نشد که بشه….(۱)

با سلام
این داستانو بخونی خودت میفهمی واقعیته چون یه فرد دروغگو نمیتونه همچین جزئیاتی از خودش دربیاره و اینکه این قسمت شامل صحنه هایه سکسی نیست…صحنه های سکسی از قسمتای بعدش شروع میشه…این فقط مقدمه چینی هست تا از اول داستان همه چیو بدونید و حس کنید جای من هستید … پس اگه واسه جق اومدیو ارضا نشدی از الان میگم که راتو بکشی بری( اسم ها کاملا مستعار هستند)

ساعتا ۸ونیم صبح بود که صفحه گوشیمو دیدم … حدود ۲۰تا میس کال از بهزاد داشتم!
یادم اومد که دیشب بهم گفته بود ساعت ۸صبح زنگ میزنم بریم سره قرار جوابمو حتما بده…حالا چرا صبح قرار گذاشته بود نمیدونم:|

تو همین فکرا بودم که دیدم دوباره زنگ زد:

-بابا اشکان مشتی چرا گوشیتو جواب نمیدییییی؟
+داداش بخدا دیشب دیر خابیدم الان بزور دارم پا میشم حاظر شم…
-جون داداش ساعت ۹ سره کوچمون باش بریم کیرمون نکنییاااا…
+حله چشاته داداش ۹ بهت وصل میشم فعلا

گوشیو پرت کردم رو تختو دلم نمیخاس بیدار شم اخه خوابه صبح یه چی دیگس لعنتی:)
راستی معرفی نکردم خودمو اشکانم ۲۰سالمه
با کلی دنگو فنگ بیدار شدم رفتم صورتمو اب زدمو یه لیوان قهوه بزور خوردم…
رفتم اتاق خودمو اماده کردم و در اخر تو ایینه خودمو نگاه کردم …پیرهن مشکیو شلوار لی مشکیم با مو مشکیم ترکیب قشنگی بود که چشایه رنگیم با صورت استخونیو زاویه فکم زیباترش میکرد… دم رفتنی با زدن ادکلن تلخ به خودم زیباییو تکمیل کردم…
بالاخره بعد ۵مین گشتن دنبال سوییچ ماشینم پیداش کردمو رفتم تو پارکنیگ درش اوردم که برم سمت بهزاد…ساعتا ۹ بود که رسیدم دمه خونشون بیچاره فکر کنم یرب دم در وایساده بود تا منو دید سریع پرید تو ماشین:

-بریم اشکان که دیر شده
+بابا حالا طرف کی هست مارو گاییدی از سر صبح
-نمیشناسیش دوست دختر جدیدمه
+خب مینداختی بعداظهر دیگه چه کاریه سره صب؟ مگه قحطی کس اومده؟
-نه داداش اخه من بعداظهر باید برم پیش مریم نمیرسم بیام پیش این
+دهنتو گاییدم خلاصه…
-جوجشو میکشم واست دیگه انقدر غر نزن
+کسکش من سرصبح طرف پاشو باز کرده باشه بگه بیا بکن توش نمیرم بعد میخای واسم جوجه بکشی کسکش؟

جفتمون بلند خندیدیمو راه افتادم برم به سمتی که بهزاد قرار گذاشته بود…(بهزاد یکی از دوستا بچگیمه که از ۷سالگی باهاش دوست بودم اما سره یه سری داستان ها از ۱۴ سالگی تا ۱۸سالگیم باهم قهر بودیم و دوباره اشتی کرده بودیمو از کل رازهای هم خبر داشتیم)

ساعتا ۹ونیم بود که رسیدیم جایی که قرار گذاشته بود… دیدم یه دختره تقریبا قد متوسط اما به معنای واقعی زیبا…!
قدش حدود ۱۷۵ یه مانتویه ابی کمرنگ جلوباز با یه ساپورت تنگ و ساقای پاش ک بیشتر از هرچیزی نشون میداد تازه شیو کرده!
تازه فهمیدم که بهزاد حق داشت اگه منم بودم صبح زود بیدار میشدم واسه همچین دختری…
از همون لحظه که دیدمش واسم خیلی اشنا اومد یعنی حس کردم چند سال میشناسمش اما خب واسه من رفاقت از هرچیزی مهم تر بود و نمیخاسم سره یه دختر رفاقتم خراب شه!
تا اینکه سوار ماشین شد :

روزیتا: سلام بهزاد
بعد رو به من کرد و سلام داد منم جواب سلامشو خیلی خشکو سرد دادم …

راستش اولش فک کردم از این دخترایی که خودشو میگیره اما هرچی جلوتر میرفتیم میدیدم از این دخترایه خیلی بانمکه …
یعنی از دخترایی که اگه ۱ساعت تو ماشین باشه ۵۹ دقیقشو کاری میکنه که بخندی!
خلاصه تو اون ۱ساعت فک کنم دو سه بار از توایینه ماشین دیدمش واقعا یه دختره همه چی تموم بود
از صورته نازش که فک کنم حداقل ۱ساعت روش وقت گذاشته بود تا ارایشش کنه تا اون لنز قشنگی که زیبایی چشاشو چندبرابر میکرد

روزیتا:بهزاد معرفی نمیکنی دوستتو؟
بهزاد:اها… راسی یادم رفت رفیق بچگیم اشکان
بعد رو به من کرد گفت اشکان دوست دخترم روزیتا…

وقتی برگشتم تا بگم خوشبختم دیدم انگار از حرف بهزاد جا خورده بود بخاطر اینکه گفت دوست دخترم روزیتا…
بعدش نگاهشو رو به من کرد:

-خوشبختم اشکان
+منم همینطور

بعد از کلی چرخیدن تو خیابونو چون ماه رمضون بود همه جا بسته بود مجبور بودیم دور بزنیم که هم من باید میرفتم باشگاه هم روزیتا میخاس بره تولد…!
فهمیدن که ارایشی که کرده و جوری که به خودش رسیده بخاطر بهزاد نبود قرار بود بره تولد بهترین دوستش…
بعدش با شوخی گفتم :

+مارو نمیخای ببری تولد قول ؟ قول میدیم مثل ۲تا پسر خوب یجا بشینیم(باخنده)
روزیتا:بهزاد که اره اما خب بتو نمیخوره پسره خوبی باشی شیطنت از سروکلت میباره
+من ؟ نبابا دیوونه ای؟ چهرم گول زنندس یکم (خنده)
روزیتا: خدا بده از این چهره گول زننده هااااا
یهو شوکه شدم از حرفشو گفتم:
+ببیننننن چایی نخورده موز برمیداریااا

بعد همگی خندیدیم تو ماشینو گفتم کجا پیاده میشی گفت سره کوچه بالایی …
دست دادو موقع پیاده شدم یه حرفی زد که برگام ریخت !
خیلی بی مقدمه بهم گفت:
×میتونم شمارتو داشته باشم؟
منوتو خیلی وقته همو میشناسیم اقا اشکان…

منو میگی گیجو میج داشتم نگاش میکردم هم من گیج بودم هم بهزاد… سریع به خودم اومدم گفتم :

+حس میکنم اشتباه شده …
بهزاد: روزیتااااا!
روزیتا:وااا… چیه مگه منو تو فقط دوستیم بهزاد مگه غیراز اینه؟
بهزاد سری بالا انداختو یجورایی با زورگفت:
-اره حق با توعه
روزیتا نگاه به من کردو گفت :

×میتونم یا نه؟؟
+ببخشید متاسفم… امروز خیلی خوش گذشت و امیدوارم روزه خوبی داشته باشید(این حرفا اصلا حرف دلم نبود اما خب مجبور بودم که بگم…)
×مرسی همچنین

و بعد با یه خداحافظیه سردو خشک از ما جدا شد…
یجورایی حس میکنم توقع نداشت از من همچین جوابی بشنوه یا شاید به جرعت میتونم بگم اولین نفری بودم که جواب نه بهش میداد!
چون واقعا با بدنی که داشت هرپسری مُخِلِش میشد و به نظرم پسرایه زیادی زیر دستش بود.‌.
یجورایی بهزاد بهم افتخار کرد شاید به زبون نمیاورد
اما از چشاش میتونسم بخونم
سره صحبتو باز کردم:

+راسی چقد اشنا بود این روزیتا بچه محله؟
-اره قدیم اینجا بود چند سالی میشه رفتن از اینجا
+تو چند وقته باهاش اشنا شدی مگه؟
-۱ماهه
+اها بسلامتی پایداریتون
-عشق منی داداش… این شیدا کلا ادمه مودیه
+شیدا؟؟؟روزیتا مگه نبود؟
-اسم فیکش روزیتا بود اسم اصلیش شیداعه

دنیا داشت دوره سرم میچرخید…چشام یه لحظه سیاهیی رفت با خودم میگفتم امکان نداره نههه نهههه این اون شیدا نیست … اصلا غیرممکنه …نه نیست…
تو مغزم این حرفا تکرا میشد که یهو بهزاد دستشو زد بهم:

-هویییی چته؟ چیشده؟؟
+هیچییی … من … سرم یکم درد میکنه باید برم خونه
-پس باشگات چی؟
+نمیرم امروز نمیتونم… برسونمت خونتون؟
-اره تو نمیای پیشم تنهام؟
+نه خستم باید برم خونه سرم درد میکنه
-خب یهو چیشد وااااا
+گاییدیااااا میگم سره کییریم درد میکنه

یجورایی شوکه شد که بلند حرف زدم گفت باشه برو منم همینجا پیاده کن

فهمیدم ناراحت شده اما دست خودم نبود… ۲تا کوچه بالاتر از خونشون پیادش کردمو منم رفتم خونمون…
تا رسیدم قرص خوردمو رفتم لش کردم رو تخت… هی میگفتم نه امکان نداره نمیشه این اون نیست همینجوری با خودم حرف میزدم که یهو ساعت ۸ شب گوشیم زنگ خورد…
خابم برده بودو هیچی نفهمیده بودم هم بخاطره قرصه هم بخاطره فکروخیالی که میکردم…

ادامه…

نوشته: Phantom

دکمه بازگشت به بالا