زندایی، توروخدا (۱)

من پیمانم 20 سالمه تقریبا 15 سالم بود ک داییم زن گرفت. تک پسر بود و سه تا خواهر داشت. هر عروسی میدونست که اوضاع سختی در پیشه با سه تا خواهر شوهر. به همین خاطر از همون اول خیلی گرم می‌گرفت روابطو با ما بچه ها و بقیه اعضا تا بتونه جا باز کنه، موفق هم بود. اون اوایل که اومده بود من اصلا حس فتیش نداشتم و اصلا شکل گیری این حس در من از زمانی شروع شد ک یه مدی اومد توی ایران که اکثر زنا ساق شلوارو بالا میدادن. حالا بگذریم که خود من ناراحتم به دلیل این حس ولی دیگه شکل گرفته.
ولی در عین حال من شخصیت برا خودم قائلم و اصلا از این برده بازی و اینا خوشم نمیاد و فقط اگه خیلی پای خوش تراشی باشه تحریک میشم. این زندایی ما واقعا آدم خوشگلیه و پاهای خیلی خوبی هم داره. کلا بدن خوبی داره ولی خب مذهبیه برا همین همیشه حجاب داره ولی خب از همون اول جوراب نمی پوشید. همیشه پاهاش مشخص بود. داییم طبقه بالای مادربزرگم زندگی می‌کنه. هر وقت بریم اونجا اونا هم هستن. خلاصه چند سال گذشت و واقعا رابطه خوب و صمیمی با زنداییم داشتم، 6 سال هم از من بزرگتر بود برا همین گرم بودیم باهم. ولی خب اوضاع خیلی سخت بود. خانواده مذهبی- شوهری که همیشه پیششه- شوهری که دوسش داره و نیازی به خیانت بهش نیست. من خیلی اذیت شدم. چند سال با فکرش و خیالش خودارضایی میکردم ولی همیشه باور داشتم یه روز میشه. وقتی بچه دار شد یه کم ول تر شده بود. به بهانه بچش من هم نزدیک تر میشدم بهش. اونم اینجوری نبود خیلی حساس باشه معلوم بود تحت فضا ظاهرش اینجوریه. من بچشو می‌گرفتم بغل بعد که میخواستم بدم بهش دستمو می چسبوندم رو پستونش و می‌کشیدم. طبیعتاً اونم میفهمید ولی چیزی نمی‌گفت. حتی شاید خوشش میومد. عاشق پوزیشن هایی بودم ک پاهاش رو تو اتاق دراز میکرد، بالش میذاشت رو پاهاش و بچه رو میذاشت و تکون میداد. اینجوری بیشترین لحظه ای بود ک پاهاش رو می‌دیدم. ولی خب خونه مادر بزرگ بود و همین جوری 800 تا بچه می‌چرخید اصلا نمیشد کاری کرد. یادمه خیلی برنامه ها ریختم مثلا یه بار چهار زانو نشسته بود بچه دستش بود داشت لالایی میخوند. منم به بهانه این رفتم جلو گفتم چیکار می‌کنه آقا آرمین و همزمان دستمو گذاشتم رو پاش. این اولین بار بود. ولی خب زود پاشو کشید گفت ببخشید، فکر کرد اتفاقی دستم خورده به پاش. چند سال گذشت. من دیپلم گرفتم و کنکور دادم دانشجو شدم. همزمان از این کلاس های بازاریابی و این شرو و ورا هم میرفتم.
خب بزرگ تر شده بودم بیشترم قبولم داشتن. ولی خب حشریت هم چند برابر شده بود و البته عقلم. یه ماه پیش بود از صبح خونه مادربزرگ بودیم. من سعی کردم خیلی هم گرم بگیرم با زنداییم. هی شوخی کردم و … . بچه دومش دو ماهش بود. بازم چهارزانو داشت بچشو شیر میداد روسری انداخته بود رو پستونش. به بهانه اینکه ساعتمو بردارم رفتم تو اتاق. گفتم ببخشید ساعتمو بردارم میرم. اونم گفت اشکالی نداره عزیزم. همیشه اینجوری صدا میکرد نه فقط الآن. اصلا ساعتم رو نیاورده بودم اون روز هی خودمو زدم به گشتن. رفتم کنار زندایی گفتم شاید پشت این بالش باشه یه ذره برو اون طرف. وقتی اومد بره یه لحظه پستونشو دیدم. گفتم چه شیری میخوره، خوشش نیومد هیچی نگفت. منم از اتاق زدم بیرون. اونم بچه رو برد بالا خوابوند. اون روز از شانس ما جوراب پوشیده بود. اومد پایین با چندتا از بچه ها نشستیم دور هم. جورابش طرح کیتی بود و شد داستان این بچه کوچیکا هی میخندیدن میگفتن ببین زندایی چی پوشیده. منم نمیدونم چرا گفتم چیه اصلا جوراب پوشیدی دربیار گرمه بابا. اونم درحالی با تعجب به من نگاه میکرد درآورد، سریع از دستش گرفتم انداختم پشت یه بالش. یه ذره تعجب کرده بود و یه کم مرموز خندید. شانس آوردم نوه های بزرگتر نبودن وگرنه داستان میشد. عصری ک جمع همه نوه ها جمع بود (8 نفر) رفتیم نشستیم رو میز غذا خوری ک یه بازی کارتی انجام بدیم. منم کنار زنداییم نشستم. دیگه دیوونه شده بودم هرجوری میخواستم خودمو به پاهاش برسونم. خیلی ترسیده بودم خیلی ولی دلو زدم به دریا. با خودم گفتم پیامک میدم بهش که پاتو از زیر بده بهم. نمی‌دونم چه فکری با خودم کرده بودم. ولی خب یه کم هوش به خرج دادم چون میدونستم گوشیش همیشه با خودش نیست و گاهی با گوشی ساده داییم عوض می‌کنه. اول پیام دادم زندایی. …زندایی جواب نداد، حدس زدم سیمکارتش با خودش نیست. پیام دادم آرمین داره گریه می‌کنه بیا پایین ببرش. پیام اومد من خونه نیستم این شماره خانوممه. (داییم بود) اینجوری شماره زنداییم رو پیدا کردم. خیلی دو دل بودم که ادامه بدم یا نه خیلی، ولی خب حشریت دیگه. به اون شماره پیام دادم زندایی اینا همه در حین بازی بود گوشیو نگاه کرد و با تعجب به من نگاه کرد و یه سر تکون داد که یعنی چی میگی آقا من پیامو دادم و ضربان قلبم به 1000 رسیده بود گفتم میشه پاتو از زیر بدی بهم. یه نگاه عجیب و غریب و با تأسف کرد بهم و یه کم اخم کرد. ولی من تحمل نداشتم. پیام دادم یه کاری میکنم توروخدا صدا در نیار
باز یه نگاه چقد تو بیشعوری و اینا بهم کرد. ولی من کارمو انجام دادم یه بار دیگه پیام دادم تورو خدا و کارت هامو انداختم زمین گفتم وای کارتهای من ریخت به این بهونه رفتم زیر میز و یکی از پاهاشو گرفتم و اومدم بالا. خیلی اخم کرده بود و دو سه بار پاشو کشید ولی محکم گرفتم تا این که شل کرد. گذاشتمش روی ران پام پیام دادم تورو خدا کاری نکن بذار یکم ماساژ بدم حال کنی. چیزی نمی گفت بلکه هی بدتر میشد. دو دست پاشو گرفتم و ورز دادم. چقدر حال میداد. لای انگشتاش، روی پاش، پاشنش. نگاش کردم انگار خیلی بدش نیومده بود مطمئن نبودم ولی خب کاملا واضح بود که شل تر کرده بود. همینجوری ادامه می‌دادیم تا یکی از بچه ها نمی‌دونم چرا رفت زیر میز منم سریع پاشو انداختم. هزار بار فحش دادم بهش. ولی بعدش که اومد بالا با یکی از تحریک کننده ترین لحظات زندگیم روبه رو شدم. خود زنداییم دوباره پاشو گذاشت روی ران پام. وااای مث چیز شق کرده بودم و میمالیدم، نازش میکردم و … یه جا تو بازی کاری کرد که امتیاز زیادی رو از دست دادم.
منم با اخم مصنوعی نگاش کردم و از پایین چند بار پاشو فشار دادم. می خندید، منم عشق میکردم و میدونستم دیگه رومون باز شده و به یه دنیای دیگه باید سلام کنم. در همین حین اون یکی پاشو هم آورد بالا و داد دستم. بهترین لحظه عمرم بود بود حسابی ماساژ دادم.
هی دستمو می‌کشیدم رو پاش و یه کم شلوارشو دادم بالاتر دست کشیدم رو ساق پاش ولی اصلا نگاهم نمی‌کرد. منم مشتاق بودم ببوسم پاهاشو، ولی خیلی ریسک داشت.
دوباره کارت هامو ریختم زمین که برم پایین ولی این بار یکی از بچه های دیوث هم اومد پایین گفت چیکار می‌کنی هی. همزمان ک به مرز سکته رسیده بودم ولی خب چیزی هم نفهمید و فقط نذاشت تا به کارم برسم. بازی تموم شد و من تا به حال این همه حسرت نخورده بودم و همه هم رفتن. از جمله زنداییم. ولی اینو میدونستم برای دفعات بعد خیلی کارم راحت تره و منی که سیرایی نداشتم. حسابی فکر کردم و برنامه ریختم تا …

نوشته: صفا

ادامه دارد

دکمه بازگشت به بالا