یه هفتهی به یاد موندنی (۱)
سلام. من سینام و ۱۹ سالمه. این خاطرهای که میخوام بنویسم مال همین چندوقت پیشه و مدت زیادی ازش نگذشته.
یکمی از خودم بگم.
قدم ۱۶۸ئه، ۵۵ کیلوئم، خوشاخلاق و مهربونم و میشه گفت خوشگلم ( بنظر خودم زیاد نه، ولی خب مامان و بابا و دوست و آشنا و فامیل از وقتی یادم میاد بهم میگن که خوشگلم؛ در نتیجه فرضاً خوشگل محسوب میشم.)
دیپلم تجربی دارم و پشت کنکوریم و الانم واقعا از فشار کنکور اینقدر اذیتم که اومدم برای یه گریز کوچیک از درسها، این خاطره رو براتون بنویسم.
حدود چندماه پیش بعد از اینکه توی چندتا از آزمونهای قلمچی رتبه و تراز خیلی خوبی آووردم، یهو رتبه و ترازم خراب شد، تمرکزم به هم ریخت و خودم و مامان و بابام و مشاور کنکور و معلما دسته جمعی گرخیدیم که چی شده که یهو افت درسی پیدا کردم، آخر مشاورم به این نتیجه رسید که بله، آقا سینا خیلی خسته شده و باید یه یههفتهای از درس و مدرسه و کنکور و تست دوری کنه و علیالحساب یکی از آزمونهارو هم نده. ما هم گفتیم چشم.
اونجای جلوی مشاور و مامان و بابام خیلی خودم رو ناراحت نشون دادم که ای بابا، حالا من این درد و خماری دوووری از کتابا و تستهارو چجوری به دوش بکشم؟؟؟ ولی خب در واقع تو کونم عروسی بود چون واقعا پاره بودم از دست این تست و قلمچی.
تو ماشین که داشتیم از پیش مشاورم برمیگشتیم، به دوستپسرم پیام دادم که کجای کاری، یه هفتهههه مرخصی گرفتم. منتظر بودم که الان خیلی خوشحال بشه که یه هفته میتونیم همش پیش هم باشیم و خوش بگذرونیم؛ ولی خب آقا اینقدر غر زد که آی پسفردا کنکورت خراب میشههه، بدبخت میشییی، بیچاره میشی، کارتن خواب میشییی و از این شر و ورا که من مجبور شدم همونقدری که طول کشیده بود مشاورم مامان بابام رو قانع کنه، وقت بزارم تا ایشون رو قاانع کنم که باور کن یه هفته دوری از تست و کنکور باعث نمیشه من کارتن خواب شم و در نهایت از گرسنگی بمیرم.
یکمی هم دوستپسرمو بهتون معرفی کنم.
آقا رامین، ۲۲ ساله، شاید باورتون نشه ولی توی همایش همین مرکز مشاورهی کنکور با هم آشنا شدیم، اونموقع من کلاس نهم بودم و ایشون کنکور داشت، منتهی چون راهنمایی ما و دبیرستان اونا جزو یه مجموعه مدرسه بود، توی همایشها میدیدیم همدیگرو.البته اونموقعها فقط با هم دوست بودیم (دوستای خیلیییی صمیمی) و رابطه و رفت و آمدمون هم در همین حد بود، البته هر دومون میدونستیم که علاقهای که به هم داریم بیشتر از دوستیه، ولی خب کسی جرئت نمیکرد چیزی بگه تا اینکه حدود ۲ ماه قبل از این خاطره، ساعت ۳ صبح که داشتیم با هم چت میکردیم، رامین همه چی رو بهم گفت و منم از خدا خواااستهههه، مثل ندید پدید (بدید)ها گفتم منم عاااشقتم و این آقا شد دوستپسر ما. مهندسی برق خونده، ۱۹۳ قدشه(بچم یکم دیگه رشد میکرد میوه میداد.) و حدود ۹۰ کیلو وزن و به زعم بنده، جذابترین پسر عالم. توی شرکت باباش رئیس یه بخشه و یکمی توهم میلیونر خودساخته داره که من میدونم چرت و پرته ولی به روش نمیارم.
بیشتر اهل ورزش و گیمه و عاشق موتور سواریه. (ولی به دلایلی چندسال طول کشید تا بتونه گواهینامهی موتورش رو بگیره.)
آقا یه ۳ ۴ ساعتی از جلسهی مشاورهی من نگذشته بود که دیدم رامین زنگ زد، تلفن رو برداشتم و بعد سلام و احوال پرسی و مقدار فراوانی از قربون صدقه، گفتش که بیا بریم کیش این یه هفته رو. راستش بار اولی نبود که این دعوت از طرف ایشون مطرح میشد، ولی خب هربار درخواست من برای رفتن از پدر گرامیم، با یک “نه” بزرگ و کوبنده رد میشد و من و رامین دست از پا درازتر به دِیتهامون در کافه و رستورانهای سطح شهر تهران بسنده میکردیم.
ولی اینبار فرق میکرد، من عزمم رو جزم کرده بودم که پاشم برم کیش، حالا چرا کیش، چون رامین سال دوم کنکور فقط تونست توی یکی از دانشگاههای کیش مهندسی برق قبول بشه و در نتیجه، مامان و باباش یه آپارتمان نقلی اونجا خریدن تا این بچه آواره نباشه و بتونه راحت درسشو بخونه، حالا هم که درسش تموم شده، اونجا شده کاخ جنوبی خانوادش که هی برن و بیان، منتهی خب اون هفته شهرستان عروسی دعوت بودن و بالکل برنامهی برای رفتن به کاخ جنوبی نداشتن.
خلاصه که من رفتم رو مخ بابام که اگه بزاری من برم رتبم بهتر میشهه، درسم عااالی میشه، همهی خستگیام در میرههههه، اگه نزاری برم کارتن خواب و خاکبرسر میشمممم. و از این گونه “ننه من غریبم بازی”ها درآووردم. از اونجایی که مامان و بابام، رامین و خانوادهاش رو میشناختن و رابطهی خوبی با هم داشتن و جدیدا یه رابطهی کاری کوچیکی داشت بین بابام و بابای رامین شکل میگرفت و گاهی اوقات به صرف ناهار و شام به خونهی هم دعوت میشدیییییییم، مجوز این سفر رو از ابوی گرامی گرفتم.
برای پسفردا صبح بلیت خریدیم و من چمدونم رو بستم و قرار شد یکشنبه صبح بریم و شنبه شب برگردیم.
من و رامین به دلایلی که مربوط به بیتجربگی و خامی هردوتامون در امر مقدس سکس میشد، تا حالا نتونسته بودیم آنال سکس رو تجربه کنیم، البته نگفته نماند که هفتهای یکی دو روز، در چندنوبت، با لب و زبون و حلق و لایپاهام از خجالت کیرش درمیومدم و کیر بزرگشو جوری تا تخماش میخوردم که سر کیرش، با معدم سلام و علیک داشت. ولی خب همیشه این حس رو داشتم که من دارم تو این رابطه کم میزارم و این حق رامینه که با من سکس کامل داشته باشه. البته اینم بگم که رامین هیچوقت به من برای سکس فشار نیاوورده و هرکاری کردم به درخواست خودم بوده و در کل خیلی بیشتر از اون حشریم.
القصه من با خودم گفتم که این هفته بهترین فرصته که من این کون لامصب رو باز کنم.
برای شروع رفتم تو اینترنت سرچ کردم و کامل راجع به آماده سازی مقعد و انواع لوبریکانت و کاندوم و این چیزا خوندم.متوجه شدم که یکی از برندها یه پک سکس مقعدی زده و بنظرم اومد خیلی چیز خفنیه. ولی خب روم نمیشد برم از داروخانه بخرم که. خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم برم از یه داروخانه که خیلی از خونمون دور باشه و احتمال اینکه دوباره بخوام بهش مراجعه کنم صفر مطلق باشه، این پک لوبریکانت و کاندوم رو بخرم و بیام.
خلاصه با هررررر بددددبختی بود این کار رو کردم و با هزارتا پنهونکاری و خالیبندی، آووردمش تو خونه و لای لباسام قایشمون کردم توی چمدون.
فردا صبح رامین اومد دم در خونمون و دوتایی سوار ماشین مامانم شدیم و مامانم ما رو رسوند فرودگاه و بعدشم رسیدیم کیش و با یه تاکسی رسیدیم دم خونه.
آپارتمان خیلی قشنگی بود. نمای سفید رنگ و با ساحل حدود ۲ ردیف آپارتمان دیگه فاصله داشت. ولی خب از اونجایی که طبقهی دوم بود ویوی دریا نداشت، در عوض صدای آب شنیده میشد. یه واحد ۶۰ متری تکخواب با دکوری که خود رامین خریده بود و چیده بود. سلیقش خوب بود. حس میکردم تو خونهی خودمونم. خودم و رامین. واقعا قلبم پر از عشق بود و خیلی خوشحال بودم. رامین هم همین حس رو داشت.
خیلی خسته بودیم، ساعت هم تقریبا ۲ ظهر بود، یه ناگت درست کردم و خوردیم و بعد رفتیم تو اتاق و فقط لباسارو کندیم و روی تخت یه نفرهی رامین، دو نفری از فرط خستگی بیهوش شدیم.
ادامه…….