هرگز این فکر رو نکرده بودم که علی، بدن ضعیفی داره، حتی با اینکه از نظر خیلیها، یک اندام دخترونه داشت. چند بار شنیده بودم که دوستهاش بهش میگن دختر جون. خودش هم قطعا از اندامش خوشش میاومد و همیشه تیشرت و شلوارهای چسب و اندامی میپوشید و دوست داشت تا همه، اندام جذابش رو ببینن. سعی کردم لحن بیتفاوتم رو حفظ کنم و گفتم: توی کلاس، آدرس سالن رو بهت میدم. ساعت هفت اونجا باش.
از حرفم تعجب کرد و گفت: یعنی باور کنم؟
+چی رو؟
-اینکه آدم حسابم کردی؟
جوابی بهش ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم. لحن علی پُرهیجانتر شد و گفت: من ازت خوشم میاد. دلم میخواد باهات دوست بشم. یه حسی بهم میگه تو هم از من خوشت میاد اما نمیدونم چرا…
دوباره به چشمهاش زل زدم و حرفش رو قطع کردم و گفتم: با خودت ساقبند هم بیار. اگه نداری، حتما بخر.
مشغول جمع کردن کولهام بودم که سهیلا اومد بالا سرم و گفت: میخوای بری فوتبال؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
زیر چشمی میتونستم ببینم که سهیلا دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد و گفت: یعنی اینقدر از من بدت میاد که حاضر نیستی حتی بهم نگاه کنی؟
یک تیشرت زرد اندامی و یک ساپورت مشکی تنش کرده بود. برای چند لحظه و ناخواسته، اندام رو فُرم و سکسیش رو با علی مقایسه کردم. هر دوشون شبیه هم بودن. دیدن هر دوشون، باعث احساس خاصی در من میشد. احساسی نسبتا لذتبخش که دوست نداشتم نسبت به زن بابام پیدا کنم و نمیتونستم به چشمهای سهیلا نگاه کنم و بگم: تو سکسی و جذاب میگردی و من با دیدنت، معذب میشم.
آب دهنم رو قورت دادم. سرم رو آوردم بالا و گفتم: من از تو متنفر نیستم.
سهیلا کمی مکث کرد و گفت: فردا شب وسایلم رو میارم اینجا و دیگه توی این خونه زندگی میکنم. به پدرت پیشنهاد دادم که اتاق خوابمون رو با اتاق تو عوض کنیم.
از پیشنهاد سهیلا تعجب کردم و گفتم: چرا؟
لحنش ملایمتر شد و گفت: دوست ندارم هر شب، همراه با پدرت، وارد اتاقی بشم که همیشه مادرت وارد اون اتاق میشده. یعنی در اصل دوست ندارم تو این صحنه رو ببینی.
به چشمهای سهیلا نگاه کردم. برای اولین بار یک حس مثبت از سمتش دریافت میکردم. ایستادم و کولهام رو برداشتم و گفتم: نیازی به این کار نیست.
سهیلا پوزخند خفیفی زد و گفت: یعنی طاقت داری که جلوی چشمهای تو، زن هرزهای مثل من بره توی اتاقی که جایگاه مادرت بوده؟
+هیچ وقت بهت نگفتم هرزه.
-اگه خوب به حرفهای رد و بدل شده بینمون توی روزی که پات مصدوم شده بود دقت کنی، بهم گفتی هرزه.
همچنان سعی میکردم به اندام و لباس چسبون سهیلا نگاه نکنم و گفتم: حرفهای اون روزم رو به بابام گفتی؟
-به نظرت اگه گفته بودم، توی این چند مدت میتونست به روت نیاره؟ کدوم پدری اگه بفهمه پسرش اینطور قضاوتش کرده، سکوت میکنه؟ قسمتی از پدر تو به خاطر از دست دادن مادرت، نابود شده. اینقدر پول داره که بتونه هر شب با هر خوشگلی باشه و اگه مَرد هرزهای بود، نیازی نداشت که من رو به عقد خودش در بیاره و به عالم و آدم نشونم بده. پدر تو، برای بقای خودش به من پناه آورده. اون به من نیاز داره. همونطور که به تو نیاز داره.
چند لحظه به سهیلا نگاه کردم و جوابی نداشتم که بهش بدم. از کنارش رد شدم تا از خونه برم بیرون. به درِ خونه که رسیدم، سهیلا صدام زد و گفت: نوید یک لحظه وایستا.
سرم رو برگردونم و منتظر بودم که چی میخواد بگه. چند قدم به سمتم اومد و گفت: قطعا هیچوقت نمیتونم جای مادرت باشم، اما من و تو میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. من عاشق پدرت شدم و تصمیم گرفتم تا هر طور شده بهش کمک کنم. یعنی یک هدف خوب برای ادامه زندگیم پیدا کردم. قطعا شرایط مالی من رو میدونی. من هیچ نیازی به پول پدرت ندارم. به هر چی که اعتقاد داری قسم که اولین ارتباط احساسی ما، شش ماه بعد از فوت مادرت بود. تو پسر باهوشی هستی. مادرت موقعی که خارج بوده، توی یک کالج معتبر، کارشناسی فیزیک گرفته. قطعا هوش و ذکاوت تو، به مادرت رفته. به نظرت توی اون مدتی که مادرت زنده بود و من منشی پدرت بودم، اگه خبری بین ما بود، مادرت متوجه نمیشد؟
دوباره جوابی به سهیلا ندادم و از خونه زدم بیرون. توی مسیر سالن، ذهنم به شدت درگیر سهیلا بود. دلم کمی براش سوخت. داشت تمام تلاشش رو میکرد که رضایت من رو جلب کنه تا قضاوت بدی در موردش نداشته باشم. و همچنان نمیدونست که یکی از دلایل دوری من ازش، اینه که دوست ندارم به زن بابای خودم حس جنسی داشته باشم. این حس از نظر من، نهایت نامردی بود و فقط یک آدم کثیف و هرزه، اجازه میداد که همچین حسی، توی وجودش ریشه کنه.
علی ورودی سالن ایستاده بود. با انرژی سلام کرد و گفت: غرق نشی.
نفهمیدم چرا دیدن علی، درون ملتهب و آشفتهام رو آروم کرد! لبخند زدم و گفتم: فکر نمیکردم که بیایی.
علی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: فعلا که اومدم. بریم و ببینیم فوتبال کدوممون بهتره.
توی رختکن، مشغول تعویض لباسهامون شدیم. اینبار میتونستم بدن علی رو فقط با یک شورت ببینم. قابل حدس بود که بدن لُختش چقدر جذاب، سکسی و دیدنیه. فکر کردم متوجه خط نگاه من میشه و واکنش نشون میده اما فهمیدم که همه حواسش به دیدن اندام منه! خواستم به روش بیارم اما چیزی نگفتم و تیشرت و شورت فوتبالیم رو پوشیدم و از رختکن زدم بیرون.
علی نفس نفس زنان، نشست روی زمین و گفت: خب چطور بودم؟
رو به روش نشستم و گفتم: بدک نبودی. همین که آبروم رو نبردی، خوبه.
اخم کرد و گفت: خیلی نامردی نوید. سه تا گل زدم لعنتی.
+منظورت همون سه تا دروازه خالیای هست که من بهت پاس دادم؟
-بهترین بازیکنای دنیا، خودشون رو در موقعیتهای گلزنی قرار میدن. کار هر کَسی نیست.
خندهام گرفت و گفتم: آقای بهترین بازیکن دنیا، پاشو بریم که الان سانس جدید سالن شروع میشه.
ایستادم و دست علی رو گرفتم که بِایسته. لحظهای که ایستاد، نگاه و لحنش جدی شد و گفت: مرسی، خیلی وقت بود که اینقدر بهم خوش نگذشته بود.
تعجب کردم و گفتم: فکر میکردم همیشه همراه دوستات توی مدرسه، بهت خوش میگذره.
علی پوزخند تلخی زد و گفت: واقعا تو همچین آدمی هستی؟
+چطور آدمی؟
-هر چیزی که چشمهات میبینه رو باور میکنی؟
علی نشست روی نیمکت من و گفت: از امروز میخوام پیش تو بشینم. یعنی جام رو با کناریت عوض کردم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: مرسی که قبلش اجازه گرفتی.
کتابش رو باز کرد و گفت: دیشب درباره بابای تو با بابام حرف زدم. بهش گفتم که بابات تاجره.
تعجب کردم و گفتم: خب که چی؟ اصلا تو شغل پدر من رو از کجا میدونی؟
علی به من نگاه کرد و گفت: مثل کبک سرت رو توی زمین فرو کردی و فکر میکنی اگه با کَسی دوست نباشی، ملت نمیفهمن که کی هستی و چه خانوادهای داری. بچهها حتی مدل ماشین بابات رو هم میدونن.
+خب چرا با پدرت درباره پدر من حرف زدی؟
-پدرم میخواد شغلش رو عوض کنه. تو ذهنشه که بره تو کار خرید و فروش عمده انواع کالاها. اما برای شروع میخواد با یک آدم معتبر شریک بشه. پدر تو رو میشناخت اما خب امیدی نداره که پدر تو باهاش شریک بشه. منم بهش گفتم که با پسر این آدم دوستم و از طریق پسرش میتونیم قانعش کنیم.
به خاطر تعجب زیاد، خندهام گرفت و گفتم: الان تو با من دوست شدی؟
چشمهای علی برق زد و گفت: نیستم؟ کی توی این مدت تونسته تو رو اینطوری بخندونه؟
سعی کردم جلوی خندهام رو بگیرم و گفتم: یعنی من یکاره به بابام بگم که بیا با فلانی شراکت کن؟
علی با خونسردی گفت: آره چرا که نه. تحقیق میکنه و میفهمه که پدر من، آدم آبرومند و خوش نامیه. بعدش هم، آدمها توی شراکت، قرارداد رسمی میبندن. قرار نیست فیل هوا کنن که. پدر تو میتونه به پدر من کمک کنه. بعدش هم پدر من مدیون پدر تو میشه و بالاخره یک روزی به کارش میاد. در ضمن یک چیز دیگه هم هست که میدونم.
حسابی به خاطر صحبتهای علی سوپرایز شدم و گفتم: چی رو میدونی؟
علی کمی مکث کرد و گفت: میدونم که نزدیک به یک سال پیش، مادرت رو توی تصادف از دست دادی. و…
+و چی؟
-میدونم که بابات چند وقته که با منشیش ازدواج کرده.
+خب اینا چه ربطی به خواسته تو داره؟
-ربطش واضحه. باباها وقتی بعد از فوت زن اولشون، با یکی دیگه ازدواج میکنن، مجبورن هر طور شده دل بچههاشون رو به دست بیارن. تو الان توی موقعیتی هستی که هر نازی بکنی، مجبورا نازت رو بخرن.
تعجبم هر لحظه بیشتر میشد و گفتم: اینایی که گفتی رو همه میدونن؟
علی بدون مکث گفت: نه همهاش رو، بیشترش رو خودم دربارهات فهمیدم.
+یعنی یکاره درباره من و زندگیم فضولی کردی تا اطلاعات زندگی من رو بفهمی؟
-راستش رو بخوای، اسمش رو گذاشتم تحقیق درباره آدمی که دوسِش دارم و میخوام هر طور شده باهاش دوست بشم.
نمیدونستم چه واکنشی باید در برابر علی داشته باشم. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که اینقدر باهوش و نکتهسنج و زرنگ باشه. کل تایم کلاس رو حواسم به علی و حرفهاش بود. توی زنگ استراحت، از کلاس زدم بیرون. علی همراهم اومد و دوستهاش، توی سالن، جلوش رو گرفتن. شنیدم که یکیشون به علی گفت: میبینم که بالاخره دو تا بچه خوشگل مدرسه با هم دوست شدن.
علی در جوابش گفت: صد بار گفتم به من نگو بچه خوشگل.
یکی دیگهشون و با یک لحن تمسخرآمیز گفت: من که از خدامه بهم بگن بچه خوشگل.
علی جوابشون رو نداد و خودش رو به من رسوند. خودم رو به گوشه حیاط رسوندم و به دیوار همیشگی تکیه دادم. وقتی علی اومد کنارم، نگاهش کردم و گفتم: همیشه اینطوری باهات حرف میزنن؟
علی کمی خجالت کشید و گفت: حدودا.
+بعد تو با همچین آدمهایی دوستی؟
-دوست نیستم.
+همیشه با اینایی.
-اونا همیشه با منن. ازشون خوشم نمیاد.
+حتما یه چیزی دیدن که همیشه خودشون رو به تو میچسبونن.
علی از حرفم ناراحت شد و گفت: میفهمی چی داری میگی؟
لحنم رو جدی کردم و گفتم: چیزی که نمیفهمم اینه که چطور آدم از یک عده خوشش نمیاد اما اجازه میده که باهاش لاس بزنن.
نگاه و لحن علی تهاجمی شد و گفت: من نمیذارم که کَسی باهام لاس بزنه.
به چشمهای عصبانیش نگاه کردم و گفتم: اما من همیشه دیدم که اونا دورت جمع شدن و دارن باهات لاس میزنن و تو هم اصلا بدت نمیاد.
علی بغض کرد و گفت: من این وضعیت رو دوست ندارم. فقط اگه بهشون بگم که ازشون خوشم نمیاد، اذیتم میکنن. طرف تو نمیان، چون در جریانن که پدرت، اصلیترین حامی مدرسه است.
با دقت به علی نگاه کردم. دوست نداشتم توی موضع ضعف ببینمش. دیگه مطمئن شده بودم که من هم نسبت بهش احساس پیدا کردم. با یک لحن جدی گفتم: علنی بهشون بگو که ازشون خوشت نمیاد. اگه نتونی از خودت دفاع کنی، همه ازت سوء استفاده میکنن.
تو همین حین، دوستهای علی که مدعی بود ازشون خوشش نمیاد، به ما نزدیک شدن. یکیشون به علی گفت: بیا کارت دارم.
علی بغضش رو قورت داد و گفت: من با تو کاری ندارم.
از جواب علی تعجب کرد و گفت: دارم بهت میگم بیا اینجا.
علی چند لحظه به من نگاه کرد و رو به طرف گفت: گفتم که من باهات کار ندارم.
اومدن نزدیک علی. یکیشون با یک لحن جدی گفت: جنبه شوخی داشته باش بچه جون.
علی گفت: هر چقدر تا حالا باهام شوخی کردین، بسه. دیگه خوشم نمیاد دور و بر من باشین.
همهشون از جواب علی تعجب کردن. یکیشون نگاه معنی داری به من کرد و رو به علی گفت: این بچه پولدار سوسول پُرت کرده؟
دست علی رو گرفتم و کشیدمش عقبتر و رو به همهشون گفتم: مواظب این بچه پولدار سوسول باشین. چون اگه یک کلمه دیگه حرف مفت بزنین، مجبورین فردا با صورت کبود شده تو مدرسه راه برین. اونوقت کل مدرسه بهتون میگن که از یک بچه پولدار سوسول، کتک خوردین.
یکیشون اومد نزدیک من. جوری که نزدیک بود صورتش به صورت من بخوره. با حرص گفت: روزی ده تا مثل تو رو میکنم بچه کون. تو باید زیر من، دست و پا بزنی و از مامانت بخوای که بیاد کمکت و اون به جات، زیر من ناله کنه و ضجه بزنه.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: خیلی بد شد. فکر کنم بابام باید حسابی سر کیسه رو شل کنه.
پسره با تمسخر گفت: برای اینکه کون پسرش نذارم؟
همهشون زدن زیر خنده. لبخندی از سر حرص و عصبانیت زدم و گفتم: نه برای دیه داغون شدن دماغ تو.
سرم رو بردم عقب و با تمام زورم کوبیدم توی بینی و صورتش. تا اومد به خودش بیاد، یک مشت محکم به شکمش و مشت بعدی رو توی فکش زدم. جوری نفسش بند اومد که بقیهشون فکر کردن داره خفه میشه. چند لحظه توی شوک بودن، اما همگیشون بهم حمله کردن. پنج تا میخوردم و یکی میزدم. چهره مادرم توی ذهنم میاومد و با تمام وجودم مشت و لگد میزدم و تو صورت هر کدومشون، یه کله محکم زدم. چند دقیقه بعد، هر کی که توی حیاط بود، اومد و ما رو از هم جدا کرد. از بینی و دهنم خون میاومد و کل بلوزم خونی شده بود. همهمون رو بردن توی دفتر مدیریت. مدیر مدرسه وقتی من رو دید، تعجب کرد و گفت: از شما بعیده آقای زارعی. مجبورم به پدرتون اطلاع بدم.
علی هم که چندتایی مشت و لگد خورده بود، آوردنش توی دفتر. به چهره دوستهای سابقش نگاه کرد و با ذوق و هیجان و رو به من گفت: سر قولت بودی. تو صورت همهشون یه کبودی هست.
مدیر با عصبانیت و رو به علی گفت: بشین و حرف زیادی نزن.
علی نشست کنار من و به آرومی در گوشم گفت: اما خودت هم حسابی داغون شدی. همهاش تقصیر من بود.
مدیر با اخم به علی نگاه کرد و بهش رسوند که دیگه حرفی نزنه. بعدش هم تلفن رو برداشت و با پدرم تماس گرفت.
سهیلا صورتم رو تمیز کرد و گفت: بابات رو حسابی شرمنده کردی. بدجور از دستت عصبانیه.
بدون مکث گفتم: پدر شدن یعنی همین.
سهیلا لبخند زد و گفت: چه زبونی داری تو. حالا برای چی دعوا کردی؟ بابات میگه با چند نفر همزمان کتک کاری کردی.
+بهم فحش مادر دادن.
سهیلا کمی مکث کرد و گفت: حالا که اینقدر خوردی، چقدر تونستی بزنی؟
+به میزان لازم.
سهیلا کامل خندهاش گرفت و گفت: گاهی لازمه آدم وحشی بشه. خوب کردی زدیشون. با بابات حرف میزنم و میگم که بهت فحش مادر دادن.
+اگه ازت بخوام، یک چیز دیگه هم به بابام میگی؟
-چی؟
+پدر دوستم دنبال سرمایهگذاری جدید تو بازاره. نیاز به یک آدم با تجربه داره تا باهاش شریک بشه. میخوام بابا رو بهش معرفی کنم. البته سرمایه و پولش در حد بابا نیست.
-اوکی بهش میگم اما اول باید صبر کنیم که عصبانیتش سر جریان امروز فروکش کنه.
+به نظرت قبول میکنه؟
-بابات رو که میشناسی. تا خودش شخصا درباره کَسی تحقیق نکنه و مطمئن نشه، کوچکترین اعتمادی نداره. همه چی به این بستگی داره که پدر دوستت چه طور آدمی باشه.
سهیلا از من فاصله گرفت و گفت: برو حموم و لباسهات رو بده تا بشورم. البته شک دارم خون روی بلوزت پاک بشه، اما امتحان میکنم تا ببینم چی میشه.
چشمهای علی از تعجب گرد شد و گفت: واقعا داری میگی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، بابام گفته که حاضره با پدرت ملاقات کنه. بهش بگو فردا ساعت ده صبح بره دفترش.
علی با هیجان گفت: این عالیه. بالاخره بهش ثابت میشه که منم به درد بخورم.
+به کی ثابت میشه.
-به بابام. همیشه بهم میگه که تو بیعرضه و به درد نخوری. همیشه داداش بزرگم رو میزنه توی سرم و میگه کاش یه ذره شبیه اون باشم. تو خیلی خوش شانسی که تک بچهای نوید.
از اینکه پدر علی، اینطور باهاش برخورد میکرد، ناراحت شدم. علی راست میگفت. هیچ چیزی در موردش، اونی نبود که به نظر میاومد. هر روز که بیشتر باهاش صمیمی میشدم، بیشتر میفهمیدم که چقدر تنها و افسرده است. سعی کردم ناراحتیم رو به روی خودم نیارم و گفتم: اولا که من تک بچه نیستم و یک خواهر بزرگتر دارم که خارج زندگی میکنه. دوما بابات درباره دعوای توی مدرسه، چیزی نگفت؟
-اصلا براش مهم نیست که چه بلایی سر من بیاد. در هر حالتی طعنه میزنه و میگه مقصر خودم بودم که مشکل درست شده. حتی حاضر نیست به حرفم گوش بده. اما در عوض، توی مدرسه همه دارن درباره ما حرف میزنن. دیگه کَسی جرات نداره طرفم بیاد. آبروی اون عوضیا هم حسابی رفته. البته مدیر مدرسه هم بدجور تهدیدشون کرده. چون بعد از دعوای ما، خیلیها رفتن پیش مدیر و ازشون شکایت کردن.
احساس کردم علی با صحبت کردن درباره پدرش، عصبی و ناراحت میشه. حرف رو عوض کردم و گفتم: امشب نباید از این پیر پاتالا ببازیم. تا میتونی سفت و محکم بازی کن.
علی دوباره هیجانی شد و گفت: اوکی حله، امشب حالشون رو میگیریم.
علی با دقت کل خونه رو ورانداز کرد و گفت: آپارتمان پولداری که میگن همین بود و ما خبر نداشتیم.
فکش رو گرفتم توی دستم. وادارش کردم به من نگاه کنه و گفتم: قراره فقط ریاضی کار کنیم. وقت برای نگاه کردن و فضولی زیاده.
فکش رو رها کردم. رفتم به سمت اتاقم و گفتم: زود باش.
علی دنبال من وارد اتاقم شد و گفت: چه حسی داره تک پسر آدم پولدار بودن؟
دفتر ریاضیم رو، گذاشتم روی میز تحریر. صندلی رو به سمت علی چرخوندم و گفتم: بشین تا برای خودم صندلی بیارم.
وقتی نشست، دفترم رو گذاشتم رو به روش و گفتم: دو صفحه برات معادله نوشتم. دونه به دونهشون رو حل میکنی تا بفهمم عمق فاجعه چقدره. بعد باهات کار میکنم.
علی که انگار اصلا به ریاضی علاقه نداشت، یک پوف طولانی کرد و گفت: این منصفانه نیست. اینجا هم ریاضی؟
به آرومی زدم توی سرش و گفتم: حلشون کن.
وارد اتاق پدرم و سهیلا شدم تا صندلی پدرم رو بردارم. نگاهم به تخت و شورت و سوتین بنفش سهیلا افتاد. ناخواسته اندام سکسیش رو تصور کردم. نگاهم رو از شورت و سوتینش گرفتم و به خودم گفتم: تمومش کن نوید. تو آدم کثیفی نیستی.
برگشتم توی اتاق و صندلی پدرم رو گذاشتم کنار علی و نشستم و منتظر موندم تا همه معادلهها رو حل کنه. وقتی تموم کرد، به جوابهاش نگاه کردم و گفتم: فاجعهتر از اونی که فکرش رو میکردم. خیلی کار داریم.
علی گفت: با تو که باشم، هر کاری باهام بکنی، راضیم. حتی ریاضی کار کردن که ازش متنفرم.
نگاه به علی تنها عاملی بود که باعث میشد تا بتونم حس خاصم به سهیلا رو مهار کنم. دفترم رو ورق زدم و گفتم: خوب دقت کن ببین چی میگم.
نزدیک به یک ساعت با علی ریاضی کار کردم. احساس کردم که به خاطر من داره تمام تلاشش رو میکنه تا یاد بگیره. از طرفی بیشتر از این نمیتونستم بهش فشار بیارم. درس رو متوقف کردم و گفتم: فعلا بسه. من برم یه چیزی بیارم، بخوریم.
همینکه ایستادم، سهیلا دم در ظاهر شد و گفت: من براتون میارم.
علی از دیدن سهیلا کمی هول شد. ایستاد و گفت: سلام.
سهیلا با دقت علی رو نگاه کرد و گفت: شما باید علی آقا باشی. پسر آقای نیکمنش، شریک جدید پدر نوید جان.
علی گفت: بله پسر آقای نیکمنش هستم.
سهیلا گفت: خیلی خوش اومدی عزیزم. خیلی وقت بود که وصف شما رو از نوید جان میشنیدم. مشتاق بودم تا ببینمت.
بعد رو به من کرد و گفت: نیم ساعتی هست که اومدم. مزاحمتون نشدم چون وسط درس بودین. الان براتون یک عصرونه حسابی درست میکنم.
سهیلا یک پیراهن اندامی سفید با گلهای ریز قرمز همراه با یک دامن اندامی سفید که تا زانوش بود، تنش کرده بود. نگاهش کردم و گفتم: مرسی.
بعد از رفتنش، علی به آرومی گفت: عجب مامان با کلاسی گیرت اومده. بیشتر حسودیم شد.
درِ اتاق رو بستم. روی تختم دراز کشیدم. دستهام رو گذاشتم روی شکمم و گفتم: خیلی به لباس پوشیدن و تیپش اهمیت میده و همیشه عطر تند و تلخ میزنه. اکثرا هم لباسهای باز و اندامی میپوشه. از این اخلاقش اصلا خوشم نمیاد.
علی نشست و صندلی رو به سمت من چرخوند و گفت: بده آدم شیکپوش و تمیز باشه؟
به علی نگاه کردم و گفتم: اگه مامان واقعیم بود، نمیذاشتم جوری تیپ بزنه که همه جذبش بشن و نگاهش کنن.
علی اخم کرد و گفت: بیخیال نوید. زمونه عوض شده. هر کَسی میتونه هر جور که عشقش میکشه زندگی کنه. به نظر من که مامان جدیدت، حرف نداشت. تو همین چند ثانیه، خیلی ازش خوشم اومد. من که از خدامه یک روز بتونم مثل مامان جدیدت زندگی کنم.
+یعنی چی؟
-یعنی هر مدل که دلم میخواد باشم. مثل مامان جدید تو که هر مدل دلش میخواد تیپ میزنه و قضاوت تو براش مهم نیست. به نظر من که آدم شجاعیه.
لبخند توام با تعجب زدم و گفتم: شجاع؟!
علی بدون مکث گفت: آره شجاعت میخواد که خود واقعیت باشی.
با دقت به علی نگاه کردم و گفتم: یعنی تو الان خود واقعیت نیستی؟
-نه نیستم.
+خود واقعیت چیه؟
علی جدی شد و گفت: جرات ندارم درباره خود واقعیم حرف بزنم.
خواستم جواب علی رو بدم که سهیلا درِ اتاق رو زد و گفت: بیایین پسرا که براتون املت کالباس مرغ درست کردم.
همه حواسم به حرف علی بود. دوست نداشتم حرفش رو قبول کنم اما حقیقت داشت. من هم یک چیزهایی توی درونم داشتم که حاضر نبودم هرگز دربارهشون با کَسی حرف بزنم. کنجکاو شدم که چه چیزی توی دل علی میگذره که جرات حرف زدن دربارهاش رو نداره. سهیلا پرید وسط افکارم و گفت: او چه خبره؟
علی گفت: همیشه همینه. یکهو میره تو فکر.
سعی کردم عادی باشم و گفتم: خبری نیست.
سهیلا رو به من گفت: از دوستت خیلی خوشم اومده. پسر ناز و باحالیه. البته اینم بگم که بابات هم از پدر علی خیلی خوشش اومده. تصمیم گرفته حسابی دستش رو بگیره و بلندش کنه. آینده مالی پدر علی قطعا درخشان خواهد بود.
صورت علی به خاطر تعریف مستقیم سهیلا قرمز شد و گفت: خوبی از خودتونه.
سهیلا لحنش رو شیطون کرد و گفت: باید بگی، نازی از خودتونه.
من و علی زدیم زیر خنده. سهیلا هم خندهاش گرفت و گفت: خب پسرا من برم توی اتاق که جناب زارعی بزرگ یک سری کار بهم سپرده که باید توی خونه انجام بدم.
فکر کردم که علی با ایستادن سهیلا، مثل من نتونه مقاومت کنه و اندامش رو، مخصوصا از پشت، دید بزنه. اما علی انگار هیچ نگاه خاص و جنسی به سهیلا نداشت. مثل همیشه، فقط به من زل زد و گفت: بگو ببینم، به چی فکر میکردی؟
+به اینکه توی واقعی کی هستی؟
علی از سوالم جا خورد. یک نفس عمیق کشید و گفت: یک نقشهای بکش تا امشب رو پیش تو بمونم تا بهت بگم منِ واقعی چی هستم.
درِ اتاق پدرم و سهیلا رو زدم. سهیلا گفت: بیا تو.
روی تخت، چهارزانو نشسته بود و لپتاپش رو روی پاهاش گذاشته بود. به خاطر نوع نشستنش و بالا رفتن دامنش، رونهای سفیدش دیده میشد. طوری که انگار هیچی پاش نیست. سعی کردم به پاهاش نگاه نکنم و گفتم: میتونی یک کاری کنی که علی امشب پیش من باشه؟ باباش آدم سختگیریه.
سهیلا از بالای عینکش، با دقت من رو نگاه کرد و گفت: سعی خودم رو میکنم. میگم که به خاطر امتحان فردا، علی نیاز داره که تا دیر وقت با تو ریاضی کار کنه.
وقتی برگشتم که از اتاق برم بیرون، سهیلا گفت: ممنون.
از اینکه فراموش کردم که ازش تشکر کنم، خجالت کشیدم. برگشتم و گفتم: مرسی.
رختخواب علی رو وسط اتاقم انداختم. علی یک نگاه به رختخواب کرد و گفت: یعنی قراره تو روی تخت بخوابی و من روی زمین؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: آره چطور؟
علی صداش رو آهسته کرد و گفت: اینطوری نمیتونم چیزی که ازم خواستی رو بهت بگم. تو باید پیشم بخوابی و نزدیکم باشی.
از درخواستش کمی تعجب کردم و گفتم: بابام و سهیلا، شب تو اتاق خودشون میخوابن. صدا اصلا بیرون نمیره.
-همون که گفتم. تو باید پیشم بخوابی تا حرف بزنم.
+اوکی باشه. اون لحظهای که داریم حرف میزنیم رو کنارت میخوابم.
وقتی مطمئن شدم که پدرم و سهیلا خوابیدن، درِ اتاقم رو بستم. چراغ رو هم خاموش کردم. بالشتم رو گذاشتم کنار بالشت علی. به پهلو کنارش دراز کشیدم و گفتم: خب حالا میگی یا نه؟
علی هم به پهلو شد و گفت: اینطوری که نگام کنی، روم نمیشه بگم. صاف بخواب و سقف رو نگاه کن.
کلافه شدم و گفتم: سر کارم گذاشتی؟
-نه به خدا.
احساس کردم کمی صداش لرزش داره. به حرفش گوش دادم. صاف خوابیدم و به سقف نگاه کردم. علی خودش رو کمی به من نزدیکتر کرد و گفت: من شبیه بقیه پسرا نیستم. حق با تو بود، ته دلم خیلی بدم نمیاومد که اون عوضیا باهام لاس بزنن. فقط مشکل این بود که نامرد و عوضی بودن. برای همین ازشون بدم میاومد. من دوست دارم یه مَرد یا پسر باهام ور بره. دوست دارم تو باهام ور بری. دوست دارم هر کاری که عشقت میکشه باهام بکنی. حاضرم هر کاری که میخوای برات انجام بدم.
نمیتونستم به درستی حرفهای علی رو درک کنم. اما هیچ حس بدی از حرفهاش نگرفتم. علی پاش رو گذاشت روی پاهای من و گفت: من میخوام برای تو باشم نوید. فقط و فقط برای تو. این همون چیزیه که میترسم دربارهاش با کَسی حرف بزنم.
توی دلم غوغا شد. تصویر اندام سکسی علی و سهیلا، با سرعت توی ذهنم حرکت میکرد. علی لبهاش رو به گوش من رسوند. لاله گوشم رو کمی مکید و گفت: تو هم از من خوشت میاد. تو هم دوست داری منو بکنی اما روت نمیشه بگی.
دوباره لاله گوشم رو مکید و همزمان پاش رو به آرومی و از روی شلوارم، روی کیرم مالید. هر لحظه که بیشتر باهام ور میرفت، تواناییم برای حذف سهیلا از ذهنم بیشتر میشد و فقط به علی فکر میکردم. دستش رو برد توی شلوار و شورتم. کیرم رو لمس کرد و گفت: من دوست دارم برای این باشم.
آب دهنم رو قورت دادم و به نفس نفس افتادم. علی متوجه حجم بالای احساسات جنسی درونم شد و گفت: میدونستم که تو هم دوست داری. میدونستم که بالاخره به دستت میارم.
رفت پایین پاهام و شلوار و شورتم رو درآورد. چند تا بوسه به بیضههام زد و با یک صدای حشری گفت: میدونستم این بالاخره برای من میشه.
کیرم رو به آرومی فرو کرد توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن. دچار شوک عصبی شدم و نزدیک بود مغزم منفجر بشه. تصور اینکه چهره و لبهای زیبای علی، مشغول ساک زدن کیر منه، امواج درونم رو سهمگینتر و غیر قابل مهارتر میکرد. بعد از چند دقیقه ساک زدن، کامل لُخت شد. دمر خوابید کنارم و گفت: من از امشب فقط برای تو هستم.
چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم اندام لُختش رو توی حالت دمر ببینم. فرم کونش توی وضعیت دمر، سکسیترین تصویری بود که تا اون لحظه دیده بودم. یقین پیدا کردم که شهوت درونم رو نسبت به علی، نمیتونم کنترل کنم و من هم با تمام وجودم دوست داشتم که باهاش سکس کنم. تیشرتم رو درآوردم. خودم رو کشیدم روی علی. وقتی کیرم با شکاف کونش تماس بر قرار کرد، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و ارضا شدم. بیحال و سُست شدم و یک حس بد بهم دست داد. حسی که انگار کار بدی کردم. دوباره صاف خوابیدم و دستهام رو گذاشتم روی چشمهام. علی به پهلو شد و پاش رو گذاشت روی پاهام و بغلم کرد. همزمان دستش رو گذاشت روی کیر در حال خوابیدهام و گفت: نیم ساعت دیگه دوباره بلندش میکنم. امشب باید من رو بکنی.
آغوش و بوی بدن علی، کمی آرومم کرد. نمیدونستم چه فعل و انفعالاتی توی درونم در حال شکلگیریه اما هر چی که بود، بودن علی، همچنان به من آرامش میداد.
حدس علی درست بود. بعد از نیم ساعت، دوباره با کیرم ور رفت و تونست بلندش کنه. اینبار کنترل بیشتری روی خودم داشتم. کیرم رو چند دقیقه توی شکاف کونش حرکت دادم. با تُف خودش، سوراخ کونش رو خیس کرد و گفت: بکن تو سوراخم نوید.
با دستم کیرم رو تنظیم و به سختی فرو کردم توی سوراخ کونش. احساس کردم که دردش اومد اما اصرار داشت که تا ته فرو کنم و متوقف نشم. بعد از چند بار جلو و عقب کردن کیرم، سوراخ کونش جا باز کرد و تونستم راحتتر تلمبه بزنم.
بیست و دو سال بعد (پانزده روز بعد از تجاوز به سحر):
مهدیس خودش رو مچاله کرده و خوابش برده بود. روش پتو کشیدم. باورم نمیشد که دارم دوباره تجربهاش میکنم. احساسات درونم بعد از اولین سکسم با مهدیس دقیقا شبیه احساساتم بعد از اولین سکسم با علی بود. احساساتی که شامل یک تردید پُر رنگ میشد. اینکه کار درستی کردم یا نه؟
آهسته از اتاق خارج شدم. از داخل یخچال، یک بطری آب برداشتم. برگشتم توی سالن و نشستم روی کاناپه. بطری آب رو یک سره سر کشیدم. سرم رو به کاناپه تکیه دادم و چشمهام رو بستم. خاطرات علی بیشتر از هر موقعی توی ذهنم زنده شد. هیچ شانسی نداشتم که بتونم علی رو از ذهنم پاک کنم. با صدای اساماس گوشیم به خودم اومدم. ایستادم و گوشیم رو از روی جزیره برداشتم. پیام از طرف یک شماره خارج از ایران بود. پیش شماره رو میشناختم که برای کشور اسپانیاست. پیام رو باز کردم و نوشته بود: واقعا فکر میکنی علی به خاطر پدرش خودکُشی کرد؟
مات و مبهوت به صفحه گوشی خیره شدم. چیزی که میخوندم رو نمیتونستم باور کنم. تنها حدسم این بود که باند داریوش از طریق شنود، حرفهای من و مهدیس رو شنیدن و الان دارن سر کارم میذارن. اما چه نفعی از این کار احمقانه میتونستن ببرن؟ با تردید و در جوابش نوشتم: تو کی هستی؟
بعد از چند لحظه جوابم رو داد و نوشت: همونی که همیشه طرف تو بوده و هست. راستی تونستی بالاخره دختره رو بکنیش؟ شنیدم بدجور تو کفته. تو این مورد، حسابی باهاش همذاتپنداری میکنم.
چهل و پنج روز بعد از تجاوز به سحر:
سحر کلافه شد و گفت: نوید حرف میزنی یا نه. نیم ساعته جلوم نشستی و داری چای میخوری و فکر میکنی. برای چی گفتی حتما باید من رو ببینی؟ من از تهران کوبیدم و اومدم اینجا تا ببینم چه خبر شده.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: قبل از هر چیزی، چند تا سوال ازت دارم.
-بپرس.
+به نظرت مانی نمیدونست که بعد از اون همه اطلاعاتی که به ما داد، بالاخره متوجه جریان شنود میشیم؟
سحر کمی فکر کرد و گفت: این سوال منم هست. در این حد هم نمیتونن ما رو خنگ و گاگول فرض کنن.
+به نظرت برای رسیدن به مهدیس لازم بود که این همه برنامه بچینن و بازی رو پیچ بدن؟ کافی بود یک کاری کنن که مهدیس از دانشگاه اخراج بشه. همین بس بود که ضربه بعدی رو هم بهش بزنن. اخراج مهدیس از دانشگاه بدتر بود یا اینکه تو ازش جدا بشی؟
-نتیجهگیریت از این دو تا سوال چیه؟
+تمام محاسبات و تحلیل ما اشتباه بود. تو رو از مهدیس جدا نکردن که تنها بشه و کم بیاره و مثلا به خانوادهاش پناه ببره. تو رو از مهدیس جدا کردن که بتونه به من نزدیکتر بشه. ما هم دقیقا همونطور پیش رفتیم که اونا میخواستن.
-خب که چی؟ مهدیس به تو نزدیکتر بشه، چه نفعی برای اونا داره؟ نکنه فکر میکنی مهدیس قراره همون کاری رو بکنه که پریسا قرار بود بکنه؟
کمی مکث کردم و گفتم: اگه بهت بگم که از اولش همهمون بازی خوردیم و اجازه دادیم که یک مشت روانی، مثل عروسک خیمهشببازی، باهامون بازی کنن، چه احساسی پیدا میکنی؟
سحر اخم کرد و گفت: واضح حرف بزن نوید.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: وقتی مادرم فوت کرد، پدرم با زنی به اسم سهیلا آشنا شد. یعنی سهیلا از قبلش منشی شرکتش بود و بعد از فوت مادرم، زن پدرم شد. یکی دو هفته قبل، از داخل اسپانیا یک پیام بهم داد. پیامی مبهم که مرتبط با خ