زندگیمی
شونزده ساله بودم که پسر عمه ام اومد خاستگاریم ! از ازدواج و زندگی مشترک چیزی بلد نبودم فک میکردم مثل خاله بازیه !!
اون موقع ها اینجوری بود خب نه گوشی نه اینترنت که بخواد چشم و گوش آدم رو باز کنه .
جواد پسر عمم یه پسر قد کوتاه و لاغر سفید رو بود یعنی انگار اصلا خونی تو بدنش جریان نداره مث گچ بود صورتش !
ماردم بعد خاستگاری ازم نظر خواست که دوسش داری ؟ من گفتم نه پرسید چرا خانواده خوبین جوادم پسر خوبیه شروع کرد آب و تاب دادن به تعریفاش که میری تو زندگی عاشقش میشی منو پدرت تجربه داریم بسپار به ما آنقدر گفت و گفت تا راضیم کرد تمام دلیلش هم این بود که غریبه نیستن و میشناسیمشون !
خلاصه بعد چند وقت رفت و آمد چونه زدن سر شیربها و مهریه و جهیزیه ما عقد کردیم با عجله ای که شوهر عمم داشت بعد از چند ماه عروسی گرفتن ، رفتیم زیر یک سقف !
من تو این چند ماه نامزدی از جواد خوشم اومده بود کم کم مهرش به دلم افتاده بود دوستش داشتم اونم منو خیلی دوست داشت و کل نامزدی ما تو چند ماه خلاصه شد به چند بار بوسیدن و لب گرفتن لیسیدن گردن من که من خیلی لذت میبردم !
مراسم عروسی که تموم شد من و جواد وارد خونه خودمون شدیم ، گفتم جواد کمکم میکنی من سنجاق سرهایی که آرایشگر زده رو باز کنم اونم با کمال میل قبول کرد بعد از باز کردن هزار تا سنجاق که آرایشگرا تو آرایشهای مسخره اون زمان استفاده میکردن جواد لباس عروس رو از تنم در آورد ، بدن لخت من با یه شرت و که دید شروع کرد به بغل کردن و بوسیدن و هم زمان لباسای خودشم در آوردن من خوابوند رو تخت بعد کلی نوازش شرت خودشو منو در آورد یکم آب دهن زد به کیرش آورد روی چاک کوس من ، از استرس داشتم میمردم تمام لذت اون چند دقیقه روفراموش کردم ، با یه فشار کیرش رو کرد تو کصم ، یه سوزش خیلی بدی گرفتم وقتی کشید بیرون بلند شدم خودمو نگاه کردم رو کیر جواد یکم خون کم رنگ بود دوباره کرد داخل بعد چند لحظه آبش اومد کشید بیرون ریخت رو دستمال کاغذی منم برای اولین بار ارضاع شدن یه مرد رو دیدم ، خلاصه از این لحظه زندگی من و جواد شروع شد یا بهتره بگم بد بختی من شروع شد ،
بعد یه چند ماه زندگی فهمیدم جواد معتاده و کراک مصرف میکنه لاغر بودن و صورت مثل گچش و اصرار زود عروسی گرفتن شوهر عمم به خاطر همین بود ، الان که دارم این داستان رو میگم خودمم گریه میکنم که چه خیانتی عمم و شوهر عمم به من و خانواده ام کردن ، عمم اصرار میکرد که ترک میکنه و آدم میشه منم قبول کردم دوست نداشتم تو این سن بیوه بشم .
بعد از چند بار خوابوندن تو کمپ و بیمارستانای خصوصی عاقا جواد تا پاش به خونه میرسید بعد از چند روز دوباره شروع میکرد زندگیم کلا شده بود گریه ، تو آینه خودم نگاه میکردم نمیشناختم .
صبر میکردم تا کار به جدایی نرسه تو دلم یه کور سوی امیدی داشتم که با محبت کردن بتونم جواد رو سر براه کنم غافل از اینک آقا جواد بیشعور تر از این حرفاس و بعد یه سال سعی و تلاش من برای درست کردن زندگیمون جواد جان از مصرف کراک دست برداشت و به سلامتی تزریقی شد !!!
دیگه طاقتم طاق شد رفتم خونه بابام کلی بهشون بد و بیراه گفتم که شما باعث شدین و شما اصرار کردین ،اون بیچاره ها هم منو نگاه میکردن و گریه میکردن !
فرداش رفتیم درخواست طلاق دادیم بعد شش ماه جدا شدم و افسردگی شدید اومد سراغم تو چند وقت هر کی که منو میدید فکر میکرد چهل سالمه به خاطر کوچیک بودن شهر و شناختن همدیگه تقریبا خودم تو خونه حبس کرده بودم از نگاههای پر معنی مردم به یه بیوه هجده ساله خوشم نمیومد اون نگاهها منو عصبی میکرد ،
فقط یه نفر بود که با دیدنش حال من خوب میشد ، نسرین زن داداشم یه دختر خوب و مهربون و خیلی خوشگل که با داداشم تو تهران زندگی میکردن و به خاطر شرایط من زود به زود به ما سر میزدن
نسرین یه دختر تهرانی با کلاس پول دار ولی خیلی خاکی ودلسوز بود با حرفاش آروم میشدم
یه سالی گذشته بود از طلاقم که به پیشنهاد نسرین و داداش برای یه مدت رفتم تهران خونه داداشم که با اونا زندگی کنم که اگه بشه فراموش کنم این لکه سیاه زندگیم !!!
خونه خوشگل و بزرگی داشتن دوبلکس بود که یه اطاق از طبقه بالا رو دادن به من که تقریبا یه سویت بود همه چی داشت سرویس و یه آشپزخونه خیلی کوچیک
بعد یه مدت یه کار پیدا کردم تو یه تولیدی که برم سر کار سرگرم بشم به پولش احتیاج نداشتم فقط میخواستم از همه چی فرار کنم
داداشم مخالفت کرد دلیلش هم این بود که برام بده فردا میگن خرج خواهرش نمیده خواهرش میره سر کار که نسرین با اون زبون شیرینش که مار از لونه درمی آورد داداشم راضی کرد
تو اون تولیدی مشغول شدم انگار خدا خاسته بود من برم تهران چنتا دوست پیدا کرده بودم و سرگرم حالم داشت خوب میشد و به زندگی بیشتر امید وار میشدم همش از خدا میخواستم که زندگیم درست کنه
شش هفت ماهی از کار کردنم گذشته بود تو راه برگشت به خونه بودم
رسیدم رفتم یه دوش گرفتم داشتم خودمو خشک میکردم که نسرین صدام زد سریع لباسام پوشیدم رفتم پیشش گفتم جانم ، کفت بیا بشین کارت دارم ، یکم تعجب کردم از لحنش نشستم کنارش گفتم جانم بگو نسرین جان ، گفت بی مقدمه بگم راستش میخوام ازت خاستگاری کنم برای برادرم ، انگار آب یخ ریختن رو بدنم سرد شد با ت ت پ ت گفتم برادرت ؟؟؟؟
گفت آره عزیزم ، گفتم آخه برادر تو مگه مجرد نیست گفت چرا گفتم تو که میدونی من یه بار ازدواج کردم ، زد زیر خنده و گفت بابا این حرفا چیه تو خانواده ما این حرفا بی معنیه نکنه انتظار داری با هجده سال سن یه پیر مرد بیاد بگیردت من از اولم تو رو واسه داداشم نشون کرده بودم منتهی قسمت نشد که با پسر عمت ازدواج کردی حالا که دوباره فرصت پیش اومده نمیزارم از دستم در بری و صورتم رو بوسید گفت داره میره بیرون خرید و منو با کلی سوال جا گذاشت ، میترسیدم اصلا برادر نسرین رو یه بار اونم تو عروسی داداشم و نسرین دیده بودم اونم من خیلی کوچیک بودم اصلا چهرش رو یادم نمیومد ، انگار با میخ منو کوبیده بودن رو مبل نمیتونستم از جام پاشم برم موهام سشوار کنم ، چک چک آب از موهام میریخت پشتم سردم شده بود ، با زور از جام پا شدم یه آههههه کشیدم خودم سپردم به خدا ، نسرین برگشت اومد کنارم دستش انداخت دور کردنم سرم رو بوسید و با لبخندگفت خوب نظرت چیه عروس گلم گفتم نظرم ؟ گفت اره دیگه نظرت مثبت باشه یه قرار بزازم همدیگر ببینید مگه تو نمیخوای ازدواج کنی ها ها ؟ گفتم میترسم از این کلمه گفت نترس بابا همه که مث جواد پسر عمت نیستن نمیخوام از حمید رضا داداشم تعریف کنم ولی خدایی پسر خوبیه تو بزار بیاد همو ببینید تو چشمام نگاه کرد و منتظر جواب من بود گفتم داداشم میدونه گفت بله مگه میشه موضوع به این مهمی رو ندونه تو جواب منو بده با سر علامت رضایت دادم قرار شد فردا شبش بیان برای آشنایی
دل تو دلم نبود زنگ زدم از تولیدی مرخصی گرفتم موندم خونه بدنم کرخت شده بود دلم میلرزید اتفاقای گذشته به یادم میومد و دل سرد میشدم از ازدواج دوباره به خودم امید میدادم که آخرش که چی میخواد برگردی پیش مامان بابا بدنت یه پیر مرد یا یه مرد زن مرده یا زن طلاق داده با چنتا بچه با این فکرا ساعت هار میگذرونم با اومدن صدای در به خودم اومدم ، نسرین با یه سینی غذا اومد تو اطاق گفت به به سمیرا خانوم از گرسنگی کشتی خودت ساعت ۳ هنوز ناهار نخوردی بیا غذات و بخور به هیچی فکر نکن همه چیز رو بسپار به خدا ،
ساعت ۷ بود نسرین گفت عزیزم پاشو حاضر شو یه ساعت دیگه میان
پاشودم لباسامو تنم کردم یه آرایش ملایم کردم منتظر نشستم تقریبا ساعت ۸ بود زنگ خونه رو زدن نسرین برداشت گفت بفرمایید چنان استرسی بهم غالب شد که نا نداشتم سر پا وایستم نسرین و داداش این حال منو دیدن ، داداشم دست منو گرفت گفت چرا آنقدر دستت سرد چرا رنگت پریده نسرین گفت ولش کن عروسم استرس داره طبیعیه
زنگ ورودی خونه رو زدن اول پدر و مادر نسرین اومدن بعد خود حمید رضا اومد تو ، یه پسر قد بلندسبزه با چشم درشت و ابروی مشکی که به راحتی میتونست دل هر دختری رو ببره یه لحظه اونم من نگاه کرد با صدای زمخت مردانه سلام کرد و منم که انگار صدام داشت از ته چاه در میومد جوابش رو دادم اون شب بعد کلی حرف از اینور اونور داداشم با پدر زنش و حمید و نگاههای زیر زیرکی من به حمید و نگاههای حمید به من گذشت رفتن ،
من رفتم تو اتاق تا لباسام عوض کنم ، لباسم در آوردم با یه شرت و سوتیین بودم که نسرین در زد و قبل اینکه من بگم بیا تو در اتاق رو باز کرد من لخت دید گفت به به ببین چی برای داداشم انتخاب کردم دمم گرم اولین بار بود اینجوری شوخی میکرد سریع لباسم پوشیدم ، نسرین گفت نترس بابا اونی که باید برات خطرناک باشه حمید نه من سریع خودت میپوشونی یه لبخند زدم یکم سرخ شدم ، گفت جواب بده نظرت بگو خندیدم گفتم به همین زودی هنوز یه ساعت نشده یکم مهلت بده بده بهم یه وقت نگی داره کلاس میزاره ولی بهم حق بده ، اونم بغلم کرد و با لحن همیشگی گفت این حرفا چیه باشه عزیزم بیشتر فکر کن
اون شب تا صبح نخوابیدم و داشتم به حمید فکر میکرد خدایی خیلی پسر خوب و خوشتیپ به نظر میومد صبحش که از اتاق اومدم بیرون نسرین سلام کردگفت اگه اجازه بدی برای پس فردا یه قرار بزازم با حمید برید بیرون بیشتر حرف بزنید و آشنا بشید من قبلش هم از مامان بابات و از سعید داداشت اجازه گرفتم خواستم از خودتم اجازه بگیرم یکم مکث کردم قبول کردم رفتم بیرون برا خودم یه مانتو و شلوار خوشگل خریدم که میخوام با حمید برم بیرون مرتب باشم
اون روز اومد حمید اومد دنبالم رفتم باهاش بیرون در ماشینش رو باز کرد خیلی مودبانه ، من نشستم خودشم آمد نشست وقتی نگاهش کردم یکم تغییر کرده بود اون شب ریشش رو اصلاح کرده بود الان ته ریش داشت که جذابیتش رو صد برابر میکرد
رفتیم بیرون کلی با هم حرف زدیم حمید خواسته هاشو گفت و من انتظارام گفتم اومدیم خونه که نسرین همون دم در یقه منو گرفت از من جواب خواست منم با لبخند جواب مثبت بهش دادم اونم با کلی خوشحالی یه آهنگ گذاشت شروع کرد به رقصیدن من کلی بهش خندیدم
بعد چند وقت عقد کردیم زندگی من با عشقم شروع شد
بیست روز از عقدمون گذشته بود گاهی میرفتیم بیرون گاهی تلفنی با هم در ارتباط بودیم یه روز حمید زنگ زد بهم که داره بلیط میگیره بریم مسافرت گفتم تو زمستون مسافرت!؟ گفت میریم کیش پایه ای گفتم چرا که نه عزیزم هر چی تو بگی اونم کلی قربون صدقه ام رفت کفت میره بلیط بگیره
تو این مدت کم عاشقش شده بودم دلم میخواستم هر لحظه ببینمش اونم که انگار اینو فهمیده بود میدونست من تشنه محبتم هی با حرفای عاشقانه من بیشتر بیشتر شیفته خودش میکرد
رفتیم کیش و رسیدیم جلو هتلی که از قبل رزرو کرده بود ساعت ۹ شب بود اتاق تحویل گرفتیم چمدونامون گذاشتیم حمید روبروم وایستاد بازوهام با اون دستای مردونش گرفت ، گفت میدونی چیه تو به من بدهکاری با تعجب گفتم جاااان بدهکارم گفت بله گفتم چی بدهکارم گفت یه بغل یه ماهه خندیدم گفتم یه ماااه گفت بله از اون روزی که دیدمت تا الان یه ماه میگذره باید هر روزش بهم بوس و بغل میدادی الان باید بدهی تو بدی گفتم الهی فدات بشم عزیز دلم چشم من همیشه بدهکارتم ، منو بغل کرد رفتم تو بغل عزیزترین کسم فقط خانوما میتونن این لحظه منو درک کنن بری تو بغل مردی که عاشقشی و از همه مهمتر که اونم عاشقت ، بوی خوش تنش و عطری که زده بود با هم بوی زندگی میداد دلم نمیخواست از هم جدا شیم سرم آوردم بالا گردنش و بوسیدم اونم با یه لب آب دار منو مهمون کرد بعد کلی لب گرفتن شروع کرد لخت کردن من کل لباسای خودش منو در آورد لخت لخت شدیم من بغل کرد وقتی بدن لختم با بدنش برخورد کرد گرمای بدنش یه لذتی بهم داد که بدونه اینکه تابلو کنم و حمید بفهمه بی اختیار ارضاع شدم خودم کامل دادم در اختیارش منو خوابوند رو تخت شروع کردن به لیسیدن کنار گردنم زبونش داغ و نرم بود با این کارش داشتم بیهوش میشدم دستم کرده بودم تو موهاش چنگ میزدم رفت پایین شروع کرد به ماساژ دادن سینه هام و مک زدن و خوردنشون داشتم میمردم کیرش راست شده بود و میخورد کنار رون تپلم و بزرگیش حس میکردم نتونستم طاقت بیارم برای بار دوم ارضاع شدم اینبار حمید فهمید یه لب از من گرفت و من رو شکم خوابوند خوابید پشتم کیر راستش گذاشت لای پام و چاک کوصم که خیس خیس بود دستاش برد زیرم سینه هام گرفت و گردنم میخورد من از لذت صورتم فشار میدادم رو بالش با صدای خفه آه میکشیدم گفتم ترو خدا بسه دارم دیونه میشم بزار بیام تو بغلت برگشت من رفتم روش کیرش گذاشتم لای کصم سرو کردم ازش لب گرفتن اصلا دلم نمیخواست این لحظه تموم بشه لب میگرفتم به بدنش دست میگشیدم اومدم پایین بدون اینکه دست خودم باشه کیرش غرق بوسه کردم براش خوردم ناله هاش رفته بالا قربون صدقه ام میرفت اون چشمای درشت مشکیش خمار شده بود بیشتر از همیشه سکسی جذاب شده بود حسابی منو آماده پذیرایی از کیر کلفتش کرده بود با یه حرکت اومد روی منو رفت سراغ کصم و خوردنش اصلا همچین تجربه ای نداشتم و کصم گذاشت تو دهنش تازه فهمیدم شهوت و لذت یعنی چی مثل مار به خودم میپیچیدم و قربون صدقه اش میرفتم طاقت نیاوردم گفتم بسه دیگه بیا تو بغلم حمید جون
اومد تو بغلم کیرش رو گذاشت رو کصم چنتا با کیرش زد رو کصم مالید رو چوچولم آروم کرد تو کصم وای وای که حال داد کیرش تمام کصم رو پر کرده بود با ناز بهش گفتم حمیییید گفتم جاااانم گفتم میمیرم برات اینو که شنید دیوانه وار شروع کرد به تلمبه زدن چنتا که زد با تمام وجودم ارضاع شدم به تلمبه هاش ادامه داد گفت دارم میشم انقدر بهم لذت داده بود نمیخواست لحظه ای که ارضاع میشه ازم جدا بشه پاهامو دور کمرش قفل کردم در گوشش گفتم بریز تو قرص میخورم دردت به جونم با یه آه بلند ارضاع شد آبش که داشت کوصم میسوزوند رو ریخت توم بوسیدمش گفتم زندگیمی هیچ وقت خاطره اون شب فراموش نمیکنم الان ۱۲ ساله دارم باهاش زندگی میکنم سیاوش پسرمون الان ۹ سالشه هنوز هم همونجوری مثل قدیم عاشق همیم و میمیریم برای هم ببخشید که طولانی شد
نوشته: سمیرا