یک سر و هزار سودا 92
–
لعنتی عجب قالی سنگینی بود . مگه می شد یه نفری اونو حمل کرد ; بسوزه پدر تنوع و عشق و حال کردن که منو سرراه این دخترا قرار نمی داد . گفتم چند تا وسیله سبک واسشون حمل کنم و بعد یه جوری با هاشون آشنا شم قال قضیه رو بکنم برم .. اونی که تپل تر و حرف بزن تر از بقیه بود بهش می گفتن پیمانه . یه حالت بزن بهادر و شجاع هم داشت . اسم این دخترا ردیف و قافیه شبیه هم داشت . اون دو تا هم بودن ریحانه و افسانه .
پیمانه : افسان جون برو کمک این آقا پسر . میگم غذا کم می خوری ;
-از تو کمتر می خورم .
پیمانه : حالا واسمون تیکه میندازی ; خوشم میاد کم نمیاری .
-من راستشو گفتم پیمانه خانوم .
پیمانه : از جوونای صادق خیلی خوشم میاد . ولی تو از کجا می دونی من چقدر می خورم ;
-تو از کجا متوجه میشی که اونا صادقن .درضمن هیکلت داره داد می زنه که اسیر شکمی . پیمانه : ار تیپشون می فهمم . ولی من اگه آبم بخورم چاق میشم حالا وای نایسا همین جور نگام نکن کارت رو بکن .
همه شون اومدن کمکم تا بتونیم اون قالی سنگین و بافت دستی رو ببریم توی خونه . بعد از اون با سرعت هر چه تمام تر بقیه وسایلو بردم اون داخل ..
پیمانه : میگم پسر! حس انسان دوستانه تو قابل تحسینه . همیشه همین حسو داری ;
-وقتی چند تا دختر خوشگل می بینم این حس بیشتر خودشو نشون میده …
پیمانه : پس حدسم درست بود . از اون چش چرونایی .
-تو که اصلا حدسی نزدی . حالا که من خودم صادقانه بیان کردم داری میگی ;
پیمانه : خیلی بلایی
-ببینم شما ها چی می خونین ..
پیمانه : ما صدات می کنیم دکتر تو هم به ما بگو مهندش . سه تایی مون داریم عمران می خونیم . ولی خیلی از اونایی تو .
-اتفاقا من خیلی خجالتی هستم .
پیمانه : اینو می ذارم به حساب شوخی . ا زامتیازت کم نمی کنم . آخه تو خودت گفتی که صادقی . بهت نمیاد که خجالتی باشی . تو از اونایی که دوست دختر زیاد داری .
-پیمانه جون چرا این جور قضاوت می کنی . تو از کجا می دونی که این حرفت درسته ;
پیمانه : توی چشام نگاه کن .. تو از اون شیطونایی .
-نگو که من خجالت می کشم . آخه یه دختر در همون دیدار و صحبت اول چه طور می تونه این حرفا رو به یک پسر بزنه .
پیمانه : به همون دلیلی که اون پسر عین اجل معلق خودشو میندازه وسط سه تا دختر مامانی و بی زبون . یه پسر خاله همچین کاری نمی کنه چه برسه به یک همسایه ای که هنو واسه اون دخترا ثابت نشده بود که اون همسایه هست یا نه .
-به نظرت من کار اشتباهی کردم ;
پیمانه : نه آق پسر . اتفاقا کار خیلی خوبی هم کردی . ما می خواستیم یه کار گرمرد هم بیاریم . گفتیم یکی از این نظافتچی ها رو صداش کنیم و یه خورده پول بهش بدیم که کمکون کنه که دیدیم از در غیب یه مجانیش واسه مون رسید .
-شما خانوما از این که یه مرد رو به خونه تون راه بدین هراس ندارین ;
پیمانه : تا اون مرد کی باشه .. ما سه تایی مون رزمی کاریم . به هیکل من نگاه نکن . -نکنه داری خالی بندی می کنی ;
پیمانه : اگه دوست داری پرتت کنم ;
-زنا هر قدر قوی باشن بازم تحت سلطه ما مردا هستن .
پیمانه : تو اومدی به ما کمک کنی یا این که حرف بزنی .
نفسم بند اومده بود . دخترا سخت کار می کردند . من زیاد عادت نداشتم . دیگه تعارف زیادی هم کار دستم داده بود . یواش یواش با هم گرم گرفتیم . اینم خاطره ای می شد . آشنایی باسه دانشجوی مهندسی عمران که ترم پنجم درس می خوندن . بعد از دو ساعتی که پیششون بودم تازه صدای پیمانه در اومد که تو کار و زندگی نداری ; کسی منتطرت نیست ;
-میگم این جور که معلومه دیگه کمک نمی خوای و کارم نداری .
پیمانه : من به خاطر خودت میگم وگرنه تا صبح همین جا باش. ..
اون این حرفو همین جوری بر زبون آورده بود . ولی افسانه خنده اش گرفته بود . ریحانه هم که متوجه سوتی پیمانه شده بود گفت
-عزیزم پیمانک من اگه شهروز جون تا صبح این جا بمونه واسه مون لالایی می خونه ; ..
سه تایی بد جوری می خندیدند .
-ولی فکر کنم شما دخترا باید واسه من لالایی بخونین . میگم شما قصد ندارین شام بخورین ;
ریحانه و افسانه که بلبل شده بودند و می خواستن خودی نشون بدن دقایقی بود که وارد بحث های ما می شدن .
ریحانه : چرا عزیزم ما به مهمونای خودمون گشنگی نمیدیم . به شرطی که بچه های خوبی باشن .
-حالا به نظر شما من بچه خوبی هستم ;
پیمانه : حرف نداری . فقط اگه دیر کنی و خونواده نگرانت شن اون وقت جواب اونا رو چی میدی ; من دارم متخصص اعصاب و روان میشم .. می تونم بگم بودم خونه دوستام داشتم تحقیق می کردم .
افسانه : ای ناقلا روت نمیشه بگی با سه تا دختر خوشگل بر خورده بودی ; …ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی