یک سر و هزار سودا 25
–
فردای اونروز حاجی سلیمی رفت مکه. سحر به پهنای صورتش اشک می ریخت. سحر معمولا عواطفش رو بروز نمی داد اما این بار; از ته دل گریه می کرد. بعد از سی سال زندگی می تونم فرق بین گریه واقعی و تصنعی رو تشخیص بدم. مطمئن بودم که سحر دروغ نمی گفت. اشکای سحر صداقت داشت. حاجی این صداقتو درک کرده بود. اگر از ما خجالت نمی کشید; وسط سالن سحرو در آغوش می گرفت و دو نفری های های گریه می کردند. هر مردی عاشق اینه که زنی پشت سرش گریه کنه. زنایی که احساسات خود نسبت به همسر رو مخفی می کنند; در حق خود و همسرشون ظلم می کنند.
حاجی سلیمی مراسم بدرقه را زیاد شلوغش نکرده بود. جز من و فرزانه و خانم سلیمی; دو سه نفر بیشتر نیومده بودند فرودگاه. حاجی مایل نبود بیان. میگفت: چهار ساله که پشت سر هم میرم مکه. دلیل نداره که هر دفعه ملتو اسیر خودم کنم. وقتی برگشتم; یک سور میدم و همونجا سحرو به اقوام معرفی می کنم. قرار بود حامد با هواپیما بیاد فرودگاه و پدرشو بدرقه کنه.اما هواپیمای اصفهان تاخیر کرد و موفق نشد پدرشو ببینه. وقتی حاجی رفت; منتظر موندیم تاحامد برسه و با خودمون ببریمش خونه. قبل اومدنش; سحر استرس داشت. پسرش رو تا حالا ندیده بود و نمی تونست عکس العمل اون پسر نسبت به خودشو پیش بینی کنه. پسری که هم سن خودش و شایدم بزرگتر بود و تا دو سه سال دیگه قرار بود دکتر بشه.یک پسر قد بلند; خوش تیپ و خوش برخورد که متاسفانه یخورده دستش کج بود (البته من اینطور فکر می کردم) و کمی هم شیطون بود و هرز می پرید.
کت و شلوار سفید و مرتبی پوشیده بود. عینک گرون قیمتی به چشمش بود و یک دسته گل خیلی قشنگ دستش. اول رفت سراغ خانم سلیمی. عمه اش رو بوسید و با من دست داد. گفت: به به; سلام آقا رضای بدحساب. چه عجب آرزو به دل نمردیم و دیدیم تو; یک دست لباس درست و حسابی پوشیدی. قیافت چرا اینقدر داغون شده. از دو سال پیش تا حالا چه قدر پیر شدی. راستی یادت میاد آخرین بار; همدیگرو کجا دیدیم;
سلام و علیکی کردم و گفتم: شمال همدیگرو دیدیم. ویلای بابا!
برگشتم و به فرزانه نگاه کردم. لبخند میزد. فقط فرزانه; خبر داشت که من دو سال پیش; حامد و دوست دختراشو در چه وضعیتی دیده بودم. حامد به دخترا نگاه کرد که کمی دورتر از ما ایستاده بودند. رفت سمت اونا و با هر دو نفر دست داد.لبخند زد و از من پرسید: ممکنه لطف کنید و بگید کدوم یکی از این دو تا خانم خوشگل مادر بنده هستند; فرزانه با اشاره ی ابرو; سحرو نشون داد. دکتر نگاهی به قد و هیکل سحر انداخت و گفت: فکر نمی کردم پدرم اینقدر باسلیقه باشه. چه خانم خوشگل و خوش هیکلی رو انتخاب کرده. باید زنگ بزنم و به بابا تبریک بگم. کیفش رو گذاشت زمین; دولا شد و دو دستی; دسته گل ر ا تقدیم سحر کرد. بعد ایستاد و گفت اجازه دارم دستان مادر گرامیم را ببوسم. سحر به من نگاه کرد. با اشاره سر مجوزو دادم.سحر نگذاشت دستشو ماچ کنه. پیشونیه دکترو بوسید و بابت دسته گل تشکر کرد.
حامد یک پزشک بود. یکی از روشنفکران جامعه ما. یکی از کسانی بود که به آزادی و حق زندگی برای تمام افراد جامعه معتقدند. فرق نمی کند اون فرد پدرش باشه یا خودش. دکتر همان طور که به خودش این حق رو میداد که از زندگیش لذت ببرد; و اگر لازم شد با دوستان دخترش سکس داشته باشد; برای پدرش هم همین مقدار حق را قائل بود. تفاوت در این بود که سلیمی پدر; بر اساس تعلیمات دینی; این لذت رو در قالب ازدواج میدید و دکتر نه!!.
من در مورد حامد اشتباه کرده بودم. تنها برخورد غیر کاریه من با حامد; همان صحنه ای بود که حامدو درون ویلا به همراه دو دختر برهنه دیده بودم. این درست در زمانی اتفاق افتاد که من در اوج عقده های روانی; مربوط به نداشتن سکس پیش از ازدواج; بودم. از همون جنس. عقده همیشگی ندار; نسبت به دارا. پیاده نسبت به سواره. تخم نفرتی که از حامد; در دلم کاشته بودم; بعدها کم رنگ شد. وقتی با داشتن همسر خوبی مثل فرزانه; با سحرو لیلا و سمیرا سکس داشتم. الان حق رو به دکتر حامد می دادم. اگر من; زیبایی; ثروت; حسن برخورد و زبان حامدو داشتم; به زمین و زمان رحم نمی کردم.هیچ دختری نمی تونست که ازنزدیک من بگذره و باردار نشه!
داخل کافی شاپ فرودگاه نشستیم و نسکافه خوردیم. کلی با جکای قشنگش مارو خندوند. سوییچ ماشین حاجی رو دادم به حامد;تا خودش ماشینو برگردونه خونه. فرزانه هم ماشین مارو آورد و بغل ماشین حاجی ایستاد. حامد به شوخی گفت: مبارک باشه لاک پشت خریدید. با این لگن; تا صبح میرسید خونتون;حامد; اینقدر ماشینای پرشتاب سوار شده بود; اس دی ما براش لاک پشت بود. فرزانه گفت: میخواید مسابقه بدیم; ببینیم کی زودتر می رسه;!
حامد گفت: پس یه مجله بدید من; پشت فرمون خوابم نبره!
زانتیا ماشین خوبیه. از نظر سرعت یکی از پنج ماشین برتر ایرانه. ولی سرعت; داخل شهر; ربطی به ماشین نداره. راننده است که برنده میشه. بیضه های حامد چسبیده بود زیر گلوش. خودمم وضعیت بهتری نداشتم. دستامو گذاشته بودم روی داشبورد و دعا می خوندم. فرزانه دیوانه وار رانندگی میکرد. میلی متری لایی می کشید و مرتب عرض اتوبانو طی می کرد و لاین به لاین میشد. برای اولین بار; خودم تشویقش می کردم; به تند رفتن. فرزانه نباید تو این مسابقه می باخت. باخت فرزانه یعنی باخت من. یعنی شروع مجدد افسردگی فرزانه. بعد از ماهها برای اولین بار خوشحالی را در چشمان فرزانه می دیدم. فرزانه عاشق برد بود. عاشق هیجان بود و من همیشه با روحیه محافظه کار خودم مانع از رسیدن به عشقش بودم. حامد فقط کف میزد. بعد از پنج دقیقه کف زدن گفت: فرزانه خانم; در عمرم; دختری با این حماقت ندیده بودم. یک چک دو ملیونی نوشت و داد به فرزانه. گفت دوست دارم; هزینه سان روف سقف و چهار حلقه رینگ و لاستیک اسپرتو تقدیم کنم. یک هدیه از طرف من به خواهر شجاعم.
شجاعت بود یا حماقت; فرزانه بعد از مدتها خندید.فردا صبح ماشینو برد تعمیرگاه.
حامد پسر خوبی بود. خیلی زود سحرو; نه به عنوان یک مادر; بلکه در نقش یک خواهر یا یک دوست پذیرفت. سحر بعد از دو سه روز از حاجی اجازه گرفت و رفت خونه حاجی سلیمی. چه اشکالی داشت; به هم محرم بودند و دلیلی نداشت که حاجی مخالفت کنه. در ضمن خانم سلیمی هم; با اونا زندگی میکرد. اسمش این بود که سحر از پیش ما رفته; ولی بیست و چهار ساعته; یا ما اونجا بودیم یا اونا خونه ما. فرزانه رفته رفته; از لاکی که دور خودش تنیده بود; بیرون اومد. حامد روحیه فوق العاده; شاد و شیطونی داشت که روی همه ما تاثیر داشت. حتی سحر که معمولا سایلنت بود; الان تو سر و کله حامد میزد و ازش کولی می گرفت. حامدم راه به راه زنگ می زد به پدرش و چقلی سحرو می کرد. حاجی خوشحال بود. خوشحال بود که دوباره شادی به خونش برگشته. برای برگشتن به تهران لحظه شماری می کرد. برخلاف همیشه; این بار احساس می کرد خونه خودشو بیشتر از خونه خدا دوست داره!….ادامه دارد …نویسنده : looti-khoor نقل از سایت انجمن سکسی کیر تو کس