۳۳ شب (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
شب دوم:
از همون سر شب توی آشپزخونه هیجان داشتیم. با خودم فکر میکردم کاش امشبم ادامه داشته باشه. رفتارش که اینو میگفت.
افسانه اون خیار میاری واسه سالاد خرد کنم؟
نه سالاد بدون خیار هم میشه خورد. اون شاید لازم شد.
-چی؟
-هیچی میگم چندتا بیارم؟
خندید
-اون بزرگه رو نیار. همون کوچیک کافیه.
…
روی تخت سرم بین سینههاش بود. لباس شب دیگه نپوشیده بود و مثل من با سوتین و شرت بود.
سرم به سینههاش نزدیک تر کردم. بوی سینه دماغم پر کرده بود. نفس گرمش به صورتم میخورد. امشبم من باید شروع میکردم؟
چرخید و پشتش بهم کرد. فهمیدم واقعا خوابه. شایدم دلم میخواست اینجوری فکر کنم. هر چی بود نمیتونستم امشب همینجوری بخوابم. از صبح به فکرش بودم.
خودمو چسبوندم بهش و دستم بردم زیر پهلوش. سینههاش با دستام گرفتم و میمالیدم. از صدای نفسش فهمیدم بیدار شده. با دندونم قفل سوتینش باز کردم و انداختمش کنار. محکمتر میمالیدم.
-چیکار میکنی افسانه؟ آرومتر!
-خفه شو جنده خانوم من.
تا اومد جواب بده دستمو گذاشتم رو دهنش و سینش محکم چنگ زدم.
-دلم میخواد مامانمو بگام. داد و فریاد نکن.
بلند شدم و نشستم روی صورتش. بدنش خیلی بزرگ تر و سنگینتر از من بود و راحت زدم کنار و نشست روم تا نتونم تکون بخورم و دو تا کشیده بهم زد. چند لحظه چشمامون روی هم بود. نگاه من پر از التماس شهوت و نگاه اون آروم. بعد این همه سال میتونست و میدونست چجوری خودشو کنترل کنه اما من نه. چند لحظه دیگه نگام کرد. یهو شرتش در آورد و نشست روی صورتم و گفت:
-حالا ببین جنده کیه!
…
ده دقیقهای بود که صورتم بین دو تا رونش بود. فقط چند ثانیه یبار بهم فرصت نفس کشیدن میداد. همهی صورتم خیس بود. شنیده بودم درد و لذت وجود داره. نمیدونستم مامانم حاضره من اینجوری زیر کون بزرگش دست و پا بزنم. اونقدر حشری شده بود که علاوه بر کصش کم کم کونشم به صورتم میمالید. وقتی زبونم به سوراخ کونش رسید فهمیدم تمیز نیست و با زور دستام هلش دادم عقب. اما محکمتر گرفتم و گفت بخورش.
سعی کردم فقط لذت ببرم. عاشق این پوزیشن بودم و بزرگی لمبرهای مامان و طعم گس کصش، صدای خیسی کصش که با تکونهای محکم روی لبهام میخورد، سینههاش که به بدنش میخورد و برنزیش توی نور مهتاب افتاده به بدنش …
… گوشهی نگاهم از آینه میدیدش که موهاش با دستاش پشت سرش جمع کرده بود و بدنش رو توی نور ماه موج میداد. مثل رقاصههای هندی؛ انگار یه زن دیگه رو توی آینه میدیدم. زنی که خوشبختترین زنهای زمینه و دخترش رو بین پاهاش گرفته و باهاش به ماه فخر میفروشه. ماهی که آرزوش بغل گرفتن خورشیده. خورشیدی که بهش زندگی داده.
ولی اینبار من بودم که به مامان زندگی میدادم و به اوج لذت میرسوندمش.
ادامه…
نوشته: افسانه