عشق بی پایان

این یه خاطره و یه داغ هستش بعد ۱۳ سال هنوز هم شب ها و روزها رو با اون میگذرونم
سال ۸۴ بود که با اصرار من و اینکه تهدید میکردم خودکشی میکنم خانواده راضی به ازدواج من با دختری شدن که خیلی دوستش داشتم اما از همون روز اول همه گفتن لیلا مریضه و سرطان خون داره اما عشق و عاشقی که این حرفا رو نمیفهمه .هردومون عاشق و دلباخته بودیم برای رسیدن به هم هرکاری میکردیم یادمه اون اوایل واسه اینکه خانواده ها در عمل انجام شده قرار بگیرن با کمال وقاحت به مادرم گفتم ما حتی عروسی هم کردیم که جوابم رو با یه کشیده محکم داد که گوشم سوت کشید
اما خیلی زود همه تسلیم ما شدن و نشستیم پای سفره عقد تا اومدیم کمی خوش بگذرونیم فهمیدم خانوم حامله شده و بایدسریع بساط عروسی رو بچینیم و مثل همیشه پدرم و خانواده سریع همه چیز رو راست و ریست کردن و یه جشن عروسی خوب و رفتیم سر خونه زندگی خودمون
واسه بعضی ها سکس شبیه رفتن به بهشت هست اما واسه من نه چون همیشه موقع سکس حالت تهوع و بیماری و بیمارستان
انگار یه نفرین ابدی دنبالم میکرد که خوشبختی منو ازم بگیره اما با تولد دخترم همه چیز تغییر کرد و رنگ و بوی دیگه ای گرفت خونه رنگ زندگی گرفت تنها نگرانیم حال بد لیلا بود
یادمه نوروز ۸۵ تنها آهنگی که شاید هزار بار بیشتر گوش میکردیم بنیامین بود دنیا دیگه مثل تو نداره نداره نمیتونه بیاره
روزها مثل برق و باد میگذشت و نگرانی من بیشتر و بیشتر میشد از اینکه باید لیلا رو ببرم واسه شیمی درمانی بیمارستان امید اونم مشهد واقعا حالم گرفته میشد اما یه کور سویی امید داشتم و اونهم بخاطر اسم بیمارستان بود که میگفتم خوب میشه و علم پیشرفت کرده
اما دریغا و دریغا
به خودم اومدم دیدم با یه بچه شیرخواره لباس عزا پوشیدم و من حتی بلد نیستم چکار باید بکنم
میگن خاک سرده یه دروغه یه دروغ بزرگ
اونقدر شب ها و روزها تو قبرستون بغل قبر لیلا میخوابیدم که شاید بمیرم یا وحشت کنم و قبض روح بشم اما انگار عمر هرکسی یه پیمانه ای داره و از مرگ خبری نیست
سه ماه یا شاید بیشتر در یه آسایشگاه روانی بستری بودم و کلی حالم بهتر شده بود و حالا یادم اومد که من بچه دارم و یه خانواده که همیشه کنارم بودن
اما بازهم دریغ و افسوس که کم توجه به اطرافم بودم . مادرم وقتی من بستری بودم سکته کرد و یه شب سرد آبان ۸۵ بود که پدرم از این همه غم و غصه که من باعث اون بودم دق کرد و مرد و باز دوباره من و یه دنیا غم و حسرت
لیلا عشقم بود ولی پدرم همه چیزم هرچی که داشتم از اون بود من حتی عرضه نداشتم پول در بیارم بخوام یه نوشابه بخرم چه برسه بخوام به عشقم برسم یا تشکیل زندگی بدم
مرگ پدرم کمرم رو شکست و من شدم عامل همه بدبختی های خانواده من شدم اون موجودی که خوشبختی رو از همه گرفته
من شدم عامل سکته کردن مادرم
هنوز بعد این همه سال اطرافیانم بهم میگن پدرت طاقت نیاورد که ببینه پسرش پاره تنش رخت عزا به تنش کرده و دیوانه شده
یادمه تمام خاک های قبر پدرم رو روی سرم میریختم و فریاد میکشیدم اما انگار نه انگار بی تفاوت به من اما با همون لبخند همیشه
حتی پاهام رمق راه رفتن نداشت دستام میلرزید .ترس روزهای پیش رو ترس زندگی اونهم بدون پدرم که همیشه حامی من بود
وقتی این همه آدم خوشبخت میبینم میگم پس سهم من از زندگی چیه؟چرا من؟میگم خدایا یه جون بهت بدهکارم و هزاران آرزو طلبکار
زمان برگرده عقب تا بتونم جبران کنم و یه جور دیگه زندگی کنم
وقتی مادرم رو روی ویلچر میبینم که عاملش من بودم وقتی اطرافم رو دقت میکنم عامل همه این مشکلات من بودم و زیاده خواهی من بود
ایکاش عاشق نمیشدم . ایکاش یا میگرفتم عشق یعنی چی. ایکاش کسی بهم یاد میداد هوس عشق نیست .کسی یاد میداد اگر عاشق شدی که نشدی و فقط هوس بود بهای اون رو خودت بده نه اطرافیانت
ایکاش یاد میگرفتم من متعلق به خودم نبودم که با تهدید بخوام به خواسته خودم برسم و اینجوری بخوام باعث نابودی خانواده بشم
همیشه وقتی ایرانم میرم سر قبر پدرم و ازش حلالیت میگیرم میگم ببخش اشتباه کردم و ببخش که زیاده روی کردم چه در عشق و چه در مصیبتی که بهم رسید
همه این اتفاقات باعث شد جلای وطن کنم و از ایران برم
امسال ۲۰۱۹ تصمیم گرفتم برگردم ایران برای همیشه وقتی مادرم رو دیدم و دخترم رو فقط گریه میکردم .دخترم بزرگ شده قد کشیده و مادرم صورتش چروک برداشته و عینکی که سالها پیرتر نشونش میده
معذرت که قلمم خوب نیست اما قدر خودتون و خانواده و اطرافیان خودتون رو بدونید. از سرنوشت من عبرت بگیرین من آینه تمام قد زیاده خواهی و خودخواهی هستم که حالا هم تاوان پس میدم وحتی بلد نیستم با فرزندم چطور ارتباط برقرار کنم و چطور بگم که من همیشه جواب اشتباه رو با یه اشتباه بزرگتر دادم
پشیمانم از همه اتفاقاتی که عاملش من بودم.

نوشته: سام

دکمه بازگشت به بالا