نارنج

صبح که از خواب بیدار شدم، به سمت آشپزخانه‌ی غرق در نور طلایی رنگ صبح رفتم. انتظارش را نداشتم اما روی رخت‌های در انتظار خشک شدن، سوتین اسفنجی را دیدم. چندباری نگاهش کردم. به سوتین زل زدم و سعی کردم تصویرش را در ذهنم ثبت کنم اما عطش ام تمام نشد. موبایلم را برداشتم و عکس گرفتم. تا شب چندین بار عکس را نگاه کردم و هر بار همان حس اما با دوز کمتر در خونم جاری شد. عکس را به یادداشت‌های گوشی اضافه کردم و در کنارش متنی بلند و بالا نوشتم از حس و شهوتی که در من دمیده بود. نگاه بدی به زن دایی نداشتم و ندارم. صرفا دیدن چیزی انجمن کیر تو کس و یواشکی، قلقکم داد. خط اول را اینطور نوشتم: « یعنی الان که دارد با من حرف می‌زند و سینه‌های برجسته‌اش را سپر کرده، همان سوتین اسفنجی را پوشیده؟ یعنی رنگ‌اش هم با شورت‌اش ست کرده یا… می‌خواهم بدانم. می‌خواهم بیشتر بدانم. می‌خواهم همه چیز را درباره‌اش بدانم اما حیف… حیف که نمی‌شود. »
سوتین روی رخت خشک‌کن برایم منظره‌ی جدیدی نیست. اینکه چرا با آن یکی تحریک شدم برمیگردد به اینکه سوتین های قبلی مربوط به آدم‌های پیر بوده است. لباس زیر. صرفا لباس زیر بوده اند. ابزاری بوده‌اند مثل تمام ابزارهای زندگی مثل آچار برای مکانیک و آجر برای بنا. برای آنها، سوتین یک کاربرد دارد آن هم پوشاندن است و تمام. برای جوانان و دل های جوان، پوشاندن چندان جذابیت ندارد. پوشاندنی که همراه با شیطنت باشد، مزه‌اش بیشتر است.
از وقتی به یاد دارم، تلاش کرده‌ام شهوت‌ران دیده نشوم. البته که شهوت ران نیستم اما ادای آسکشوال درآوردن هم خسته ام کرده. حتی آسکشوال بودن هم در این جامعه برچسب می‌خورد و طرد می‌شود. این روزها ارتباط با دخترها برایم عجیب و بی‌فایده شده. قبل‌تر فکر می‌کردم می‌شود رفیقی داشت و از بودن‌اش به صرف بودن، لذت برد. تصور اشتباهم بر این بود که زندگی بدون دوست معنا ندارد و اصلا برای چه زندگی می‌کنیم؟ مگر غیر از این است که ما چیزی به جز یکدیگر نداریم؟
واضح است که تمام این تصورات برایم تبدیل به خاکستر شده. حالا سعی میکنم خودم را بیشتر دوست داشته باشم. با تنهایی‌ام راحت باشم و خوشحالی‌ام را به حضور دیگری گره نزنم.
البته که کمی نگرانم. نگرانم که تنهایی در 25 سالگی چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ نکند مثل پدر و مادرم عاقبت تنها بمانم بدون هیچ دوست و همراهی که با او درد دل کنم؟ اما از طرفی می‌دانم نگرانی‌ام چندان موثق نیست. من همین الان هم با پدر و مادرم زمین تا آسمان فرق دارم. من خود‌آگاه‌تر از آنها زندگی میکنم، از تنهایی نمی‌ترسم و هر انسانی را لایق توجه و احترامم نمی‌دانم. فکر میکنم نسبت به موقعیتی که در آن قرار داده شده بودم، چندان هم بد عمل نکردم.
دو یا سه ماه پیش روانشناس، سن ام را پرسید و اینکه تابحال رابطه جنسی داشته‌ام یا نه. ارزش‌ها با گذر زمان، زود تغییر میکنند اما کسی این تغییر را هشدار نمی‌دهد. سکس در نوجوانی و باکرگی در بزرگسالی، عملی تقریبا آنارشیستی محسوب می‌شوند.

« از اینجا به بعد می‌خواهیم… می‌خواهم برایتان داستانِ… » برآمدگی سینه‌های جا خوش کرده در سوتین و پارچه اندود شده در تیشرت‌اش نمی‌گذارد تمرکز کنم. چشم‌هایم ناخودآگاه آنقدر به برجستگی‌های نوک سینه‌هایش دوخته می‌شود که مانتویش را کمی جلو می‌کشد و برجستگی نوک‌اش را پشت آن پنهان می‌کند. چشم‌ام آرام می‌گیرد. حالا می‌توانم برایشان قصه تعریف کنم…
گاهی اوقات خودم هم از حجم شهوت‌ران بودنم شگفت‌زده می‌شوم و مثل آدمی که تازه از مستی بیدار شده باشد و آثار خرابی را می‌بیند، تعجب میکنم.
ما رنج نمی‌کشیم. ما نارنج می‌کشیم. نارنج، نه تلخیِ خاطره‌آمیز رنج را دارد و نه حس خوب رهایی را.

نوشته: quirel

دکمه بازگشت به بالا