خاطرات مامانم (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
نمیدونم چقدر خوابیده بودم و چه زمان رسیده بودیم؛ یا اصلا اینجا که ماشین حاج حسن ایستاده شهر هست یا نه!
هرچی که بود الان ماشین ایستاده بود. از شیشه عقب ماشین بیرون رو نگاه میکردم؛ با اینکه شب بود بخاطر لامپهای زیادی که روشن بود خبری از تاریکی نبود. جای زیادی رو نمیتونستم ببینم؛ ولی میتونستم درخت های بلند و حوضی که وسطش فواره داشت رک ببینم. حوضی که با لامپهای چشمک زن نورانی شده بود برام جالب و قشنگ بود و محو تماشا شدم. و بدبختیم کامل فراموشم شده بود.
با اشتیاق داشتم به بیرون ماشین نگاه میکردم. دیدم یه آقای قد بلند داره میاد سمت ماشین. رفتم دوباره سرجام و خواستم گونی رو بکشم روی سرم که در عقب ماشین باز شد و منو دید. داشتم از ترس سکته میکردم.
•تو کی هستی دختر؟ اینجا چه غلطی میکنی؟
از ترس زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم.
مرد داد زد:
•دختر مگه لالی چرا جواب نمیدی؟
دستم رو گرفت و از ماشین کشید بیرون و داد زد:
•رجب؛ رجب برو اقا رو صدا کن بیاد. از ترس پاهام داشت میلرزید و سرم پایین بود. هرچی ازم سوال میکرد نتونستم جوابی بدم.
یکبار حاج حسن رو دیده بودم. چهره و ظاهر مهربونی داشت. وقتی حاج حسن همراه رجب اومد پیشم یه نگاه بهم کرد و گفت:
-آقا هادی مگه دزد گرفتی؟ دست دختر بیچاره رو ول کن الان دستش رو می شکنی.
هادی گفت:
•آقا حتما دزده که تو ماشین شما قایم شده بود. هرچی هم ازش می پرسم کی هستی و پشت ماشین آقا چیکار میکنی؛ لالمونی گرفته و جواب نمیده. شیطونه میگه همچین بزنمش که به کل کارهای نکرده و کردش اعتراف کنه و بگه چه دزد کثیفیه.
خیلی ترسیده بودم و دستم رو گرفتم روی سرم و گفتم:
+به خدا من دزد نیستم.
•دیدی آقا هنوز نزدم زبونش باز شد و معلوم شد حداقل لال نی.
-چه خبرته هادی چرا میخوای این دختر معصوم رو بزنی؛ ببین چطور داره از ترس میلرزه! هردوتون برید پی کارتون. خودم با این دختر حرف میزنم ببینم کی هست و اینجا چیکار میکنه.
وقتی هادی و رجب رفتن؛ با شنیدن صدای با محبت حاج حسن یکم ترسم کمتر شد و در جواب سوال حاج حسن که کی هستم و چرا یواشکی سوار ماشینش شدم؛ سرم رو انداختم پایین. با شرم کل ماجرای دستمالی شدن توسط دایی اکبر(کدخدای روستا) و رفتن به خونه خان و دیدن سکس زوری مامانم با برادرخان و تهدید برادرخان رو همینطور که اشک میریختم با بغض برای حاج حسن تعریف کردم. حاج حسن اومد سرم رو گرفت تو بغلش و شروع کرد نوازش کردنم و اشکم رو پاک کرد و گفت:
-گریه نکن! آروم باش؛ حالا اسمت چی هست و چند سالته دختر جان؟
+اسمم گل چهره است و چهارده سالمه حاج آقا.
حاج حسن لبخندی زد و خیلی مهربون بهم نگاه کرد و گفت:
-حتما روز سختی داشتی. به هادی میگم حمام رو آماده کنه بری حمام. زیر آب گرم یکم سرحال بشی و تمیز بشی. و برات یه غذایی اماده کنه؛ حتما باید خیلی گرسنه باشی آره؟
خوشحال شدم و گفتم:
+ممنونم حاج آقا… مامان ماه چهره بهم گفته بود شما آدم خوب و مهربونی هستید و حتما کمکم میکنید.
-به من نگو حاج آقا؛ یا بگو حسن یا حاج حسن. امشب رو خواسته یا ناخواسته مهمون ما هستی و مهمون حبیب خداست!
وقتی هادی من رو فرستاد داخل حمام؛ کلی شگفت زده شدم. آخه با حمام روستا خیلی متفاوت بود. یه وان خیلی بزرگ که داخلش آب گرم وچندتا گل سرخ و سفید شناور بود. داخل حمام یه بوی خیلی خوبی میومد.
میخواستم لباسهای خاک خورده و کثیفم رو در بیارم که رجب در حمام رو زد.
•دخترم بیا حاج حسن برات صابون و لیف و شامپو و لباس تمیز فرستاده! زود خودت رو بشور و بیا بیرون.
وای چقدر صابون و شامپو بوی خوبی میدادن. اصلا دلم نمیخواست از تو وان و اون آب گرم بیرون بیام! گرمی آب پوستم رو نوازش میکرد. وقتی با لیف و صابون رو تنم میکشیدم به کسم رسیدم و کسم رو مالیدم. یه حال خوبی بهم دست داد و خوشم اومد. با یک دستم شیار کسم رو باز کردم و با انگشتم تو کسم میمالیدم. یه دستم رو گذاشتم رو سینهام و سر سینههای بزرگم رو فشار میدادم.
اولین بار بود که رفته بودم تو یه دنیای دیگه و از مالیدن بدن خودم لذت میبردم. که با صدای هادی به خودم اومدم. دختر داری چیکار میکنی زودباش بیا بیرون دیگه.
+چشم چشم الان میام اقا.
سریع از وان دراومدم. رفتم لباس هایی که حاج حسن فرستاده بود برداشتم. وای که چقدر خوشگل بودن!
شورت و سوتین خودم رو پوشیدم. بعد که خواستم لباسهایی که حاج حسن فرستاده بود رو بپوشم دیدم حاج حسن برام شورت و سوتین هم فرستاده. یه ست قرمز خیلی خوشگل! برام سوال شده بود که سایز سینه منو از کجا میدونست! پیش خودم گفتم حتما مال دخترشه و اونم هم سن و هم سایز منه؛ یا شایدم اتفاقی سایز من بوده و فرستاده.
لباسها رو پوشیدم. خودم رو تو آیینه قدی که توی رختکن حمام نصب شده بود نگاه کردم. از دیدن خودم تعجب کردم. چقدر با این لباسها خوشگل و تمیز شده بودم.
از حمام که بیرون اومدم دیدم حاج حسن دستور داده رجب سفره شام رو برام پهن کنه. غذاهایی که تو روستا اصلا ندیده بودم! اینقدر گرسنه بودم که با دست شروع کردم به خوردن. تا جایی خوردم که داشتم خفه میشدم. انگار هنوز خوابم. هیچ وقت فکرش رو نمیکردم شهر اینقدر جای خوبی باشه.
حاج حسن صدام کرد که برم اتاقش. با راهنمایی رجب وارد اتاق حاج حسن شدم؛ با دیدن من از پشت میزش بلند شد. اومد سمتم و حسابی من رو از سر تا پا نگاه کرد و گفت:
-دختر تو چقدر خوشگل شدی! وای خدا این چه امتحانی هست که سر راه من بندهات حسن گذاشتی؟ دختر جان ببین من نمیتونم اینجوری تو رو اینجا نگه دارم؛ فردا اگر مامانت یا اون دایی اکبرت بیان بگن تو به چه حقی دختر ما رو پیش خودت نگه داشتی برای من و موقعیتم مشکل پیش میاد. فردا صبح با هادی میفرستمت پیش خانوادهات. به هادی میگم با کدخدا اکبر حرف بزنه و ازش بخواد مواظب تو باشه. اگر بشنوم بلایی سرت اومده ازشون شکایت میکنم و نابودشون میکنم. ولی الان من نمیتونم برای خودم دردسر درست کنم و تو رو نگه دارم.
رنگم پرید؛ افتادم به پای حاج حسن و التماسش کردم که من رو دوباره به روستا نفرسته. اگر من رو بفرسته یا اونا منو میکشن یا خودم! هرچی گریه و ناله کردم فایده نداشت و حاج حسن گفت:
-من کاری نمیتونم برات بکنم. به جز اینکه مطمن بشم مشکلی برای من و موقعیتم پیش نمیاد.
+حاج حسن التماست میکنم. هرکاری بگی انجام میدم؛ فقط منو به اون جهنم نفرست!
-ببین گلچهره فقط یک راه به ذهنم میرسه. اونم اینکه فردا از طریق دوستانی که دارم درخواست کنم برات یه شناسنامه جدید صادر کنن؛ با اسم و فامیل جدید. اگر تونستم برات شناسنامه جدیدی بگیرم تو شهر میمونی و میفرستمت موسسه خیریه. اگر خودت میخوای و راضی به این کار هستی این تنها راهحلی هست که بتونی تو شهر بمونی. وگرنه باید فردا برگردی روستا. بدون فکر سریع گفتم:
+موافقم؛ حاج حسن هرکاری بگید و شما صلاح بدونید انجام میدم که فقط به روستا برنگردم!
شب نتونستم درست بخوابم و همش دلشوره فردا رو داشتم و خوابم نمیبرد. خورشید طلوع کرده بود و دلهرهی من بیشتر شده بود. متتظر بودم ببینم امروز سرنوشت برام چی رقم میزنه؟
صدای هادی بلند شد: دختر؛ زود بیا پایین که آقا منتظر هستن. سریع بلند شدم؛ دست و صورتم رو شستم؛ رفتم تو حیاط که دیدم حاج حسن کنار ماشینش ایستاده. گفت:
-کجایی مریم خانم محمدی.
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم که ببینم حاج حسن داره کی رو صدا میکنه؛ اما کسی نبود. متعجب نگاهش کردم. حاج حسن متوجه تعجب من شد و خندید. -یادت رفت حرف و قول و قرار دیشبمون رو؟ با دوستانم هماهنگ کردم و از امروز گلچهره دیگه وجود نداره! از امروز اسمت مریم و فامیلت محمدی هست. الانم سریعتر سوار شو ببرمت موسسه. باید تحویل حاج خانم حسینی بدمت که خیلی کار دارم.
خوشحال شدم از حرف حاج حسن و گفتم:
+حاج حسن ممنونتم که منو به اون جهنم نمیفرستی اجازه میدی بمونم! فقط نمیشه برای مامانم کاری کنید که بیاد پیشم؟
حاج حسن اخمی کرد و گفت:
-حالا بزار اول خودت جا بیوفتی بعد برای مامانت دعوت نامه بفرست!
سوار ماشین شدم و راه افتادیم. چقدر شهر قشنگ و شلوغ و پر سرصدایی بود. داشتم با حیرت به بیرون نگاه میکردم که حاج حسن گفت:
-خوب گوشهات رو باز کن. این فرصت قسمت هرکسی نمیشه! پس این موسسه که میبرمت باید همه جوره مواظب رفتار و کردارت باشی. هم کارایی که بهت میسپارن درست انجام بدی و هم درس و احکام دینی که یادت میدن عالی یاد بگیری تا آمادهات کنن که فرد مفیدی برای موسسه و اجتماع بشی.
اگر تو این مدت کوتاه که به طور آزمایشی قراره تو موسسه باشی خانم حسینی به هر دلیلی ازت راضی نباشه و آبروی من رو ببری؛ دیگه کاری از من بر نمیاد و میفرستمت روستاتون.
+حاج حسن خیالتون راحت باشه. من هر کاری میکنم که محبت شما رو جبران کنم! قول میدم کاری نکنم آبروی شما بره.
دیگه حرفی بین من و حاج حسن زده نشد و سکوت کردیم تا به موسسه خیریهی مذهبی امام … رسیدیم.
پشت سر حاج حسن وارد موسسه شدم. رفتیم به دفتر مدیریت؛ حاج حسن گفت: -تو پشت در منتظر باش تا صدات کنم.
حدود بیست دقیقه از اینکه حاج حسن رفته بود داخل میگذشت. هر از گاهی صدایی میشنیدم که فکر کنم حاج حسن داشت مدیر موسسه رو راضی میکرد من رو قبول کنه.
استرسم دوباره زیاد شده بود؛ دعا دعا میکردم قبولم کنه. بلاخره اون در کوفتی باز شد و حاج حسن گفت:
-مریم جان بیا داخل.
رفتم داخل؛ سعی کردم خیلی مودب و با وقار خودم رو نشون بدم. سرم رو انداخته بودم پایین. گفتم:
+سلام من گل چهره…
که حاج حسن پاش زد به پام و اخم کرد. یادم رفته بود؛ گفتم:
+ببخشید من مریم محمدی هستم.
•سرت رو بیار بالا و تو چشمام نگاه کن! من هم مژده حسینی مدیر موسسه هستم. بخاطر اصرار و درخواست حاج حسن که به این موسسه خیلی محبت داشتن قرار شده به مدت دو ماه آزمایشی اینجا کار کنی و درس های احکام و مذهبی یاد بگیری! اگر تو این مدت تونستی از پس کارهایی که بهت سپرده میشه و امتحانایی که ازت گرفته میشه موفق بر بیای؛ میتونی بمونی. وگرنه باید از این موسسه بری! فقط یادت باشه ما اینجا با هیچکس شوخی نداریم. فکر نکنی چون از طرف حاج حسن هستی اینجا بهت سخت نمی گیریم… با اولین اشتباه یا شکایتی که ازت بشه اخراجت میکنم.
تا به امروز هیچ زنی رو با این ابهت و خشنی ندیده بودم. با صدای لرزون گفتم: -چ… چشم… خانم! مراقب رفتارم هستم و تمام سعیام رو میکنم که شما ازم راضی باشید.
•راضی بودن من فقط کافی نیست! اول خدا باید ازت راضی باشه بعد من و تمام. دختر موسسه شیر فهم شدی؟
+بله… بله خانم متوجه شدم!
حاج حسن امد جلوم و گفت:
-یادت نره چه قولی به من دادی؛ آبروی من رو جلوی خانم حسینی نبری و از کاری که برات کردم پشیمونم نکنیا!
+چشم حاج حسن، فقط دیگه شما رو نمیبینم؟
حاج حسن تبسمی کرد و دستش رو به ریش هاش کشید و گفت:
-بستگی داره به عملکرد خودت و رضایت خانم حسینی! اگر اونجوری که میخوام دختر خوبی باشی بهت سر میزنم و حتی پیگیر کارهای مامانتم میشم.
خوشحال شدم و گفتم:
+چشم حاج حسن مطمئن باش من حتی بهتر از اونی که میخواین میشم.
حاج حسن خداحافظی کرد و رفت.
خانم حسینی اومد دورم یه چرخی زد و گفت:
•اینجا توی ساعت اداری همه جور مراجعه کنندهی مرد و زنی داریم. بعد از ساعت دو که در موسسه بسته میشه فقط خانم ها هستیم و میتونی لباس فرمت رو در بیاری.
بعد یه پوشه از تو کشو درآورد و یک کاغذ در اورد و گفت:
•به سوالاتی که میکنم دقیق پاسخ میدی! بدون هیچ دروغی…
+چشم خانم.
خانم حسینی رفت در اتاق رو قفل کرد و گفت:
•سریع کامل لخت بشو؛ باید فرم ثبت نامت رو کامل کنم.
هم از ابهتش و هم از اینکه بهم گفت لخت بشو خیلی ترسیده بودم. تمام قدرتم رو تو خودم جمع کردم و گفتم:
+خانم چرا باید لخت بشم؟
هنوز سوالم تمام نشده بود که خانم حسینی یه سیلی محکم بهم زد؛ صورتم حسابی از دردش سوخت. چقدر دستش سنگین بود! بعد با دستش صورتم رو گرفت بالا و خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:
•اینجا چرا و این چیزا نداریم! دستور یا کاری که بهت گفته میشه فقط میگی چشم و انجام میدی! اگر لازم باشه خودمون توضیح میدیم. این بار آخرت باشه… اینبار هم چون نمیدونستی میبخشمت وگرنه باید همین الان اخراجت میکردم.
اینقدر ترسیده بودم که تمام رویاها و راحتیهایی که تو ذهنم ترسیم کرده بودم با اون سیلی پر کشید و رفت. انگار سرنوشت من اینه که کلا تو ترس و استرس و عذاب باشم!
•نشنیدم بگی چشم و ندیدم کاری که بهت گفتم انجام بدی!
+چش… چشم خانم! و سریع چادر و روسری گل دارم رو درآوردم و مانتوم و لباس و شورت و سوتینی که حاج حسن بهم داده بود رو در اوردم. از خجالت یک دستم رو گرفتم جلو سینهام و یک دستم رو جلوی کسم.
•دستت رو بردار و بچرخ؛ خوبه… روی بدنت جای زخم و تتو و این چیزا نداری.
و اما سوالات:
پریودیت معمولا کی هست و چند روزه است؟
+خانم معمولا دهم هرماه تا هفت روز خونریزی دارم.
•با کسی رابطه جنسی داشتی؟ یادت باشه دروغ نگی که بد میبینی!
اینقدر ترسیده بودم که جرات دروغ گفتن نداشتم و ترسیدم اگر بگم نه حاج حسن جریان دستمالی که دیشب براش گفته بودم رو به خانم حسینی گفته باشه. +رابطه نداشتم؛ فقط چندبار دایی اکبرم بغلم کرده و دستمالیم کرده و یکبارم مجبورم کرده کیرش را براش بمالم. بخاطر همین هم از روستا اومدم شهر.
•پرده داری؟
+بله خانم.
•عفونت یا بیماری خاصی نداری؟
+نه خانم.
•سنت، قد و وزنت و سایز سینههات؟
+خانم چهارده سالمه؛ تو روستا هم وزن و قد این چیزا رو هیچوقت اندازه نگرفتم که بدونم.
•بیا اینجا رو ترازو… وزنت چهل و هفت؛ قدت یک و پنجاه و هشت! سوتینی هم که بستی سایز فکر کنم شصت و پنجه. برای دختر به سن تو اندام و بدن خوبیه.
بعد اومد جلوم و با دستش نوک سینههام رو گرفت و یکم فشار داد. از درد آخی گفتم. بعد خودکارش رو دو سه بار کشید تو شیار کسم. نوک خودکار رو آورد جلو چشمام و گفت:
•به نظر دختر گرم طبع و حشریای باشی.
بعد رفت پشت میزش نشست و ادامه داد:
•لباسات رو بپوش. ظاهرا همه چیزت خوبه؛ پروندهات رو میذارم جزو پروندههای بچههای موسسه که پزشک زنان موسسه این ماه اومد؛ تو رو هم معاینه کنه تا هم صحت حرفات مشخص بشه هم کارت سلامت برات صادر بشه. الان هم میری اخر راهرو قسمت خوابگاه به زهرا مسئول خوابگاه خودت رو معرفی میکنی. تخت و کمدت رو ازش تحویل میگیری.
چندتا کاعذ از کشو بیرون آورد و گفت:
•این لیست کارهای نظافتیه که باید بکنی. این هم روز و ساعت کلاسهای مذهبی، سیاسی و احکام که باید بری. راستی سواد که داری؟
+بله خانم تا کلاس پنجم تو روستامون رفتم مدرسه.
یک ماه میگذشت و کم کم با تمام کارهام و درسها و همه دخترهای موسسه آشنا شده بودم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا یک شب که تو خوابگاه بیخوابی زده بود به سرم و استرس امتحان احکام فردا رو داشتم؛ رفتم تو حیاط پشت خوابگاه درس بخونم که صدایی از تو انبار توجهم رو جلب کرد. رفتم جلوتر و از پشت شیشه در انبار داخل رو نگاه کردم. ولی چیزی ندیدم؛ با این حال مطمئن شدم که صدای آه و ناله؛ از داخل انبار هست. حس کنجکاویم باعث شد یواش در انبار رو باز کنم و خیلی آهسته برم داخل و پشت کیسه های برنج قایم بشم.
یکم که گذشت و خیالم راحت شد که متوجه حضور من نشدن؛ از پشت کیسه برنج نگاه کردم. دیدم زهرا مسئول خوابگاه لخت روی پتوی کف انبار خوابیده و پاهاش رو باز کرده و داره سر مهسا رو فشار میده به کسش. مهسا هم داره کس زهرا رو میخوره و با دستش سینه زهرا رو میماله. یهو صدای ناله زهرا بلند شد! تعجب کرده بودم؛ اصلا تا اون لحظه فکرش هم نمیکردم و باورم نمیشد زن با زن هم کارهای سکسی بکنن! بعد که مهسا کس زهرا رو خوب خورد زهرا بلند شد و مهسا را خوابوند روی زمین. خودش هم برعکس خوابید روی مهسا و هردو همزمان کس همدیگه رو خوردن و زبونشون رو میکردن تو کس همدیگه. روی کس هم رو لیس میزدن و آه و ناله میکردن.
زهرا بدن سفید و موهای طلایی با چشمهای عسلی داشت که یکی از خوشگل ترین دخترهای موسسه بود. ولی سینهها و کونش نسبتا کوچیک بودن.
مهسا پوستش سبزه با موهای بلند مشکی و چشمهای مشکی؛ سینههای درشت و کون و رونش تقریبا به بزرگی مال خودم بود.
با دیدن عشق بازی زهرا و مهسا ناخودآگاه دستم رفته بود تو شلوارم و داشتم کسم رو میمالیدم. زهرا از روی مهسا بلند شد و شروع کرد به مک زدن سینههای درشت مهسا. مدام انگشتش رو میکرد تو کس مهسا و بیرون میاورد و میداد مهسا انگشتش رو مک بزنه! بعد دوباره میکرد تو کس مهسا و لبههای کسش رو میگرفت و میکشید تا جیغش رو در بیاره.
زهرا اینقدر سینه و گردن مهسا رو خورد و لیس زد و انگشت تو کس مهسا کرد که یهدفعه مهسا جیغ و ناله بلندی کرد و بدنش شروع به لرزیدن کرد. تا اون لحظه تجربهاش نکرده بودم و نمیدونستم به این حالت میگن ارضا شدن. بعد که حال مهسا بهتر شد زهرا نشست روی صندلی و پاهاش رو کامل باز کرد؛ مهسا جلوی کس زهرا زانو زد و دوباره کس زهرا رو با زبونش خوب خیس کرد. یکی از برسهایی که دسته گرد داشت رو از بستههایی که برای پخش کردن بین مستحقها بود برداشت و کرد تو دهنش و حسابی خیسش کرد؛ کرد تو کس زهرا و تند تند شروع کرد به تلنبه زدن تو کس زهرا. داشت صورت و سینه های زهرا رو لیس میزد که زهرا هم مثل مهسا بدنش به لرزه افتاد و با آه و ناله بلندتر از مهسا بیحال تو بغل مهسا آروم گرفت.
به خودم که اومدم دیدم دست خودم که تو شلوارم کرده بودم حسابی خیس شده بود و یه حس خوب و دلپذیری برام داشت.
زهرا حالش که جا اومد گفت:
-مهسا زود باش لباسها رو بیار بپوشیم بریم تو خوابگاه تا کسی نفهمیده نیستیم.
ترسیدم نکنه متوجه حضور من بشن. اما قبل از اینکه کاری بکنم لو رفتم:
-کی اونجاست؟ مهسا ببین کی هست. خیلی دستپاچه شده بودم؛ سریع بلند شدم از در انبار بزنم بیرون که خوردم به شیشه ترشیهای تو طبقه و یکیش افتاد و شکست. پشت سرم رو نگاه هم نکردم و سریع از انبار اومدم بیرون. رفتم به سمت خوابگاه و رو تختم خوابیدم و پتو رو کشیدم روی سرم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که زهرا پتو رو از رو سرم کشید کنار و گفت:
-پس اون موش فضول تو بودی؟
+نه نه چی میگی؟ چه فضولی من کردم؟ زهرا خانم من خواب بودم!
-علاوه بر فضول دروغگو هم که هستی! از کی تاحالا با دمپایی میخوابن؟ فردا حسابت رو میرسم که فضولی و دروغگویی باهم از یادت بره؛ و پتو کشید رو سرم و رفت.
اینقدر نگران شده بودم که خواب به چشمهام نیومد. هر دقیقه برام یک ساعت یا حتی یک عمر میگذشت. دلشوره داشتم که فردا زهرا قراره چی کار کنه.
بلاخره صبح شد و یکی یکی بچههای خوابگاه بیدار شدن و رفتن برای صبحانه. ولی من جرات نداشتم از تخت پایین بیام و خودم رو زدم به مریضی.
فکر کنم یک ساعتی گذشته بود که مهسا پتو رو از رو صورتم کشید و گفت:
–خانم حسینی تو دفترش کارت داره؛ زودباش برو.
+مهسا جون چی…چیکارم داره؟
مهسا یه نگاه بهم کرد.
–نمیریها!.. نمیدونم خودت برو پیش خانم حسینی میفهمی.
دست مهسا رو گرفتم و بوسیدم.
+تو رو خدا؛ من غلط کردم نگاه کردم؛ لال بشم اگر به کسی حرفی بزنم؛ التماستون میکنم به زهرا خانم بگو ببخشه منو.
مهسا نیش خندی بهم زد و گفت:
–کار از بخشش و التماس به من گذشت؛ زودتر برو پیش خانم حسینی که دیر بری عصبانی میشه.
از تخت اومدم پایین؛ حس کردم فشارم افتاده و سرم داره گیج میره. دستم رو گرفتم به دیوار و آروم آروم به سمت در اتاق خانم حسینی راه افتادم.
تو مسیر فقط التماس خدا رو میکردم که خانم حسینی به خاطر دیشب من رو نخواسته باشه. و اگر به خاطر دیشب بازخواستم کرد؛ بیفتم به پاش و التماسش کنم که منو ببخشه.
پشت در اتاق خانم حسینی بودم؛ در زدم و گفتم:
+مریم هستم؛ اجازه هست بیام داخل خانم؟
•بیا داخل.
در رو باز کردم. چشمم افتاد به رجب؛ خدمتکار حاج حسن. فاتحه خودم رو خوندم و مطمئن شدم که خانم حسینی اینقدر عصبانی هست که میخواد اخراجم کنه.
+س… سلام خانم.
•سلام مریم خانم بیا بشین.
+نه خانم نمیشینم. به خدا غلط کردم؛ ببخشید! خانم قول میدم دیگه تکرار نشه. تو رو خدا اخراجم نکنید.
•الان بخاطر شکایتی که ازت شده اینجا نیستی؛ به اون شکایت بعدا رسیدگی میکنم.
اشک روی صورتم رو پاک کردم و گفتم:
+پس برای چی اینجام؟ چرا به آقا رجب گفتین بیاد؟
•من به آقا رجب نگفتم بیاد. خودشون به درخواست حاج حسن اومدن اینجا و برات خبری آوردن.
+چه خبری آقا رجب؟ چی شده؟ مادرم طوریش شده؟
•بشین و آروم باش؛ اقا رجب متاسفانه خبر فوت مادرت رو آورده.
شوکه شدم و بیحال افتادم روی زمین. خانم حسینی اومد بلندم کرد و گفت:
•روی صندلی بشین.
و یه لیوان آب قند درست کرد و داد دستم که بخورم.
+مامانم… مامانم چرا فوت کرده؟
-دخترم؛ حاج حسن که رفته بوده روستا میره خونه کدخدا که خبر سلامتی تو رو به مادرت بده. از مردم روستا میشنوه گویا مادرت به دستور برادر خان گوش نکرده بوده و برادر خان حسابی داده شکنجه اش کنن. مادرت هم بدنش ضعیف شده بوده و تحمل نکرده و فوت کرده. حاج حسن وقتی از کدخدا دلیل شکنجه شدن مادرت رو میپرسه میگه مادرت آبروش رو برده و تو رو فراری داده. هرچی هم شکنجه بهش دادن نگفته جای تو کجاست! اعتصاب غذا کرده بوده و بدنش ضعیف شده. دیگه تحمل شکنجه نداشته و فوت میکنه. الان هم به دستور برادر خان همه جا دارن دنبال دختر ماهچهره می گردن. حاج حسن هم وقتی متوجه این قضیه میشه؛ دیگه به دایی اکبرت درباره تو چیزی نمیگه.
گریهام بند نمیومد. وای خدایا! یعنی مادرم بخاطر من خودش رو به کشتن داده؟
+من خودم رو نمیبخشم؛ آقا رجب خواهش میکنم منو ببر روستا؛ باید برم سر مزار مامانم.
خانم حسینی اومد بغلم کرد و نوازشم کردو گفت:
•مامانت این همه سختی و شکنجه تحمل کرده که تو سالم باشی و زندگی بهتری داشته باشی! بعد تو میخوای با پای خودت بری روستا که همون بلایی که سر مامانت آوردن رو سر تو بیارن و خون مامانت پایمال بشه؟ تو واقعا اینو میخوای؟
بعد به اقا رجب گفت:
•شما برو به حاج حسن بگو؛ من با مریم حرف میزنم آرومش میکنم. نگران نباشید!
اقا رجب که خداحافظی کرد و رفت؛ خانم حسینی بلند شد و رفت پشت میزش نشست و محکم کوبید رو میزش و خیلی جدی داد زد:
•صدای گریه دیگه ازت نشنوم. مامانت فوت شده خدا رحمتش کنه؛ ولی دلیل نمیشه از شکایتی که ازت شده بگذرم.
ازت شکایت شده دیشب رفتی تو انبار و فضولی کردی. میخواستی دزدی کنی و یه شیشه ترشی هم انداختی و شکستی.
بغض کرده بودم و نمیتونستم حرف بزنم. خانم حسینی ادامه داد:
•پس قبول داری که خودت رفته بودی فضولی و میخواستی دزدی کنی؟
بغضم ترکید و گفتم:
+خانم به خدا من دزدی نکردم. من برای دزدی نرفته بودم؛ بخدا دروغ میگن.
خانم حسینی داد زد و گفت:
•با اجازه کی رفته بودی انبار و برای چی رفته بودی انبار؟
+خانم به خدا داشتم تو حیاط پشت خوابگاه درس میخوندم. برای امتحان که صدا از انبار شنیدم و رفتم ببینم صدای چیه! دیدم زهرا خانم مسئول خوابگاه و مهسا لخت شده بودن و داشتن…
یکدفعه خانم حسینی اومد سمتم و سیلی محکمی بهم زد و گفت:
•خجالت بکش چی داری میگی: هنوز یاد نگرفتی دختر خیره سر که نباید تهمت به کسی بزنی؟ یاد نگرفتی اگر هم چیزی دیدی آبروی مومن رو نباید هیچ جا ببری؟ پس تو این کلاس های درس احکام دینی کدوم گوری بودی که سادهترین چیزا رو بلد نشدی؟
+خانم من تهمت الکی به کسی نزدم. خودم با چشمهای خودم دیدم که مهسا داشت کس زهرا خانم رو میخورد.
خانم حسینی عصبانی شد و یک سیلی دیگه بهم زد. از رو صندلی افتادم کف زمین و گفت:
•خفه شو دختر سبک مغز. الان حکم اخراجت رو میزنم؛ اونم به علت دزدی تا یاد بگیری هر حرفی رو نباید به زبون بیاری و هرچیزی نباید ببینی؛ و اگر هم دیدی باید آبروی مومن رو حفظ کنی. حتی به قیمت جونت تمام بشه باید آبروی بنده مومن خدا حفظ بشه. الان هم به حاج حسن زنگ میزنم که دزدی کردی و میگم که اخراجت میکنم.
زار زار گریه میکردم و افتادم به پای خانم حسینی که تو رو خدا به حاج حسن زنگ نزنید.
+به خدا من دزدی نکردم. من به حاج حسن قول دادم کاری نکنم آبروش بره؛ پیش شما قول دادم از کمکی که بهم کرده پشیمونش نکنم. التماستون میکنم خانم. من غلط کردم رفتم تو انبار؛ چشمام کور بشه دیگه چیزی ببینم. خانم اگه به حاج حسن هم بگید من دزد هستم و اخراجم کنید دیگه تو این شهر جایی رو ندارم برم. روستا هم که دیگه نمیتونم برگردم. به تمام مقدسات قسم بهم رحم کنید؛ هر کاری بگید انجام میدم.
بالاخره خانم حسینی دلش به رحم اومد و گفت:
•این بار هم به خاطر شادی روح مادر گور بهگور شدهات از سر تقصیرت میگذرم؛ اما دوتا شرط داره.
+چه شرطی؟ هر چی باشه قبوله خانم!
•اول باید رضایت و حلالیت از زهرا و مهسا بگیری که بهشون تهمت زدی. بعد برای تنبیه به مدت دو ماه کل نظافت سرویس بهداشتی خوابگاه و موسسه رو باید تو انجام بدی.
خواستم بگم خانم من تهمت نزدم ولی وقتی اخم خانم حسینی رو دیدم حرفم رو قورت دادم. خانم حسینی ادامه داد: •هرکدوم از این دو تا شرط رو درست انجام نداده باشی؛ هرقدر هم التماس کنی دیگه فایدهای نداره و باید از این موسسه بری. در ضمن فقط یک هفته وقت داری کاری کنی که زهرا و مهسا به من اعلام کنن که حلالت کردن. حالا هم بلند شو و خودت رو مرتب کن و گمشو بیرون که امروزم بخاطر تو خراب شد.
دست نوشته ای از :Moban
ادامه…
نوشته: موبان دختر آریایی