یک ضربدری واقعی
با صدای باران از خواب پریدم. با یک لحن مودبانه گفت: معذرت میخوام، نمیخواستم بیدارت کنم. اما آقا داریوش چند باره که داره با گوشی تو تماس میگیره. روم نشد جواب بدم.
سرم سنگین بود و دوست نداشتم بیدار بشم. چشمهام رو بستم و گفتم: جواب بده باران. بگو پریسا خوابه.
باران کمی مکث کرد و گوشیام رو برداشت و جواب داد. از صحبتهاش فهمیدم که داریوش دلواپس شده. باران بعد از قطع کردن تماس؛ گفت: حالت خوبه؟
با صدای خوابآلود گفتم: نه خوب نیستم. دلم خواب میخواد. چند روزه خواب درست حسابی نداشتم.
باران دوباره کمی مکث کرد و گفت: با آقا داریوش قهر کردی؟
+نمیدونم، مطمئن نیستم.
-فکر میکردم هیچ وقت قهر نمیکنین.
+همه گاهی قهر میکنن. مهم بعدشه که جنبه داشته باشن.
-امروز توی کلاس حدس زدم که یک اتفاقی افتاده. اصلا تمرکز نداشتی. خیلی خوشحالم که ازت خواستم بیایی اینجا.
+منم که خوابم رو آوردم اینجا. نفهمیدم کِی خوابم برد.
-یک لحظه رفتم تو آشپزخونه. وقتی برگشتم، بیهوش بودی. اینجا رو کاناپه اذیت میشی. تو اتاق بخواب.
+بعضیا خوششون نمیاد کَسی تو اتاق خوابشون بره.
-من و کارن از این اخلاقا نداریم.
+راستی، کارن کِی میاد؟
-بهش گفتم ناهار رو همون مغازه بخوره و ظهر نیاد.
چشمهام رو باز کردم و گفتم: وا این چه کاری بود؟
-خواستم تو راحت باشی.
+به طفلک گفتی نیاد تا من راحت باشم؟! بهش زنگ بزن و بگو بیاد.
-باشه هر چی تو بگی. اصلا به کارن میگم برای ما هم ناهار بگیره.
ایستادم و شال و مانتوم رو درآوردم. زیرش یه تاپ و شلوار غواصی مشکی پوشیده بودم. رفتم توی اتاق خوابشون و ولو شدم روی تخت. همچنان دوست داشتم بخوابم. باران وارد اتاق شد. سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم: میشه لطفا اتاق رو تاریک کنی؟
باران پرده اتاق رو کشید. خواست بره که گفتم: یکمی پیشم باش.
درِ اتاق رو بست. به پهلو و رو به روی من خوابید و گفت: کمکی از دست من بر میاد؟
میدونستم که چشمهام خمار خوابه و حتی لحن صدام هم تغییر کرده. به باران نگاه کردم و گفتم: چطوری مخت رو زد؟ سخته باورش که کَسی بتونه مخ زنی مثل تو رو بزنه.
باران از سوالم جا خورد. مثل همیشه، صورتش خیلی سریع قرمز شد و گفت: نفهمیدم چی شد. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که قراره کارمون به کجا بکشه. بهترین و نزدیکترین دوست کارن بود و خب منم مثل برادرم دوستش داشتم. فکر کنم اونم هیچ برنامهریزی نداشت که مخ من رو بزنه. به مرور با همدیگه صمیمی شدیم. تا اینکه…
با بیحالی تمام لبخند زدم و گفتم: چیه روت نمیشه بگی؟
باران آب دهنش رو قورت داد و گفت: داخل حموم بودم. خبر نداشتم که دوست کارن اومده. درِ حموم خونه قبلیمون دقیقا رو به هال بود. فکر کردم حوله رو با خودم بردم. اما وقتی خواستم خودم رو خشک کنم، فهمیدم فراموش کردم. درِ حموم رو باز کردم تا از کارن بخوام تا برام حوله بیاره. دوستش دقیقا جلوم بود. چند لحظه قفل شدم و سریع درِ حموم رو بستم. مطمئن بودم که دوست کارن برای چند لحظه، بدن لُخت من رو دیده. حتی روم نمیشد از حموم بیام بیرون.
+و از اون روز همه چی بین تو و دوست کارن تغییر کرد.
-آره دقیقا. اولش فقط نگاهش عوض شد. گاهی به چهرهام زل میزد. احساس میکردم که با نگاه به چهرهام، داره لحظهای رو تصور میکنه که من رو لُخت دیده. گاهی از نگاهش فرار میکردم. اما گاهی باهاش چشم تو چشم میشدم. هر چی بیشتر میگذشت، بیشتر از خودم بدم میاومد. چون به نگاههای دوست کارن عادت کرده بودم و دیگه باهاش مشکلی نداشتم! دوست کارن انگار فهمیده بود. کم کم لحن حرف زدنش هم تغییر کرد. مهربونتر شد. همهاش بهم توجه میکرد و بیشتر با هم صمیمی شدیم. بیشتر از یک خواهر و برادر.
دست باران رو گرفتم توی دستم. دستش عرق کرده بود. همچنان صدام خوابآلود بود و گفتم: خب بعدش؟
انگار باران خجالت میکشید تا جریان رو بگه. برای چندمین بار آب دهنش رو قورت داد. لب پایینش رو گاز گرفت و گفت: اون شب نفهمیدم چی شد.
دستش رو رها کردم. با پشت انگشتهام، یک قطره اشکِ روی گونهاش رو پاک کردم و گفتم: بگو خجالت نکش. تا در موردش حرف نزنی، سبک نمیشی.
بغضش رو قورت داد و گفت: چند شب مونده به عید بود و کارن بیشتر از روال عادی، توی مغازه میموند. حوصلهام تو خونه سر رفت. زنگ زدم به کارن تا برم پیشش و شام بریم رستوران. کارن قبول کرد. قرار شد که دوستش بیاد دنبالم تا با هم بریم.
باران دوباره متوقف شد. چهره معصوم و خجالتزدهاش، اینقدر سکسی شده بود که خواب کامل از سرم پرید. احساس کردم ترشح کُسم زیاد شده. سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم. موهای باران رو از روی صورتش کنار زدم و گفتم: خب بعدش؟
یک قطره اشک دیگه روی گونهاش سرازیر شد و گفت: از دوست کارن خواستم که منتظر باشه تا من لباسم رو عوض کنم. اما همینکه لُخت شدم، وارد اتاق شد.
اشکهای باران، کامل جاری شد و گفت: میتونستم جیغ بزنم و از اتاق پرتش کنم بیرون. اما انگار دوست داشتم که دوباره بدن لُخت من رو ببینه. اومد سمتم و بهم گفت عاشقمه. بغلم کرد و لبهام رو بوسید.
باران دوباره متوقف شد. مطمئن بودم که جزئیتر از این نمیتونه توضیح بده. دوباره اشکهاش رو پاک کردم و گفتم: چند بار باهاش بودی؟
-هفت بار و هر بار بیشتر عذاب وجدان داشتم. آخرش هم نتونستم تحمل کنم و باهاش به هم زدم.
+الان کجاست؟ دوستیاش با کارن هم تموم شد؟
-نه هنوز هست.
کمی تعجب کردم و گفتم: وای چه سخت و پیچیده. دیگه سعی نکرد بیاد سمتت؟ یا ازت سوء استفاده کنه؟
-نه، وقتی دید که واقعا پشیمونم و دارم عذاب میکشم، اونم کشید کنار. حتی حس کردم اونم پشیمونه و دچار عذاب وجدان شده. از آخرین باری که با هم بودیم، یک سال میگذره.
+الان که باهاش رو به رو میشی، چه حسی داری؟
باران سکوت کرد و جوابی نداد. میدونستم چی تو سرش میگذره. توی دلم لبخند پیروزمندانهای زدم. انگشتهام رو به آرومی کشیدم روی بازوی نسبتا ظریفش و گفتم: قسمتی از وجودت درگیر حس گناه و عذاب وجدانه و قسمت دیگهات، با دیدنش تحریک میشه و دوست داره که دوباره تجربهاش کنه.
اشکهای باران دوباره جاری شد و گریهاش گرفت. بغلش کردم و گفتم: قربون دل صاف و سادهات برم. تو هرزه نیستی گلم. بهت قول میدم توی این جریان، حتی یک درصد هم مقصر نبودی. تو فقط دنبال غریزهات رفتی. دوست کارن هم اگه آدم نامردی بود به این راحتی ازت جدا نمیشد. شما تو اون لحظه به همدیگه نیاز داشتین. تو حق نداری خودت رو مجازات کنی. الان هم پاشو به کارن زنگ بزن. امروز صبحونه نخوردم و حسابی گشنمه.
بعد از اینکه باران از اتاق بیرون رفت، زنگ زدم به داریوش. سلام کردم و گفتم: زنگ زده بودی، کارم داشتی؟
-از صبح که رفتی کلاس، خبری ازت نشد.
+باران ازم خواس برم خونهاش. فراموش کردم بهت خبر بدم.
-حالت خوبه؟
+فکر کنم آره.
-با باران تا کجا پیش رفتی؟
+بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی.
-چطور؟
+باران جزئیات خیانت به شوهرش رو برام تعریف کرد. از حرفهاش، یک حدس مهم میزنم.
-چه حدسی؟
+باران با دوست شوهرش ریخته رو هم. یک حسی بهم میگه که دوست شوهرش با هماهنگی شوهرش مخ باران رو زده.
-مطمئنی؟!
+نه خیلی. اما حدس میزنم همینطور باشه. دوست کارن موفق شده جوری برای باران نقش بازی کنه که انگار اونم اسیر شهوت و عاطفه شده و حتی پشیمونه.
-اگه اینطور باشه، کارن خیلی زرنگتر از اونیه که نشون میده.
+آره قطعا. این مورد رو حتی به غریبههایی که باهاشون چَت میکرده هم نگفته.
-جریان داره جالب میشه.
+الان باید چیکار کنیم؟
-روال خودمون رو ادامه میدیم. طبیعی رفتار کن و درباره این مورد با هیچ کَسی حرف نزن. گرفتن عکس مخفی از یک طرف و این حرکت هم از یک طرف. اصلا معلوم نیست اگه باران این موارد رو بفهمه، چه واکنشی داشته باشه. امروز بهشون تاکید کن که برنامه سفر قطعیه. همون ویلای مجهز رامسر که دربارهاش گفته بودم جور شد. چون هوا گرمه، همهاش باید توی ویلا باشیم. اینطوری کلی فرصت داریم.
+اوکی همین کار رو میکنم.
بعد از قطع کردن گوشی، چشمهام رو بستم. از لحظهای که عسل من رو از خونه بیرون کرد و خودش با عراقیها تنها شد، دیگه ندیدمش. چند بار بهش زنگ زدم اما با بیحالی جواب داد. مطمئن بودم که شرایط جسمی و روانی خوبی نداره. داریوش همچنان معتقد بود که منطقیترین کار ممکن رو کرده. بقیه و حتی سیما هم از داریوش حمایت کامل کردن. انگار فقط من بودم که فکر میکردم برای تنبیه عسل، زیادهروی کردیم. در هر حالتی نمیتونستم این موضوع رو کش بدم. باید فراموش میکردم و بهترین راه این بود که خودم رو سرگرم پروژه باران و کارن کنم. دو تا نقشه جدید تو ذهنم داشتم. اول اینکه با کارن تنها بشم و بهش بگم که همه چی رو میدونم. اینطوری، کامل میاومد طرف ما و با همکاری هم، باران رو میآوردیم توی راه. اما این نقشه یک ایراد بزرگ داشت. داریوش تاکید کرده بود که هیچ کَسی نباید از پشت پرده سایت با خبر بشه. یعنی نباید بفهمه که ما پشت سایت هستیم. در مورد زنی که دوست داشت جلوی شوهرش بهش تجاوز بشه، داریوش گفته بود: اگه شوهره خام شد و اومد توی راه، فقط بهش میگیم که مانی اتفاقی توی اینترنت با زنش دوست شده و برای این نقشه همکاری کرده. هیچ کدومشون نباید بفهمن که از قبل تحت نظر بودن و این یک تصمیم قبلی و جمعی بوده.
غرق افکار خودم بودم که با صدای باران به خودم اومدم. انگار به خاطر حرف زدن با من، سبکتر شده بود. به من نگاه کرد و گفت: کارن میگه کباب بگیره یا مرغ؟
نشستم و گفتم: جفتش رو دوست دارم.
-میتونی بخوابی. کارن زودتر از دو ساعت دیگه نمیاد.
ایستادم و گفتم: اجازه هست لُخت بخوابم؟ اصلا عادت ندارم با لباس بخوابم.
باران کمی از حرفم جا خورد و گفت: هر جور راحتی.
تاپ و شلوارم رو درآوردم. باران هیچ وقت من رو با شورت و سوتین ندیده بود. اومد سمتم. لباسهام رو از توی دستم گرفت و گفت: آویزون میکنم روی جالباسی گوشه اتاق.
دوباره خوابیدم روی تخت و رفتم زیر پتو و چشمهام رو بستم. همچنان ذهنم درگیر عسل بود که خوابم برد.
موقع ناهار، چند بار با کارن چشم تو چشم شدم. من و داریوش مطمئن شده بودیم که کارن از هیزی روی زنش لذت میبره اما هنوز نمیدونستیم که خودش هم روی زنهای دیگه، آدم هیزی هست یا نه؟ یا شاید در این مورد خیلی محتاط رفتار میکرد و توی اولویتش نبود. تصمیم گرفتم هر طور شده امتحانش کنم. سکوت بینمون رو شکستم و گفتم: خب بچهها برنامه سفر قطعیه دیگه؟
کارن و باران چند لحظه به هم نگاه کردن و کارن گفت: آره حتما.
به چشمهای کارن زل زدم و گفتم: داریوش یه ویلای تفریحی توی رامسر جور کرده. فکر کنم برای همهمون خوب باشه که چند روز استراحت و تفریح کنیم.
کارن گفت: آره موافقم. من که واقعا نیاز به استراحت دارم.
رو به کارن گفتم: تو مغازهات، لباس تو خونهای با کیفیت هم داری؟
کارن گفت: بیشتر تو کار لباس اسپرتیم. اما خب چند مدل شلوارک لی داریم که به درد پوشیدن تو خونه هم میخوره.
باران گفت: تیشرتهاشون هم خیلی متنوع و خوشگله.
رو به کارن گفتم: پس لازم شد بیام پیشت.
باران گفت: همین امروز با هم بریم.
میخواستم تنها برم و به باران گفتم: امروز باید برم خونه. برنامه سفر برای سه روز دیگه است. قراره پنج روز اونجا باشیم. برنامهریزی کن که هر چی لازمه با خودت بیاری. نیازی به پخت و پز هم نداریم. غذا رو کلا از بیرون سفارش میدیم. در ضمن هزینه کل سفر با ماست.
کارن خیلی سریع گفت: این طوری نه.
اخم کردم و گفتم: ما پیشنهاد دادیم، فکر هزینهاش هم کردیم. مخالفت ممنوع که داریوش ناراحت میشه.
باران احساساتی شد و گفت: ایشالله همیشه تو و آقا داریوش خوشبخت باشین. خیلی خوشحالم که باهاتون دوست شدیم.
لبخند مهربونی زدم و گفتم: ما هم خوشحالیم. فردا اطراف بوتیک کارن کار دارم. اگه وقتم زیاد بود به تو هم میگم بیایی تا با هم بریم پیشش. اگه نه که خودم تنها میرم.
باران گفت: عزیزم خودت رو معطل من نکن. جنسهای بوتیک کارن واقعا متنوع و جذابه.
یک تاپ مغز پستهای و یک مانتوی کوتاه جلو باز همراه با یک شلوار جذب کشی سفید پوشیدم. عمدا زیرش شورت پام نکردم تا خط کُسم مشخص بشه. یک عطر مست کننده هم زده بودم. وقتی وارد مغازه کارن شدم دو تا مشتری دیگه هم داشت اما به گرمی با من احوالپرسی کرد. درجا یاد جمله داریوش افتادم. شب قبل بهم گفته بود: به احتمال زیاد وقتی که باهات تنها بشه، رفتارش تغییر کنه.
پیشبینی داریوش درست از آب در اومد. کارنِ بدون باران، در برابر من، یک آدم دیگه بود! بعد از رفتن مشتریهاش یک نگاه سریع به سر تا پام کرد و گفت: منور کردین پریسا خانم. خیلی خوش اومدین. افتخار دادین.
خودم رو کمی لوس گرفتم و گفتم: افتخار از ماست.
کارن یک بار دیگه به پایین تنهام نگاه کرد و گفت: در خدمتم، کل مغازه دربست در اختیار شما.
هیجان و لذت درونم اوج گرفت. لاس زدن با کارن و اینکه اجازه بدم اونم باهام لاس بزنه، لذت بیشتری از لاس زدن با باران داشت. لحنم رو ملیح کردم و گفتم: برای تو خونه، چند دست لباس شیک میخوام. گفته بودی شلوارک لی داری.
-بله حتما. البته تو جنسهامون نگاه کردم. چند مدل شلوارک کتان هم داریم. الان همه نمونههاش رو براتون میارم.
کارن تمام شلوارکهای لی و کتان رو گذاشت روی میز شیشهای جلوش. از یک شلوارک لی سرمهای طرح دار بالا زانو خوشم اومد و گفتم: میتونم پرو کنم؟
-بله حتما.
کیفم رو دادم به کارن و گفتم: پس لطفا کیفم رو برام نگه دار.
شلوارک رو برداشتم و رفتم توی اتاق پرو. مانتو و شلوارم رو درآوردم. شلوارک رو پام کردم. فیت بدنم بود و خیلی بهم میاومد. از همه مهمتر این بود که توی این شلوارک هم، خط کُسم معلوم بود. کارن رو صداش کردم و گفتم: آقا کارن فکر کنم کمرش از پشت چین داره. میشه لطفا شما هم چک کنی.
کارن گفت: چشم حتما.
وقتی درِ اتاق پرو رو کامل باز کردم، چهره کارن تغییر کرد. دیگه باید بهش ثابت میشد که من سرتاپا چراغ سبزم. نمیتونست نگاهش رو از خط کُسم و رون پاهام بگیره. به روی خودم نیاوردم. پشتم رو کردم و گفتم: کمرش از پشت چین داره؟
کارن کمی به تته پته افتاد و گفت: نه خیلی خوب وایستاده.
برگشتم و گفتم: پس این رو بر میدارم. لطفا اون شلوارک کتان یشمی هم بیار تا تست کنم.
درِ اتاق پرو رو بستم و شلوارک سرمهای رو درآوردم. وقتی کارن برگشت، در رو نیملا کردم و شلوارک کتان رو ازش گرفتم. قطعا کارن فهمیده بود که شورت پام نیست و حتما لحظهای که داشت شلوارک کتان رو بهم میداد، تصور کرد که پایین تنهام کامل لُخته.
از شلوارک کتان یشمی هم خوشم اومد. بعدش از کارن خواستم برام چند تا تیشرت بیاره تا جلوم نگه دارم و ببینم بهم میاد یا نه. باران راست میگفت. تیشرتهای اسپرت و زنانه شیکی داشت. خیلی خوب میتونستم حدس بزنم که کارن هر بار با دادن یک لباس جدید به من، چه حال و روزی پیدا میکنه. دو تا تیشرت هم انتخاب کردم. لباس خودم رو پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون. لبخند زنان به کارن گفتم: خب لباس راحتی من برای مسافرت جور شد. این تنها دغدغهام برای این سفر بود.
کارن دوباره به پایین تنهام نگاه کرد و گفت: تا باشه از این دغدغهها.
بعد کیفم رو داد بهم. و مشغول تا کردن لباسهایی شد که انتخاب کردم. همینکه کیف پولم رو از توی کیفم درآودم، با یک لحن جدی گفت: حتی بهش فکر هم نکنین.
+حساب حسابه، کاکا برادر.
-میخواین باران منو بکشه؟
از رفتار و لحنش فهمیدم که تعارف نمیکنه و تصمیم قطعی گرفته تا ازم پول نگیره. لبخند زدم و گفتم: مرسی، ایشالله جبران کنم.
کارن لباسها رو داخل یک پلاستیک گذاشت. پلاستیک رو داد به دستم و گفت: شما از قبل جبران کردی.
پلاستیک رو از دست کارن گرفتم. عمدا انگشتهاش رو لمس کردم و گفتم: فردا باهاتون تماس میگیرم تا آخرین هماهنگیهای سفر رو بکنیم. به باران جون سلام برسون.
+بزرگیتون رو میرسونم. شما هم به آقا داریوش سلام برسون.
-چشم، حتما. فعلا خدافظ.
از مغازه کارن خارج شدم. گوشیام رو از توی کیفم درآوردم و به داریوش پیام دادم: به قول عسل، پرتابم از سه امتیاز هم بیشتر ارزش داشت. در ضمن، امروز قبل از اینکه بیام پیش کارن، از شیوه عسل استفاده کردم و باران اصلا شک نکرد.
پیام رو برای داریوش ارسال کردم. بعدش به پیامی که چند ساعت قبل به باران داده بودم، نگاه کردم. براش نوشته بودم: سلام عزیزم. یک موضوعی هست که حقیقتش روم نشد حضوری مطرح کنم. میخواستم ازت بپرسم توی مسافرت و جلوی شوهرت تا چه حد میتونم راحت لباس بپوشم. آخه قبلا جلوی شوهر یکی از دوستهام با شلوارک بودم، بعدش دوستم کلی داستان درست کرد. الان هم صلاح دیدم نظر تو رو بپرسم.
باران در جوابم نوشته بود: خدا مرگم بده پریسا جون. من غلط بکنم توی لباس پوشیدن تو دخالت کنم و حرفی بزنم. تو دوست خوب منی. دیوونهام مگه که اینقدر احمقانه فکر کنم؟ اصلا با هم ست میکنیم. جفتمون شلوارکی میگردیم. سفر و تفریحه دیگه.
لبخند رضایتی زدم و گوشیام رو گذاشتم توی کیفم. اینکه همه چی تحت کنترلم بود، حس ناب و لذتبخشی بهم میداد.
وقتی وارد خونه شدم و نگاهم به عسل افتاد، همه چی درباره کارن و باران یادم رفت. با قدمهای سریع خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم. عسل هم من رو بغل کرد. لحظهای که اجازه نداد تا عراقیها باهام سکس کنن، یادم اومد. مطمئن بودم که در اون لحظه دوستی و من عسل، وارد یک فاز جدید شد. عسل به حرف اومد و گفت: داریوش آوردم اینجا. گفت خیلی نگرانم هستی.
از عسل جدا شدم و گفتم: خودش رفت؟
-آره.
+چند روزه خواب و خوراک درست حسابی ندارم. همهاش تو فکر تو هستم. الان در چه حالی؟
-بهترم. این چند روز داشتم استراحت میکردم. حوصله هیچ کَسی رو نداشتم.
+اون شب بعد از رفتن من، چی شد؟
-اگه داریوش و بردیا مجبورم نکنن، دوست ندارم درباره اون شب حرف بزنم.
+اوکی بگیر بشین برات قهوه درست کنم. به بردیا زنگ بزن، شام بیاد اینجا.
عسل نشست و گفت: پروژه باران در چه حاله؟
شال و مانتوم رو درآوردم. پلاستیک خرید رو دادم به دست عسل و گفتم: الان مغازه کارن بودم.
عسل نگاه شیطونی کرد و گفت: اوف که من با دیدن این تیپ سکسیات خیس کردم. چه کردی با دل شوهر مردم؟
رفتم توی آشپزخونه و گفتم: کارن که تمومه کارش. مطمئنم باران هم میتونم بیارم تو راه. تو و بردیا چیکار کردین با اون زوجی که تجربه ضربدری داشتن؟
-از دیروز شروع کردیم. وای پریسا که چقده شوهره خوشگله. مانی راست میگفت. پایه هستن اما بدبین شدن. البته تهش راه میان، مطمئنم.
توی دستگاه قهوهساز آب ریختم و گفتم: سیما هم بدجور مخ اون یارو که زنش نقشه تجاوز کشیده رو زده. یارو داره برای سیما له له میزنه.
-پس کل تیم رو به جلوعه.
+آره، حسابی.
-شما کِی میرین سفر؟
+پس فردا. قراره بریم رامسر. با ماشین ما.
-ببینم من زودتر میتونم برم زیر اون یارو خوشگله یا تو بری زیر کارن.
+من که اگه میخواستم، همین الانم زیرش بودم. باید بودی و میدیدی. فکش افتاد وقتی من رو اینطوری دید.
-وای که جای من خالی بوده پس.
+آره، حسابی.
برای جفتمون قهوه ریختم. فنجونها رو گذاشتم توی سینی و برگشتم توی هال. سینی رو گذاشتم روی میز. خواستم رو به روی عسل بشینم که اخم کرد و گفت: بشین کنارم.
وقتی کنارش نشستم، دستم رو گرفت توی دستش و سرش رو تکیه داد روی شونهام. میتونستم حس کنم که هنوز دلش شکسته است و غمگینه. ترجیح دادم چیزی نگم و موهاش رو نوازش کردم.
وقتی وارد حیاط ویلا شدیم، رو به باران گفتم: من و تو بریم داخل رو ببینیم. آقایون وسایل و چمدونها رو میارن.
داخل ویلا، بینهایت شیک و مدرن بود. باران هیجانی شد و گفت: وای خدای من، خیلی خوشگله.
به آبنمای داخل سالن نگاه کردم و گفتم: فکر کنم طبقه زیر زمین، استخر هم داشته باشه.
حدسم درست بود. یک استخر و جکوزی تمیز توی طبقه زیر زمین بود. باران همچنان هیجان داشت و گفت: ای وای اگه میدونستیم استخر داره، مایو میآوردیم.
با یک لحن بیتفاوت گفتم: وا مگه استخر عمومیه؟ با همون شورت و سوتین معمولی میپریم تو آب. حالا فوقش هِی از پامون لیز میخوره و با دست میکشیم بالا.
لحنم رو عوض کردم و گفتم: تهش اگه خیلی اذیت شدیم، لُخت میریم تو آب.
باران خندهاش گرفت و گفت: من که نمیتونم از آبتنی بگذرم. هر طور شده میرم. کارن هم عاشق آب و شناست.
بدون مکث گفتم: از نظر من و داریوش، مشکلی نداره مختلط آبتنی کنیم. البته هر طور تو و کارن راحتین.
باران کمی توی فکر فرو رفت و گفت: فکر نکنم روم بشه.
+خب با ساعتبندی، زنونه و مردونه میکنیم.
باران دوباره فکر کرد و گفت: حالا صبر کن من اول با کارن حرف بزنم. اگه کارن اوکی بده، شاید روم شد. اصلا دوست ندارم مخالف جمع باشم.
لُپ باران رو کشیدم و گفتم: این یعنی دخمل مهربون و با شعوری هستی. اوکی، در مورد استخر، جمعی تصمیم میگیریم. فعلا بریم بالا و ببینیم آقایون در چه حالی هستن.
ویلا یک سالن و آشپزخونه بزرگ و مجهز و سه تا اتاق خواب داشت. دکور و از همه مهم تر، آبنمای داخل سالن، محشر و چشمنواز بود. کارن و داریوش هم محو تماشای ویلا شده بودن. رو به داریوش گفتم: اینجا عالیه عزیزم. مرسی که همیشه با سلیقهترینی.
باران در تایید حرف من گفت: ممنون آقا داریوش. واقعا جای زیبا و دلپذیریه.
داریوش گفت: عالیه که خوشتون اومده.
کارن گفت: مگه میشه آدم از اینجا خوشش نیاد؟
داریوش گفت: با یک رستوران معتبر هماهنگ کردم. ناهار و شام رو با پِیک میارن. فقط قبلش باید بهشون منو بدیم.
باران گفت: آقا داریوش اینطوری هزینهها خیلی زیاد میشه. بعضی وعدهها رو خودمون میپزیم.
داریوش گفت: قرار شد همگی توی این چند روز، فقط استراحت کنیم و خوش بگذرونیم. سپردم و یخچال پُر از میوه و نوشیدنی و خوردنیهای خوش مزه است. نبینم کَسی تعارف کنه.
از چهره کارن و باران میتونستم حدس بزنم که چقدر هیجان دارن و از شرایطی که داخلش هستن، لذت میبرن. در تکمیل حرف داریوش گفتم: در ضمن، دیگه نبینم تشکر کنین و این حرفها.
کارن با من چشم تو چشم شد و گفت: آخه نمیشه این همه لطف و محبت شما رو نادیده گرفت.
به چشمهای کارن زل زدم. از رفتار و نگاه متفاوتش جلوی باران، خوشم میاومد. یاد روزی افتادم که توی مغازهاش با چشمهاش، داشت من رو میخورد. لبخند خفیفی زدم و گفتم: لطف و محبت شما هم به ما رسیده کارن جان.
بعد رو به جمع گفتم: تعارف و تشکر بسه. یک موردی هست که باید همه نظر بدن. طبقه زیر زمین اینجا استخر داره. ساعتبندی و زنونه و مردونه کنیم یا مختلط بریم؟ رایگیری میکنیم. کیا با گزینه مختلط موافقن؟
دست خودم رو بردم بالا و با یک لحن طنز گفتم: نه به زنونه و مردونه کردن.
داریوش هم دستش رو بُرد بالا و گفت: آری به هر چی که پریسا بگه.
کارن کمی مکث کرد و دستش رو بُرد بالا و گفت: از زنونه و مردونه کردن هر چیزی متنفرم. اومدیم مسافرت، مسجد نیومدیم که.
باران به هر سه تامون نگاه کرد. دستش رو به آرومی بالا برد و گفت: منم پایه جمع هستم.
مانتوم رو درآوردم و گفتم: بعد از خستگی جاده، هیچی مثل آبتنی خستگی آدم رو رفع نمیکنه.
بعد رو به داریوش گفتم: شما آقایون لطفا چمدون و وسایل هر کدوممون رو ببرین بالا و توی یک اتاق بذارین.
باران وقتی دید که دارم لُخت میشم، دهنش از تعجب باز شد و گفت: اینجا پریسا جون؟
اخم کردم و گفتم: وا یه طبقه فاصله است. چه فرقی میکنه.
یک شورت و سوتین نخی قرمز تنم کرده بودم. تاپ و شلوار و مانتو و شالم رو دادم به داریوش گفتم: لطفا وسایل رو که جابجا کردی، برام حوله هم بیار.
داریوش گفت: چشم، هر چی رئیس بگه.
پشتم رو کردم و گفتم: داریوش جان برای ناهار هم هر چی خودت خواستی برام سفارش بده.
از پلهها رفتم پایین و مطمئن بودم که کارن و باران به خاطر حرکت من شوکه شدن. یک نفس عمیق کشیدم و شیرجه زدم توی آب. به پشت شنا کردم و چشمهام رو بستم. همچنان نمیتونستم عسل رو از توی ذهنم بیرون کنم. حرفهای بردیا توی ذهنم تکرار شد. بهم گفته بود: عسل گاهی وقتها نمیتونه هوش هیجانی خودش رو کنترل کنه. لازم بود که بالاخره یک تنبیه سخت و جدی بشه. این بیشتر از همه به نفع خودشه.
با صدای باران به خودم اومدم. چشمهام رو باز کردم و رفتم لبه استخر. یک ربع تاخیر باران، ثابت میکرد که حسابی مردد بوده و خجالت میکشیده. به شورت و سوتین نخیِ سفیدش نگاه کردم و گفتم: خیلی سفید دوست داریا.
صورتش قرمز بود و گفت: روم نشد جلوی آقا داریوش لُخت بشم. صبر کردم برن توی اتاق. البته قبلش حوله تو رو داد به من. گذاشتم روی سکوی گوشه استخر.
نشستم لبه استخر و گفتم: هر چیزی اولش سخته. حالا هم بهش فکر نکن. بپر تو آب تا حسابی حال بیایی.
باران به آرومی وارد قسمت کم عمق استخر شد و گفت: شنا بلد نیستم.
+استخرش عمیق نیست. قسمت عمیقش نهایتا دو متره. برای تمرین شنا، عالیه.
دوباره رفتم تو آب و مشغول شنا شدم. فکر میکردم داریوش و کارن هم بیان اما خبری ازشون نشد. تنها حدسم این بود که داریوش داره با کارن حرف میزنه. دل تو دلم نبود که بدونم چیا دارن به هم میگن. کمی شنا کردم و رفتم به قسمت کم عمق. ایستادم رو به روی باران و گفتم: آدمی که حرکات سخت رقص رو توی چند جلسه یاد بگیره، یاد گرفتن شنا، اصلا نباید براش سخت باشه.
باران گفت: تنبلی کردم. با این که خیلی آبتنی دوست دارم، هیچ وقت شنا یاد نگرفتم. اما راست میگی، باید کلاس شنا هم برم. راستی، آقایون نمیان شنا؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: احتمالا مشغول صحبت شدن.
-صحبتهای خسته کننده مردونه.
+شاید دارن درباره ما صحبت میکنن.
-واقعا؟ چی میگن مثلا؟
با یک لحن شیطون گفتم: شاید دارن از خوشگلیمون میگن.
باران لبخند زد و گفت: بهت حسودیم میشه پریسا جون. اینقدر که تو زن شاداب و شوخی هستی.
+یه زمانی یه زن افسرده و داغون بودم.
باران ورودی سالن استخر رو نگاه کرد و آهسته گفت: تو واقعا با برادرشوهرت…؟
به خاطر اینکه روش نشد حرفش رو کامل بگه، لبخند زدم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، با برادرشوهرم رابطه جنسی داشتم. به تلافی خیانت و بلاهایی که شوهرم سرم آورده بود. اصلا هم پشیمون نیستم.
باران کمی فکر کرد و گفت: شوهرت هیچوقت فهمید؟
+نه.
باران دوباره فکر کرد و گفت: چقدر تو عجیبی. اگه هر کی غیر تو بهم میگفت که با برادرشوهرش رابطه داشته، چندشم میشد. اما در مورد تو هیچ حس بدی ندارم. نمیدونم چرا.
+چون فهمیدی که چقدر دوسِت دارم.
باران لبخند زد و گفت: منم تو رو دوست دارم.
+فکر کنم آقایون فعلا حس شنا ندارن. جکوزی رو که بلد نیستیم روشن کنیم. یکم دیگه تو استخر باشیم و بعدش دوش بگیریم و بریم بالا.
یک ربع دیگه شنا کردم و از استخر اومدم بیرون. رفتم به سمت حموم مخصوص سالن استخر. یک کابین دوش شیشهای که شیشههاش کمی مشبک بود و داخلش به وضوح دیده نمیشد. واردش شدم و شورت و سوتینم رو درآوردم. بعد از اینکه دوش گرفتم، سرم رو از تو حموم آوردم بیرون و رو به باران گفتم: عزیزم میشه لطفا حوله من رو بدی؟
باران از استخر خارج شد. میدونستم که میتونه اندام کاملا لُخت من رو از پشت شیشه مشبک کابین حموم ببینه. حولهام رو به دستم داد و گفت: برم برات لباس بیارم؟
+نه عزیزم، حوله میپیچم دور خودم و میرم بالا.
-منم فقط حوله آوردم.
+خب اگه روت نمیشه با حوله بری بالا، من میرم و برات لباس میارم.
باران کمی مکث کرد و گفت: نه مرسی منم همون کاری رو میکنم که تو میکنی.
لبخند ناخواستهای زدم. دیگه مطمئن شده بودم که باران هم داره از بازی لذت میبره. بهم ثابت شده بود که شیطون درونش، خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم، فعاله و فقط دوست داره تا ظاهرش رو یک دختر نجیب و خجالتی نشون بده.
حوله رو پیچیدم دور خودم. شورت و سوتین خیسم رو مُچاله کردم و گرفتم توی دستم. از حموم اومدم بیرون و به باران گفتم: برو تو حموم لُخت شو و شورت و سوتین رو بده به من. میرم بالا و میشورم و پهن میکنم.
باران خیلی سریع گفت: نه پریسا جون، خودم میشورم.
یک پوزخند خفیف زدم و گفتم: اما من دوست دارم شورت و سوتین تو رو بشورم.
باران با حالت خاصی به من زل زد و انگار نمیدونست که چه واکنشی باید داشته باشه. لب پایینش رو گاز گرفت و گفت: باشه، هر چی تو بگی.
وارد حموم شد و شورت و سوتینش رو درآورد و داد به من. شورت و سوتینش رو گرفتم و گفتم: بالاخره افتخار دیدن بدن جذاب باران خانم هم نصیبمون شد. البته شیشهها مشبکه و واضح نیست. اما به همین راضیام.
باران خنده ریزی کرد و گفت: از دست تو پریسا. بس که شیطونی.
از پلهها رفتم بالا. توی سالن، خبری از کارن و داریوش نبود. رفتم طبقه دوم و اتاقها رو چک کردم و از روی چمدون خودمون، فهمیدم که داریوش کدوم اتاق رو انتخاب کرده. اتاقی که یک پنجره به سمت حیاط ویلا داشت. از پنجره دیدم که داریوش و کارن، روی نیمکت چوبی داخل حیاط نشستن و دارن با هم حرف میزنن. ته دلم هیجان داشتم که داریوشِ لعنتی چی داره به کارن میگه. از اتاق خارج شدم. رفتم داخل سرویس بهداشتی طبقه دوم و شورت و سوتین خودم و باران رو شستم. بعد رفتم توی بالکن و روی نردههای چوبی، پهنشون کردم. داریوش و کارن اینقدر گرم صحبت بودن که حتی متوجه حضور من توی بالکن هم نشدن. با صدای باران سرم رو به عقب چرخوندم. حوله دور خودش پیچیده بود و گفت: آقایون کجان؟
به حیاط اشاره کردم و گفتم: غرق صحبت.
باران هم وارد بالکن شد و گفت: وای خدای من نگاهشون کن.
برگشتم و گفتم: بریم لباس بپوشیم.
وارد اتاق خودم شدم. شلوارک لی سرمهای و یک تیشرت رنگ تیره که از کارن گرفته بودم رو پوشیدم. دوباره رفتم توی بالکن و با صدای بلند گفتم: حرف بسه. چه خبرتونه؟
سر داریوش و کارن به سمت من چرخید. داریوش گفت: چشم، الان میآییم داخل.
برگشتم توی سالن. از داخل یخچال، یک بطری نوشیدنی برداشتم. تو همین حین، باران هم وارد سالن شد. یک نیمتنه و شلوارک بالا زانوی نخی زرد تنش کرده بود. خیلی سریع متوجه شدم که مثل من، زیر نیمتنه و شلوارکش، شورت و سوتین نپوشیده. عمدا یک نگاه به سر تا پاش کردم و گفتم: نوشیدنی میخوری جذابِ من؟
لبخند خجالتی زد و گفت: آره مرسی.
از داخل یخچال، یک بطری نوشیدنی به باران دادم و گفتم: من که حسابی خستگیام در رفت.
باران بطری رو از توی دستم گرفت و گفتم: منم.
تو همین حین، داریوش و کارن وارد سالن شدن. داریوش خیلی واضح به اندام باران نگاه کرد و گفت: بد که نمیگذره؟
بدون مکث گفتم: والا انگار به شما آقایون بیشتر خوش میگذره.
بعد رو به کارن گفتم: اینجا سیستم پخش داره. لطفا راش بنداز. خیلی سکوت بدیه. من همیشه باید آهنگ گوش بدم.
کارن گفت: چشم، حتما.
باران رو به کارن گفت: همون فولدر گلچین توی گوشی خودت رو پخش کن کارن.
کارن تو چند دقیقه، سیستم پخش داخل سالن ویلا رو راه انداخت. یک موزیک انرژیک که مخصوص رقص بود رو گذاشت تا پخش بشه. همونطور که بطری توی دستم بود، به آرومی شروع کردم به رقصیدن و رو به باران گفتم: زود باش، نشون بده که شاگرد زرنگی.
باران لبخند زد و گفت: نه، تو بهتری.
مُچ دستش رو گرفتم و گفتم: غلط کردی.
وادارش کردم همراه با من برقصه. حرکات نرم بدنش، بینهایت عالی بود. حتی خانمها هم از رقص باران لذت میبردن، چه برسه به آقایون. بطریهای نوشیدنی جفتمون رو گذاشتم روی اُپن آشپزخونه و کامل مشغول رقصیدن شدیم. باران خجالتش رو از طریق خندیدن، کنترل میکرد. رو به کارن گفتم: کارن صداش رو ببر بالا.
کارن صدای موزیک رو بیشتر کرد. ریتم رقصم رو سریعتر کردم و جیغ کشیدم. باران یک موج زیبا به موهاش داد و از من جدا شد. مدل رقصی رو انتخاب کرد که من نمیتونستم اون مدلی برقصم. چرخیدم و به همین بهونه با داریوش چشم تو چشم شدم. مثل همیشه و با ژست همیشگی خودش، به اُپن آشپزخونه تکیه داده بود و داشت بقیه رو نگاه میکرد. رفتم به سمت کارن. دستهاش رو گرفتم و وادارش کردم تا همراه با من برقصه. کارن هم خندهاش گرفت و سعی کرد همراهیام کنه. با عوض شدن موزیک، دستهای کارن رو رها کردم و مدل رقصم رو تغییر دادم. تو همین حین، گوشی داریوش زنگ خورد. با دستش اشاره کرد که صدای موزیک رو کم کنیم. کارن صدای پخش رو کم کرد. از مکالمه داریوش، فهمیدم که از رستوران باهاش تماس گرفتن. ولو شدم روی کاناپه و گفتم: رقص بعدی، بعد از مست شدن. اینطوری زیاد حال نمیده.
باران نشست رو به روی من و رو به کارن گفت: میبینی پریسا جون چقدر انرژی داره؟
کارن گفت: هم خودش انرژی داره و هم به بقیه انرژی میده.
داریوش تماسش رو قطع کرد و گفت: تا یک ربع دیگه ناهار رو میارن.
غروب شد و این بار نوبت من و باران بود که توی حیاط قدم بزنیم. داریوش، میدونست اگه باهاش تنها بشم، سوال پیچش میکنم که چی داره بین اون و کارن میگذره. برای همین، اصلا در موقعیتی قرار نمیگرفت که با من تنها باشه. مطمئن بودم که این هم جزئی از بازیهای خاص خودشه و میخواست ببینه میتونم به تنهایی مخ باران رو بزنم یا نه.
باران به تاب بزرگ گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: بریم یکمی روی تاب بشینیم.
وقتی روی تاب نشستیم، بدون مقدمه گفت: اولین بار چطوری پیش اومد؟ با برادرشوهرت منظورمه.
به خاطر یکهویی پرسیدنش، خندهام گرفت. مردد بودم که حقیقت رو بهش بگم یا نه. کمی مکث کردم و گفتم: بار اول بهم تجاوز کرد.
چشمهای باران از تعجب گرد شد. دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: وای خدای من. برادرشوهرت بهت تجاوز کرد؟!
با تکون سرم تایید کردم و گفتم: آره، چاقو روی گلوی بچهام گذاشت و من هم به خواستهاش تن دادم.
تعجب باران بیشتر شد و گفت: تو بچه داری پریسا؟!
اینبار به خاطر تعجبش لبخند زدم و گفتم: آره یه پسرِ حدودا شونزده ساله. من خیلی زود بچهدار شدم.
باران همچنان توی بُهت بود و گفت: باورم نمیشه. اصلا بهت نمیخوره که یه پسر بزرگ داشته باشی. دو تا شوک بزرگ بهم دادی. الان پسرت کجاست؟ پیش باباشه؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه با مادرم زندگی میکنه.
باران توی فکر فرو رفت و سکوت کرد. بعد از چند لحظه، سکوت رو شکستم و گفتم: بار دوم هم به خواست خودم نبود، اما وقتی بهم ثابت شد که شوهرم از روز اول زندگیمون، داشته بهم خیانت میکرده و خب یاد اون همه ادعا و غرورش و منم منمها و اذیت کردنهاش که افتادم، تصمیم گرفتم مثل خودش باشم. کی بهتر از برادر عوضیاش؟ مطمئنم تو هم کمبود زیادی از سمت کارن احساس میکردی که با دوستش ریختی رو هم، یا شاید…
باران سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: یا شاید چی؟
داشتم ریسک بزرگی میکردم. سرم رو به سمت باران چرخوندم و گفتم: تا حالا به این فکر کردی که شاید کارن در جریان رابطه تو و بهترین دوستش بوده و به روی خودش نیاورده؟
باران شبیه توی استخر، به چهرهام زل زد. بعد از کمی مکث؛ گفت: امکان نداره.
پوزخند خفیفی زدم و گفتم: توی این دنیای پیچیده، هیچی غیر ممکن نیست. حتی یک احتمال دیگه هم میدم.
بُهت باران بیشتر شد و گفت: چه احتمالی؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: ظرفیت شنیدنش رو داری؟
باران با تردید گفت: نمیدونم.
دستم رو گذاشتم روی رون پای باران. انگشتهام رو بردم زیر شلوارکش و گفتم: شاید خود کارن از دوستش خواسته تا با تو سکس کنه. خودش تو شرایطی نبوده که تو رو خوشحال کنه و بهت لذت بده. از دوستش خواسته تا اون این کار رو براش انجام بده. دوستش هم چیزهایی رو به تو داده که کارن نمیداده یا نمیتونسته بده. وقتی هم که ازش خواستی کات کنه، بدون مزاحمت و اذیت کردن، باهات کات کرده. یعنی براش مهم بوده که تو صدمه نبینی. یعنی در اصل برای کارن مهم بوده که تو صدمه نبینی.
باران لبخند از سر تعجبی زد و گفت: این امکان نداره پریسا. هیچ مَردی توی این دنیا حاضر نیست که زنش با کَس دیگهای باشه.
به آرومی رون پای باران رو چنگ زدم و گفتم: بیا فرض کنیم که احتمال یک در هزار من درست بوده باشه. در این صورت چه حسی به کارن داری؟
احساس کردم که ضربان قلب باران بالا رفت و تنفسش نا منظم شد. یک نفس عمیق آه مانند کشید و گفت: داری باهام چیکار میکنی پریسا؟
انگشتهام رو بیشتر بردم زیر شلوارکش. رون پاش رو چنگ ملایمی زدم و گفتم: دوست ندارم خودت رو هرزه بدونی. لیاقت تو این نیست که خودت رو مقصر بدونی. چه باور بکنی یا نکنی، این تنها خواسته منه.
باران ایستاد و دست من رو از روی پاش پس زد. چند قدم از من فاصله گرفت و گفت: مغزم داره میترکه پریسا.
من هم ایستادم و گفتم: دوست داری کارن رو امتحان کنیم؟
باران برگشت و گفت: چطوری؟
+تو پایه باش، بقیهاش با من.
باران رو با افکارش تنها گذاشتم و برگشتم توی ساختمان ویلا. کارن سرش توی گوشیاش بود. گوشی رو از توی دستش گرفتم و گفتم: گوشی بازی ممنوع.
کارن گفت: بازی نمیکردم.
به صفحه گوشیاش نگاه نکردم. با یک لحن خاص گفتم: پس چَت کردن با مخاطب خاص ممنوع.
کارن لبخند زد و گفت: مخاطب خاصم کجا بود؟
گوشی رو بهش برگردوندم و گفتم: همه یه مخاطب خاص دارن. هر کی بگه نداره، دروغ میگه.
کارن برای چندمین بار یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: تو مخاطب خاص داری؟
خواستم جواب بدم که باران وارد سالن ویلا شد. ذهنش همچنان درگیر بود. صدام رو بردم بالا و گفتم: داریوشخان استراحت بسه. بیا پایین بازی کنیم، حوصلهمون سر رفت.
کارن گفت: چی بازی کنیم؟
رو به کارن گفتم: یه بازی هیجانی و استرسی.
داریوش از پلهها اومد پایین و گفت: باز شیطون شدی؟
رفتم داخل آشپزخونه. یک قوطی ویسکی همراه با چهار تا شات آوردم توی سالن و گفتم: امشب شب اعتراف است. قبلش باید همگی مست بشیم تا من بفهمم کی داره دروغ میگه. جرات و حقیقت بازی میکنیم.
باران انگار با بازی جرات و حقیقت آشنا بود و گفت: وای نه پریسا. من استرسی میشم و همهاش میبازم.
شاتها رو گذاشتم روی میز و گفتم: خب یه کار دیگه میکنیم.
شاتها رو پُر کردم و گفتم: اول همه باید سه تا شات پُر، ویسکی بخورن. این ویسکی خیلی کارش درسته. درجا میگیره.
همه رو وادار کردم سه تا شات ویسکی بخورن. سرم کمی سنگین شد و گفتم: یه پیج فیسبوک میشناسم، مخصوص متاهلهای شیطونبلا. صاحب پیج خیلی آدم خلاق و باحالیه. برای دورهمیهای متاهلی، کلی بازی طراحی کرده. چند شب پیش یک چیز جدید معرفی کرد. سوالهای خفن و چالشی که همه باید جواب بدن. بیست تا سوال طرح کرده. همهاش رو اگه بخواییم جواب بدیم، طول میکشه و خسته میشیم. به نظرم چهار تا سوال بسه. هر کدومتون یک عدد از یک تا بیست بگه. من همون سوال رو از همهمون میپرسم. باران تو شروع کن.
باران کنار کارن نشسته بود. به خاطر تغییر حالت چشمهاش حدس زدم که ویسکی روی اونم تاثیر گذاشته. کمی فکر کرد و گفت: سوال شماره یک.
کارن گفت: شماره هفت.
داریوش گفت: شماره یازده.
رو به باران گفتم: چون من سوالها رو میدونم، تو جای من بگو.
باران کامل تکیه داد به کاناپه و گفت: شماره هفده.
از کنار داریوش بلند شدم و روی کاناپه تک نفره نشستم. به صفحه گوشی نگاه کردم و گفتم: سوال شماره یک. آیا سکس دهانی دوست دارید؟
باران دستهاش رو گذاشت جلوی صورتش. خودش رو پشت کارن مچاله کرد و از خنده ریسه رفت. کارن هم لبخند زد و گفت: چرا سکته میدی. قبلش میگفتی چه مدل سوالی قراره بپرسی.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همینی که هست. باران تو اول بگو.
صورت باران از خجالت سرخ شد و گفت: نمیشه من جواب ندم؟
اخم کردم و گفتم: خیر امکان نداره.
باران گفت: نه دوست ندارم.
با دقت به باران نگاه کردم و گفتم: وای به حالت اگه بفهمم دروغ گفتی. کارن نوبت توعه.
کارن به من نگاه کرد و گفت: من دوست دارم.
داریوش بدون اینکه ازش بخوام، جواب داد و گفت: منم دوست دارم.
به چشمهای کارن زل زدم و گفتم: منم دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. خب سوال شماره هفت. قبل از ازدواج، تجربه سکس داشتهاید؟
باران دوبا