۳۳ شب (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
شب سوم:
صبح مامان زودتر از من رفته بود بیمارستان سر کار.
تو آینه دیدم لبم باد کرده. از ضربههای دیشب مامان بود. لبم میسوخت.
قهوه دم کردم و سریع آماده شدم که برم سر کار.
تو اتوبوس و سر کار ماسک روی صورتم بود. نه حوصله نگاه چپ چپ مردم رو داشتم، نه حوصلهی دروغ گفتن و توضیح دادن به همکارام.
-چیزی نیست، خوردم زمین.
لبم واقعا کبود شده بود. اما از دیدنش لذت میبردم. یادگاری سکس با مامان! درد داشت ولی دردش هم برام خوشایند بود. فقط نمیخواستم مامان ببینه. شاید باعث میشد دیگه نخواد با هم بخوابیم. به مریم دوستم پیام دادم و گفتم امشب میام پیشت.
مریم دوست صمیمیم بود. از دوران دبستان.
انقدر صمیمی بودیم که تقریبا همه چیزمو تو زندگیم بهش میگفتم.
-لبت چی شده عزیزم؟
-چیزی نیست، خوردم زمین.
واقعا هم انگار مشت خورده بودم یا همچین چیزی. مامان دیشب جنونش رو بهم نشون داده بود. جنونی که یه عمر باهاش بود.
افسردگی داشت و همه اونو تو قضیه طلاق از بابام مقصر میدونستن، اما من تصمیم گرفته بودم با مامانم بمونم و نه بابام. دادگاه این حقو بهم داد.
…
دلم میخواست با یکی حرف بزنم. یه باری رو دلم بود. یه راز که داشت روحم رو میخورد. اما حتی مریم هم شاید قضاوتم میکرد.
-با مامانت؟ چجوری میتونی؟ حالت از خودت به هم نمیخوره؟ اون تو رو به دنیا آورده.
نه نمیتونستم. اصلا نباید به کسی میگفتم. به هیچ کس. هیچ کس.
ریما مامان مریم خونه نبود. معلم شنا بود و مریم گفت امشب جایی استخر توی یه ویلا کلاس خصوصی داره. اینه که دیر میاد، شایدم صبح بیاد.
با مریم فیفا بازی کردیم، واسه چند ساعت تونستم از فکر مامان بیام بیرون. فقط وسطای بازی وقتی مریم گفت مادرتو گاییدم تو دلم خندیدم و گفتم کجا بودی کهدیشب اون منو گایید!
بعد بازی خواستیم بخوابیم. مریم مثل همیشه وقتایی که تنها بودیم میخوابید کنارم. اما هیچوقت بیشتر از بازی و ماساژ و این شوخیا پیش نرفته بودیم.
اون شب حتی همینم نمیخواستم. بغض مسخرهای گلوموگرفته بود و بهش گفتم توحال روی کاناپه میخوابم.
نصفه شب بود. روی کاناپه خودمو به خواب زده بودم و پتو رو روی سرم کشیده بودم و گریه میکردم. به مامان فکر میکردم. اون چیکار میکرد؟ خواب بود یا اونم مثل من نمیتونست بخوابه؟
حتما خواب بود. من احساساتی بودم و عاشق مامان شده بودم. مسخره بود و خنده دار. صورتم پر اشک بود اما به خودم میخندیدم. تو ذهنم به خودم فحش میدادم که چرا به خاطر یه شب خوابیدن کنارش عاشقش شده بودم. هنوز بوی لاپاش توی دماغم بود. دهنم هنوز طعم شیرین واژنشو میداد.
در خونه باز شد. خاله ریما بود. من خاله صداش میکردم.
اومدنش ساعت سه صبح برام عجیب بود. چراغ رو روشن و سریع خاموشش کرد. حتما دیده بودم روی کاناپه. لامپ رومیزی کنارم رو روشن کرد.
لباسهاش در آورد روی کاناپه روبروم و گوشیش گذاشت رو میز تلفن کنارم.
بدنش مثل برف سفید بود. لاغر و کشیده اندام با موهای فر مشکی. چشماش آبی بود و لبهای قیطونی داشت.
توی حمام بود که روی گوشیش پیام اومد. یه حسی بهم گفت برو سراغ گوشیش. یه حس عجیب.
سعی کردم بخوابم. دوباره پیام اومد. بالاخره گوشیش رو برداشتم. رمز داشت.
تاریخ تولد خودش؟ نه
تولد مریم؟ نه . هیچ کدوم نبود. ۴ شمارهی آخر خطشو امتحان کردم. باز شد. بدون اینکه پیام رو باز کنم نوتیف رو نگاه کردم:
رویا : رسیدی خونه خوشگلم؟
چیزی که میدیدمو باور نمیکردم. مامانم بود. حس کردم یه چیزی تو دلم ترکید. ضربان قلبمو حس میکردم.
…
هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم خاله ریما با مامانم رابطه داشته بوده باشه. سلیقهی مامانم خوب بود. حق داشت به سینههای من بخنده و بشینه رو صورتم. حتما انقدر خوشگل نبودم وگرنه چرا تاحالا ازم لب نگرفته بود؟ چرا لبم نباید از لب گرفتن باهاش کبود میشد؟ چرا تا حالا لبام رو نبوسیده بود؟
من فقط یه بازیچهی دو سه شبه بودم براش. چه اهمیتی داشت که دخترشو ابزار لذتش کنه؟ من زیر پاهاش درد میکشیدم و فکر این بودم که اون لذت ببره. اون اما ریما رو تو ذهنش تصور میکرد که زیرش دست و پا میزنه.
…
ریما از حمام اومد بیرون. حولشو دورش پیچیده بود. اومد کنارم و گوشیش برداشت. آروم ویس فرستاد:
-جای دستبندها رو دستم مونده عوضی. از کی تاحالا انقدر وحشی شدی؟
چند لحظه بعد پیام اومد. بازش کرد. صدای مامان بود:
-یه نگاه تو آینه بنداز میفهمی چرا.
خاله حولشو باز کرد. روبروی آینه ایستاد. پشتش جای چنگ بود و رونهاش هنوزم قرمز بود. از پهلو خودشو نگاه کرد. واقعا هم خوشگل بود. شنای حرفهای باعث شده بود بدنش همیشه رو فرم باشه.
برگشت سمتم. چشمامو بستم. اومد نزدیکم حولش رو از رو زمین برداره. زیرچشمی نگاهم به کصش افتاد. برجستگی کصش رو قبلا از روی شلوار یا وقتایی که با هم شنا میرفتیم دیده بودم. اما حالا پشمای بالای کصش که مثلثی شیوشون کرده بود، شکم خوشحالت و ناف خوشگلش با پیرسینگ روش، تتوی سول گیتار روی پهلوش، رونها و کون بزرگش، خوشگلیشو بیشتر نشون میداد. انگار نه انگار که مریم رو با زایمان طبیعی به دنیا آورده بود. تنگی و داغی کصشو از فاصلهی نزدیک حس میکردم. حولشو برداشت. چراغ کوچیک کنار تلویزیون خاموش کرد و رفت تو اتاقش.
این همه زیبایی رو یجا دیدن سخت بود، نه فقط لذت بخش. اما من فقط میتونستم خودارضایی کنم.
اشک رو صورتم رو پاک کردم…
حتی شوری اشکم کصمو میسوزوند …
نوشته: افسانه