عاشقشم و تا ابد هم عاشقش میمونم (۱)

با سلام

من اسمم مجید هستش ۲۱ سالمه پوستم سفیده و چشم ابرو مشکی هستم با موهای سیاه لَختی، قدم ۱۷۳ س و کون نسبتاً برجسته ای دارم…

اسم معشوقم مرتضی هستش ۲۲ ساله با یه ریش و سیبیل نسبتاً بلند و لاغر اندام و قد ۱۷۵ چشم قهوه ای و پوست سبزه و موهای جوگندمی
من یک گی ام از وقتی یادمه همیشه به پسران همسن یا بزرگتر از خودم حس داشتم … از ابتدایه شروع سن ۱۲ سالگیم این حسو تو خودم متوجه شدم ولی هیچوقت با کسی رابطه ایی نداشتم چون هم خیلی می ترسیدم و هم به کسی اعتماد نمیکردم، من تموم دوران کودکیم و تو خونه گذروندم و یه جورایی بگم اصلاً از محیط شلوغ و مجتمع ترس داشتم…

دوران ابتداییم بدون هیچ دوست و رفیقی به سرآمد و پا به دوران راهنماییم گذاشتم روزای اولی میرفتم همه چی برام عادی بود ولی متوجه چند نفر از همکلاسیام بودم ک بدجوری تو کف م بودن از حرکات و رفتار و نگاهاشون تابلو بود ولی من بدون هیچ اعتنایی بیخیالشون میشدم اخه راستی ک همسن من بودن ولی هیچکدومشون تو دل بروی من نبود بااینکه خیلی خوش فیس و هیکل عالی هم داشتن…
در نتیجه روزا و ماه ها به همین منوال گذشت و گذشت و رفت تا دوران دبیرستانیم منم رشته ی تجربی رو انتخاب کردم رفتم دبیرستان خیبر ای کاش اون روز تو زندگیم نبود ک الآن دارم اینقد زجر میکشم 😔 حس و حال منو فقط همحس هام درک میکنن

دبیرستان دو طبقه ما شامل سه تا رشته ی تحصیلی تجربی ، ریاضی فیزیک و نظری بوده …
کلاس ما سالن همکف دقیقا روبروی کلاس ریاضی یوده باور کنید از روزی ک مرتضی رو دیدم دنیا برام یه چیز دیگه ایی شده بود بخدا قسم من از اولین نگاه عاشقش شدم،
نمیتونم با کلمات این حس و حالی ک بادیدنش بهم دست میداد و براتون توصیف کنم… همیشه و در هر موقعیتی ک قرار میگرفتم سعی میکردم کاملا زیر نظر داشته باشمش زنگ استراحت ک میزد با سرعت میرفتم حیاط ولی از دور نگاهش میکردم چقد هرس میخوردم ک نمی تونستم برم پیشش از خجالتی ک مانع میشود قلبم تند تند میزدو اینقد استرس شدیدیی داشتم ک نگو نپرس دلم میخواد محکم برم بغلش کنم و بگمش قسم می خورم من از ته دل وجونم عاشقتم اما هرگز نشد حسمو بهش بگم مخصوصا ما که تو شهرستان زندگی میکنیم تو یک محیط محدود و چارچوب کاملاً بسته ک حتی کسی نمیتونه حرف و حسشو راحت بگه
مهر و آذر ماه سال ۹۶ گذشت و منم از عشق مرتضی داشتم دیوانه میشدم فصل زمستون ک رسید روزی معلم دینی ما بنابه دلایلی از مدرسه ما انتقالی گرفت… شانس ما دهمیا که باهاش کلاس داشتیم یه ماه کامل بدون معلم موندیم یه روز زمستونی داشتم از سالن مدرسه بیرون میرفتم ک یهویی دم در سالن مرتضی رو دیدم طبق روال معمول قلبم شروع به تپیدن کرد و استرسم حال دلمو بدتر میکرد ولی نمیدونم چرا حس داشتم میخواد بهم یه چیزی بگه… ک یه دفعه گفت ببخشید شما هم با آقای فلانی درس دینی داشتید… وای خدا بیاد اون لحظه افتادم😂 اینقد به هتتت پتتت افتادم که خودمم خجالت کشیدم 🙂 ولی بلاخره جوابشو دادم و یه دستی باهام داد دستاش اینقد گرم وصمیمی بودند تو این سرمایه زمستون دوست داشتم تاابد ولشون نکنم بااینکه صحبت خیلی جزئی و مختصری بود اما برام یه دنیا ارزش داره، دقیقا اون روز و خوب یادمه خیلی خوشحال تر از بقیه روزها برگشتم خونه و بعد از تکلیف و درس و غذا و هزار نوع خیالات رمانتیک و عاشقونه به خواب رفتم در واقع هفته ی بعدش که تایم ما بعدازظهر بود یکی از همکلاسیاش رو دیدم البته طول این مدت یه سلام علیکی باهاش داشتم، مشغول آب خوردن بود بلافاصله رفتم پیشش و اسم معشوقم رو ازش پرسیدم مشخصاتش رو بهش دادم گفتش اون پسره اسمش مرتضی است
یکمی از محل زندگیش و درس و معدلش پرسیدم که جوابمو داد چون خودم شخصاً نمیتونستم ازش همچین سوالاتی بپرسم از بس ک دهنم فقل میشد و و ضربان قلبم بالای هزار میرسید…
اما برعکس انتظارم و تصورم ک میگفتم حتی نگام نمیکنه اتفاقا بعد از اون حرفی ک دم در سالن بینمون رد و بدل شد هر روز پیشم میاد و باهم حرف میزدیم چند نفر از همکلاسیاش هم بودن؛ اما من بیشتر به حرفش گوش میدم چون قشنگتر از صداش تو دنیایه من نمیبینم وقتی پیشم میاد خیلی احساس راحتی و آرامش میکردم حس میکنم تموم اون چیزی ک میخوام پیشمه احساس اطمینان و امنیت میکنم فقط و فقط مات و مبهوت به قیافه ی جذابش خیره میشدم؛ منم تموم اون مدت حصرت اون چیزی که داره منو میکُشه رو میخوردم همیشه سعی میکردم اهمیتم رو نسبت بهش نشون بدم اما اون از حسی ک تو دلم میگذره خبر نداره و این یه معظلی بزرگ برام شده بود مشکل درس به کنار و مشکل عشق و حالم به کنار در نتیجه اون سالها به همین وضع گذشت و مدرسه تموم شد و آزمون کنکور هم رسید … چقدر روزایی بدی بودند که الآنم بیادشدن افتادم خیلی بغضم گرفته هیچ خبری از مرتضی نداشتم فقط آدرس خونشونو میدونستم … تا روزیی که نتایج کنکور رو اعلام کردند و منم تو یه دانشگاه روزانه دولتی قبول شده بودم از مدت تموم شدن مدرسه ۶ یا ۷ ماه گذشته وارد دانشگاه شدم ولی همه چیز برام جهنم بوده خوابگاه، آموزش ، همکلاسیا، معاون و محیط و…
خیلی از دوستای دبیرستانیم راجبش پرس و جو کردم تااینکه یه روزی داشتم با یکیشون چت میکردم و گفت من شمارشو دارم تا برام فرستاد دیدم این شماره واتساپ نداره .
باور کنید حالم روز به روز بدتر و بدتر میشد تا اینکه بلاخره بعد از تموم شدن ترم اولی یکی از دوستام بهم پیام داد مجید، مرتضی جوابمو داد تا اینو گفت سریع بهش پیام دادم سلام بی معرفت چرا هیچ خبری ازم نمیگیری زود سین زد باخوردش: سلام خوبی والا تازه گوشی خریدم گوشی قبیلم سوخت…
خداروشکر حالم بهتر از اوایل شد چت رو باهاش شروع کردم و تا یه جورایی تلاش کردم حسمو بهش بفهمونم اما یه چیزی ک منو به تعجب واداشت اینه که جواب پیامای عاشقونه منو با ایموجی تعجب می فرسته !!!
راستش منم دیگه نتونستم تحمل کنم بهش پیام دادم و تموم اون حسی که طول ۳ سال دبیرستان نسبت بهش داشتمو با کلمات تک تک براش توضیح دادم بهش گفتم : من از تموم دنیا تو رو خواستم ولی هیچوقت نتونستم رو در رو این حرفا رو بهت بگم وقتی می دیدمت پاهام شُل میشدند و غیر از سکوت کار دیگه ایی نمیتونستم بکُنم همیشه غصه میخوردم ک چرا لااقل همدانشگاهیم نشدی که به این روز نیفتم چرا همیشه باید حصرت داشتنو بخورم چرا باید نتونم حرف دلمو راحت بزنم و از حسی که نسبت بهت دارم خبردارت کنم …

ادامه دارد…

نوشته: حسن

دکمه بازگشت به بالا