راهِ طولانیِ انتظارِ ما …

روی سکوی اطراف میدون نشسته‌ام و از سر بی حوصلگی نفسم رو میدم بیرون ؛ حوصله‌ام سررفته و استرس دارم که نیما هم مثل من حوصله‌ش سر بره ، سعی میکنم باهاش صحبت کنم که این اتفاق نیوفته .
من : میگم … اممم … تو وقتی بری خونه چی کار میکنی ؟ وقتت رو چجوری پر میکنی ؟
چه سوال بی‌مزه‌ای پرسیدم ! ما اینهمه ساله باهم دوستیم ، اونوقت تو این موقعیت مسخره ، این سوال مسخره‌ترین مورد بود ولی چاره‌ای نداشتم ، ساکت بودن بیشتر کسل‌کننده‌ست ، حرف که بزنیم زمان زودتر میگذره
نیما : خب وقتی رفتم خونه استراحت میکنم ، غروب هم درسای فردا رو میخونم ، شب هم فیلم و سریال میبینم یا با گوشی ور میرم .
خنده خنکی میکنم و میگم : منم همین .
اَه ، گندش بزنن ، چرا هیچ موضوعی به ذهنم نمیرسه که سرگرم بشیم ؟ حالا اگه شرایط عادی بود هر مزخرفی سرگرم کننده بود . امروز شنبه‌ست ، نوید از وقتی مدرسه‌ش رو عوض کرده دیگه کمتر میتونم ببینمش ، فقط شنبه ها . قرار گذاشتیم باهم . میاد و باهم میریم گیم نت ، بعدش پیاده میریم سمت ایستگاه و اون سوار ماشین میشه و میره محله خودش و منم اجبارا مسیر خودمو میرم و منتظر شنبه بعدی میمونم تا بتونم یکی دو ساعت ببینمش . دوساله که عاشقشم ، ولی هنوز نتونستم بهش بگم .
نیما : سامی من باید برم ، اگه دیر کنم مصیبت درست میشه برام ، خانوادم تا منو ریزریز نکنن ول نمیکنن ؛ این نوید هم که انگار قرار نیست بیاد .
اَه ، همین که نمیخواستم شد . حالا اگه نیما بره و منم با این تاخیری که داشته منتظرش بمونم فکر میکنه چه‌خبره .
من : حالا یخورده صبر میکنیم ، اگه نیومد باهم میریم . بشین .
نیما : نه ، باور کن نمیتونم . تو هم نمون . اگه میخواست بیاد تاحالا میومد . ساعت ۱۲ و نیم زنگ مدرسه خورد ، الان ساعت ۱ و نیمه . تا حالاشم خیلی منتظرش موندیم .
تو دلم میگم آخه تو چه میدونی ، چه میدونی من دلم چقدر براش تنگ شده ؛ یک ساعت که سهله ، اگه بدونم از اینجا رد میشه یک روز هم همینجا میشینم تا ببینمش .
من : خب باشه پس تو برو ، من یخورده میشینم ، اگه نیومد منم میرم .
و خداحافظی کرد و رفت . بازم استرس دارم ، کف دستام عرق کرده . چه اشتیاقی دارم برای دیدنش ! اصلا نمیدونم حتی چجوری بگم . مزیت رفتن نیما این بوده که لااقل امروز دوتایی تنهاییم ، درسته یکم ضایعس من بخوام دو ساعت منتظرش بمونم ، ولی مهم نیست چی فکر میکنه ، مهم اینه که من دلم براش تنگ شده . همونجوری که نشسته بودم هرکاری برای سرگرم شدن انجام دادم ، با انگشتام ور رفتم ، روی سکو با رد انگشت نقاشی کشیدم ، به دفعه های قبل که اومده بود فکر کردم ، زیر لبم آواز خوندم اما نیومد . بازم نشستم ، ساعت شد دو و نیم ؛ پس کجاست ؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ؟ من اگه الانم برم خونه باز ساعت ۳ و نیم میرسم ، چی جواب بدم به مادرم ؟ ناچار بلند شدم ، کوله رو انداختم رو دوشم و راه افتادم . تو مسیر به قبلا فکر میکردم ، به اونموقع که همکلاسی بودیم . به کاراش ، به حرفاش ، به نگاهش ، به شوخی هاش . فرید میگه با این رفتارایی که داره حتما اونم عاشقته . وقتی به اون فکر میکنم زمان چقدر زود میگذره ! رسیدم خونه .
مامان همینکه در رو باز کرد گفت : کدوم گوری بودی تاحالا ؟
گفتم : با دوستم نشسته بودیم یخورده حرف بزنیم ، بعدش هم پیاده اومدم که یکم هوا بخورم .
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم . کیف رو گذاشتم کنار میز و روی تخت ولو شدم . از توی کشو گوشی رو درآوردم و اینترنت رو روشن کردم . دیدم نوتیف اومده . از نوید !
پیان داده بود : سلام ، خوبی ؟ خیلی منتظر موندی ؟ ببخشید امروز نیومدم ، به کل یادم رفت . هفته بعد حتما میام ‌‌. بازم ببخشید .
ساعت پیام بوده ۵۷ : ۱۳ . احساس کردم چشمام تر شده . یعنی حتی اصلا یادش نبود که من منتظرشم ؟ انقدر براش بی اهمیت بودم که به که قرارمون رو فراموش کرد ؟
یه صدایی تو مغزم میگفت اگه دوستت داشت هیچوقت این قرار رو فراموش نمیکرد ‌. اون دوستت ندا… نخواستم بیشتر بهش فکر کنم ‌. اینا حرفایی بود که از دهن عقلم در میومد و دلم دستش رو گذاشت روی دهنِ عقل تا من نشنوم این حرفا رو . دلم رو به این خوش کردم که اگه براش بی اهمیت بودم این پیام رو هم واسم نمیفرستاد . دلم رو به این خوش کردم که آدمیزاد فراموش کاره و گاهی وقتا میش میاد که چیزای مهم رو یادش بره . آره ، من دلم رو خوش کردم به چیزای واهی که عقلم تاییدش نمیکرد اما دلم برای خوش بودن قبول‌شون کرده بود …

نوشته: نایت ویچ

دکمه بازگشت به بالا