یک سر و هزار سودا 110

نگاهی به مژده انداختم . می خواستم ببینم که چه احساسی داره و به چی فکر می کنه . نمی شد از چهره اش چیزی خوند . رفتم نزدیکش .
 -چی شده . برای سگات غذا کم آوردی ;
 -فکر می کنی من مثل تو ام رفتار های زننده داشته باشم ;
-نمی دونم شاید باشی .
-بیا داخل ولی مثل بچه های خوب جنب نمی خوری . فقط چهار تا کلام با هم میگیم و تمومش می کنیم …
 مثل موش مرده ها شده بودم . حس کردم این جوری که اون منو صدام زده صحبت تموم کردن و این حرفا نیست . یک نفر بخواد که از تموم شدن حرف بزنه دیگه شروع که نمی کنه . من داشتم می رفتم خدا حافظی کرده بودم . به حال خودم بودم که اون صدام زد .  پس یا اون دلش به حال من سوخته یا به حال خودش .  و این بهترین فرصتی بود که می تونستم ازش به به نحو احسن استفاده کنم . نگاهم به لبان مژده بود که ببینم آهنگ حرفاش چه جوریه . برام مهم نبود که چی تفسیر می کنه و چه میگه .  من فقط می خواستم با بغل زدن و سکس با اون نشونش بدم که می تونه به من متکی باشه می تونه منو دوست داشته باشه . و با من احساس صمیمیت کنه . و این به خود منم احساس آرامش می داد . چون اون حسی رو که راجع به مژده داشتم به هیچیک از دیگر دخترای هم سن و هم ترازم نداشتم . اگه اونا می رفتن با یکی دیگه بالاخره یه جورایی با این قضیه کنار میومدم ولی در مورد مژده وضع فرق می کرد . حسادت به اوجش می رسید و منو بی خوابم می کرد .
-شهروز من نمی تونم بهت دروغ بگم .. چرا با احساسات من بازی می کنی . گاه به خودم می خندم . میرم جلو آینه . یه نگاه به خودم میندازم . باورم نمیشه من همونی باشم که سالها درس خونده تا به این جا رسیده . باورم نمیشه من همونی باشم که خیلی ها بهم احترام می ذارن .. خیلی ها دوستم دارن ..  و دانشجویان زیادی زیر دستم باشند که نیازشون به اینه که واسشون بهترین استاد باشم و با هاشون مدارا هم بکنم . باورم نمیشه که من همون باشم …
خودم می دونستم که منظورش چیه ولی می خواستم مخشو کار بگیرم ..
 -حالامگه چی شده ;
 مژده : چی شده ; تازه می پرسی چی شده ; مگه اون دفعه بهت نگفتم من قلبمو تسلیم تو کردم . مگه بهت نگفتم اگه ببینم کسی با دل من بازی کنه بلایی بر سرش میارم که مرغان آسمون به حالش گریه کنن; ..
یه خورده به مغزم فشار آوردم ویادم نیومد اینو بهم گفته باشه …
-مژده جون تو اینو بهم گفتی ; من که چیزی یادم نمیاد .. حالا نمیشه اگه قبلا نگفتی حالا بگی ; ..
یه نگام کرد و در حالی که   قطرات اشکش درحال غلنیدن از گونه های قشنگش بود بی اختیار خندید ..
 -خیلی پر رویی شهروز ..
-.با همه این پر رو بودنهام دوستت دارم  . عاشقتم مژده . نمی دونم چرا حس می کنم که نمی تونم تو رو با یکی دیگه ببینم . خیلی حسودم ..
-از اون سالهای دور که بگذریم من جز تو با هیچ مرد دیگه ای نبودم . تو حسادت می کنی به خاطر چیزی که وجود نداشته و نداره . اون وقت انتظار داری من به خاطر چند مورد حسادت نکنم ;
-مژده دروغه .. کسی بهت چیزی گفته ; اگه یکی از دخترا چیزی بهت گفته شاید توهم خودش بوده …
-بس کن . من الکی یه حرفی رو نمی زنم .
 مونده بودم که این مژده کجای کار می خواد تخفیف بیاد و بغلم بزنه … دیدم انگاری این من هستم که باید استارت کارو بزنم .. رفتم جلو .. وای این دیگه دیوونه تمام بود .. چپ و راست گذاشت زیر گوشم .. حدس کردم چند تا از دخترا ریزه کاریهای سکس رو واسش تعریف کردن .. شاید به عنوان مشاوره با هاش در میون گذاشته بودند . آخه مژده خیلی زود با همه شون دختر خاله می شد . خب پزشک هم بود .. احتمالا یکی دو تا از این دخترا که  افسرده و عاشق من شده بودند و قبلش هم خودشونو در اختیار من گذاشته بودند همه چی رو ریختن رو دایره و  خانوم دکتر مژده قول داد که کمکشون کنه …
حالا این خود مژده بود که باید می رفت پیش خودش . مات و مبهوت نگاش می کردم که بزنمش یا بذارم برم یا بهش تجاوز کنم که دیدم دستاشو گذاشته دو طرف صورتم و یه جور خاصی نگام می کنه .. و در میان هق هق گریه هاش گفت این دفعه هم می بخشمت ولی حواسم هست تو هر کاری می تونی باهام بکنی فقط با قلبم نمی تونی بازی کنی . حس کردم که حالا دیگه می تونم ببوسمش .. ولی اون خودش منو سمت خودش کشوند …
-مژده من از این دو تا نره غول می ترسم ..
 خنده اش گرفت … رفتیم توی اتاق ..
-فهمیدی چی گفتم ;
-بله استاد .. دوستت دارم .. منو ببخش  اگه یه اشتباهی کردم ولی دیوونه وار دوستت دارم ..
 مژده : منو ببخش عشق من که این همه زدمت ..ولی این آخرین فرصتته که هیز بازی رو بذاری کنار … عاشقتم .. اگه دوستت نداشتم که این قدر عذاب نمی کشیدم شهروز .. بد جنس ..جلاد , بی رحم ..
 دیگه باید اونو می بوسیدم .. لبامو به لباش چسبوندم ..دیگه می دونستم که یک بار دیگه جسم و جانشو تسخیر کردم …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا