سهراب و زندایی غمگین

سلام دوستان خوبم
نمیخام حوصلتونو سر ببرم ببخشید اگه اشتباه املایی داشتم توی منم
من اسمم سهرابه و نزدیک به ۲۵ سال سن من یه پسر با قد بلند و چهار شونه ولی با هیکل نه چندان مناسب. من از بچگی خیلی داغ بودم خیلی که میگم حد نداره. یکم خجالتیم ولی خب خیلی خوب کارامو پیش میبرم. مثلا دوستای مامانمو خیلی دید میزدم یا میمالیدمشون. ولی از همه بیشتر روی زنداییم سیم یه زن ۴۵ساله خوب میگم خوب چه خوبیا. یعنی تو خیابون ببینیش راست درد میگیری. این زندایی من شاید ۱۷۰قدش باشه پوست سفید سفیدی که دست بزنی لک میشه داییم ازش بزرگ تره یه ۷ سالی فک کنم و به نظر من از پسش بر نمیاد ولی خب این نظر منه زن داییم دوتا پسر داره یکی‌دو یکی۱۴ ساله. این خانوم خوشگل ما یکی بد دهنه یعنی تو جمع زنونه خودشون منم یواشکی خودمو به خواب زدم که شنیدما خیلی شوخی سکسی میکنه. من بخاطر یه مسئله ای ده روزی خونشون بودم اون موقع مدرسه میرفتم بچه هاشم میرفتن. صبح بیدار می‌شدیم صبحونه و بعدشم مدرسه من زود میومدم همش میپیچوندم مدرسه رو که زود بیام پیشش ولی خب اصلا آمار نمی‌داد بهم بعد جلوم روسری میزاشت بهش گفتم اگه ناراحتی یا خجالت میکشی من میرم که خونه خودت راحت باشی گفت نه بخاطر بچه هاس اونا نمیخام حساس بشن گفتم واقا شما که زنداییمی منم خیلی دوست دارم و واقا قلبن دوسش دارم. که بعد قرار شد بچه ها نبودن این چیزی سرش نکنه. یه زور گفتم من برم مدرسه زودی میام . گفت پس بیا اینم کلید شاید خونه نباشم گفتم باشه رفتمو آمدم ولی خیلی زود تر از چیزی که گفتم. دیدم صدای آب میاد که دیدم تو حموم هستش قلبم داشت در میومد وای یه به موقع رسیدم. من یکم لباس زیباشو بو کردم مالیدم به خدم که متوجه شدم داره میاد بیرون و آب رو بست و داشت موهاشو ابشو می‌گرفت. رفتم توی پذیرایی و بلند گفتم زندایی من آمدم نترسی که گفت من تو حموم حستم و اگه میشه بیا در اطاق رو ببند چون خودش میخاس ببنده معلوم میشد. درو بستم و اون یکم کارش تول کشید شاید ۲۰دقیقه کا من داشتم با گوشی ور میرفتم. فک کنم فهمید لباساشو دست زدم آمد بیرون و سلام اینا گفت زود آمدی گفتم آره کلاس نداشتم دیدم لباساش دستشه میخاد بندازه ماشین گفت توهم برو دوش بگیر رفتم و من فک کردم لباس زیرشم انداخته ماشین که دیدم نه توی حموم گذاشته که جدا بشوره من لباس های خدمت که دادم بشوره ولی لباس زیر اونو شستم و رو بالکن اوزون کردم که وقتی دید فهمیدم شکه شده بلند گفت تو اینارو شستی گفتم آره گفت آخه این چه کاریه خجالت کشیده بود انگار. گفتم زندایی انجام وظیفه است و یه مکس چند ثانیه ایی و گفتم تازه کیفم داد که چیزی نگفت. بیرون خرید داشت میخاست بره بازار بزرگ که منم رفتم و تو خونواده همه منو خوب می‌شناسن که غیرتیم با متور رفتیم که من نزاشتم بره تو زنونه آمد تو مردونه و من همش دستم دورش بود که کسی بهش نخوره. خوشش آمد همیشه بهم میگه کاش داییت یکم مثل تو بود و خوشبحال زنت و از این حرفا. تو بازار نزدیک عید بود خیلی شلوغ بود من دستشو گرفتم که اولش هی میخاست ول کنه می‌فهمیدم ولی خوشش آمده بود. یکم جلو تر یکی از فامیل ها مارو دید زندایی گفت زشت شد اینا گفتم حرف میزنیا انگار بوسیدمت یا بغلت کردم تو جمع. بعد گفتم که اگه بکننمم اشکال نداره گفت نکه نکردی. و واقا کرده بودم چون گفتم واقا دوسش دارم. اون روز خیلی دستشو گرفتم تو شلوغی شونه هاشو گرفتم به باسنش و سینش خیلی اتفاقی دستم خور و خیلی خسته آمدیم خونه. خسته بودیم خیلی زیاد ساعت شده بو دو یا سه. یه چیزی خوردیم و هر دو تو پذیرایی چپ کردیم. بچه هاش اون روز بعد از ظهری بودن شانس مت و اون روز رفتیم بازار که بچه ها نباشن که اذیت بشم. یادم رفت بگم تو بازار مثل یه زن و شوهر بودیم واقا بهم حال داد اونم دوست داشت ولی رو نمیکرد. تو پذیرایی داشتیم و بهم گفت زشت شد فلانی دیدتمون گفتم تو دیونه ایی زندایی آره خیلی زشت شد داشتم لب هاتو میبوسیدم فهمید. خندید و منم رفتم بغلش کردم اون از من خجالتی تر عین چوب بود خشک ولی یکم بعد شل کرد و گفتم زندایی دوست دارم و خابیدم. نمیدونم چقد شد ولی وقتی پاشدم دیدم از اینور خونه میپره اونور از اونور به این ور که گفت بچه ها آمدن منم بیخیال رفتم دسشویی و اینا کاری ندارم شب رفتیم پارک بدون داییم منو زن دایی و بچه ها سوار وسیله ها شدیم نشستن کشتی صبا بچه ها ترسیدن نشستن وسط و منو زندایی ته ته که شروع شد دیدم ریده. از ترس سرشو چسبوند بهم منم سوم استفاده کردم دیدم ترسیده و جیغ میکشه زیر گوشش آروم آروم حرف زدم و ماچش میکردم خیلی حال داد دوس داشتم تموم نشه که آمدیم پایین توی اون شلوغی گفت خیلی ممنون که هوامو داشتی گفتم همیشه دارم و اگه زن دایی نبودی خودم میگرفتمت که یهو گفت منم بدم نمیومد. اما منو میگی ریده بودم از جوابش اصلا یه وضعی. قلبم داشت میزد بیرون. برگشتم شب خوابیدیم و فرداش تعطیل بود همه خونه بودیم. رفتیم سمت کوه سار یه دهات هست خیلی جای دنجیه اونا نرفته بودن یعنی کلا خیلیا بلد نیستن اونجارو. رفتیم جوجه زدیمو خیلی حال داد کا اونجا دوتا آب شار داره لچه ها رو بردم ببینن مسیرش خیلی بد بود خیلی که رفتیم آمدیم یه ساعت شد وقتی برگشتم زندایی گفت به داییم ماهم بریم که اون گفت حال ندارم و به من گفت گفتم بریم داشتیم میرفتیم همش جلو بود و من از باسن هل میدادمش وای چه گوشتی بود واقا گنده بود سینشم عالی بود. اونجا خیلی جای خانجمن سکسی کیر تو کس بود و مسیرش جوری بود کا بالا نمیشد بری و هر کسی که از پایین میومد رو می‌دیدی زن دایی گفت برم تری آب گفتم لباست خیس میشه می‌چسبه بهت خوشم نمیاد خندید گفت کاش داییت اینجوری بود گفتم شلوارستو بکن برو که گفت میبینن زشته و براش گفتم بالا کسی نمیتونه بره و هرکی بیاد ما میبینمش جلو جلو. گفت خب آره پس تو چی . گفتم اصلا خورد تو برجکم ولش کن بیا بریم گفت نه ترو خدا ناراحت نشو من یکم خجالت میکشم اول تو برو قرار شد پایین کسی نفهمه که رفتیم آب تنی همه چی رو کندم به جز شرت گفت عقل کل شورتت خیس شه که می‌فهمن که من گفتم میکنم خندید گفت بی شعور خلاصه رفتم تو آب همش یواشکی نگاه می‌کرد کیرمو خیلی داز نیست شاید ۱۷ یا یکم بیشتر یا کم تر ولی واقا کلفته و خیلی رگ روش زیاده و راست که میکنم همش میزنه بیرون جدای از این بیضه هام خیلی بزرگه که هرکی دیده میگه قیر استاندارده. گفت برگرد منم لخت کنم بیا تو آب. و گفت رو سرم آب نریزی که موهام خیس شه بفهمن. آمد و من یهو برگشتم گفت دید زدم اونم تا گردن رفت زیر آب که من بدنشو نبینم. آمدم کنار آب و لب یه سنگ نشستم و همه چیم خوب معلوم بود. گفت بیا پایین معامله رو میبینن میترسن خندیدم آمدم تو آب گفت تو خیلی با جنبه ایی هر کی جات بود الا کاری می‌کرد با من و اینا و واقا دوست داشتم زمانی بکنم که خودشم اوکی باشه فک کنم ده دقیقه تعریف کرد بده گفت میشه یه درخواست بکنم گفتم نگاهت همش پایینه ها گفت آره بدم میبینم گفتم واقا دیدنم داره فک کنم خودتم تحریک میکنه. زد بهم فهشم داد. منم یه سره زوم بودم رو بندش گفت بریم یکم نشستیم کنار آب که خشک شیم بعد لباس بپوشیم اونجا همه چیزو خوب دیدم و گفتم زندایی دوست داشتم دست بزنم به بدنت ولی انقد ازم تعریف کردی که روم نمیشه که بازم فهش داد ولی خودش از یه مرد هیز تر بود همش قفل بود روی دمو دستگاه من که منم یه جوری بودم ببینه. دستم خورد به خایه هام و داشتم بازي میکردم بابا گفت دست نزنه آدم با خودش ور نمیره. گفتم باشه با یکی دیگه چی گفت آره با زنش تا صبح ور میره زن گرفتی باهاش ور برو یه اه کشید گفتم زندایی دایی تو رابطه خوبه گفت درست نیس من اینارو بهت بگم ولی نه اصلا خوب نیس فقط خودش مهمه و گفت بسه دیگه نمیخام فکر کنم بهش پاشدیم پوشیدم و رفتم پایین توی مسیر باز سر حرفو باز کردم که گفت آره فقط خودش مهمه و این جوری گفت. فقط یه باز باهاش حال کردم اونم اولاش بود ولی بقیه بار ها دیگه نه. دلم سوخت براش. بهش کفتم زندایی ناراحت نشین ولی یه سوال خود ارضایی چی گفت با دوتا بچه چیزایی میگیا گفت منم اون آدم روز اول نیستم دیگه سرد شدم. واقا دلم سوخت توی مسیر برای استراحت نشستیم و من در آغوش گرفتمش و زد زیر گریه. منم اشکاشو پتک کردم گفتم گریه میکنی من واقا اذیت میشم و نازش کردم و بوسیدمش خیلی زیاد. گفت تو خیلی خوبی کاش همیشه کنار من بودی . گفتم هستم همیشه هستم…
این داستان ادامه داره…

نوشته: الکاپ
نوشته: الکاپ

دکمه بازگشت به بالا