ملکه غمگین
همین اول کار دوتا نکته رو باید بگم ؛ اول اینکه این داستان صحنه های سکسی نداره . دوم هم اینکه این داستان برای افرادی که به تاریخ علاقه ندارن مناسب نیست !!!
۲۷ شهریور سال ۱۳۲۴ ، کشتی فخرالبحار مهمان دریای مدیترانه بود . مسافران کشتی کسانی بودند که بر ۴۰ کرور رعیت ایرانی و مصری حکمرانی میکردند . پادشاه مصر و ملکه ایران . فوزیه زیر آفتاب گرمابخش مدیترانه لمیده بود و به آنچه در دربار ایران روی داده بود فکر میکرد . فاروق او را به این مسافرت آورده بود تا بتواند با خیالی آسوده و همچین به دور از هیاهو و قیل و قال و خواهش و تمنای دیپلمات های ایرانی و مُصِر تر از همه ، سفیرکبیر ایران در قاهره ، محمود جم ، تصمیمات نهایی خود را اتخاذ کند . با خود میاندیشید اینهمه نفرت و کینه اشرف از او به چه دلیل است ؟ چرا تاجالملوک مثل عصمت دولتشاهی ، هووی خود با او رفتار میکند ؟ مگر او عروسش نیست ؟ آنهم نه یک عروس عادی ، شاهزاده خانمی از سرزمین کهن و افسانهای و باستانی مصر ؛ دختر ملک فواد و ملکه نازلی ، خواهر ملک فاروق . مگر نه اینکه او علیاحضرت ملکه ایران است ؟ پس اینهمه دشمنی بخاطر چیست ؟ فوزیه آنروز از ابتدا تا انتهای زندگی خود با محمدرضا را زیر ذرهبین گرفته بود تا بتواند ریشه مشکلات را بیابد . از همان روزی که طعنه های ملکه نازلی بخاطر اختلاف فاحش سطح پذیرایی شروع شد و از همان شب که وسط جشن عروسی در کاخ گلستان ، برق کاخ قطع شد و رضاشاه با عصبانیت مجلس را ترک کرد . از روزی که ملکه نازلی با دلخوری پایان سفر را اعلام کرد و با ملتزمین رکاب مصری به کشور خود بازگشت و فوزیه ، این ملکه جوان را با بهیه و گاگنیسِ خدمتکار و آشپز در دربار پهلوی تنها گذاشت . از آن روزی که پدرشوهرش رضاشاه آن دشنام کذایی را به ملکه نازلی ، شهبانوی مغرور مصری نسبت داد و او را از خود رنجاند و ریشه های اختلاف خانوادگی آغاز شد . شنا های شبانه در برکه های سعدآباد با آن موسیقی تند جاز آمریکایی . از آن روزی که خبر بارداری اش در دربار انتشار یافت و همه درباریان را در انتظار پسری که ولیعهد دو رگه ایران شود نشاند . به آن روزی میاندیشید که شهناز به دنیا آمد و خانواده سلطنتی ایران بخاطر به دنیا آوردن مولودی دختر به او به دیده تحقیر مینگریستند ، چراکه در محافل پیچیده بود خانواده سلطنتی خدیوی به دخترزایی شهره هستند ، چهار دختری که نازلی برای فواد به دنیا آورد و علاوه بر آنها ، فوقیه بزرگترین دختر ملک فواد از همسر اولش شاهزاده شویکار . تازه فاروق نیز تنها صاحب فرزندانی دختر شده بود و هنوز تاج و تخت او بدون ولیعهد مانده بود ؛ از آغاز جنگ جهانی دوم که رضاشاه خاک ایران را ترک کرد و محمدرضای ولیعهد تاج پادشاهی را بر سر گذاشت و فوزیه رسماً علیاحضرت ملکه ایران شناخته شد ، از آن روز بود که فوزیه تنها حامی و پشتیبانش در دربار پهلوی را از دست داد ، یعنی پدرشوهر سالخوردهاش ، رضاشاه . از روزی که دشمنی ها و نفرت اشرف از او بخاطر مخالفت برادرش ملک فاروق با ازدواج اشرف و معشوقش احمد شفیق آغاز شد و فوزیه روز به روز خود را در دربار ایران تنها تر مییافت ، شاهزاده خانمی که روزی خوش و خندان در باغ های قصر راسالتین و سالنهای کاخ المنتزه میخرامید حالا آنچنان تنها و بییاور شده بود که جز یک خدمتکار و آشپز مصری ، همصحبت دیگری نداشت . به آخرین دیدار خود با محمدرضا میاندیشید ، در فرودگاه و در زمان خداحافظی . و آن لحظه ای را بخاطر آورد که محمدرضا او را برای آخرین بار … آری برای آخرین بار در تمام روزهای باقیمانده عمرش در آغوش کشید و اشک از چشمان هر دو سرازیر شد . محمدرضا نمیدانست این سفر فوزیه هرگز بازگشتی نخواهد داشت . فاروق از پشت چشمان فوزیه را گرفت و گفت :《 اگر گفتی کیستم ؟》 فوزیه لبخند نمکینی زد و دست های ظریفش را روی دست فاروق گذاشت و گفت :《 اعلیحضرت ملک المعظم فاروق ، پادشاه کشور عزیزمان مصر و برادر بنده .》 فاروق خنده ای کرد و روبروی فوزیه نشست و گفت :《 فکر هایت را کردی خواهرکم ؟ چه تصمیمی گرفتهای ؟》 فوزیه با ناراحتی گفت :《 نمیدانم ، هنوز نمیدانم ؛ بخواهم بمانم خودم میسوزم ، نمانم دخترم شهناز میسوزد ؛ آخر این چه بازیای است که هر دو سرش یک نفر باید بسوزد ؟》 فاروق در حالی که سعی داشت لحن دلداری دهندهای داشته باشد گفت :《 آینده شهناز را درنظر گرفتهای ؟ هیچ به او فکر کردهای که مادر میخواهد ؟》
فوزیه در چشمان فاروق نگاه کرد . از نیت پلید او خبر داشت و میدانست او میخواهد فوزیه را قربانی کند تا پس از طلاق گرفتن فوزیه از شاه ایران ، خودش هم بتواند آسوده ، فریده ملکه بخت برگشته مصر را طلاق دهد . او میخواست اولین پادشاه مسلمانی نباشد که ملکهاش را طلاق داده ، میخواست با این کار از لئامت و زشتی عملش بکاهد و از ابراز احساسات مردم مسلمان مصر بر علیه خود جلوگیری کند . فوزیه میدانست فاروق بعدها حرفهایش را چنان پتکی بر سر خودش و همسرش محمدرضا خواهد کوبید ، پس جنبه احتیاط را نگه داشت و گفت :《 نه اینکه آنها آدم های بدی باشند ، نه ؛ اتفاقا با من بسیار برخورد دوستانهای دارند . اما اصولا من برای زندگی در دربار پهلوی ساخته نشدهام . شهناز را هم ، باید ترتیبی بدهید که هر شش ماه یکبار به مصر بیاید و من بتوانم چندروزی او را ببینم .》 فاروق درحالی که سعی میکرد خوشحالی خود را پنهان کند گفت :《 پس تصمیم نهایی تو طلاق است !》 فوزیه پاسخی نداد . فاروق گفت :《 یقینا سفیر کبیر ایران در قاهره و همچنین فرستادگان شاهنشاه ایران ، در کمین اند تا تورا یافته ، زمانی برای صحبت با تو بیابند و نظرت را برگردانند ، پس حواست را جمع کن . درضمن ، قریب به یقین در این مدت که ما عازم جزایر قبرس بودهایم آنها وقتی برای ملاقات با مادرمان ملکه نازلی یافته و شرفیاب شدهاند . نظر ملکه نازلی پیشاپیش مشخص است ، او میخواهد تو سر خانه و زندگی و فرزند خود برگردی و از خر شیطان پایین بیایی ، پس اگر در تصمیم خود مصمم هستی نباید به این پند و اندرز ها گوش فرا دهی ؛ هرکس هم هرچه گفت ، تو تنها حرف خودت را بزن . طلاق !》 فوزیه دیگر داشت خشمگین میشد . اخر رذالت و پستی هم حدی دارد ؛ او چطور میتواند اینگونه با خواهر خود دشمنی کرده و او را به خراب کردن زندگیاش تشویق کند ؟ او چطور میتواند به همین آسانی فریده را که ملکه مملکتی است و همچنین مادر سه دختر او، طلاق داده و از کاخ های سلطنتی براند ؟ ولی او فاروق است ، اخیرا شرح کثافتکاری هایش در شهر و در کشور پیچیده . همه مردم میدانند فاروق آدمکش هایی دارد که در زمان مقتضی با کمک آنها دشمنان و موانع سر راهش را برمیدارد . ممکن است فاروق اگر نتواند فریده را طلاق بدهد ، طی یک صحنه ساختگی او را به قتل برساند ؟ حتی فکرش هم وحشتناک است ! اما از او برمیآید ! از فاروق برمیآید . پچپچه هایی که درمورد داستان های تجاوز فاروق به نوامیس مردم و کشتن و به قتل رساندن شوهران با غیرت که پیگیر ماجرا میشوند در قاهره و اسکندریه پیچیده و چنان آبرویی از خاندان سلطنتی برده که هرگز جمع شدنی نیست ، فاروق یک حیوان است ؛ فوزیه با بی حوصلگی گفت :《من فکرهایم را کردهام برادر ، تنها یک جمله بگویید : فوزیه نمیخواهد ملکه باشد .》
○ این داستان ممکنه واقعی نباشه !!! 🙂
نوشته: نایت ویچ