یهودا

صبح بیدار شدم و بی حوصله به سمت حموم رفتم.به زمین و زمان فحش میدادم.سوار تاکسی شدم تا برسم دانشگاه.
هووم؛دانشگاه تهران.جایی که همیشه حسرتش رو داشتم و بالاخره بهش رسیدم یکم امیدوار تر از وقتی که بیدار شدم بودم و وارد محوطه شدم.

کلی ادم اونجا بود.دختر.پسر.رل.سینگل.جوون.بچه.
میدونستم باید کی کجا باشم و تا اون موقع یک ساعتی وقت داشتم.یه نیمکت پیدا کردم و نشستم.عینک افتابی که اون برای تولدم خریده بود رو از کیفم در اوردم یه پوزخند همراه با یه قطره اشک زدم و روی چشمام گذاشتمش
هندزفری رو توی گوشم کردم و نه اونی که دوست داشتمش……(محسن یگانه.نه)

توی فکر بودم داشتم به تمام خاطراتی که باهم داشتیم فکر میکردم.چقدر خوش بودیم.بهترین لحظات زندگیم
اما حالا چی
بعد خودکشی اومدم دانشگاه تا از فکرش در بیام اما نمیشد.چطور تونستم اونو توی لباس عروس تحملش کنم.مهم این بود الان خوشبخته و زندگی قشنگی داره.

جالب بود برام.منو به عروسیش دعوت کرده بود و وقتی منو دید بغض کرد برای همین سالن رو ترک کردم.

به قول بابام زندگی رو به تخمت بگیر پسر.باید همین کارو میکردم و کردم.استارت یه زندگی تازه.با تیپ مشکی.ته ریش.سیگار و عطر شنل بلو.

بعد از تموم شدن کلاسام به خونه برگشتم و بابام با یه مرسدس بنز ابی مات که رنگ مورد علاقم بود اومد
یه بوق زد ترمز کرد و گفت کادوی دانشگاته مبارکت باشه
.الکی یه لبخند زدم و تشکر کردم ازش
راستش خیلی خوشحال بودم با این ماشین میشد خیلی کارا کرد اما من اهلش نبودم.یکم کسچرخ زدم و برگشتم.

داشتم از پله ها پایین میومدم که برای اولین بار دیدمش.

و به نام عشق….

منتظر شدم تا کلاساش تموم شه.دیدمش و بهش گفتم میرسونمت.اول یکم تعارف کرد اما بعد سوار شد.توی راه بهش سیگار تعارف کردم که گفت اهلش نیستم.خودم روشن کردم و مشغول حرف زدن شدم.در مورد خودش و خانوادش سوال کردم
میشد فهمید که صادقانه جواب میده.
هر دقیقه که میگذشت بیشتر علاقه مند میشدم بهش نه بخاطر سکس و کثافط کاری.اصلا اون موقع توی این فازا نبودم.

برای شام دعوتش کردم اما قبول نکرد.خیلی اصرار کردم تا گفت برای فردا که جمعست میتونیم باهم ناهار بخوریم.

صبح فردا تا میتونستم به خودم رسیدم.دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.ماشین رو بردم کارواش و رفتم دنبالش
من بچه شمال شهر بودم و اون غرب.راهی نبود اما خب یکم ترافیک داشت.رسیدم سر همون جایی که قرار گذاشته بودیم
اونم به خودش رسیده بود.فراتر از اونی که فکر میکردم.
رفتیم نایب ولی هیچی از غذام نفهمیدم تمام حواسم روی لب هاش جمع شده بود چقدر قشنگ حرف میزد
چشماش و فرم لبش جوری بود که دلم نمیخواست برای کسی جز من باشه.

رسوندمش برای غذا ازم تشکر کرد و رفت………

دلم رو زدم به دریا و براش نوشتم:

میدونم شاید برات عجیب باشه اما باید بهت بگم من عاشقت شدم و تا اخرش هستم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه؛

سین شد اما جوابی نیومد.

یک ساعت بعد زنگ زد.گریه میکرد اما میشد حدس زد که هیجان داره و گفت که منم همین حس رو بهت دارم

دنیا رو بهم داده بودن.

دانشگاه رو تقریبا ول کرده بودیم و هرروز باهم بودیم نمیشد از هم جدا بشیم عین قطب های مخالف اهن ربا همو جذب میکردیم گرچه از همه نظر موافق بودیم.

میدونستیم که برای بهم رسیدن باید از ایران میرفتیم اما سخت بود.توی دوره بدی بودیم اما دلو به دریا زدیم و شبونه بلیط گرفتیم و رفتیم.

توی هواپیما سرش رو روی شونم گذاشت و اروم خوابش برد.نزدیک اتاتورک بودیم که بیدارش کردم و گفتم دیگه برای هم شدیم.و زیبا ترین لبخند هستی بهم هدیه شد.

وقتی رسیده بودیم هوا تقریبا روشن شده بود و خسته هم نبودیم برای همین چمدون هارو توی اتاق گذاشتیم و رفتیم بیرون
تاحالا نتونسته بودم ببوسمش اما جلوی دریا و با ویوی طلوع خورشید برای اولین بار طعم لبهاشو چشیدم
موقع خواب که رسید با برای اینکه راحت باشه اتاق دو تخته رزو کرده بودم اما با کمال میل به تخت من اومد
خودش رو توی بغلم جا کرد و فقط نوازشش میکردم.
نفس هاش روی پوستم می نشست و زیبا ترین حال دنیا رو بهم میداد

صدام کرد و در جواب صداش کردم.

بهم گفت عاشقتم.توی بغلم فشردمش و اروم بوسیدمش

دنیا رو با اون سکانس از زندگیم عوض نمیکردم………

استانبول رو به مقصد انکارا ترک کردیم تا به وقت سفارتمون برسیم.

جلوی سفارت المان دستاشو گرفتم و وارد شدیم.خوشبختانه موافقت کردن و برای ازدواج بهمون اقامت دادن.شب شامپاین و شراب گرفتم تا یه جشن دو نفره کوچیک داشته باشیم.

تو حال خودمون نبودیم و می خندیدیم.خنده های از ته دل.

نشسته بودم روی تخت و اومد جلوی صورتم.چشمامو با اون دستای نرمش گرفت و لبام رو بوسید
بوسه ای از ته دل
سمت گردنم رفت و شروع کرد به گاز گرفتن.میدونست این کارو دوست دارم.هه.نمیخوام بگم سیکس پک دارم و اینا اما فیت بودم.گذاشتم هرکاری که دوست داره بکنه بعدش یه داد الکی زدم و گفتم:حالا دیگه نوبت منهههه.
می خندید و دلم با خنده هاش اب می شد.
حالا دیگه نوبت من بود.بوسه بوسه بوسه بوسه بوسه بوسه وووووو بوسه تا به کیرش رسیدم.خواستم براش ساک بزنم که جلوم رو گرفت و گفت این وظیفه منه.لباش رو گرفتم و گفتم هیششش.از امشب دیگه کسی وظیفه ای نداره.فقط خوشی خودمو خودت.
ارضاش کردم و تو حال خودش نبود.خوابش برد اما ناراحت نبودم.خسته بود و مست و ارضا شده.توی بغلم نگهش داشتم و تا خود صبح نوازشش کردم.

اولین سکس اون رقم خورد.جوری که خودش گفته بود.

خط هامون رو توی فرودگاه ایران شکونده بودیم برای همین خانواده هامون هیچ اطلاعی ازمون نداشتن.زندگی جدید میخواستیم

یک ماه بعد….

وقتی تقریبا جا گیر شده بودیم و داشتیم از فرم به فرم زندگی لذت می بردیم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.

اون اونور خیابون بود و من جلوی ماشین وایساده بودم.

(این فایل صوتی کمک میکنه بهتر صحنه رو درک کنید پیشنهاد میکنم دانلود کنید و همراه داستان گوش کنید.)

برام دست تکون داد و لبخند زد.شنیده بود شاهین نجفی توی شهرمون کنسرت داره و من میدونستم خواننده مورد علاقش بود.

بلیطارو بهش نشون دادم چشماش برق زد
دوید سمتم که لعنتی ترین صحنه زندگیم رقم خورد
با تمام وجود داد زدم یهودا.

اما دیر بود.تنها کاری که تونستم بکنم زنگ زد به اورژانس بود.توی بخش مراقبت های ویژه شب و روز از پشت شیشه نگاهش میکردم و اشک میریختم

و تمام.

اون رفت و منو تنها گذاشت.نمیتونستم باور کنم که اونم رفته.

دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تصمیم گرفتم منم پیشش باشم.ماشینو روشن کردم و تا بالای کوه تخته گاز رفتم.جلوی دره که رسیدم برای چند ثانیه مکس کردم.تمام خاطرات ۳۰ سال زندگیم از جلوی چشمام رد شد. اما الان دیگه معنی نداشتن برام

گاز دادم و چشمام رو بستم…

نوشته: Mahoor

دکمه بازگشت به بالا