مامانم میشی؟ (۴)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
با لبخند به مرضیه گفتم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
اخم کرد و گفت: مگه میشه جور دیگه نگات کنم؟ انگار واقعنی خودت دست کمی از سارینا و خانوادهاش نداری. حتی حس میکنم عجیب تر و غیرقابل پیشبینی تر از اونایی.
کمی مکث کردم و گفتم: آره خودمم به همین نتیجه رسیدم.
مرضیه چهرهاش رو متفکر گرفت و گفت: واقعا این بازی ارباب و برده رو دوست داری؟ مطمئنی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: هر روز بیشتر.
-نمیشه یه جوری برنامه بریزی که من این دختره رو ببینم؟
+دوست ندارم تو رو ببینه.
-چرا؟
+اگه تو رو ببینه درجا میفهمه یکی رو دارم که بهم مشورت میده.
مرضیه کمی فکر کرد و گفت: راست میگی، اینطوری بهتره.
+دوست داشتی در مورد من با شوهرت حرف بزنی. حرف زدی باهاش؟
-امید ندارم که درک کنه.
+یعنی تو درک میکنی؟
-نه.
لبخند زدم و گفتم: به نظرت من جندهام؟
-نه.
+واقعا؟
-تو موفق شدی این همه پول در بیاری. در کنارش یکی رو پیدا کردی که داره بهت کلی لذت و هیجان میده. نمیدونم شاید اسمش جندگی باشه، اما تهش اگه بهت صدمهای نزنن، این حقت بوده. تو رو خیلی دوست دارم لیلا. تو اولین آدم تو زندگیم هستی که این همه باهام راحتی و بزرگترین راز زندگیت رو باهام درمیون گذاشتی. در کنارش خیلی خوشگل و سکسی هستی. راستش شاید این هم یکی از دلایلی باشه که این همه دوستت دارم. در کنار همه این موارد، نگرانت هم هستم، اما به هر حال تصمیم گرفتم قضاوتت نکنم.
سارینا بهم کلید آپارتمان و واحد خونهشون رو داده بود و دیگه لازم نبود زنگ بزنم. اولین بار بود که با کلید وارد خونهشون میشدم. هیچ کَسی تو هال نبود. مانتو و شالم رو درآوردم و با صدای بلند گفتم: سلام.
کولهام رو مثل همیشه روی کاناپه گذاشتم. رفتم توی آشپزخونه و از توی یخچال، یک بطری آب برداشتم. انگار من هم مثل سارینا معتاد به آب شده بودم! یک قلپ از آب رو خوردم که سامیار وارد آشپزخونه شد. لباس بیرونی تنش بود و معلوم بود که میخواد بره بیرون. به سردی سلام کرد. وقتی فهمیدم که میخواد بره به سمت قهوهساز، رفتم جلوش و گفتم: تو بشین، من برات درست میکنم.
اخم کرد و گفت: لازم نیست.
با یک لحن ملایم گفتم: لطفا.
چند لحظه نگاهم کرد. بعد نشست پشت میز ناهارخوری و گفت: سارینا حمومه.
مشغول درست کردن قهوه برای جفتمون شدم. هم زمان گفتم: ببخشید که به خاطر من مجبوری این چند ساعت رو تو خونه نباشی.
سامیار بدون مکث گفت: اگه خیلی ناراحتی، میتونی گورت رو گم کنی تا مجبور نباشم.
چند لحظه سکوت کردم. صبر کردم تا قهوه درست بشه. دو تا فنجون قهوه ریختم. گذاشتمشون روی میز و روبهروی سامیار نشستم. تو چشمهاش زل زدم و گفتم: حداقل نصف این هشت ساعت رو سر کلاس هستی. مابقیش رو هم مثل قبل از حضور من تو این خونه، پیش دوستات هستی. راستش معذرتخواهیِ بیمورد و مسخرهای بود که ازت کردم. در اصل یک تلاش بیهوده برای ارتباط مثبت با تو بود. دوما من نه، یکی دیگه. یک نیاز تاریک تو وجود خواهرت هست که از طریق من داره به یک شکل کاملا بیخطر و امن، برطرفش میکنه یا بهتر بگم کنترلش میکنه. خودت بهتر از من میدونی هر چی که داره بین من و سارینا میگذره، اجتنابناپذیره. پس نتیجه اینکه داری الکی حرص میخوری.
سامیار با یک لحن جدی گفت: همیشه از همین میترسیدم. از اینکه یکی سر راه سارینا پیدا بشه که…
+راحت باش، حرفت رو بزن.
-اوایل بهت گفتم برو تا سارینا اذیتت نکنه. اما حالا به من بگو که کی داره تمایلات تاریک خودش رو تو این خونه ارضا میکنه. تو یا سارینا؟ کی در اصل طرف مقابلش رو ابزاری کرده تا کثافت درونش رو تخلیه کنه؟ تو یا سارینا؟ قبول کردی که برده و سگ خونگی سارینا بشی. اما تو چشم من نگاه کن و بگو که برده واقعی کیه؟ دِ حرف بزن…
کمی به خاطر صحبتهای سامیار غافلگیر شدم و گفتم: جواب سوالت رو نمیدونم، فقط این رو میدونم که من هرگز به خواهرت صدمه نمیزنم.
سامیار چند لحظه مکث کرد. بدون اینکه قهوهاش رو بخوره، ایستاد و به سمت در رفت. رفتم دنبالش و گفتم: شهلا گفت تو واقعا آدم خوبی هستی. امیدوارم این همه حساسیتی که رو من داری، به خاطر همین خوب بودن باشه، نه چیز دیگه…
سامیار برگشت به سمتم. دستش رو گذاشت تخت سینهام و محکم کوبیدم به دیوار و با یک لحن عصبی گفت: مثلا چه چیزی؟
دلم رو زدم به دریا و گفتم: اینکه سارینا به غیر از تو، به یکی دیگه هم وابسته شده. اینکه تو داری بهش حسودی میکنی.
سامیار پوزخند هیستریکی زد و گفت: دقیقا مشکل همینه. نمیتونم درک کنم که چرا سارینا باید این همه جذب جندهای مثل تو بشه. تو حتی یک درصد هم خبر نداری که تمام فکر و ذهن و روانش درگیر توئه کثافت شده. حتی این همه درسخون و منظم شدنش هم به خاطر توئه. شبا به یاد تو میخوابه. روزا به یاد تو بیدار میشه. آره این دقیقا همون چیزیه که من رو میترسونه و من بابام نیستم که بابت این موضوع خوشحال باشم. چون نمیتونم به آدمی اعتماد کنم که روزای اول وانمود میکرد یک زن پاک و نجیبه، اما هر روز که گذشت، بیشتر ثابت شد که چقدر هرزه و جنده است.
با صدای سارینا، جفتمون سرمون به سمت هال چرخید. حوله دورش بود و با تعجب گفت: اینجا چه خبره؟
سامیار رهام کرد و بدون اینکه چیزی بگه، از خونه بیرون زد. یک لبخند زورکی زدم و گفتم: چیز خاصی نبود.
سارینا چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: باید هر طور شده سامیار رو سر جاش بشونم. دیگه داره روی سگ منو بالا میاره.
خواستم حرف بزنم که نذاشت و گفت: تو خفه شو. لازم نکرده تو رابطه من و برادرم دخالت کنی. الانم برو گورتو گم کن تو اتاقم. اول کامل لُخت شو. یک شیشه کوچیک روی میز تحریر گذاشتم. یک چهارمش رو بخور. بعد برو توالت و بذار سوراخ کونت کامل تخلیه بشه. بعد توی سوراخ کونت رو با آب گرم بشور و تمیز کن. وقتی از تمیزی سوراخ کونت مطمئن شدی، بیا همینجا. روی کاناپه مثل سگ چهار دست و پا شو. زانوهات رو بذار روی نشیمنگاه و دستهات رو به پشتی کاناپه تکیه بده. کونت رو قمبل کن و آماده باش تا امروز سوراخ کونت رو افتتاح کنم. کامل فهمیدی چی گفتم یا نه؟
کمی مکث کردم و گفتم: بله فهمیدم.
همه کارهایی که سارینا ازم خواسته بود رو انجام دادم. به حالت داگی روی کاناپه منتظر بودم تا بیاد. وقتی از اتاقش بیرون اومد. چند تا وسیلهی توی دستش رو گذاشت کنارم و رفت پشت سرم. متوجه شدم که دستکش لاتکس دستش کرد. بعد با کف دستش به گودی کمرم فشار وارد کرد و گفت: قشنگ قمبل کن.
اول با اسپری، روی سوراخ کونم یک چیزی پاشید. بعد انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: تحریک که بشی، سوراخ کونت آماده تره.
پاهام رو کمی از هم باز کردم که سوراخ کُسم بیشتر در دسترس باشه. وقتی انگشتش رو فرو کرد تو کُسم، اولین موج لذت درونم شکل گرفت. سارینا بعد از چند دقیقه که دید کُسم حسابی خیس شده، یک اسپنک محکم زد و گفت: دیگه وقتشه که به آرزوم برسم. اول میخوام با انگشتم افتتاحش کنم.
سوراخ کونم رو با روغن مخصوص چرب کرد. وقتی انگشتش رو به آرومی فرو کرد توش، فهمیدم که اول کار اسپری سِر کننده زده بود. یک آه شهوتی کشید و گفت: جون که بالاخره انگشتم تو سوراخ کونته. روز اولی که پاتو گذاشتی اینجا، میدونستم بالاخر کون توئه جنده رو جر میدم.
بعد از چند بار که یک انگشتش رو تو کونم عقب و جلو کرد، حس کردم که دو تا انگشتش رو فرو کرد. بالاخره کمی دردم گرفت، اما نه در حدی که اذیت بشم. با اینکه سِر کننده زده بود، اما میتونستم جلو و عقب شدن انگشتهاش رو توی سوراخ کونم حس کنم. بعد از چند دقیقه، سارینا اومد جلوم و یک دیلدوی قرمز نشونم داد. شکل دیلدو دقیقا شبیه کیر مَردها و قُطرش هم متوسط بود. دیلدو رو به لبهام مالوند و گفت: ساک بزن که این قراره اولین کیری بشه که میره تو سوراخ تنگ کونت.
دهنم رو باز کردم و به آرومی ساک زدم. سارینا هم دیلدو رو توی دهنم، جلو و عقب میکرد. چند دقیقه بعد از دهنم درآورد و رفت پشتم. دوباره سوراخ کونم رو با روغن چرب کرد. سر دیلدو رو میتونستم روی سوراخ کونم حس کنم. لحن سارینا بیشتر از هر موقع دیگهای حشری شده بود. یک اسپنک دیگه زد و گفت: آماده باش که قراره حسابی جر بخوری. فقط همین حالت بمون.
بعد از تموم شدن حرفش، دیلدو رو یکهو فرو کرد تو کونم. از سوراخ کونم تا مغز سرم درد گرفت و ناخواسته جیغ زدم. کونم رو هم کمی جلو بردم که سارینا دوباره گودی کمرم رو فشار داد و وادارم کرد که قمبل کنم. هم زمان دیلدو رو توی سوراخ کونم نگه داشت و گفت: گفتم تکون نخور. یکم صبر کنی، جا باز میکنه.
احساس کردم که عرق سرد کردم. اولین بار بود که یک چیزی وارد کونم میشد و حس کاملا جدید و متفاوتی داشت. یک نفس عمیق کشیدم تا درد و سوزش کونم رو بهتر بتونم تحمل کنم. سارینا به آرومی کمی از دیلدو رو درآورد و با شدت فرو کرد داخل. دوباره جیغ زدم و اینبار درد و سوزش بیشتری داشت. یک اسپنک محکم زد و گفت: جر خوردن همینه.
هر بار دیلدو رو بیشتر بیرون میآورد و با شدت و یکهویی فرو میکرد داخل. طاقتم تموم شد و گریهام گرفت. اما سارینا هیچ توجی به گریههام نکرد. نفهمیدم تا چند دقیقه، دیلدو رو تو کونم حرکت داد. فقط موقعی که کامل درآورد، باز و گشاد شدن سوراخ کونم رو کامل حس کردم. وسایلش رو گرفت توی دستش و گفت: برو رو تختم.
سعی کردم گریه نکنم. موهام رو از توی صورتم کنار زدم. اشکهام رو پاک کردم و به سختی ایستادم. موقع راه رفتن هم سوراخ کونم میسوخت. وارد اتاق که شدم، سارینا داشت دیلدو کمری به خودش میبست. فقط خوشحال شدم که همچنان کلفتترین دیلدو رو انتخاب نکرده بود. به پهلو روی تخت خوابیدم و دستم رو گذاشتم روی کونم. سارینا اومد روی تخت. وادارم کرد که به پشت بخوابم. دقیقا شبیه پوزیشن میشنری، پاهام رو از هم باز و بالا آورد. البته بیشتر از حد معمول، چون میخواست کیر مصنوعیش رو تو کونم فرو کنه. برای بار سوم کونم رو با روغن چرب کرد. سر دیلدو کمریش رو روی سوراخ کونم گذاشت و گفت: تمرکز کنی، میتونی ازش لذت ببری. توئه جنده از پسش بر میایی. فقط تو چشام نگاه کن که موقع جر دادن سوراخ کونت، میخوام بهت زل بزنم.
این بار آروم کیرش رو توی کونم فرو کرد. دوباره دردم اومد و حس سوزش بدی بهم دست داد. سارینا به آرومی همه کیر مصنوعی رو تو کونم فرو کرد و هم زمان چوچول و شیار کُسم رو هم مالش داد. بعد از چند لحظه، یک موج لذت خفیف تو وجودم شکل گرفت. یک موج لذت متفاوت و جدید. این بار بیشتر از هر موقع دیگهای حسش کردم. درد و لذت تواَم با هم! سارینا به آرومی کیر مصنوعی رو تو کونم جلو و عقب میکرد و با چوچولم ور میرفت. وقتی آه شهوتیم رو شنید، پوزخند زد و گفت: گفتم توئه جنده از خداته که یکی جرت بده.
بعد از ارضا شدن، خودم رو روی تخت مچاله کردم. کونم درد میکرد و میسوخت، اما لذت ارضا شدن، پُر رنگترین احساس درونم بود! سارینا از مخفیگاهش یک بسته درآورد و به سمتم اومدم. از داخل بسته، بات پلاگ دُم سگی رو درآورد و به دستم داد و گفت: از این به بعد وقتی میایی اینجا، لُخت مادرزاد میشی و این رو میکنی تو کونت.
بعد تل گوش سگی رو بهم داد و گفت: این رو هم میذاری روی سرت. قبلش موهات رو باز میریزی دورت. اینطوری دقیقا جسی واقعی خودم میشی.
ماه سومی بود که به محض وارد شدنم، کامل لُخت میشدم و بات پلاگ دم سگی رو توی کونم فرو میکردم و تل گوش سگی رو روی سرم میذاشتم. هر بار بعد از آماده شدن، جلوی آینه قدی میرفتم و به خودم نگاه میکردم! هر روز که میگذشت، از چیزی که میدیدم، بیشتر خوشم میاومد! مطمئن شده بودم که پِت خونگی بودن رو دوست دارم! انگار دیگه معتاد شده بودم که هر لحظه یک چیزی توی سوراخ کونم باشه! اسباببازیهای جنسی متفاوت سارینا هم هر روز بیشتر برام جذاب به نظر میرسید.
به چشمهای خودم توی آینه زل زدم. دستهام رو بردم به سمت سینههام. وقتی سینههام رو مالوندم، چشمهام به سرعت خمار شهوت شد. هم زمان میتونستم شرایط جدید مالیم رو هم تو ذهنم مرور کنم. حس بینهایت رضایتبخشی توی وجودم شکل گرفت. تو ذهنم به خودم گفتم: کی فکرش رو میکرد جندگی این همه لذت داشته باشه؟!
سارینا از پشت بهم نزدیک شد. یک چیزی توی دستش بود که فکر کردم شاید شلاق باشه. ور رفتن با خودم رو متوقف کردم. برگشتم و با یک لحن مودبانه گفتم: سلام.
سارینا چیزی که توی دستش بود رو به سمت گردنم برد و گفت: امروز بهت قلاده میزنم. آخه یک مهمون ویژه دارم و تو قراره جلوی مهمونم، دقیقا شبیه سگا، رفتار کنی.
خواستم حرف بزنم که گفت: مهمونم یک دوسته که توی اینترنت باهاش آشنا شدم. یه دختر خیلی حشری که اصرار داره تو رو ببینه. خاله سپیده صداش میکنم. اگه امروز سگ خوبی باشی و آبروی من رو جلوی خاله سپیده حفظ کنی، بهت دو تا سکه طلا پاداش میدم.
سارینا قلاده دور گردنم رو تا حدی سفت کرد که کمی بهم حس خفگی دست داد. یک قسمت از وجودم حضور یک آدم جدید رو تو بازی سارینا، اشتباه میدید. اما قسمت پُر رنگ تر احساساتم، این تنوع جدید رو هیجانانگیز و لذتبخش میدونست! در کنارش دو تا سکه طلا هم گیرم میاومد. تو چشمهای سارینا نگاه کردم و گفتم: چشم هر چی شما بگی.
سارینا با یک لحن دستوری گفت: خب چرا معطلی؟ چهار دست و پا شو ببینم.
با کمی مکث، جلوی پاهای سارینا، چهار دست و پا شدم. سارینا قلادهام رو کشید و گفت: خاله سپیده تا نیم ساعت دیگه پیداش میشه. تو این نیم ساعت تمرین میکنیم که سگ بهتری بشی.
به سمت آشپزخونه رفت و من هم تو همون حالت داگی یا چهار دست و پا، به دنبالش رفتم. زانوهام تو وضعیت داگی، کمی درد میگرفت، اما برام مهم نبود! سارینا درِ یخچال رو باز کرد و پاکت شیر رو برداشت. از داخل کابینت، یک ظرف غذای مخصوص سگ درآورد! بعد ظرف غذای مخصوص سگ رو پُر از شیر کرد. برگشت توی هال و روی کاناپه نشست. ظرف غذا رو گذاشت پایین پاهاش. کامل به کاناپه تکیه داد. پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و گفت: دقیقا شبیه سگا بخور، وگرنه از پاداش خبری نیست.
چند لحظه توی ذهنم، خوردن شیر توسط یک سگ رو تصور کردم. سرم رو به سمت ظرف غذا بردم. سعی کردم زبونم رو شبیه یک سگ توی شیر ببرم و همونجور بخورمش!
چند دقیقه که گذشت، سارینا پاش رو به صورتم مالوند و گفت: حالا برای تشکر میتونی پام رو لیس بزنی.
با کمی مکث، شروع کردم پای سارینا رو لیس زدن. در کنارش، بات پلاگ توی کونم و تل روی سرم و قلاده دور گردنم، بعلاوه سجده کردن جلوی پاهای سارینا و نهایتا ظرف غذای مخصوص سگ، لذت پِت بودن رو برام چند برابر کرد! انگار که هر بار یک درِ جدید برام باز میشد و یک منظره زیبا و متفاوت رو کشف میکردم. اگه هدف سارینا این بود که ازم یک برده مطیع و یک پِت خونگی واقعی درست کنه، قطعا موفق شده بود. من از ته دل این بازی رو دوست داشتم!
بعد از چند دقیقه، سارینا پاش رو از زیر زبونم کنار کشید. با کف پاش یک کشیده ملایم به صورتم زد و گفت: انگشتام رو کامل بکن تو دهنت.
مشغول خوردن انگشتهای پاش بودم که صدای زنگ خونه اومد. سارینا ایستاد و گفت: دوباره شیر بخور. دوست دارم سگم رو موقع شیر خوردن؛ ببینه.
به سمت آیفون رفت و گوشی آیفون رو برداشت و گفت: طبقه چهارم. در رو باز میذارم، بیا داخل.
واحد خونه رو نیملا گذاشت. برگشت سر جاش و نشست و گفت: قشنگ تر بخور. دقیقا شبیه سگا زبون بزن. دوست دارم صدای زبون زدنت رو بشنوم.
وقتی سپیده وارد خونه شد، من همچنان مشغول خوردن شیر بودم. سارینا همونطور که قلادهام توی دستش بود، ایستاد و با سپیده احوالپرسی گرمی کرد. سرم تو ظرف شیر بود، اما فهمیدم که باهاش دست داد. بعد هم متوجه شدم که سپیده، روبهروی ما نشست. تو زاویهای قرار داشت که من رو از پشت میدید. انگار نشست و رو به سارینا گفت: واقعا خوشحالم که میبینمت.
سارینا گفت: منم همینطور. دل به دل راه داره.
سپیده گفت: گفتی یک پدر و یک برادر داری؟ درسته؟ الان کجان؟
سارینا گفت: مثل همیشه، جفتشون حروف والی هستن. انگار فقط توی شناسنامهام نوشته شدن و خودشون هیچ وقت نیستن.
سپیده با لحن متفاوتی گفت: اینطوری بهتر نیست؟ آزادی کامل داری تا به سرگرمیهای جذابت برسی.
سارینا با انگشتهای پاش، صورتم رو با ملایمت لمس کرد و رو به سپیده گفت: قطعا نبودنشون بهتر از بودنشونه.
سپیده گفت: قربونت برم عزیزم. امیدوارم همیشه همینقدر پُر انرژی باشی. راستش خیلی وقت ندارم و بهتره که زودتر بریم سر اصل مطلب.
سارینا قلادهام رو رها کرد و رو به من گفت: برو پیش خاله سپیده.
سرم رو از توی ظرف غذا درآوردم. همونطور داگی به سمت سپیده برگشتم. وقتی سرم رو بالا آوردم، کمی شوکه شدم. باورم نمیشد که سپیده همچین زن چاق و گندهای باشه! به آرومی به سمتش رفتم. خم شد و سر قلادهام رو از روی زمین برداشت. قلادهام رو کشید و گفت: سرت رو بیار بالا و نگام کن.
وقتی سرم رو بردم بالا، شوک بعدی بهم وارد شد. سپیده چهره بینهایت زشتی داشت! نمیتونستم باور کنم که سارینا همچین دوستی داشته باشه! سپیده با چشمهای نسبتا بادومیش بهم زل زد و رو به سارینا گفت: عجب چیزی گیرت اومده.
سارینا گفت: خب مشتری هستی یا نه؟
سپیده لبخند محوی زد و گفت: آره به اندازه یک سکه، ارزش داره.
سارینا ایستاد و گفت: اوکی میبرمش تو اتاقم و برات آمادهاش میکنم.
قلادهام رو از سپیده گرفت و من رو تو همون وضعیت داگی، به اتاقش برد. درِ اتاق رو بست و گفت: وایسا.
وقتی ایستادم، به سمت کمدش رفت. مشغول باز کردن بخش مخفی کمدش شد و گفت: یک سکه هم خاله سپیده بهت میده و پاداش امروزت میشه سه تا سکه. یکی از دیلدوهای متوسطم رو بهش میدم. باهاش قرار گذاشتم که تا یک ساعت در اختیارش باشی.
کمی فکر کردم و گفتم: دوستت نیست. فقط باهاش قرار گذاشتی که بیاد و من رو بکنه. یعنی قبلش من رو توی اینترنت به فروش گذاشته بودی. درسته؟
سارینا از داخل مخفیگاهش یک دیلدو کمری و چهار تا دستبند و یک شلاق رشتهای درآورد و گفت: مشکلی با این موضوع داری؟ اگه نمیخوای، قرارم رو با خاله سپیده کنسل میکنم. البته سه تا سکه امروز رو از دست میدی.
کمی فکر کردم و گفتم: اوکی، یعنی چشم هر چی شما بگی.
سارینا به تختش اشاره کرد و گفت: دمر بخواب.
وقتی دمر خوابیدم، دستها و پاهام رو از هم باز کرد. با دستبندها، مُچ دستهام رو به گوشههای بالای تخت و مُچ پاهام رو به گوشههای پایین تخت بست. بعد بات پلاگ دم سگ رو از توی کونم درآورد و گفت: آماده باش که انگار قراره بدجور جر بخوری. دوست دارم بیرون باشم و فقط صدای نالههای مامان جسیم رو بشنوم.
از اتاق رفت بیرون و سپیده بعد از چند دقیقه وارد اتاق شد. به سرعت لباسهاش رو درآورد. فهمیدم دیلدو کمری رو هم بست به خودش. نزدیکم شد. یک اسپنک خیلی محکم به کونم زد و گفت: جون چه میلرزه… جون که چه کونی…
با تف زیاد، سوراخ کونم رو خیس کرد. وقتی خودش رو کشید روم، به خاطر وزن زیادش، احساس کردم که استخونهای بدنم داره میشکنه. حتی نمیتونستم به خوبی نفس بکشم. صدای بلند نفسهای حشریش، به سرعت توی گوشم رفت. سر دیلدو رو تنظیم و یکهو توی سوراخ کونم فرو کرد. هم زمان قلاده رو کشید و وادارم کرد که سرم رو بالا بگیرم. لبهاش رو نزدیک صورتم آورد و گفت: میدونستی که خفگی باعث میشه که کُست حسابی پُف کنه؟ اول خوب که کونتو جر دادم، بعد میرم سر وقت کُس پُف کردهات.
همون شد که سارینا میخواست. ناخواسته، آه و نالههای دردآلود و شهوتیم، اینقدر بالا رفت که مطمئن بودم به گوشش میرسه. با این کارش به یکی دیگه از فانتزیهاش رسید. اینکه تصور کنه مادرش داره توی اتاق با یک غریبه سکس میکنه! چیزی که همیشه دربارهاش حرف میزد!
مرضیه آب دهنش رو قورت داد و گفت: وای لیلا اینقدر که تو با هیجان تعریف کردی، یک لحظه دلم خواست جای تو بودم. فکر کن این زنیکه اگه پسر بود، چقدر بهت حال میداد.
تعجب کردم و گفتم: تو که گفتی درک نمیکنی؟ یعنی واقعا دوست داشتی جای من زیر یه غول بیشاخ و دم باشی که بیرحمانه جرت بده؟! هنوز کل بدنم کوفته است و درد میکنه و کمر و کونم قرمزه بس که بهم شلاق زد. دور گردنم هم کبود شده و باز مجبورم چند مدت با یقه اسکی باشم.
مرضیه گفت: منظورم فقط اون قسمتش بود که تو خیلی لذت بردی. میگم کاش بشه و منم همچین لذتی ببرم.
لحظاتی که سپیده با بیرحمی و بدون ملاحظه، توی سوراخ کون و کُسم تلمبه میزد رو تصور کردم و گفتم: شاید اگه پسر بود، قبول نمیکردم. اما یک درصد هم احتمال نمیدادم که یک همجنسم اینطور هول کُس و کون دختر باشه. طرف از صد تا مَرد حشری تر بود.
مرضیه با هیجان گفت: همونطور که اگه سارینا هم پسر بود تا اینجا باهاش پیش نمیرفتی.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفت: آره دقیقا.
مرضیه یک نگاه به پایین تنهام کرد و گفت: کاش میشد ببینم.
+چی رو؟
-لُخت تو رو که سارینا داره باهات سکس میکنه. یا لحظهای که زیر اون زنیکه گنده در حال کرده شدن بودی.
صدام رو آهسته کردم و گفتم: چیه تو هم دوست داری منو بکنی؟
برق شهوت توی چشمهاش بیشتر شد و گفت: نه فقط دوست دارم ببینم. تو انگار هنوز خودت خبر نداری که چقدر خوشگل و جذابی و موقعی که این چیزا رو برام تعریف میکنی، تصورش باهام چیکار میکنه.
به ساعت گوشیم نگاه کردم و گفتم: دیرم شده باید برم. اما شاید یه روز که خیلی رو مود بودم، برات لُخت شدم.
مرضیه با هیجان گفت: واقعا؟
جوابش رو ندادم و از مغازه بیرون زدم. توی مسیر و توی تاکسی، به خاطر صحبتهای مرضیه، شهوتم بالا زده بود. دستم رو گذاشتم بین رونهام و دوست داشتم تاکسی هر چه زودتر به خونه سارینا برسه. تو عمرم هرگز اینطور بیتاب این نبودم که یکی جرم بده!
کمی دیر رسیدم. به سرعت وارد اتاق سارینا شدم. لباسهام رو درآوردم. بات پلاگ دُم سگی رو از توی کشوی میز تحریر برداشتم. تو همین حین سارینا وارد اتاق شد و گفت: دیر اومدی؟
بدون مکث گفتم: ببخشید.
فکر کردم عصبی میشه اما لبخند کمرنگی زد و گفت: بار آخرت باشه.
دوباره بدون مکث گفتم: چشم.
بات پلاگ رو چرب کردم. کمی دولا شدم و توی سوراخ کونم فرو کردم. رفتم جلوی آینه میز توالت اتاقش و موهام رو از هم باز کردم. دورم ریختم و تل گوش سگی رو به سرم زدم. سارینا رو به من گفت: یه موردی هست که وقتشه بهت بگم.
به سارینا نگاه کردم و گفتم: بفرما.
چهره و نگاهش شیطون شد و گفت: این مورد توی قراردادمون نبود، اگه دلت نخواد، میتونی انجامش ندی. اما اگه راضی بشی و تو قرارداد بیاریمش، بهت پنج تا سکه طلا پاداش میدم.
با یک لحن مودب گفتم: خب بفرما بگو.
لبخند مرموزی زد و گفت: دوست دارم جلوی سامیار هم دقیقا همینطور که الان هستیم، با هم باشیم. یعنی تو جلوی سامیار، کامل کامل جسی من باشی و هر کاری که دلم بخواد باهات بکنم.
کمی فکر کردم و گفتم: یعنی همینطور لُخت باشم؟ یا حتی سکس؟
سارینا بدون مکث گفت: گفتم کامل کامل، یعنی همه چی.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: اگه بابات بفهمه چی؟
سارینا شونههاش رو بالا انداخت و گفت: مگه ازش این همه حقوق نمیگیری که من رو ارضا کنی؟ حدودا از تمام جنده بازیهات خبر داره، اینم روش.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: سامیار پسره. شاید تهش کم بیاره و اونم دلش بخواد که باهام سکس کنه.
سارینا پوزخند زد و گفت: خب سکس کنه، بهت پاداش بیشتری میدم.
چند وقتی بود که چنین دلهره و استرسی رو جلوی سارینا تجربه نکرده بودم. دوباره باعث شد که ازش بترسم. خواستم حرف بزنم که سارینا با یک لحن قاطع گفت: از بازار آزاد جندهها خبر داری؟ چه با جندگی تو خیابون، چه با تدریس، عمرا اگه همچنین درآمدی داشتی.
از داخل کشوی میزش، پنج تا سکه طلا برداشت. به سمتم گرفت و گفت: تو قرارداد بردگیت، این مورد رو اضافه میکنم.
حس بدی بهم دست داد، اما انگار ته این حس بد، برام خوشایند بود! با تردید سکهها رو از توی دست سارینا گرفتم و گفتم: مرسی.
سارینا پوزخند زد و گفت: سامیار عصرا با یکی از دوستاش کافه گردی میکرد. اما اون دوستش چند مدت میره اروپا. فقط هم با اون بیرون میپرید. این یعنی، ظهر بعد از تموم شدن کلاسش، میاد خونه.
به چشمهام توی آینه نگاه کردم و رو به سارینا گفتم: تو روت میشه جلوی داداشت باهام سکس کنی؟
سارینا اومد به سمتم. کونم رو به آرومی نوازش کرد و گفت: بهت گفتم رابطه من و داداشم به تو ربطی نداره. الانم خفه شو و برو برام ناهار درست کن. دوست دارم سگم امروز برام آشپزی کنه. هوس خورشت قیمهام کرده.
مشغول سرخ کردن سیبزمینیها بودم که صدای باز شدن در خونه اومد. استرس و هیجان، دوباره تو وجودم شکل گرفت. سری قبل ناخواسته اونطور لُخت جلوی سامیار ظاهر شده بودم، اما این بار کاملا عمدی بود! انگار روم نمیشد که برگردم و باهاش احوالپرسی کنم! صدای قدمهاش رو شنیدم که وارد آشپزخونه شد. درِ یخچال رو باز کرد و چند لحظه بعد در یخچال رو بست. سرم رو کمی چرخوندم به سمت عقب و با صدای آهسته گفتم: سلام.
صدای سارینا اومد که رو به سامیار گفت: به مامان جسی سلام نمیکنی؟
بعد رو به من گفت: تو هم مثل آدم برگرد و قشنگ سلام کن. چه جور مامانی هستی تو؟ کدوم مامانی اینطور با پسر گلش احوالپرسی میکنه؟ آهای با تواَم.
چند لحظه چشمهام رو باز و بسته کردم. به آرومی برگشتم و رو به سامیار دوباره گفتم: سلام، خسته نباشی.
تو این موقعیت، سامیار میتونست علنی و شفاف، کُس و سینههام رو ببینه. چند لحظه وراندازم کرد و رو به سارینا گفت: بهش اعتماد ندارم. هر کاری بکنی، بهش اعتماد ندارم.
سامیار خواست از توی آشپزخونه بیرون بره که سارینا گفت: کجا میری؟ چرا بهش حقیقت رو نمیگی؟ خودت خسته نشدی از بس نقش پسر مثبت خانواده رو بازی کردی؟
لحن سامیار کمی عصبی شد و گفت: از یه جا به بعد دیگه نقش نبود. مطمئنم این آدم اونی نیست که نشون میده.
سارینا گفت: تو هم از اولش اونی نبودی که نشون میدادی.
بعد سارینا رو به من گفت: چرا پوزخند میزنی؟
پوزخندم ناخواسته بود و گفتم: چون همیشه احتمال میدادم که دستتون تو یه کاسه باشه.
سارینا گفت: اما پیش خودت گفتی به هر حال فرقی به حال منِ جنده نداره.
بدون مکث گفتم: دقیقا.
سارینا رو به سامیار گفت: بهش بگو که مشکلت باهاش چیه. بهش بگو که هنوز دلت پیش شهلاست و دوست داشتی که اون مامانمون باشه. بهش بگو هنوز امید داری که شهلا برگرده. بهش بگو که داری حسودی میکنی، چون اینقدر که من و بابا برای نگه داشتن این جندهی مظلومنما داریم هزینه میکنیم، برای شهلا هزینه نکردیم.
سامیار رو به سارینا گفت: این پتیاره شهلا رو پیدا کرده و باهاش حرف زده. ازش بپرس چطوری تونسته پیداش کنه؟ اینقدر ازش خوشت اومده، که کور و کر شدی. از خودت نمیپرسی که چرا اینقدر راحت تن به تمام خواستههات میده. همین بار اول که ازش خواستی تا جلوی من هم شبیه یک سگ جنده بگرده، سریع قبول کرد! این برات عجیب نیست؟
سارینا با تعجب و رو به من گفت: تو با شهلا حرف زدی؟! اصلا چطوری تونستی پیداش کنی؟!
سعی کردم محکم به نظر بیام و گفتم: اینکه چطوری شهلا رو پیدا کردم به خودم مربوطه، اما اینکه چرا اینقدر راحت تن به خواستههای تو میدم، کاملا روشنه. چون خواستههات رو دوست دارم! چون از جنده بودن خوشم اومده. چون از این همه پولی که دارم در میارم، خوشم اومده. چیزی که شهلا نداشت. اون نتونست تحمل کنه که مامان جنده تو باشه. حتی انگار خبر نداشت که قراره مامان جنده سامیار هم باشه، چون بهم گفت سامیار پسر خوبیه و حتی دلش براش تنگ شده. البته اگه اونم برام نقش بازی نکرده باشه.
لبخند سارینا انگار ناخواسته بود و گفت: نه شهلا تا لحظه آخر نفهمید که سامیار چقدر تو کف کُس و کونشه. مطمئن بود که سامیار یه پسر مثبت و دلسوزه.
کمی فکر کردم و گفتم: سناریوی جالبی بود. یه خواهر سادیسمی و شهوتی در کنار یک برادر مثبت و دلسوز. اینطوری تونستین تو این خونه، بهم حس امنیت بدین! تنها چیزی که مانع جنده شدنم شده بود، یا جنده شدن خیلی زنای دیگه.
سارینا رو به من گفت: درسته دقیقا همین بود که گفتی. اگه از روز اول میفهمیدی که من و داداشم تو یه تیم هستیم، فراری میشدی.
بعد رو به سامیار گفت: به نظرم عادلانه است. هر دو طرف یک چیزایی رو از هم مخفی کردیم.
سامیار چیزی نگفت و به من خیره شد. سارینا رفت جلوش و گفت: تصمیم گرفته که واقعنی مامان ما بشه. خواهشا خرابش نکن. همونطور که ما استرس داریم شاید بهمون صدمه بزنه، اونم استرس داره که ما شاید بهش صدمه بزنیم. اما تهش که چی؟ نمیشه تا آخرش نسبت به هم بیاعتماد باشیم.
سامیار به من نگاه کرد و رو به سارینا گفت: اگه واقعا میخواد مامان ما بشه، باید با بابا ازدواج کنه. بیاد تو این خونه و برای همیشه مامانمون بشه.
با تعجب و رو به سامیار گفتم: یعنی باباتون هم جزئی از بازیه؟ قراره به هر سه تاتون سرویس بدم؟
سارینا برگشت به سمت من و گفت: بابام حاضره به خاطر من و سامیار هر کاری بکنه. در ضمن فعلا درگیر یه پروژه کاری مهمه. اگه الان یکهو بهش پیشنهاد بدیم که تو رو بگیره، خیلی بعیده جواب مثبت بده. باید صبر کنیم چند ماه بگذره و ذهنش آزاد بشه.
پوزخند هیستریکی زدم و گفتم: یه جور میگی انگار من از خدامه که زن بابات بشم.
سامیار هم پوزخند زد و گفت: اگه بخواد تو زنش بشی، زندگی پدر و مادر و پسرت، از این رو به اون رو میشه. حداقل یک خونه تو بالاشهر بهت میده و یک ماشین درست حسابی زیر پات میاندازه. طلا و جواهرات مامان واقعیمون هم که برای تو میشه. اون وقت معلوم میشه که از خداته یا نه.
سامیار بعد رو به سارینا گفت: یه مدت وقت میخوام تا بیشتر درباره این پتیاره تحقیق کنم. بعدش اگه اوکی دادم، بابا رو راضی میکنیم که بگیرش.
سارینا گفت: یعنی تو این چند مدت نمیخوای بکنیش؟
سامیار گفت: تا وقتی به عنوان مامان قبولش نکردم، عمرا اگه بکنمش.
چیزی که میدیدم و میشنیدم اینقدر برام غیر قابل درک بود که حتی یک درصد هم نمیتونستم آنالیز و بررسی کنم. سامیار رو به سارینا گفت: عصر خاله اعظم و الناز میان که بهت سر بزنن. حواست باشه دوباره سوتی ندی.
بعد رو به من گفت: در ضمن اگه یک کلمه به بابام بگی که امروز و اینجا چی دیدی و شنیدی، هر چیزی که تا الان بهت دادیم رو ازت پس میگیرم. یعنی مجبورت میکنم که خودت پسش بدی. تا وقتی که رسما زن بابامون نشدی، زیپ دهنت رو در مورد من میکشی، فهمیدی یا نه؟
نمیتونستم بفهمم که داره حقیقت رو میگه یا اینم یه جور بازیه! یعنی این خواهر و برادر، این همه سال، ذات و هویت واقعی سامیار رو از پدرشون مخفی کرده بودن؟! یعنی حتی پدرشون رو هم گول زده بودن و آقای صدر باورش شده بود که سامیار تنها بچه خوب خانواده است؟! ذهنم توان جواب به این سوال رو نداشت و رو به سامیار گفتم: بله فهمیدم.
سامیار از آشپزخونه خارج شد و همزمان و رو به سارینا گفت: این همه مطیع بودنش، ترسناکه.
سارینا اومد به سمتم. لبهام رو بوسید. انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: سامیار راست میگه. تو یه جورایی ترسناکی، اما هیجانِ کردن آدم مخوفی مثل تو رو دوست دارم.
انگار لمس انگشتهاش، کمی از استرسم کم کرد و گفتم: جریان سوتی چیه؟
سارینا انگشتهاش رو بیشتر تو شیار کُسم فشار داد و گفت: تو آشپزخونه یک لحظه کون شهلا رو مالیدم که خاله الناز دید. همون که مجرده.
+همون که کونش اتوبان تهران/قزوینه؟
-آره همون.
+چیزی نگفت؟
-نه فقط از تعجب برگاش ریخت. حالا هم اگه باز ببینه که یه معلم خوشگل دارم، مطمئن میشه جریان چیه، اما تهش به تخمدونم.
+واقعا دوست داره با پدرت ازدواج کنه؟
-کیه که دوست نداشته باشه؟
+اون بیشتر از همه شبیه مادرته. چرا اون مامانتون نشه؟
-ازشون خوشم نمیاد. سامیار که ازشون متنفره. در ضمن تو بیشتر از همه شبیه مامانمی. هیچ وقت فکر نمیکردم یه جنده مثل مامانم تو این دنیا پیدا بشه. راستی برای امروز یه سوپرایز برات دارم.
موقع خوردن ناهار، انگار برای سامیار اصلا مهم نبود که من لُخت یا شبیه یک سگ هستم. ناهارش رو خورد و رفت. سارینا با صدای بلند گفت: تشکر که میتونی بکنی.
بعد رو به من گفت: این دوست داشت شهلا مامانش بشه. شاکیه چرا هر طور شده شهلا رو نگه نداشتیم.
چهره شهلا اومد تو ذهنم و گفتم: اتفاقا بهم گفت که اگه این همه پول به اون هم میدادین، شاید راضی میشد که مامان جنده شما بشه.
-گور باباش. به هر حال تو جندگی و هرزگی، عمرا به گرد پای تو هم نمیرسید.
+دوست داری دوباره بکنیش؟ یا مثلا جفتمون رو با هم بکنی؟
سارینا چند لحظه فکر کرد و گفت: فانتزی باحالیه، اما امروز یه فانتزی باحال تر دارم. بریم تو اتاقم تا بهت بگم.
وقتی وارد اتاق سارینا شدم، مشغول گشتن تو مکان مخفی کمدش شد. هم زمان رو به من گفت: امروز همون تیشرت و شلوار جین خودت رو بپوش. فقط زیر شلوار جینت میخوام یه چیز داشته باشی.
یک جعبه کوچیک درآورد و گفت: پیداش کردم.
جعبه رو به سمتم گرفت و گفت: تل و دمت رو در بیار.
بات پلاگ رو از توی کونم درآوردم. جعبه رو از سارینا گرفتم و بازش کردم. داخلش دو تا کیر مصنوعی نسبتا کوچیک شبیه بات بلاگ بود، اما بلند تر از بات پلاگ دم سگی که تو کونم کرده بودم. هر دو تا کیر مصنوعی، با یک چیزی شبیه به سیم، به هم وصل بودن. سارینا گفت: به پشت بخواب و لنگاتو هوا کن.
روی تخت به پشت خوابیدم و با کمک دستهام، پاهام رو بالا گرفتم. سارینا سوراخ کونم رو چرب کرد. اول یکی از کیرها رو وارد سوراخ کونم کرد. بعد اون یکی کیر رو وارد سوراخ کُسم کرد. اولین بار تو عمرم و همزمان، دو تا چیز متفاوت، دو تا سوراخهام رو پُر میکرد. سارینا بلند شد و گفت: بلند شو و شلوارت رو بپوش.
از داخل جعبه یک ریموت برداشت و گفت: هم میتونم بهشون حرارت بدم، هم لرزش. دوست دارم موقعی که جلوی خالههام هستی هم به کُس و کونت دسترسی داشته باشم و بکنمت.
وقتی ایستادم، درد داشتم و نمیتونستم پاهام رو به هم بچسبونم. انگار به خاطر پُر شدن سوراخ کُسم، به سوراخ کونم فشار بیشتری میاومد. به سختی شلوار جینم رو پوشیدم. تیشرتم رو هم تنم کردم.
جلوی آینه مشغول شونه کردن و بستن موهام شدم. همزمان به خودم گفتم: این یکی رو حتی به مرضیه هم نمیتونی بگی. انگار منتظر بودی که همچین روزی بیاد! چون اون روز به مرضیه نگفتی که شهلا دقیقا برای چی از دست سارینا فراری شد. تا کجا میخوای پیش بری لیلا؟ میفهمی داری چیکار میکنی؟
توی اتاق سارینا نشسته بودم و صدای صحبت سارینا و سامیار با خالههاشون رو میشنیدم و روم نمیشد که برم توی هال! به خاطر دو تا کیر مصنوعی که تو کُس و کونم بود، مجبور بودم کمی پاهام رو از هم باز نگه دارم و راه برم. با تردید درِ اتاق رو باز کردم. با قدمهای آهسته وارد هال شدم. سارینا و سامیار به سمت من نشسته بودن. سارینا با لبخند و هیجان به من اشاره کرد و گفت: اینم از لیلا جون، خانم معلم سختگیرم.
خالههاش هر دو ایستادن و برگشتن به سمتم و بهم سلام کردن. هر دو نسبتا خوشگل و شیکپوش بودن. سارینا به خاله بزرگش اشاره کرد و گفت: ایشون خاله اعظم هستن.
بعد به خاله کوچیکش اشاره کرد و گفت: ایشون هم خاله الناز.
احساس کردم که نگاه الناز سنگینه و انگار از من خوشش نیومد. باهاشون دست دادم و رفتم روبهروشون و کنار سارینا نشستم. سامیار که حتی یک درصد هم شبیه سامیاری نبود که اصلا از من خوشش نمیاد، رو به خالههاش گفت: از وقتی لیلا خانم معلم سارینا شده، درسش زمین تا آسمون فرق کرده. راستش من یکی دیگه امید نداشتم یکی پیدا بشه و سارینا رو به درس علاقهمند کنه.
اعظم رو به سامیار گفت: پدرتون هم دقیقا همین رو گفت.
بعد رو به من گفت: من از طرف خودم حسابی ازتون ممنونم. هیچ کَسی مثل ما نمیدونه که سر راه آوردن این وروجک، چقدر سخته.
سارینا اخمکنان و رو به خاله بزرگش گفت: من خودم سر به راه بودم، الان دیگه سر به راه نیستم.
اعظم خندهاش گرفت و گفت: از دست توئه شیطون.
چهره و نگاه الناز جدی بود و هیچی نمیگفت. یک لبخند زورکی زدم و گفتم: استعداد سارینا خیلی بیشتر از اونیه که تو ارزیابی اول برآورد کردم. نهایتا همه چی به خودش بستگی داره و من فقط یک واسطهام.
سارینا خیلی سریع گفت: نخیر تو خیلی بیشتر از یک واسطهای. راستش منم روز اول فکر نمیکردم که آدمی به مهارت تو پیدا بشه.
الناز پوزخند خفیفی زد و گفت: خیلی خوبه که رابطه به این صمیمی دارین.
سارینا ایستاد و گفت: تازه لیلا جون گاهی برام آشپزی هم میکنه. گاهی واقعا من رو یاد مامان میاندازه. همهاش پیش خودم میگم کاش به جای هشت ساعت، کل بیست و چهار ساعت رو پیشم باشه.
سارینا منتظر واکنش خالههاش نموند و به سمت آشپزخونه رفت. چهره هر دو تا خالهاش به خاطر حرف سارینا تغییر کرد. ناخواسته به سامیار نگاه کردم. انگار اصلا از جمله سارینا ناراحت نشد. حدس زدم که داستان اصرار الناز برای ازدواج با پدرشون درسته و انگار هر دوشون با این مورد مشکل دارن. الناز نتونست جلوی حرص خوردنش رو بگیره و گفت: هیچ کَسی تو دنیا جای مادر خودم آدم رو نمیگیره.
سارینا همراه با یک سینی چای برگشت و رو به الناز و با لحن خاصی گفت: قطعا هیچ کَسی تو این دنیا نمیتونه جای مامانم رو بگیره، شکی در این نیست.
یکهو متوجه لرزش توی سوراخ کُس و کونم شدم. برای چند لحظه تو چشمهای سارینا نگاه کردم و از لبخند مرموزش فهمیدم که لرزش هر دو تا دیلدو رو فعال کرده. آب دهنم رو قورت دادم و نمیدونستم باید چیکار کنم. سامیار رو به خاله بزرگش گفت: از کار و بار چه خبر خاله. شنیدم شوهرخاله چند وقت پیش متاسفانه یه ضرر بد کرده.
چهره اعظم ناراحت شد و گفت: وای خاله جون، نگم برات که اصلا نمیشه طرفش رفت. خیلی عصبانیه.
متوجه شدم که سامیار عمدا بحث رو عوض کرد. با خاله بزرگش درباره ضرر بزرگشون حرف میزد و الناز با حرص و عصبانیت به من خیره شده بود. اما چالش اصلی من، لرزش و حرارت بالای توی سوراخ کُس و کونم، به صورت همزمان بود. مطمئن بودم که نمیتونم جلوی شهوتی شدنم رو بگیرم و از این میترسیدم که جلوی شلوار جینم به خاطر ترشح زیاد، خیس بشه. وقتی سارینا دوباره به سمت آشپزخونه رفت، با نگاهم ازش خواهش کردم که متوقفشون کنه. سارینا که نگاه یک برنده تمام عیار رو داشت، لرزش دیلدوهای توی کُس و کونم رو متوقف کرد.
بعد از حدود نیم ساعت، خالههاشون رفتن. سارینا با هیجان و رو به سامیار گفت: وای داشت سکته میکرد.
سامیار لبخند زد و گفت: زدی ترکوندیش. علنی گفتی که این جنده رو کاندید کردی که زن بابا بشه.
سارینا به سمت من اومد. نشست روی پاهام و گفت: قربون مامان جسی خودم برم من.
لبهام رو بوسید و گفت: داشتی حشری میشدی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. سامیار گفت: برای چی حشری بشه؟
سارینا با هیجان گفت: تو هم نفهمیدی تو سوراخ کُس و کونش، دیلدو لرزشی گذاشتم؟
سامیار سرش رو تکون داد و گفت: از دست تو و این اسباببازیهات. هر بار یه چیز جدید رو میکنی.
با حرف سامیار موافق بودم. سارینا از روی من بلند شد و رو به سامیار گفت: اگه مثل تو یک اسباببازی واقعی داشتم، خیلی بهتر بود.
سامیار به ساعت نگاه کرد و رو به من گفت: داره دیرت میشه. نمیخوای بری؟
ایستادم و گفتم: چرا الان میرم.
سارینا رو به من گفت: بذار اینا تو کُس و کونت بمونه. توی خونهتون درشون بیار. فردا هم که میایی اینجا، باید تو کُس و کونت باشه.
به سارینا نگاه کردم و گفتم: چشم هر چی شما بگی.
سارینا یک لبخند پیروزمندانه زد و گفت: آفرین مامان جسی خوبم.
بعد رو به سامیار گفت: شهلا یک صدم اینم نبود، خودت خوب میدونی.
سارینا از داخل آشپزخونه ریموت کنترل دیلدوها رو برداشت. به سمت من گرفت و گفت: تا فردا دست خودت باشه، شاید دلت خواست حسابی باهاشون حال کنی.
مرضیه هر دو تا دیلدو رو گرفت توی دستش و گفت: وای خدای من، تا حالا از اینا تو دستم نگرفته بودم.
+از بات پلاگ بزرگ ترن اما نه به بزرگی دیلدو کم