شهرهٔ شب (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
بزرگترها همیشه میگفتند اگه کارت مدام گره میخوره، حتما حکمتی در اون هست! دیگه خدا چطوری میخواد بهت بگه بیخیال اون کار شو برادر من!!
اما دل رسوای ما، جوگیر شده بود و هرچقدر در راه پیدا کردن اون شهرهٔ زیبای شب، به مشکل و پیچ و خم برمیخورد، از راه دیگهای به کار خودش ادامه میداد!!
بعد از چند هفته پیگیری ، موفق شدم از روی شماره پلاک ماشینها، آدرس و شماره تلفن دو نفر رو پیدا کنم، اولی خواهر شهره بود و دومی شماره یک مرد ناشناس!
نکنه شهره ، شوهر داشته! اصلاً چرا فکر میکردم بیوهاس!؟ اگه شوهر داشت که انقدر راحت وا نمیداد! البته با اون همه مشروبی که اون خورد ، مادر تِرِزا هم میخورد، شهوتش فوران میکرد!
چند روز با خودم درگیر بودم و کرم درونم با پیدا کردن آدرس و شماره تلفنها کمکم داشت آروم میگرفت که ، دوباره اتفاق افتاد! شب و مستی و کوه؛
-مسعود؟ کجایی تو!؟ بیا سر این چادر رو بگیر ،حداقل یکبار عَلمش کنیم ببینیم چه شکلیه این!
-ول کن جون جدت ، توهم دلت خوشه، هااا!! دو دقیقه دیگه میخوایم بریم پایین.
سرمست و بیحال ، لابهلای علفهای بلند و پرطراوت اردیبهشتی به تخته سنگی تکیه زده بودم و باز خاطرات اون شب شیرین رو توی ذهنم نشخوار میکردم ، کامی عمیق از سیگارم گرفتم و محو تماشای ستارهها و صدای جیرجیرک عاشق بودم که صدای موزیک ماشینی از پایین جاده رشتهٔ افکارم رو پاره کرد، درست مثل اون شب رویایی، با نزدیک شدن صدا به نوک قله ، بچهها هم گوشهاشون تیز شد و تقریبا همه بجز من کنار ماشین ایستادند و منتظر ورود ماشین تازه وارد شدند، کم پیش میاومد اون وقت شب ماشینی بیاد بالای کوه، برای همین همه کنجکاو شده بودند که چهره تازه واردهارو ببینند!
با فروکش کردن خاک جاده ، مردی از ماشین پایین اومد و برای سلام کردن به بچهها به سمتشون رفت و خیلی گرم و صمیمی مشغول گپ زدن با دوستان من شد!
با دیدن صمیمیت تازه وارد حس کنجکاوی منم کمی تحریک شد و برای همین از کنج تنهایی خودم خارج شدم و به سمت غریبــــه – آشنـــا به راه افتاده!
-سلام!
پسرک با سلام من، نزدیک بود قبض روح بشه! با ترس و هیجان به سمت من چرخید و با لبخندی پر استرس سلامی کرد و از استرسش انقدر دستم رو محکم فشار داد که نزدیک بود با لگد بزنم به تخمهاش!!
-شما چقدر چهرهتون آشناس!؟!
-آره، برای من هم چهرتون آشناس!
نگاهی عمیق و ریزبینانهای به چهره پسرک کردم ، اما به نتیجهای نرسیدم! چهرهاش برای من هم خیلی آشنا بود! اما کجا دیده بودمش!؟
-آهااان شما چند هفته قبل با خالهتون همینجا گم شده بودین! من مسعودم!
چشمهای پسرک از خوشحالی برقی زد و دوباره دستم رو محکمتر از دفعه قبل فشار داد!!
-آره راست میگین، خیلی مخلصیم قربان، منم سعیدم!!
دوست داشتم بلند توی صورتش داد بزنم “به تخمممممم!!! دستم رو ول کن دیوث” !!!
اما لبخندی زدم و از دیدنش ابراز خوشحالی کردم!
سعید که با دیدن من بین اونهمه غریبه ، جونی دوباره گرفته بود و احساس میکرد از خطر تجاوز دسته جمعی جون سالم به در بُرده!!! من رو به سمت ماشینش کشوند و وقتی نزدیکش شدیم با صدای نچندان بلندی داد زد؛
-ساناز، بیا ببین کی اینجاس!؟
با دیدن دختر زیبای شهره، دوباره ضربان قلبم بالا رفت و از حالت عادی خارج شدم! یعنی این دخترک تا چند ساعت دیگه میره پیش عشق من!! فقط کافیه دنبالش برم تا بتونم امشب مامان شهره رو ببینم! ای جونم…
-سلام
-سلام ساناز خانم ، خوبین؟ من مسعودم، همون…
-بله شناختمتون!! شما خوب هستین ؟
-آفرین به حافظهٔ شما!! ممنونم، بله خداروشکر، مادرتون در چه حالن؟ خوب هستند انشالاه!؟
-بله،ایشونم خوب هستند، مرسی.
چند دقیقهای به خوش وبش کردن و مرور خاطرات اون شب گذشت و گرم صحبت بودیم که باز وسوسه شدم و با پیش کشیدن بحث مشروب ، خواستم عیار ایمانشون رو محک بزنم!! وقتی مکث و لبخند قبلِ «نه مرسی!!» شون رو دیدم ، فهمیدم این دوستان هم اهل دلن!! و احتمالا با چندتا تعارف دیگه مثل شهره وا میدن و بعد از طریق اونها خیلی راحت میتونم به شهرهٔ زیبام برسم!
-سعید جان ما یه ساقی داریم که بهش میگیم کیمیاگر! شرابش رو میده به ما و برای خودش از دورد شراب ، کنیاکی میگیره که نمونهاش تو دنیا نیست!! امشب شانس شما یه شیشه از اون کیمیای کمیاب رو توی ماشین دارم، اگه بچههای خوبی باشین ، نفری یک پیک بهتون میدم تا بال دربیارین!!
نگاهی معنادار بههم کردند و همنطور که سعی میکردند لبخند وسوسهشون رو قورت بدن ،تنهاشون گذاشتم و چند لحظه بعد با شیشهٔ کیمیاگر برگشتم پیششون!!
دو پیک برای سرمستی زوج پرنشاط کافی بود!
جادوی کیمیاگر و هوای بهاری و جمع دوستان، ترکیبی بود که باعث سرمستی و نشاط فزایندهای شده بود که کمتر زمانی مثل اون رو میتونستم به یاد بیارم!!
ساناز و سعید با موزیک درحال پرواز بودند و دوستان من،
درحال جمع کردن لوازمشون!
-بابا زشته تازه این دو گل نوشکفته دارن از محیط لذت میبرن یه چند ساعت دیگه بمونین باهم میریم، دیگه!!
-مسعود جان حالت خوبه داداش!!؟ چند ساعت دیگه!؟ تا همینجاشم زنامون خونه راهمون نمیدن!! چند ساعت دیگه بجای خونه باید بریم محضر پای سند طلاقمون رو امضا کنیم!!
-خاک برسر من که با شما زن ذلیلها رفیقم!
همون موقع سعید با شنیدن صحبتهای من و دوستانم ، وسط رقص و دلبری از ساناز بلند داد زد؛
-مسعود جون امشب خودم میرسونمت، بمون داداش!!
تعارف سعید بنظرم خیلی صمیمی اومد و برای اطمینان بیشتر، با نگاهی دوباره به اون تایید و تاکید بر موندنم رو گرفتم و با لبی خندون سویچ ماشینم رو به دوستان متاهلم دادم و چند دقیقه بعد من موندم و زوج سرمست!!
انقدر مشروب کیمیاگر سنگین و قوی بود که خود استاد هم با چهار-پنج پیک لپهاش گل مینداخت و لبخند مستیش از صورتش محو نمیشد!
-بچهها یه پیک دیگه بریزم؟
-اره عزیزم ، بریز مسعود جونم
سعید با رفتن دوستان من ، رفتارش کاملا تغییر کرده بود و خیلی جسورانه ساناز رو جلوی من در آغوش میگرفت و به اسم رقص از بدن خوش فرم دختر خالهٔ سرمستتر از خودش مستفیض میشد!!
ریختم و نیامدند و خودم خوردم و باز دوباره ؛
-سعید بیا دیگه ول کن اون طفلیرو ، خوردیش لعنتی!!!
-الان میایم داداش!
پیک اونها پر بود و پر ماند! ولی من با دیدن دلبریهای دختر شهره ، حسابی تحریک شده بودم و به یاد مادر و بجای دختر، پر کردم و خوردم !!!
انقدر ادامه دادم که دیگه باز نگه داشتن پلکهام برام سخت شده بود و بوی علفهای بهاری و صدای جیرجیرک عاشق دوباره توی ذهنم قوت گرفت و با لبخندی عمیق به پرواز دراومدم، چند سانت از روی زمین جدا شده بودم و صدای خندههای مستانهٔ ساناز و سعید رو همچنان میتونستم بشنوم و چند لحظه بعد به تاریکی مطلق رسیدم.
سکوت بود و سکوت !
-مسعود جان حالت خوبه داداش!؟
جوابی جز لبخند برای سعید نداشتم و قبل از اینکه بفهمم لبخند زدهام یا نه دوباره به خوابی عمیق فرو رفتم و از اون شب فقط چند تصویر نامفهوم برام باقی موند!!
صبح وقتی چشمم رو باز کردم سعید رو پایین تختی که روش خوابیده بودم دیدم! نگاهی به اطرافم کردم و با گرفتن دستم جلوی چشمهام به پنجره غرق در نور نگاهی کردم و بعد نگاهی به ساعت روی دیوار، با دیدن ساعت کمی جا خوردم! خیلی وقت بود که حال و هوای شش صبح ، زمین رو ندیده بودم!! به آرومی از تخت پایین اومدم، با نگاهی به اطراف فهمیدم که دیشب حسابی گلاب زدهام و بعد از بیهوش شدنم سعید من رو آورده خونهٔ خودشون!!
دوباره روی تخت نشستم و با نیم نگاهی به بیرون پنجره حس غریبی بهم دست داد ، نور شدید خورشید مثل پردهای نورانی مانع دیدن منظرهٔ بیرون میشد.
حس عجیبی داشتم و بخاطر نور و سکوت و نسیم دلانگیزی که از بیرون میاومد میتونستم حدس بزنم که خارج از محیط شهری هستم! با کلافهگی دستی به سرم کشیدم و بین دو راهی خوابیدن مجدد و بیداری بودم که درب اتاق بازشد!!
-سلام، بیدار شدی!؟
-سلام سهیلا خانم ،صبحتون بخیر، ببخشید مزاحمتون شدم!!
واای خواهر شهره بود !!! تصور زنی که عشق بازی من رو با خواهرش دیده و بجای اعتراض با ما همراهی هم کرده، برام تحریک کننده بود! چه برسه دوباره بخوام از نزدیک ببینمش!! اما اتفاقی که فکرش روهم نمیکردم ، پیش اومده بود و توی اتاق خواب پسر سهیلا نشسته بودم و داشتم تو چشمای شریک جرمم نگاه میکردم !!
لبخند سهیلا همچنان مرموز بود و مثل اون شب گیجم کرده بود! نمیتونستم تشخیص بدم که از دیدن دوبارهام خوشحال شده یا میخواد سر به تنم نباشه!!؟
چند لحظه بالا و پایینم رو نگاهی کرد و بعد از مکثی کوتاه با انگشت به بیرون اتاق اشاره کرد؛
-بیا بیرون!
پشت سر سهیلا از اتاق بیرون رفتم و همنطور که انتظارش رو داشتم ، خیلی بیادبانه بدون اینکه به پشت سرش نگاهی بکنه ، به سمت پذیرایی و بعد آشپزخونه حرکت کرد و من هم مثل جوجه اردک زشت ، پشت سر زیبای مغرور به راه افتادم!!
با اینکه لباس ورزشی کاملاً پوشیدهای تنش بود، اما اندام زیبای سهیلا از زیر اون بلوز و شلوار جذب هم حسابی دلبری میکرد و وقتی راه میرفت کون درشتش همزمان با موهای بلند و سیاهش شروع به رقصیدن میکردند و دل هر جنبندهای رو میلرزوندن!!
روی میزنهارخوری داخل آشپزخونه، صبحونه مختصری چیده شده بود و وقتی سهیلا با دست به یکی از صندلیها اشاره کرد ، متوجه شدم داره دعوتم میکنه که با اون صبحونه بخورم!
-خوب بازهم شما!!
-آره به خدا! بازهم من! ببخشید توروخدا دیشب باعث دردسرتون شدم!
-ببین پسر جان، یه موضوع مهمی هست که دلم نمیخواد دوبار تکرارش کنم.
اون شب رو کلا از توی ذهنت پاک کن!
-ببخشید کدوم شب!؟
-آفرین! معلومه پسر عاقلی هستی!
با اینکه من واقعا سوال پرسیده بودم اما سهیلا فکر کرد دارم اون شب رویایی رو انکار میکنم و یه صد آفرین خوشگل ، چسبوند به گوشهٔ دفتر خاطراتم!
سهیلا با اون متانت و وقارش حسابی قابل احترام و البته ترسناک بود ، طوری که حتی با دیدن برجستگیهای اندام زیباش هم ، لحظهای نتونستم به فکر سکس کردن باهاش بیفتم!! یه پا خانم ناظمی بود واسه خودش!!
-خوب سهیلا خانم ، ممنون از پذیرای خوبتون، من با اجازهتون کمکم رفع زحمت میکنم.
-عه کجا! بشین صبحونهات رو بخور، الان بچهها هم بیدار میشن با هم میرین.
-نه ممنون از لطفتون ،باید برم به کارهام برسم
-شاید شهره هم برای بردن ساناز بیاداا!!
لبخندی معنادار به سهیلا زدم و مثل خودش با کمی مکث بهش گفتم؛
-خوب ،حالا که بیشتر فکر میکنم کار زیادی ندارم ! میتونم یک ساعت دیگه هم بمونم!
-بذار به شهره بگم تو اینجایی!!
رفتار سهیلا کمی گرمتر و خودمونیتر شده بود و منم کمکم نظرم نسبت بهش درحال تغییربود!! وقتی گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با لبخندی شیطنت آمیز به شهره گفت؛ “حدس بزن کی اینجاس!!”
کیرم نیمخیز شد و محو تماشای راه رفتن سهیلا شدم، دور میز نهارخوری تاب میخورد و همونطور که داشت به شهره خط میداد با لوازم آشپزخونه هم بازی میکرد!!
نمیدونم چرا جوگیر شدم و به خودم اجازه دادم برم کنار سهیلا و به هوای گرفتن گوشی و صحبت با شهره ، کمی هم با سهیلا معاشرت کنم!!
-عه ! این چه کاریه !؟
-گوشی رو بده من ، میخوام خودم باهاش صحبت میکنم!
با نادیده گرفتن اخم سهیلا ، دوباره نزدیکش شدم و کمی خودم رو از پشت به سهیلا چسبوندم ، هنوز نرمی بدنش رو کامل لمس نکرده بودم که طوری با آرنجش توی شکمم کوبید که چشمام سیاهی رفت و از شدت درد خم شدم و با دو دستم شکمم رو گرفتم!!!
-آآآآی !!! سهیلااااا!!! این چه کاری بود آخه!!؟!
سهیلا حتی زحمت برگشتن و نگاه کردن به من روهم به خودش نداد و همنطور که من خم شده بودم و صورتم تقریبا نزدیک کونش بود به صحبت کردنش با شهره ادامه داد؛
-آره همونه ! اگه خواستی زودتر بیا!
دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و وقتی دیدم خودش سر شوخی رو باز کرده ، همنطور که پشت سرش خم شده بودم ، سرم رو به کون درشت و جذاب سهیلا نزدیک کردم و بینیم رو لای شیار کونش کشیدم!
منتظر برخورد خشن بعدیش بودم اما سهیلا خیلی با متانت سرش رو به سمتم چرخوند و همنطور که به چشمهای من خیره شده بود، با لبخند از خواهرش خداحافظی کرد و خیلی ریلکس گوشی رو هم سر جاش گذاشت!
لبخند ملیح و سکوت سهیلا رو به عنوان چراغ سبزی برای معاشقه تصور کردم و با گرفتن کون نرمش با ولع بیشتری خوردن و بوسیدنم رو ادامه دادم و سهیلا بدون هیچ حرکت خاصی چند لحظهای به من حریص اجازه داد تا کونش رو زیارت کنم!!
لطافت لباس و نرمی بدن سهیلا با عطر دلانگیزی ترکیب شده بود و هوش از سرم برده بود! و مثل انسانهای جادو شده ، قلب و ذهنم مطیع سهیلا شده بود!
وقتی چند قدمی از من فاصله گرفت، با همون جذبهٔ زنانه خودش لبخندی نصفه و نیمه بهم زد و با عشوه به سمت درب اصلی خونه به راه افتاد؛
-بیا اینطرف
چیزی جز چشم برای گفتن نداشتم! و وقتی به درب خونه رسیدم از دیدن منظره حیاط یا بهتر بگم، باغ بیرون خونه حیرت کردم!!
هوای پاک و کوههای زیبا و درختان چنار سر به فلک کشیده، منظرهای روحنوازی ساخته بودند که انسان از دیدنش سیر نمیشد.
-آهای، کجایی!؟ بیا اینطرفی!
-هان! باشه عزیزم!
ماشین پر از خاک سعید گوشهای از باغ پارک شده بود و وقتی لکههای بالا آوردنم رو روی درب و شیشهٔ عقب ماشین دیدم ، بیشتر خجالتزده شدم و سعی کردم با دیدن مناظر اطراف ذهنم رو از گندی که دیشب زدم، دور کنم!
با اینکه باغ بزرگی بود، اما خیلی با سلیقه و وسواسگونه فضا سازی شده بود ، شمشادهای نسبتاً بلندی در کنار راهروهای سنگفرش شده تا انتهای باغ کشیده شده بودند، و سهیلا همچنان بدون توجه به من ، دسته کلیدشرو به آرومی تاب میداد و با انگشتش ضربههایی یکنواخت به اون میزد و با آرامش در یکی از همین راهروهای زیبا، به سمت انتهای باغ در حرکت بود!
-سهیلا جان ؟ جایی میخوایم بریم!؟
-بیا شما!
-اگه میخوای سوپرایزم کنی باید بگم من قلبم ضعیفهها! نمیشه بگی چیکار میخوای بکنی!؟
-خیر!
-خیلی ممنونم!!
بالاخره جلوی اتاقکی شبیه به خونهٔ سرایداری ایستاد و با باز کردن قفل آویز ، برای اولین بار سهیلا خانم تعارفم کردند که اول من وآرد بشم!! با لبی خندون و سرشار از حماقت دوباره ‘چشمی’ گفتم و وقتی خواستم از کنار سهیلا رد بشم ، دستی به کون لطیفش کشیدم و بوسهای سریع از گونهاش کردم و قبل از اینکه سهیلا بخواد واکنش خشونتآمیزی انجام بده ، وآرد اونجا شدم!
اتاقک مملو از ادوات و لوازم کشاورزی و باغبونی و بوی تند سمهای درختی کل فضا رو پر کرده بود!!
نگاهی متعجب به سهیلا کردم و گفتم؛
-خوب؟ چی میخوای اینجا نشونم بدی که توی خونه نمیتونستی!؟
بدون اینکه جواب من رو بده به من پشت کرد و مشغول بستن درب اتاقک شد و منم باز از موقعیت استفاده کردم و از پشت بهش چسبیدم و کیرم رو لای شیار کونش گذاشتم و با دستهام سینههای نرم و درشتش رو گرفتم و از لای موهای بلندش بوسهای به گردن خانم بداخلاق زدم و منتظر واکنشش شدم!!
اما سهیلا آروم و با شخصیت، لبخندی بهم زد و بدون اینکه مقاومتی بکنه به سمت دیگه اتاقک که درب فلزی تیرهای داشت رفت و بعد از کنار زدن چندتا بیل و لوازم باغبونی، خیلی آروم مشغول باز کردن قفلهای اون شد!
سهیلا، قفل باز میکرد و من زیپ و دکمه!! با سکوت و لبخند سهیلا ،جسارتم بیشتر شده بود و بعد از باز کردن زیپ شلوارم و بیرون انداختن و مالیدن کیرم به کون لطیف سهیلا ، هر دو دستم رو داخل شلوار ورزشی سکسیش کردم و از روی شورتش ،کس و کون و رونهای نرم و صیقلیش رو میمالیدم و غافل از اون چیزی که قرار بود به سرم بیاد ، غرق در شهوت و لذت شده بودم!!
-سهیلا !؟ تو خونه مخفی داشتی و رو نمیکردی، آتیش پاره !!؟
-آره!! بیا تو!
سرمست و پر از شهوت ، چشمی گفتم و وارد اتاقک بعدی شدم!
-واااای ، پسر چه خبره اینجا!!
با روشن شدن لامپ داخل اتاق ، منظرهای غیرمنتظره جلوی چشمام ظاهر شد! انتظار دیدن اتاق عملی نسبتا تمیز و مرتب، پشت انباری بهم ریخته و کثیف رو نداشتم!!
تمام اتاق رو سرامیکهای سبز کم رنگی پوشونده بود و ابزارهای پزشکی، خیلی منظم روی کابینت بزرگی چیده شده بود و تخت پزشکی عجیبی وسط اتاق قرار داشت!!
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم ، سهیلا درب اتاق رو از داخل بست و بدون اینکه چیزی بگه به سمت دیگهٔ اتاق که کابینت اونجا بود حرکت کرد، بعد از اینهمه وقت تازه کمی ترس و دلهره به سراغم اومده بود و دهنم خشک شده بود!
-سهیلا !؟ اینجا چه خبره!؟ چیکار میخوا…
جملهام با صدای موزیک قطع شد و وقتی سهیلا با لبی خندون به سمتم اومد، کمی خودم رو جمع و جور کردم ؛
-نترس نره خر نمیخوام بکشمت!!
کمی از رفتارم ،خجالت کشیدم و با دیدن برخورد سهیلا، خیالم کمی راحت شد ، حدس میزدم احتمالا فقط میخواد مثل فیلمهای پورن با شلاق و ابزار، سکس کنه!! و خبری از آسیب زدن و انتقام گرفتن نیست!!
برای پنهان کردن استرسم لبخندی به سهیلا زدم و با گرفتن سینههای درشت و لطیفش ، خودم رو براش لوس کردم و گفتم؛
-شما قبلاً مارو کشتین خانوم خوشگله!! بازهم اگه خواستین ما در خدمتیم!
-واقعا!؟ دوست داری بمیری!؟
-بابا دارم شوخی میکنم!! یه مقدار جنبه داشته باش دیگه خواهر!! حیف این لبها نیست که بخواد درباره مرگ صحبت کنه!!؟
لبهام رو روی لبهای سرد سهیلا گذاشتم و با دو دستم کون نرمش رو چنگ زدم و چند قدمی با اون به عقب رفتم و با لمس لبهٔ تخت ، سعی کردم روی اون بشینم، چند لحظه بعد سهیلا خودش رو از من جدا کرد و وقتی کنار کابینت ایستاد با لبخندی مستانه لبه تیشرت ورزشیش رو از پایین گرفت و خیلی آروم اون رو درآورد! دوباره آب دهنم رو قورت دادم و بشکنی توی دلم زدم و خیلی موادب روی تخت منتظر حرکت بعدی سهیلا شدم!!
ای جونم به این بدن!! سوتین سیاه سهیلا با پوست سفید برفیش تضاد زیبایی ایجاد کرده بود، عاشق اون قسمت سینهاش شده بودم که بخاطر کوچیک بودن یا سفت بستن سوتینش از کنارههای اون بیرون زده بود و از من دلبری میکرد!
-بیا اینجا خوشگل خانوم!
سهیلا همنطور که به چشمام خیره شده بود و لبخند میزد ،به آرومی سینههای جذابش رو میمالید و با عشوه چند قدمی به سمتم اومد و منم خیلی زود به مراد دلم رسیدم و قسمتهای بیرون زدهٔ سینههای سهیلا رو غرق در بوسه کردمشون و بعد از درآوردن سوتینش چند دقیقهای خودم رو با خوردن و لیسیدن سینههای نرم و لطیفش خفه کردم و بعد از سیراب شدن از سینههای زیبای مغرور ، از تخت پایین جستم و سریع تیشرت و شلوار خودمرو درآوردم و به سهیلا هم کمک کردم تا شلوار ورزشی سکسیش رو دربیاره.
چه بدنی داشت این دختر، کاملا مشخص بود که به صورت حرفهای ورزش میکنه و حسابی به خودش میرسه! هیکل سفید و ورزشکاریِ سهیلا در مقابل شکم و اندام چاق و پر پشم من هم تضاد زشتی ایجاد کرده بود و برای همین کمی نسبت به علاقه زیاد سهیلا به ادامهٔ این رابطه مشکوک شده بودم!! نکنه واقعا دختره روانیه!؟ شایدم من خیلی براش جذابم!!
زنی میانسال با بدنی سفید و مرمرین که مثل حوریهای بهشتی چهرهٔ زیبا و موی بلندی داشت ، جلوی من ایستاده بود تا با دستانم نوازشش کنم ! به هر سمتی که میرفتم شهوت بود و لطافت !
همنطور که روی تخت نشسته بودم احساس کردم که دیگه کیرم درحال انفجاره! اما سهیلا فقط دست نوازش به سر کیرم میکشید و گویا قصد چشیدن طعم کیرم رو نداشت!! با اون نوازشهای سرد سهیلا کارم راه نمیافتاد و وقتی دیدم متوجه نیازم نیست ، زدم به در پرویی و بهش گفتم؛
-عشقم یخورده برام میخوری!؟
-باشه! بخواب تا برات درستش کنم!!
وقتی دراز کشیدم ، سهیلا با کمی تاخیر بالای سرم حاضر شد و با همون لبخند مرموزش، دستمالی رو جلوی دهنم گذاشت و چند لحظه بعد باز سکوتی به عمق سکوت شب قبل رو تجربه کردم و وقتی گیج و منگ چشمهام رو باز کردم ،دست و پاهام رو به تخت بسته دیدم!!
درد نسبتا خفیفی زیر تخمهام احساس میکردم و صدای مشاجرهٔ دو زن رو از بیرون اتاق به گوشم میرسید! کلافه و عصبانی از بسته بودن دستهام ، داد زدم ؛
-سهیلااااا!!؟!؟
چند لحظه بعد شهره با چشمهایی سرخ از گریه وآرد اتاق شد و خیلی سریع درب اتاق رو پشتش بست!
-سهیلا جان تو برو عزیزم خودم درستش میکنم، تور جون مامان برو بذار خودم درستش میکنم!!
سهیلا که گویا پشت در ایستاده بود با اصرار خواهرش آروم شد و با ضربهای محکم به در جواب خواهرش رو داد و بعد ساکت شد!
-شهره !!؟ اینجا چه خبره!؟
-هیچی عزیزم، آروم باش الان بهت توضیح میدم.
-چه توضیحی میخوای بدی!؟ دست و پاهام رو باز کن!
-باشه عزیزم ، اونم باز میکنم، فقط آروم باش قبلش باید یه چیزی رو بهت بگم!
صندلی چرخداری رو به سمت خودش کشید و بعد از چند ثانیه سکوت ، دستی به بدن لخت و در بندم کشید و بدون اینکه به چشمهام نگاهی بکنه ، گفت؛
-من و سهیلا هر دو باهم از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شدیم و تا ده سال پیش همه چیزمون اوکی بود تا اینکه یه روز شوهر سهیلا با کلی از پساندازشون غیبش زد و سهیلا رو با سه تا بچه و کلی بدهی تنها گذاشت!!
-خوب اینها چه ربطی به من داره!!! شهره دستهام رو باز کن!!
بازهم دستی به بدن من کشید و با آه بلندی ادامه داد ؛
-بعد از اون سهیلا خیلی بهم ریخت و کارهای احمقانهای انجام داد که باعث شد پروانهٔ پزشکیش روهم باطل کنند!! کمکم اوضاعش وخیمتر هم شد و تبدیل به یه زن مرد ستیز شد!!
برای همین آوردمش اینجا که کمتر تو محیط شهری و بین مردم باشه، اینجا سرش به گل و گیاهها گرمه…
-شهره چی داری میگی، لعنتی!!؟ میگم دستام رو باز کن !! نشستی کنتر من داری داستان حسین کُرد تعریف میکنی!!؟
-سهیلا وازکتومی کردتت!!!
چند لحظه مکث کردم و حرف شهره رو دوباره تو ذهنم مرور کردم! وازکتومی چی بود!؟ هاااا!!! چییییی!!!
-سهیلا چیکااااار کرده با من!!!؟؟؟؟
-به خدا الان جلوش رو گرفتم والا میخواست بیاد کل این دم و دستگاهت رو بکنه و بندازه جلوی سگ!!!
وقتی شهره دستش رو زیر تخمهام گذاشت دادم بلند شد!!
-آخ ببخشید عزیز دلم!! تورو خدا سهیلا روهم ببخش !!! به خدا دست خودش نیست!!
کمی شرایط و اتفاقات خوب و بدی که میتونست با برخورد اون لحظهام برام پیش بیاد رو برای خودم سبک و سنگین کردم و خیلی سریع با لبخندی به شهره گفتم ؛
-عزیز دلم چرا ناراحت باشم، اصلا خودمم دلم نمیخواست در آینده بچهدار بشم!! از سهیلا باید تشکر هم بکنم که زحمت بیمارستان رفتنم رو هم کم کرده!!!
با قلبی پر از درد ، بخاطر آزاد شدن از دست اون بیمار روانی، با زبون بازی و لبخند طلب کمک میکردم و کمی بعد بالاخره موفق شدم تا دل شهره رو به دست بیارم. دست و پاهامرو با کمی شک و تردید باز کرد و با کمک خودش بعد از پوشیدن لباسهام، آهسته و خرامان به سمت امارت سهیلا به راه افتادیم ، اما درد تخمهام هر لحظه بیشتر میشد و توان راه رفتنم کمتر!!
-میخوای عزیزم یخورده اینجا بشین استراحت کن ، عجلهای نیست !!
مسیر پنج دقیقهای مثل کوهی شده برام و هرچقدر راه میرفتم به تهش نمیرسیدم!! دیدن و لمس بدن شهرهٔ زیبای شب که چند هفته انتظار دیدنش رو میکشیدم ، توی اون شرایط تبدیل به کابوسم شده بود و دیگه دوست نداشتم حتی ببینمش! فقط دلم میخواست به هر طریقی که شده از اون خونه لعنتی بزنم بیرون و دیگه پشت سرم روهم نگاه نکنم!!
-خوب ، خواجه مسعود!! حالا بازهم دوست داری بامن سکس کنی!؟
تلخندی به سهیلا که به درب ورودی تکیه زده بود زدم و برای کم کردن عیش پیروزیش جواب مثبت عاشقانهای بهش دادم!!
-بله عشقم! چرا که نه!! شما توی قلب منی، عزیز دلم!!!
لبخند پیروزمندانهٔ سهیلا ، تبدیل به بهت و حیرت شد و با کنار رفتنش از جلوی در تونستم با کمک شهره وآرد خونه بشم و روی کاناپهای توی پذیرایی بشینم!
پچپچهای شهره رو میتونستم حدس بزنم، احتمالا داشت خواهر روانیش رو دعوت به آرامش میکرد، جای شاکی و متهم کاملا عوض شده بود و احتمالا با آروم شدن سهیلا من باید ازش عذرخواهی هم میکردم!
چند لحظه بعد شهره با لبی خندون کنارم نشست و آروم گفت؛
-مسعود جان! یه چیزی میگم خوب بهش فکر کن! سهیلا از تو خوشش اومده!!! میگه دوست دارم توهم توی این خونه زندگی کنی!! ببین اگه قبول کنی قول میدم تا آخر عمرت تاٌمینت میکنم!
نگاهی به شهره انداختم و بعد به چهرهٔ خندان سهیلا که کنار اوپن ایستاده بود و منتظر جواب خواستگاری خواهرش از من بود کردم و
نگاهی به ساعت روی دیوار و آهی از ته دل… ساعت هنوز هشت صبح بود !!
نوشته: viki