شب های شیان (۱)

ساعت ۸ صبح روز جمعه بود با صدای برخورد وسایل به در دیوار راهرو از خواب پریدم چشمام به سختی باز می شد رفتم از پنجره نگاه کنم ببینم چه خبره، انگار که بالاخره برای واحد بالا مستاجر اومده مامانم تا بو برد خواست به نشونه خوش آمد گویی شیرینی و شربت براشون ببرم، مادرم لیوان یه بار مصرف میخواست بخاطر همین به اصرار مادرم رفتم مغازه اونجا بود که واسه اولین بار دیدمش یه پسر جذاب و ورزشکار حدود ۲۶ ساله با اون لبای قلوه‌ ای‌ موهای مشکی لخت چشمای سیاه گیرا، دم در سیگار می کشید منم مات و مبهوتش شدم که زیر چشمی منو نگاه کرد و راهمو گرفتم سمت مغازه
خریدمو کردم و رفتم خونه.
حول و حوش ساعت ۱۰ کارشون تموم شد و مادرم سینی و شیرینی و شربت داد دستم و گفت برو بالا.
رفتم و در زدم، در که باز شد دوباره دیدمش یه رکابی سفید تنش بود که بدن فیتنس و هیری‌ش زده بود بیرون با یه بیژامه چهارخونه آبی و یه دمپایی و آدامس میجویید و با چشمای مشکی حالت خمار و گردن کج داشت منو نگاه میکرد. از شدت جذابیتش اصلا نمیخواستم پلک بزنم عین یه تیکه از ماه
بهم گفت : بفرمایید
-سلام، من ایلیام همسایه طبقه پایین، اینو مادرم به رسم خوش آمد گویی داد که بیا…
[صدای مادرش] -یاسین کیه!؟
مادرش اومد دم در همون لحظه رفت و رو مبل نشست و لم داد و رفت تو گوشیش
با مادرش خیلی بهتر گرم گرفتم، سینی رو بهش دادم و خیلی مودبانه ازم تشکر کرد و خداحافظی کردیم و من بهش گفتم حتما یا سر تشریف بیارین منزل خوشحال میشیم.
یاسین هم یه دونه از اون نگاه های زیر چشمی اخم آمیز بهم کرد و در بسته شد.
یه لبخند ملیحی خود به خود روی صورتم شکل گرفت و رفتم خونه.
روز بعد
صبح زود شنبه حاضر میشدم برم دبیرستان
یه هودی پوشیدم با یه ژیله رفتم دم در رو پله نشستم و کفشامو پوشیدم حین بستن بند کفشام از طبقه بالا صدای در شنیدم که محکم بسته شد و یاسین با سرعت دیوانه واری پایین اومد و من بهش سلام کردم اونم برگشت و گفت سلام چطوری تو یه دست باهام داد بعدشم از در رفت بیرون و محکم درو بست منم رفتم بیرون دیدم سوار ماشین رفیقش شد و رفت منم میرفتم سمت مدرسه و همینجوری تو راه رویا پردازی میکردم درمورد اینکه چه لحظات رمانتیکی میتونم کنار یاسین داشته باشم، دستشو بگیرم و کنارش بخوابم سر رو شونه‌ش بذارم و اون لبهای قلوه‌ای‌ش رو ببوسم تا رسیدم دبیرستان.

عصر شد و من برگشتم خونه یکم نشستم فیلم دیدم و درسامو خوندم و یه غذایی خوردم.
یه هودی سیاه تنم کردم، شلوار ورزشی و یه کتونی پوشیدم هندزفری گذاشتم تو گوشم آهنگ اسپیس سانگ هم گذاشتم و رفتم سمت جنگل شیان بدوئم از در اومدم بیرون هوا ابری و نسبتا به تاریکی میزد بوی غلیظ بارون و پاییز هم میومد و واقعا هوا هوای عشق باز بود.
برگشتم خونه کلید و انداختم و دیدم دم درمون یه چندتا کفشه.
دم در زنگ زدم به خواهرم:
-سلام الی که خونه‌س ضایع نکن فقط آروم بگو.
-داداش تو آشپز خونم همسایه بالاییا اومدن
-باشه اوکی.
گوشیو قطع کردم زنگ زدم، مادرم اومد درو باز کرد اومدم داخل دوباره دیدمش یا تیشرت مشکی و یه شلوار جین آبی پوشیده تنش بود
با چشمای خمارش و ته ریش سکسی که داشت چشمامو برق مینداخت چقدر تو کف این بودم که یه شب بگیرم و پرتش کنم رو تخت و اون لباساشو جر بدم و شب رو تا صبح شیطونی کنیم. به همه سلام کردم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کنم برگشتم و دیدم
مادرامون باهم اختلاط میکردن، خواهرم با برادر کوچیکش بازی میکرد، خودشم طبق معمول تو گوشی بود بهترین موقع بود تا بتونم سر صحبت باز کنم، اومدم نشستم پیش یاسین.
-سلام فرصت نشد درست باهم آشنا شیم من ایلیام
-سلام میشناسمت خانوادت تعریفتو کردن
-اوهوم چه عالی، خب یکم از خودت بگو
-چی میخوای بدونی 🤨 !؟
-نمیدونم هرچی🙃
-من یاسین ۲۵ ساله از تهران 😂
-اهل ورزش هستی؟😉
-از بدنم مشخص نیست؟😏
-خواستم بگم که معمولا هر روز ساعت ۶ اینا میرم جنگل شیان بدوئم اگه میخوای باهم بریم.
-حتما خیلی هم خوبه
از اینکه یاسین پیشنهادم قبول کرد قند تو دلم آب میشد و داشتم بال بال میزدم. از فرداش هی هر شب باهم میرفتیم بدویم و خیلی برام لذت بخش بود تو هوای سرد پاییزی بوی بارون با عشق رویاهام تو جنگل یعنی دیگه چی از خدا میخواستم.

کل روز زمانی که من از مدرسه میومدم و یاسین از سرکار باهم میرفتیم خونه‌مون پی‌اس میکردیم مامانم یه چیزی میاورد میخوردیم بعدم میرفتیم میدویدیم تا ۹ شب تو جنگل شیان لحظاتی که کنار یاسین میگذشت خیلی جادویی بود تپش قلبم تندتر میشد انگار زمان از حرکت می ایستاد.
هر روز همینطور میگذشت منم وابسته تر میشدم یاسین مثل یه داداش بزرگتر و یه دوست منو می دید ولی احساسی که من داشتم متفاوت بود فقط میدونستم عاشقشم تا همون اندازه که معنی عشق رو میدونستم.

پایان قسمت اول

ادامه…

نوشته: ایلیا

دکمه بازگشت به بالا