۱۶۵ گل مینا (۱)
قسمت اول
سر و گوشم میجنبید برای زنگ ممد. دیوث برنامه چیده بود و خودش کجا بود معلوم نبود. مطمئنم همه ما حداقل یه دوست این مدلی داریم که هر بار بره رو مخمون. ممد ما هر روز کس چرخ نمی زد تو خیابونای تهران روی مود نبود. عین این آدمای ولگرد و آلزایمر دار بلند میشد میرفت گردش و از این کافه به اون کافه و از این رستوران به این
رستوران ول می چرخید و پولای باباشو به گه می زد.
همانطور که داشتم خودمو از اینکه ممد یه بار دیگه قالمون گذاشته خونسرد نشون میدادم، ریز چشمی خودمو تو آینه
برانداز می کردم. شما هم از اون آدمایی هستید که خودشون رو تو آینه زیاد می بینن و قربون صدقه خودشون میرن؟ البته
من معمولا قربون صدقه خودم نمیرم… من خودمو زیاد تو آینه میبینم ولی از اون مدلش نیستم. من خودمو خوشگل نمی دونم ولی از خودم هم بدم نمیاد. چهرم رو دوست دارم. یه رنگ خیلی کمرنگ از کیوتی رو چهرم هست ولی قیافه جدی
می گیرم، می دونید که، وقتی چشماتون رو ریز می کنید، ابروهاتون میره تو هم و فک بالا و پایین تون رو به هم فشار
میدید، خیلی سرد و زمخت و نفوذناپذیر میشم.
تو جنگ با این فیگورهای ضد و نقیض بودم که ممد بالاخره زنگ زد.
+امیر آقا سلام عرض شد.
-سالمتو بکن تو کو… استغفرالله.
+زنگ زده بودی…
-زنگ رو که زده بودم…
+خب؟
-ببین اگه میخوای مثل سریای پیش دبه در بیاری همین الان بگو… یه ماهه دل مونو صابون زدی با این مهمونیت الانم معلوم نیست خبر مرگت کجایی.
+خو روانی من مگه چند بار باید بگم وسط ضبط به من نزنگید. این گوشی میره رو ویبره و مخم. از اول هم گفتم مهمونی به راهه و همه چی تحت کنترل ممد آقا هست.
-مطمئن باشم دیگه؟
+خیالت تخت تخت.
گوشیو قطع نکرده سرم رو چرخوندم دیدم که احسان اتو به دست چنان چمباتمه زده رو شلوارش انگار که ارث باباشه. با
ممد خدافظی نکرده به احسان گفتم: بابا خار شلوارو گاییدی. این بدبختو نیم ساعته گرفتی زیر اتو چرا؟
احسان با همون متانت توام با سمجی به کارش ادامه داد. همیشه من و ممد سر این عادتای خنده دارش دست می انداختیمش
اونقدری که خودش دیگه جدی نمی گرفتش. لذا منتظر شنیدن جوابی ازش نموندم و رفتم قبل مهمونی یه دوش مشتی
بگیرم. یه موزیک پلی کردم، لخت شدم و بلافاصله جریان آب خنک، روی بدنم سرازیر شد…
اسمم امیره. بیست و یک ساله. کشیده و سرو بالا بلندی برا خودم شدم. خیلی هیکلی نیستم. شاید به خاطر اینکه علاقه
مریض واری به والیبال دارم. ورزشی که حتی با داشتن سابقه تصادف، نتونستم ازش دل بکنم. پوستم گندمی مایل به
روشنه. با یه دماغ نیمچه عقابی و لبای کوچیک. زاویه فک زیبایی دارم… که خیلی تو چشم نیست ولی خب فدای سرم.(بعد میگم کم قربون صدقه خودم میرم) عنبیه سیاه و مژه های کمی فر که در نوع خودش جالبه. موهامو به طرز
خاصی کمی بلند نگه داشتم. کلا نسبت به زیبا بودن، خاص بودن رو بیشتر دوست داشتم.
راستش الان دچار احساسات دوگانه ای شدم. اینکه این حجم از اطلاعات از خودم الخصوص که پسرم باعث دلخوری خواننده میشه یا نه. حالا اگه دختر بودم باز یه چیزی. چون به قول معروف وقتی صحبت از دختر میشه فضا لایت و لطیف میشه ولی درباره پسرا… نمیدونم خودتون قضاوت کنید.
ممد که اسم اصلیش در واقع پارسا هست، حتما تا الان حدس زدید عجب آدمیه. بچه یه زوج سرمایه دار اصیل ایرونی. بچه بی درد داستان ما. این بچه نشستن بلد نبود. چندتا از رستوران های شهر همینطور تشریفاتی طور به ب
ه نامش بود و به خیال خودش رستوران دار بود. بلاگر اینستا بود و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تو پیجش تبلیغ می کرد و خب لقبش رو هم گذاشته بود ممد چون فکر می کرد تو زندگیش خیلی پایه و اهل دله. ما هم برای اینکه دلش خوش باشه
ممد صداش می کردیم. اینم بگم که پارسا(ممد) اولین پسری بود که از اسم ممد خوشش میومد. اون موقعی هم که زنگ زد
حتما تازه از فیلمبرداری یه کلیپ تبلیغاتی دیگه فارغ شده بود…
از احسان جون هم بگم یه کم… یه پسر شاد و بی آزار و سرشار… با استایل های به روز و به اصطلاح مدرنیته و به
شدت خوره تکنولوژی. محصولی تو بازار نبود که این بچه اولین نسخه هاشو امتحان نکرده باشه. یه آدم با شخصیت و
عاقل و جنتلمن. منبع فیلم های خوب بود و سلایر های پیشنهادیش حرف نداشت. اینقدر این بشر تو این سه حوضه:
مدلینگ، سینما و تکنولوژی اطلاعات داشت که ممد گاهی ازش توی پیج خودش اسکی می رفت.
و منی که بین دو تا دنیای کامال متضاد، نفس می کشیدم و برای خودم عجیب بود چرا با اینکه اینقدر از نظر شخصیتی
نسبت به ممد و احسان دور بودم، ولی تا حالا حتی باهاشون جر و بحثم نشده. شاید به خاطر صبوری بیش از حد و
مهربونیم باشه. ممد بعضی موقع ها منو مامان صدا میکنه فقط چون دوست دارم آشپزی کنم و خونه دانشجوییمون
مرتب باشه.
ما سه تا دوست خوب ورودی سال نود و هشت دانشگاه فلان تو رشته فلان بودیم. وقتی تازه داشتیم زیر بنای این دوستی
رو میزنیم، به پیشنهاد ممد از فضای مسموم خوابگاه رهایی یافتیم و یه خونه تر تمیز و نقلی اجاره کردیم… و این برام
عجیب بود که اگرچه ممد تو همون شهر زندگی می کرد و بر خلاف منو احسان از شهرستان نمیومد ولی یا با اصرار خودش یا باباش خونه جدایی گرفته بود. به هر حال…
من وقتی با یه رتبه خیلی خوب کنکور رو جر دادم، فکر می کردم الان دیگه با خودم میگم دیگه تموم شد. چون من از
همون پایه های دبستان شوق و ذوق نامیرایی به درس خوندن داشتم. توی کلاس یه پسر ساکت و خجالتی ولی توی خونه و
در زمینه درسام خیلی با ثبات و متمرکز بودم. ولی دوازده سال پیوسته درس خوندن و دیوانه وار درس خوندنم مثل یه
یادگاری، مثل یک گل پژمرده نشدنی باهام موند. من حتی تابستون بعد کنکور از درس خوندن دست نشستم… و هنوز هم
وقتی پای درس بیاد وسط اصلا نمی تونم جا بزنم. در واقع من وقتی کتاب جلوم نباشه استرسی می شم و فکر می کنم نکنه
یه مطلبی رو اشتباه فهمیده باشم. بالاخره هرکی دیوونگی و روان پریشی خودشو داره دگهههه.
و برنامه امشب… همش زیر سر ممد ناقلا بود. میدونستم یه جیک و پوکی داره. نصف شب مست خونه اومدنش یا حتی دختر آوردن دیگه برای من احسان عادی شده بود. از قرص ها و جنس هایی هم که میزد نگم براتون. اگرچه حداقل برای من مهم نبود ولی بهش گفته بودم مراقب خودش و ما باشه و کاری دستمون نده، جلو ننه بابامون رسوا بشیم بگن
فرستادیمش دانشگاه درس بخونن آبروی تیر و طایفه مون رو خشتک کردن.
داستان از جایی شروع شد که ممد از من و احسان دعوت کرد باهاش بریم یکی از نایت پارتی های خاکبرسری که همیشه
می رفت و مست ازشون بر می گشت. می دونستم که قبلا احسان رو هم خر کرده بود و چند باری با هم رفته بودن ولی وقتی از من خواستن من علاقه ای نشون ندادم و زدم تو ذوقشون. نه اینکه مذهبی باشم. اصلا مذهبی نبودم… ولی ته دلم
از آخر و عاقبت این کارا می ترسید. از جریان این پارتی ها و مراسمات تا حدودی با خبر بودم اگرچه که این چیزا تو شهر خودمون نبود یا من ازش خبر نداشتم، می دونستم که مشروبات و انواع و اقسام مخدر آزاده و پسر و دختر علنا به هم پیشنهاد رابطه جنسی میدن و هزارتا چیز دیگه. گفتم که مذهبی اصلا نیستم. ولی با شعورم و به سلیقه و علاقه مردم کاری
ندارم ولی در نگاه اول اصلا از این جور چیزا خوشم نمیومد. بارها شده بود ممد از این پارتی ها تعریف می کرد و فهمیده
بودم میخواد من رو هم دعوت کنه یه روزی.
و در طول این چند هفته اینقدر بهونه گرفتن که چرا بهشون جواب منفی دادم. از اون جایی که بهانه ای هم نمی تونستم
جور کنم برای خالص شدن از دست شون، بالاخره قبول کردم. البته به نفع خودشونم بود. احتمالا حدس میزنن که من شاید تنها سوبر آخر پارتی باشم و بتونم برسونم شون خونه.
تو حموم بودم و به بدبختی هام فکر می کردم… ترم تازه شروع شده بود و می خواستم این پارتی رو برم و هم از دست
خرده گیری ممد خالص بشم هم یه بادی به کلم خورده باشه. ولی هنوز خیلی می ترسیدم. از اینکه شر نشه و از شانس
تخمیم با آشنایی چشم تو چشم نشم تو اون مهلکه. کلا خیلی آدم شکاکیم و خیلی سخت اعتماد می کنم. در مورد لوکیشن و سطح امنیت پارتی امشب با ممد صحبت کرده بودم که به فاک نریم. خالصه یه دوش گرفتم و زدم بیرون.
از اینکه چرا از اول مخالف بودم هم از خودم سوال پرسیدم. اینکه چرا کلا از مهمونی خوشم نمیاد و اکثر و یا بهتره بگم همه مهمونی های خانوادگی رو می پیچونم. من آدم شکاک و ریز بینیم ولی نسبت به مسائل مهم. بارها شده دختر از جلومون رد شده و ممد و احسان بهم گفتن: اوووف. نگو که اون کونو ندیدی. و وقتی منو ترغیب به نگاه کردن می کردن،
نگاه نمیکردم تا حرصشون دراد. دلم به حال معصومیت بی گناهم می سوخت.
ساعت نه شب شده بود و همچنان خبری از ممد نبود. من و احسان کامل آماده شده بودیم. من رو تخت دراز کشیده بودم و فرمول های امروز صبح رو مرور می کردم که احسان اومد تو.
+نزنگیدی ببینی کجاست این سگ پدر؟
-زدم احسان… مگه بر می داره؟
+حالا چرا خوابیدی؟
-میگی چیکار کنم خب؟
+منظورم اینه که لباسات چروک میشه.
-پس بگو چرا دو ساعت شق و رق وایستادی.
یه لبخند زد گفت: نگران نباش… میاد و میریم و کلی خوش میگذره.
-فقط امیدوارم به گا نریم.
ممد با دستپاچگی اومد خونه… یکی از اون دوشای سه دقیقه ایش گرفت و اومد بیرون و تا کون گشادشو تکون بده ساعت از ده شب گذشته بود.
-ممد اگه دفعه بعدی هم قرار باشه اینطوری پیش بره من نیستم.
+هنوز برا اولین بار نرفته دم از دفعه دوم میزنه… امیر من که بهت گفتم خوشت میاد. قیافت مظلومه ولی من می دونم چه کرمی داخلت داری.
-بذار کرمم رو دربیارم بفهمی کرم چیه.
همونطوری که موهاشو مرتب می کرد گفت: حالا شما مسخره کن… ببینم سری بعدی اول کی میاد بگه بریم پارتی.
احسانم بدبخت نمی دونست این وسط طرف کیو بگیره گفت: باشه حالا دفعه بعد همگی مون یه گوهی می خوریم دیگه…
پریدیم تو ماشین احسان و زدیم بیرون برای یه شب متفاوت. یه حسی از اول بهم می گفت یا قراره بهم کلی خوش بگذره یا قراره تر زده بشه به حالم ولی ممد و احسا بی خیال و سست عنصر قفلی زده بودن رو ریتم آهنگ. کم کم داشتم با ریتم آهنگ هماهنگ می شدم که رسیدیم.
یه ویلای غول آسا خارج از شهر با گیت های ورودی عجیب و غریب. وقتی به گیت اول رسیدیم ممد یه چیزی از تو
گوشیش به مسئول اونجا نشون داد. سطح امنیتی بالا بود و اگه بهم نمی گفتن داریم می ریم پارتی فکر می کردم داریم از مرزی چیزی رد می شدیم.
بعد از گیت ها وارد یه فضای سبز بزرگ شدیم که یه مسیر ماشین روی کوچیک داشت و به سمت ویلا می رفت. روی
فضای سبز پر بود از مرد و زن نیمه لخت که روی سبزه ها استراحت می کردن و بینشون ده ها پیشخدمت بود که
پیوسته با نوشیدنی ازشون پذیرایی می کردن. یه استخر بزرگ و یه باشگاه بدنسازی هم اونجا درست کرده بودن. زنا و مردا تو هم دیگه می لولیدن، البته علنا سکس نمی کردن. مردایی رو میدیدی که با چندتا زن ریختن رو هم و زنایی رو
می دیدی که از چندین مرد نوبتی لب می گرفتن. دخترهای جوون و حتی زیر هجده سال رو میدیدی که با مردای چهل
پنجاه ساله لاس میزدن. ممد نگاه های منو به این سیل از جمعیت دید و گفت: ای جان… اینجا هم میام. اگه دوست داشتی…
گفتم: خفه بابا… جلوتو ببین یه دفعه ای یکی از این بی سرپرستا رو زیر نگیری داستان شه.
با لحن کشداری گفت: چشم…
و به رانندگی ادامه داد… جایی که ما رفتیم دقیقا ویلای اصلی بود. جایی که ماشین رو تحویل میگرفتن و می بردن
پارکینگ. ما پیاده شدیم و من جلوتر حرکت کردم که آقایی با لباس سکیوریتی جلوم رو گرفت و با دستش اشاره کرد چیزی بهش بدم. منم از خدا بی خبر همینطوری هاج و واج موندم گفتم: چیزی باید تحویل بدیم؟ مرده هیچی نگفت. تا اینکه
ممد همونطوری که به تازه واردی من می خندید، بازم چیزی از تو گوشیش به مرده نشون داد. تو حین ورود به ممد گفتم: نوب سگ هم خودتی.
اگرچه چیزایی که تا اون موقع دیده بودم، مماس با خط فکریم درباره این جور جاها بود ولی بازم منو گیج خودش کرده بود. همه عوامل برگزار کننده پارتی از نگهبان ها و گارسون و پیشخدمت ها چهره هاشون رو با ماسک های سیاه یا
عینک دودی پوشونده بودن. شاید نمی خواستن لو برن و از این داستانا.
وقتی نگهبان درو واسمون باز کرد و رفتیم جلو، یه هوای غلیظ و پر متراکم رو نفس کشیدم و سرم داغ شد. یه سالن خیلی بزرگ و دارک که با رقص کمرنگ نورهاش به سختی میتونستی آدما رو ببینی. یه عده اون وسط میرقصیدن، یه عده دور میز کانتر مشغول نوشیدن بودن و یه عده هم این دوبلکس های پر زرق و برق رو بالا پایین میومدن و همه چی تو این سه تا کار خالصه می شد. بالاتر از همه یه دی جی داشت می نواخت و مجلس رو گرم نگه می داشت.
ممد محو تماشای این منظره ها بود که احسان در گوشم خوند: اول خودمون رو گرم می کنیم و بعد میریم توکار فان.
گارسونش یه خانم بود و مثل بقیه پیشخدمت ها یه کت و شلوار نیمه رسمی پوشیده بود. منتظر ما بود تا بگیم چی میخوایم. من چون قصد نداشتم چیزی به لبم بزنم سرمو بر گردوندم و به جمعیت خیره شدم. خلاصه هر آدمی اونجا می تونستی ببینی. بعضیا مثل ما مجردی اومده بودن. تعداد کمی ام با همسرشون اومده بودن. یه عده افسرده هم تنهایی یه گوشه منتظر صید امشب بودن. هر بار می دیدم یه زوج دوتایی از جمعیت جدا می شدن و می رفت سمت دوبلکس و یه
زوج دیگه از بالای دوبلکس میومدن پایین. حدس می زدم بالا شاید اتاقی چیزی برا راحت رو کار رفتن باشه. اگه گی یا لزبین هم بودی، اونجا می توستی پارتنر پیدا کنی و غیره…
ممد و احسان داشتن پیکاشون رو سر می کشیدن و کاری به کارم نداشتن چون قبلش گفته بودم چیزی نمی خورم ولی باز یه نیمچه تعارفی می زدن هر چند دقیقه یه بار. یه پیشخدمت دیگه با ظرف دیگه از خوراکی اومد سمتمون و تعارف کرد. بازم می دونستم توشون چی هستن و نخوردم. حتی ممد و احسان هم گفتن: حالا بعدا…
شنیده بودم که آدمای زیادی با خوردن این جور چیزا کور و مسموم شدن و غیره و با اینکه میدونستم برگزار کننده های این پارتی کله گنده و آدم حسابی هستن و مشروب دو هزاری نمیارن ولی بازم تخم نکردم. البته از اولم برنامم این بود که چیزی نخورم.
وقتی دقت کردم، فهمیدم بیشتر آهنگاش بیس دار و بی کلام بود. مثل آهنگای جنگ و دعوای فیلم جان ویک. ممد و احسان که گرم کرده بودن رفتن وسط و دیوونه بازیاشون شروع شد. ممد که نمی دونم نخورده مست بود یا اینقدر ادای مستا رو در میاورد ولی احسان سرسنگین تر و قابل تحمل تر می رقصید.
+چیزی میل ندارید؟
همون گارسونه بود. داشت پیک های کوچیکشو دستمال می کشید.
-فعال قصد دارم سوبر بمونم یه کم.
+یه کم؟
اینو با خنده و شوخی گفت.
-یه کم(با خنده)
+می بینم که استرس داری.
از صراحتش خوشم نیومد ولی اعتراض جایز نبود چون بازم شوخ طبعی رو تو صدای دلنشینش خوندم.
-نه فقط خیلی به این طور جاها عادت ندارم همین.
با کمی مکث گفتم: ولی خب مهمونی قشنگیه. هر کی روبه راهش کرده معلومه این کارس.
+باورت نمیشه اگه بگم خودم هم اونو نمی شناسم.
بعد یه سکوت چند دقیقه ای بلند شدم و از تعارفی که زد تشکر کردم.
علیرغم میل باطنیم دوست داشتم اون محیط رو تجسس و استشمام کنم. مثل مجرمی که تو زندان گیر کرده و دوست داره پیش زن و بچش برگرده ولی یه چیزی اونو به میله های زندان وابسته کرده. بوی تند و غلیظ مشروب و سیگار گلو و چشامو می سوزوند. من برای این محیط ها ساخته نشده بودم ولی برا تجربه ش چرا…
از میز کانتر جدا شدم و به سمت راه پله ها رفتم. این کارو با احتیاط انجام دادم چون نمی خواستم توجه ممد و احسان رو جلب کنم. از طرفی می ترسیدم آدمای اینجا اونقدر دیوونه باشن که با یه برخورد ساده شونه به شونه مشتشون رو به صورتم بکوبن. آره… بهتره بگم لای اونا خزیدم. به دوبلکس که رسیدم رفتم بالا. آدما از جلوم میومدن و بوی بد دهنشون
آزارم میداد. مواظب بودم لیواناشون رو لباسم نریزه. نگاهمو از اونا می دزدیم و به همه مشکوک بودم. خودمو کشون کشون از سیل مردم رد کردمو رفتم بالا.
از اونجا، ردیف اتاق های کوچک و مجزا شروع می شد تا اون سر خونه و این زنجیره تا طبقه های بالاتر هم می رفت.
ممد و احسان رو از اون بالا دید زدم. حواسشون عین همیشه پرت بود. چشممو از اونا برداشتم و رفتم سمت اتاق اول…
ناک ناک… و هیچ کی جواب نداد. با تردید درو باز کردم. مثل همیشه کسی منتظرم نبود.
یه اتاق خالی با یه تخت دو نفره تو وسط و یه میز عسلی. حتی یه خر هم می فهمید اون تخت واسه چی بود. اتاق درب و داغونی نبود ولی وسواس اونا برای گذاشتن تخت تو وسط ترین لوکیشن ممکن، برام مضحک بود. درو پیش گذاشتم و رفتم یه گوشه و تصور کردم هر شب چند بار چه اتفاقی تو این اتاق میوفته…
پسر و دختر وحشیانه درو باز میکنن، لب تو لب میان داخل، دختره سر پسرو به لبش فشار میده و پسر کمر دخترو به کیرش. دما میره بالا. همه چی به سرعت باد میگذره. هیجان تو خون پمپاژ میشه و چشما سرخ. دختر می خوابه رو تخت و پاهاشو گره می کنه دور پسر. نوای بوسه های عاشقانه شون تو ته صدای موزیک گم میشه. از شدت شهوت چشماشون بسته هست و منو نمی بینن. سطح تماس با کندن لباسا بیشتر میشه. تو صورتشون تنش و هیجان رو می خونم. سینه دختر با نفسای تیز پاش بالا پایین میشه و پسر محو تماشای شکار امشبش. لباس های زیر در میاد. کشف بدن فرد مقابل شروع میشه. آیا پسر راضیه؟ دختر چی؟ پشیمونی فایده ای نداره چون جای هیچ برگشتی نیست… کاندوم کشیده میشه و آه از نهاد دختر بلند میشه و من در سکوت تنهاشون میزارم.
اون چیزی که تو رابطه برام مهمه، اینه که من اونو بشناسم. اینکه با چشمامون با هم حرف بزنیم. اینکه وقتی لمسش میکنم جریانی از واکنش های زنجیره ای شیمیایی درونمون اتفاق بیوفته. اینکه حرف زدنش به من بفهمونه که امروز حالش چطور بوده. من میخوام اونو مثل همه دارایی هام تو آغوش بکشم و بو کنمش… درمورد جنده های پولی و وان نایت اِستَند، می تونی به اونا دست بزنی ولی نمی تونی لمسشون کنی. میتونی باهاشون سکس کنی ولی نمیتونی در آغوش بکشی شون. می تونی کص شون رو بخری ولی لبخندشون رو نه. میتونی از زیبایی شون تعریف کنی ولی نمی تونی محبت شون رو به دست بیاری. ممه ها و کون بزرگ شون و کص صورتی شون تحریکت می کنه ولی یه لبخند اونی که دوست داری مغزتو از شدت خوشحالی منفجر میکنه.
از اتاق زدم بیرون. عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود. متوجه شدم کمی هم راست کردم… اتاق بعدی، ناک ناک و ورود.
خنده داره… اگه امشب دو بار اونم تو دو تا اتاق منحصر به فرد سکس کنی و اونقدر مست و حشری نباشی و حواست جمع باشه شاید تازه بفهمی همه اتاق ها یه دیزاین و یه طراحی دارن. شاید اگه مارک تخت ها هم مشابه باشه تعجب نکنم.
در
تو لولاش می چرخه و بسته میشه. تو قدم اونور تر، اتاق سوم، ناک ناک و یه ورود با شکوه دیگه.
همون اتاق و همون میز ولی با یه تفاوت که یه لیوان نوشیدنی جا مونده بود. یخ ها داشت تو نوشیدنی غلیظی حل می شد. درو بستم. اومدم لب نرده ها. اون دود و هوای سنگین از این بالا بهتر دیده میشد. اثری از احسان و ممد نبود ولی حتما رفته بودن برا نوشیدنی. اتاق آخر، اتاق چهارم، با چاشنی فراموش کردن ناک ناک و یه ورود ریدمانی.
یه مرد کمی چاق به پشت خوابیده بود و یه زن روش نشسته بود. پشت زنه به من بود و نیم تنه بالاییش کامل لخت و روتختی نازکی رو روی کونش و پاهای مرده کشیده بود. نفمیدم وسط عملیات مچشون رو گرفته بودم یا نه چون دیده نمی شد… جفت شون چرخیدن سمتم. یه دفعه مرده نفس زنان گفت: آه… اینم از پارتنرمون!
من که هنوز تو شوک سوتی بدم مونده بودم به زنه خیره شدم. کمی از ممه های دیده می شد. تو صورتش جسارت و کله شقی دیدم و گفتم: کدوم پارتنر؟
زنه پوست بین بینی و لب بالاییش رو خاروند و گفت: مطمئنی همین بود؟
مرده: آره آره ولی تو چرا لباساتو عوض کردی پسر؟
بدون کوچیک ترین جواب، در دوباره تو لولاش چرخید و بسته شد. چون فهمیدم دیگه قرار نیست ببینم شون از لای در داد زدم: کلید برای قفل کردن دره.
البته نفهمیدم اون موزیک بلند بیس دار گذاشت پیامم بهشون برسه یا نه.
من همه دنیا رو گشتم… می دونی، من همه جا بودم… و مهم ترین دلیلش دختر بود. می دونی، هر کاباره ای، هر جنده خونه ای، هر جا، همشون یه گوهی بودن. همین دو روز پیش یه دخترو گاییدم و الان حتی رنگ کرست شو یادم نمیاد.
ناخودآگاه یاد این دیالوگ از یه فیلم افتادم… مغزم داشت تو جمجمه ام می جوشید. دهنم خشک شده بود. یه دسته دختر از جلوم رد شدن. داشتن میخندیدن و یکیشون زیر چشمی نگام کرد. دخترای اینجا واقعا خوشگلن. صورت نایس و اندام جمع و جور و مناسبی دارن. ولی من نمیشناسمشون. به خاطر همینه نمی تونم با حشریت صادقانم تو چشماشون نگاه کنم.
خدا بهم رحم کرد… طبقه بالا یه بالکن داشت که هوا توش می چرخید. هوای تازه چیزی بود که احتیاج داشتم… برای فراموش کردن. با دستام روی نرده محافظ تکیه کردم و چشامو بستم. چهره چندتا دختری که امشب دیده بودم رو پشت پلکام چاپ شد… اونا واقعا تو اون لباسای برقی برقی زیبا بودن. نمی دونم چرا نتونستم اونا رو روی تخت اتاقم تصور کنم.
شاید تمرکزم رو از دست دادم.
صدای خفه شده خنده دو تا دختر به گوشم رسید… این صدا نزدیک تر و نزدیک تر شد و سنگر تنهاییمو خراب کرد. با لیوانا و سیگاراشون خرامان خرامان اومدن لب بالکن. خنده و پچ پچ هاشون تمومی نداشت. خیلی سوسکی ازشون فاصله
گرفتم و اینطوری بودم که مثلا: راحت باشید اصلا من اینجا نیستم.
یکی از اونا بسته در باز سیگارشو جلوم آورد و با صدای ظریفی بهم تعارف کرد. نگاهش کردم. می خواستم بهش زل بزنم و اعتماد به نفسم رو نشون بدم. همراه با لبخند صمیمانه ای ازشون تشکر کردم و دست شو پس زدم. با چشمای
نافذش بهم خیره شد و من رومو برگردوندم. نمی دونم با تعارفش می خواست چیزی رو برسونه یا فقط یه تعارف ساده بود. یه پک زد به سیگارش، با جراتی که من ازش ترسیدم دستشو آورد جلو و گفت: من مینام. اینم دوستم سمانه.
با خجالت عجیبی دست دوتاشون رو فشردم و اسممو بهشون گفتم.
مینا: سیگاری نیستی؟
من: نه.
سمانه: نبودی؟
من: هیچ وقت. (با خنده)
سمانه: خب اینجا قراره سر این قضیه کلی دستت بندازن.
من: اگه بدونن الکلی نیستم قراره چی سرم بیاد؟
مینا دود سیگارو داد بیرون گفت: اینو جدی میگی؟
من: چیه مگه؟
مینا با شوخی که می خواست جدی نشونش بده گفت: میگی چیه؟ چیزیش نیست ولی دقیقا برا چی اینجایی؟
من: دو تا از دوستام دعوتم کردن. گفتن بعد پارتی به یه راننده سوبر نیاز دارن.
خندیدن و من ذوق کردم.
سمانه: پس به خاطر همین لب به چیزی نزدی؟
من: نه… فقط خوشم نمیاد. بعدا شاید برام جالب بشه.
مینا آخرین پک سیگار شو زد و اونو از لب بالکن پرت کرد پایین. ردشو با چشمام گرفتم. مینا مچ دستمو مثل یه پسر بچه کوچیک گرفت و راه افتاد. ناخوناش داشت توی پوستم می رفت ولی حس خوبی داشت. سمانه هم از پشتم راه افتاد. مینا داشت جلو جلو راه می رفت و به خاطر موسیقی بلند تقریبا داد می زد: خب ببین امیر ما یه گروه کوچیک داریم این بالا. دوست دارم تو رو به اونا معرفی کنم و بگم چه تازه وارد عجیب غریبی هستی.
قبل از اینکه به سیل جمعیت بخوریم وایستادم، به جفتشون نگاه کردم و رو به مینا گفتم: از کجا فهمیدی تازه واردم؟
مینا برگشت، لیوانشو سر کشید و سه تیکه یخ درشت تو لیوان خالیش سر خورد، لبخندی زد و راه افتاد: من اینجا همه رو می شناسم. بعدشم، وقتی یه نفر تازه میاد، از ده کیلومتری مشخصه.
پله ها رو گرفتیم رفتیم بالا … هنوز مچ دستم تو دست مینا بود و اصرار داشت ناخوناشو خونی کنه. به دستش نگاه کردم. ناخوناش طرح داشت و خیلی بلند نبود و یه حلقه سفید و ضخیمی تو انگشت اشاره ش بود که به پوست سبزه ش میومد. اگه تو اون تاریکی که سایه های زیادی رو صورتش می انداخت درست فهمیده باشم، مینا یه صورت و اندام نچرال و
دوست داشتنی داشت. اون چشمای عسلیش که کمان ابروشو کشیده بود واقعا محشر بود. اونم مثل من تقریبا نیمه رسمی پوشیده بود. از رفتارش بدم نمی اومد. اینکه بهم سیگار تعارف بزنه و دستمو تو جمع اونم اینطوری بگیره. ولی از صراحت و اعتماد به نفسش چرا. یه مرد کنار اون احساس حقارت می کرد.
قبل از اینکه به جمع دوستانه شون برسیم دستمو ول کرد و نزدیک گوشم گفت: اگه تو این جَو حالت بد میشه بگو که اسپری تنگی نفست کجاست.
و بدون انتظار برای جوابم منو به بقیه معرفی کرد و قانعم کرد که داشت فقط درباره سیگاری نبودنم شوخی می کرد… و خوشحال بودم که بالاخره عضوی از این مجلس شدم.
ما کلی حرف زدیم و چون من مهمونشون بودم تقریبا هفتاد درصد دیالوگ ها روی من می چرخید. توی اون جمع که بعضی هاشون روی مبل و بعضی هاشون رو میز و صندلی نشسته بودن، گل از گلشنم شکفته بود و انقدر سوالاشون رو جواب دادم که احساس می کردم مغزم خشک شده… و همزمان نگاهم روی چشمای مینا می لغزید که داشت سرافرازانه و
غرولندکنان تماشام میکرد.
در مورد مینا، یه چیزی برام عجیب بود. اینکه داره حس کنجکاویم رو قلقلک میده و میخواد منو مثل یه تیکه آهن جذب خودش کنه؟ یا من تمام این حرکات و رفتارها رو باید بذارم پای رابطه اجتماعی قویش با آدما و حس هیولایی برون گراییش؟ می ترسیدم نزدیکش بشم و اون مردونگیم رو با یه سیلی زنونه خدشه دار کنه… و از طرفی می ترسیدم فکر کنه باز کردن دنیای احساسات ظریفش برای من، کوچیک ترین توجهم رو جلب نمی کنه.
وقتی جمع برای لست دنس راهی طبقه پایین شدن، منم به طبع همراهی شون کردم ولی پارتنر دنس انتخاب نکردم. البته که تو رقص هم مهارتی نداشتم برای شوآف ولی بهونه کردم مهمونی اولمه و از دفعه های بعد انشالله.
زمان بندی شون یعنی حرف نداشت. منظورم اینه که با اینکه از اول مهمونی مشروب دست شون بود ولی با مدیریت درستی، خودشون رو نه کاملا سوبر ولی نیمه مست نگه داشته بودن. یعنی اونقدر مست نبودن که تکلم یادشون بره و آب دهنشون اینور اونور سرازیر بشه و حالت تهوع داشته باشن.
یکی از پسرایی که خارج از این گروه دوستی بود به مینا پیشنهاد دنس داد و مینا قبول کرد. بازم باید این قبول کردن
سَرسَری رو بذارم پای رابطه اجتماعیش؟ خندم گرفت و مشغول گوشیم شدم. ولی وقتی اون پسره از پشت بهش چسبیده و باهاش رقصید و گونه شو به موهاش مالید، نتونستم به مینا خیره نشم. اون مثل یه الماس لای آدما می درخشید. بقیه آدما حتی اون پسره از فریم توجه ام خارج و محو شدن. وقتی اونو دیگه خیلی از خودم دور دیدم تازه فهمیدم چقدر یه آدم میتونه خوشگل باشه.
به اون پسره حسودیم می شد؟ غیرت رگهام به جوش اومده بود به این زودی؟ اونم به خاطر دختری که دو ساعت نشده می شناسم؟ یعنی می تونستم جای اون پسره باشم؟ مگه چیش ازم سرتره؟
لای اون سایه ها، بین اون مرده های متحرک به مینا زل زده بودم. درونم غوغایی بر پا بود ولی چهره ام آروم بود. تا جایی که حس کردم اون بین حرکت دستا و پاهاش به من نگاه می کنه. نمی دونم واقعا منو نگاه می کرد یا حس ترحم من بود که این طوری وادارم می کرد تصور کنم. منم جواب نگاهای ترسناکشو با چشمای مرددم می دادم. نمی دونم چرا و آیا اصلا منو نگاه می کرد یا نه. توی رد و بدل آتیش نگاه های خمار بودیم که پشت پسره رو روبه من کرد و لب هاشو به لب هاش دوخت و در همین حین عین یه جغد، با چشمای از حدقه بیرون زده منو نگاه کرد و تا آخرین تماس لب هاشون از من چشم بر نداشت. ولی من چشمامو ازش دزدیدم و رومو برگردوندم تا عقده بزرگ دلم از سیاهی چشمام معلوم نباشه.
وقتی بوسه های عاشقانه شون تموم شد. دوتایی سمت من و میز کانتر اومدن. من زیر چشمی مینا رو پاییدم… ولی اون دیگه منو نگاه نمی کرد. تو دو قدمی من وایستاده بودن ولی مینا حتی سرشو برای من نچرخوند. جرات نکردم چیزی بگم و اون هم تحویلم نگرفت. انگار یه آدم دیگه ای شده بود. من واقعا به واقعیت اون نگاه هاش موقع رقص شک کردم.
ته مشروب شون آماده شد و اونا رفتن طبقه بالا… برای همون تختی که انتظارشون رو می کشید. برای همون چیزی که هیچ راه برگشتی نداشت… و من اونا رو با نگاه تحقیر شده و منقلبم بدرقه کردم. احساس پشیمونی نداشتم… فقط احساس کردم با یه زلزله درونی، تو خودم ویران شدم. من امشب با نیت مشروب و سیگار و مخدر نیومدم چه برسه به سکس. ولی ته دلم و فقط ته دلم احساس کردم مینا مثل یه شاه ماهی از مشت های گره کردم لغزید، در حالی که برای با من بودن
داشت تقلا می کرد.
پایان قسمت اول
نوشته: جُوانسِویچ
ادامه…