آقاجون
“آقا جون قوربونت بشم مگه نگفتم تنهایی بیرون نیا”.
همون جور که با صورت متعجبش بهم زل زده بود، گوشهی چادرم رو به دستش گرفت و گفت: “دختر جون، تو چقدر شبیه نرگسی. اومدم دنبال نرگس بگردم تو میشناسیش؟ از صبح رفته هنوز برنگشته!”.
دستش رو محکم تو مشتم گرفتم و سعی کردم کمی آرومش کنم: “نرگس منو فرستاده دنبالت، خودش کار داشت نتونست بیاد، الانم توی خونه منتظره تا تو برگردی”.
از “مش بایرام” میوه فروش بازارچه تشکر کردم و به سمت خونه راه افتادم. با گذشتن از جلوی مغازههای بازارچهی محلمون که کل دوران بچگیم، توی زمین خاکیش با بچههای هم سن و سالم قد کشیدم، به سر دربند تنگ و باریک خونمون رسیدم. با دیدن امید که از پشت فرمون ماشینش بهم خیره شده بود قدم هام رو تند کردم.
آقاجون رو به اتاقش بردم و سراغ آشپزخونه رفتم. با حس کردن بوی سوختگی برنج، صورتم رو چنگ زدم و همزمان که اجاقگاز رو خاموش میکردم زیر لب، خودم رو نفرین کردم.
صدای داد و فریاد آقاجون باعث شد گره از اخمم باز بشه. پشت سر هم داد میزد: “نرگس، با اون تلفن کم حرف بزن؛ خواهرات واسه ما نون و آب نمیشن. بوی سوختگی غذات کل محله رو برداشته”.
کفگیر رو روی قابلمه گذاشتم و با رسیدن به آقاجون محکم بغلش کردم. با انگشتام به موهای کم پشت سفید رنگش حالت دادم و صورتش رو بوسیدم.
با جدا شدن ازش چشمام به گودی چشماش افتاد و با دیدن چین و چروک صورتش، غم عجیبی رو توی اعماق دلم حس کردم. پیرهنش رو مرتب کردم و چند بار پشت سر هم بوسیدمش.
دستام رو تو دستاش گرفت و گفت: “تو دختر نرگسی؟ چقدر چشمات شبیه چشمای نرگسه… نرگس رو ندیدی؟ از صبح رفته هنوز برنگشته!”.
همین طور که سوالات تکراریش رو میپرسید از سر جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم؛ سفره رو روی زمین پهن کردم و با گذاشتن سبزی خوردن و خورشت قورمه سبزی روی سفره، آقا جون رو سر سفره آوردم.
بعد از خوردن شام، به اتاقش بردم و کمکش کردم توی رخت خوابش بخوابه. دوباره با همون نگاه آشنای متعجب و با چشمای خاکستریش بهم خیره شد و گفت: “دخترم میشه رادیو رو روشن کنی هزار و یک شب گوش کنم؟”.
از این که یادم رفته بود رادیو رو از تعمیر کار سر محله بگیرم حرصم گرفت و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و بهش گفتم: “الهی من قوربونت بشم آقاجون. رادیو خراب شده بود. امشب من به جاش برات قصه میگم”.
ابروهاش رو بالا داد و با اخم، چشماش رو ازم برگردوند و در حالی که باهام قهر کرده بود گفت: “دختر جون فکر نکنم تو بلد باشی قصه بگی. پاشو برو از اینجا. راستی! تو نرگس رو ندیدی؟ از صبح رفته ولی هنوز برنگشته. اگه دیدیش بگو رادیو خراب شده!”.
لبخند روی لبم محو شد. کم مونده بود از حرص بزنم زیر گریه! آخه چرا باید یادم میرفت رادیو رو از تعمیر کار بگیرم. اگه آقاجون خوابش نگیره و بدخواب شه همش تقصیر توئه شهرزاد!
چشمام تر شده بود و تار میدیدم. شمرده شمرده کلمه هام رو پشت سر هم به زبون آوردم: “یکی بود یکی نبود غیر از منو و آقاجون هیچکس نبود…”.
بعد از این که آقاجون پلکهاش سنگین شد، با روشن کردن چراغ خواب و کشیدن پتو به روی آقاجون، پاورچین از اتاق خارج شدم.
از هجوم افکار پریشونم به دوش حموم پناه بردم تا کمی از سنگینی روز تکراری نحسم رو به دست فراموشی بسپرم.
جلوی آینه موهام رو با کِش بستم و پشت مُژههام سرمه کشیدم. با انگشتام گونههای برجستم رو لمس کردم و توی آینه به چشمای بادومی شکل قهوهای رنگم خیره موندم. ماتیک جیگری رو از توی کشوی میز بیرون آوردم و با دقت روی لبهام کشیدم. آرایشم رو نصفه رها کردم و با بی حوصلهگی همهی لوازم آرایش رو توی دستم جمع کردم و توی کِشوی میز آرایش پرت کردم.
جلوی تلویزیون روی زمین پخش شدم و طبق عادت بعد از روشن کردنش، صفحهی موبایل رو باز کردم. اولین کاری که همیشه انجام میدادم چک کردن پروفایل مخاطبی بود که از چندین سال پیش با استیکر قلب مشکی ذخیره کرده بودم.
کاملاً احتیاط کردم که پیامهایی که توی این مدت نخونده بودم رو باز نکنم. چند دقیقه به عکس عاشقانهی پروفایلش خیره موندم و با نگاه کردن به عکس چهرهش چشمام رو بستم.
بعد از اینکه شهریار سر رفتن به فرنگ با دختر مورد علاقهاش پافشاری کرد، من شکستن قلب مامان نرگس رو شنیدم. آقا جون لج کرد و خیلی قاطع و بدون اینکه دستهاش بلرزه، در رو باز کرد و رو به شهریار گفت: “برو به سلامت” و بعدا خودش رو به بی خیالی زد و به اتاقش رفت و تا صبح چراغ رو روشن گذاشت.
شهریار اون شب چمدونش رو بست و دست دختر مورد علاقهاش رو گرفت و برای همیشه زندگی غم گرفتهی ما رو ترک کرد و رفت.
دوم دبیرستان بودم که خونه بعد از شهریار به خونهی ارواح تبدیل شد. آقاجونم دیگه نمیدونست سال چندمم. مامان به مدرسه نمیومد. بیشتر از هر زمانی، توی خونهی آشنای خودمون احساس تنهایی میکردم.
من به فاصله سیزده سال از شهریار به دنیا اومده بودم. مامان نرگس عاشق شهریار بود. انگار پسر عزیز کردهش به جونش بند بود. از بچگی به این عشق مادر پسری حسادت میکردم و همیشه آرزو داشتم که ای کاش من به جای شهریار بودم.
توی خونمون، مامان با حرف زدن از شهریار، آقاجون رو عصبی میکرد و آخر سر با داد و دعوا روسریش رو دور سرش میپیچید و آقاجون به اتاقش میرفت و اعتصاب غذا میکرد!
کل دلخوشیم شده بود خرج کردن هفت هزار تومنی که صبح به صبح توی کیفم میذاشتن. هر روز بعد مدرسه، با دوستم “مهسا” به کافهی نزدیک مدرسه میرفتم و با سفارش دادن قهوهی ترک، مشغول صحبت کردن میشدیم. مهسا هر روز بعد از خوردن قهوهش ازم جدا میشد و تو پارک پشت مدرسه یواشکی با دوست پسرش دیدار میکرد.
بعد از رفتنش، مشغول خوندن رمان هایی میشدم که از کتابخونهی مدرسه امانت میگرفتم. وقتی چند صفحه از رمان رو میخوندم، با نگاه خیره به فنجون خالی قهوه، خودم رو به دل قصه میزدم و ساعتها برای خودم خیالبافی میکردم.
توی همون پاتوق، مهسا متوجه نگاه سنگین پسری شد که هر روز روبروی میز ما مینشست و هر موقع شیطنتش گل میکرد و میخواست سر به سرم بذاره، با کنایه از حسم به اون پسر میپرسید.
از خجالت گونههام گل میانداخت و صبرم لبریز میشد. با عصبانیت ازش میخواستم دیگه این بحث رو کِش نده.
موقعی که مهسا ازم جدا میشد، فرصتی پیدا میکردم تا از زیر چشمم، تموم حرکاتش رو در نظر بگیرم.
اون میز دنج گوشهی کافه، بهترین رفیقم شد و وقتی به خودم اومدم تازه متوجه شدم که نه به خاطر اینکه سرم رو گرم کنم، بلکه بیشتر به خاطر اون دو چشم مشکی که از زیر عینک شیشه گرد، بهم خیره میشه به کافه میرم.
تا نگاهم بهش میافتاد، خودش رو به بیخیالی میزد و از زیر همون کتاب توی دستش، حرکاتم رو زیر نظر میگرفت.
خجالت میکشیدم و خودم رو مشغول میکردم؛ ولی حتی یک لحظه هم نمیتونستم از فکرش بیرون بیام. از این که پسری بهم توجه میکرد و من نمیتونستم مانعش بشم احساس گناه میکردم.
تصمیم گرفتم برای مدتی از اون محیط دور بشم. هر روز به بهونههای مختلفی که برای مهسا میتراشیدم، از رفتن به کافه امتناع میکردم و به خاطر همین، اوقات بیکاریم رو توی کتابخونه میگذروندم.
حس غریبی که برای اولین بار نسبت به یه پسر در من شکل گرفته بود، با دور موندن از گوشهی دنج کافه هر روز بیشتر از قبل من رو تحت فشار قرار میداد و بعد از چند روز، این ترک اجباری رو شکستم و دوباره واردش شدم. حس دوست داشتنی که توی کتابها خونده بودم، همین احساس شکل گرفته در من بود.
وارد کافه شدم و روی همون صندلی همیشگی، دیدمش. وقتی نگاهش بهم افتاد، پالتوی بلند مشکیش رو مرتب کرد و فنجون رو کمی به دهنش نزدیک برد.
دست و پام به لرزه افتاد. مدام نگران بودم که موقع نشستن روی صندلی به زمین نیفتم. هر از گاهی زیر چشمی حرکاتش رو زیر نظر میگرفتم. وقتی متوجه نگاهم میشد، چشماش رو ازم میدزدید و کل حواسش رو به کتاب توی دستش میداد.
همون روز با خوندن چند صفحه از رمان “دفتر خاطرات”، توی دل قصه غرق شدم و برای چند دقیقه از دنیای واقعی دور موندم.
با دیدن سایهای که فضای کم نور روی میز رو بیشتر تاریک کرده بود، رشتهی افکارم از هم گسست و با حس کردن حضورش درست بالای سرم، ضربان قلبم نامنظم شد.
بوی عطر تلخش با بوی قهوه ادغام شده بود. با چرخش صورتم به سمتش، برای چند لحظه بهم خیره موندیم. همون طور که کتاب رو روی میز میگذاشت، با لحن آروم و صدای خَش داری گفت: «“گتسبی بزرگ” این کتاب رو هم بخونین».
زمان متوقف شده بود و من محو تماشای صورتش شده بودم که از خجالت گونههای صورت سفیدش سرخ شده بود. همهی بدنم گُر گرفته بود به جز نوک انگشای دستهام که گلولهی یخ بود.
به تندی کتاب رو از روی میز برداشتم و از روی صندلی بلند شدم؛ با برخورد پام به لبهی میز، کم مونده بود به زمین بیفتم. بدون اینکه به سمتش برگردم، از کافه بیرون رفتم.
ریههام بیشتر از هر موقع این هوای سرد پاییز رو نیاز داشت. چند بار عمیق نفس کشیدم. مدام تصویر چهرهش رو جلوی چشمم تجسم میکردم. اگه کسی متوجه میشد چطور این گند رو جمع میکردم؟
حس گناه و عذاب وجدان یقهم رو میگرفت و آخر سر با توجیه کردن اینکه من اشتباهی مرتکب نشدم، آروم میگرفتم.
توی خونه در هر شرایط به فکر اون کتاب توی کوله بودم. موقع راه رفتن، موقع غذا خوردن و حتی موقعی که میخواستم معادلات ریاضی حل کنم. انگار تیکهی قابل توجهی از مغزم رو توی اون کتاب جا گذاشته بودم.
آخر شب به سراغش رفتم و گتسبی بزرگ رو چند بار بو کردم. کتاب، بوی عطرش رو گرفته بود. با کشیدن دستم روی جلدش، صفحه هاش رو ورق زدم. گلهای خشک شدهی توی کتاب، روی زمین پخش شد. وقتی کتاب رو ورق میزدم، به صفحهی دومش خیره موندم و جملهی عاشقانهی نوشته شده رو به آرومی زمزمزه کردم.
“کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد… و در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد… من با نخستین نگاه تو آغاز شدم”.
و در زیر اون دستنوشت، شماره تلفنی برام گذاشته بود. با دیدن نوشته، تصویر صورتش رو تجسم کردم. حس عجیبی در قلبم شکل میگرفت که لحظه به لحظه قسمت بزرگتری از روحم رو تسخیر میکرد. انگار من هم از همین نقطه دوباره متولد شده بودم.
اون شب، تصویر صورت پسرک، خواب رو از چشام گرفت و تا خود صبح بهش فکر کردم. هر چیز قشنگی که میساختم با ترسیدن از عاقبت کار، به یکباره فرو میریخت و روی سرم آوار میشد.
بالاخره بعد از چند روز فکر کردن، تونستم تصمیم بگیریم. شماره توی کتاب رو ذخیره کردم و با زنگ زدن بهش منتظر شدم تا جواب بده. با شنیدن صدای الو گفتنش به تندی دکمهی قرمز رو فشار دادم.
خودش بود، تُن صداش رو میشناختم. قلبم تندتر میزد. چشمام رو بستم تا به چیزی فکر نکنم. مدام صدای الو گفتنش توی گوشم تکرار میشد. آخه چرا بهش زنگ زدم؟
با ویبره موبایل، جنگ بین فکرای منفی و مثبت مغزم برای ثانیههای کوتاهی به صلح کشید. انگشتم رو روی دکمهی تایید گوشی فشار دادم و پیام رو باز کردم.
“چند روزه منتظرتم، مرسی که زنگ زدی!”.
از این که دستم رو شده بود حرصم گرفت. از کجا فهمیده بود من زنگ زدم؟ شاید منتظر یه نفر دیگه بود! دختر تو سیاست نداری؟ تو هم بهش رو دستی بزن!
بین افکارم گم شده بودم که متوجه شدم، حروف روی صفحه کلید موبایل رو فشار میدم. حتی نگاه نکردم ببینم درست تایپ کردم یا نه!
“خودت اون جمله رو نوشتی؟ خیلی قشنگ بود!”.
چند ثانیه بعد جواب داد.
“از یه جایی برداشتمش… رمان رو خوندی؟”.
جواب دادم: “نه هنوز، به زودی شروعش میکنم”.
اون شب، کلی از هم سوال پرسیدیم و صبحش، با چند پیام نخونده، در حالی که صفحهی موبایل باز مونده بود، از خواب بیدار شدم.
خیلی با احتیاط با همدیگه حرف میزدیم و حسی که نسبت به هم داشتیم رو، غیر مستقیم با اساماسهای عاشقانه به همدیگه حالی میکردیم.
بعد از آشنایی با “امید” زندگیم رنگ تازهای گرفته بود. جون تازه گرفته بودم و برای زندگی کردن دلیل محکمی داشتم.
هر روز کلی با هم حرف میزدیم و توی همون کافه، به چند ثانیه خیره موندن بهم قانع میشدیم. هر روز فقط چند دقیقه میدیدمش و کل روز با فکر همون چند دقیقه، زندگی میکردم.
توی همین مدت کم، به حدی با هم حرف زده بودیم که بدون اینکه یک نفر از خانوادش رو دیده باشم، همهی اعضای فامیلش رو میشناختم.
وقتی راجع به دیدنم حرف میزد، به بهونههای مختلفی از زیرش در میرفتم و بحث رو به موضوعات دیگهای میکشیدم.
وقتی دلم تنگ میشد بهش زنگ میزدم. خیلی زود بهش وابسته شده بودم. شنیدن صدای مردونش آرامبخشی برای دلتنگیام شده بود.
هر وقت دیر جواب میداد نگرانش میشدم. به حرفهای عاشقانهش نیاز داشتم. دیگه احساس گناه نمیکردم. توی دلم پر شده بود از حس دوست داشتن و دوست داشته شدن.
بالاخره تونستم به ترسم غلبه کنم و قبول کردم برای چند لحظه، توی پارک پشت مدرسه از نزدیک ببینمش.
دستم رو ها میکردم تا کمی گرم بشم. نیم ساعتی میشد که منتظرش بودم. از سوز سرما مچاله شده بودم. فکر میکردم که اصلاً نمیاد. زیر لبی به خاطر اینکه موبایلم رو یواشکی به مدرسه نبرده بودم، به خودم لعنت میفرستادم. میخواستم برگردم که از دور اسمم رو صدا زد.
“شهرزاد”!
به سمت صدا برگشتم. وقتی بهم رسید دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و در حالی که سینهش به خِش خِش افتاده بود سلام کرد. کمی خم شدم تا صورتش رو ببینم.
” از دست جِن در میرفتی؟”.
بلند خندید و گفت: “داداش سعید از جِن بدتره. با هزار تا بهونه تونستم از مغازه بیرون بزنم. نزدیک به عیده؛ نمیتونه به تنهایی مشتریها رو راه بندازه. همه که مثل من روابط عمومیشون بالا نیست!”.
بعدشم زد زیر خنده. کمی اخم کردم و گفتم: “اعتماد به نفس زیاد کار دست آدم میده امید آقا. راستی، اصلاً دوست ندارم روابط عمومیت برای مشتریهای خانوم بالا باشه”.
نوک انگشتام رو به دستش گرفت که به تندی انگشتام رو از قفل دستش باز کردم و چند قدم عقب رفتم. از این که سکوت کرده بود ناراحت شدم. وقتی جدی میشد و اخم میکرد، جذاب تر میشد. موقعی که دستش رو گرفتم، لبخندی کُنج لبش نشست و گفت:
“هیشکی نمیتونه جای تو رو بگیره! هیشکی! اینو هیچوقت از یادت نبر”.
صبر نکردم تا جملهش رو تموم کنه و گفتم:
“میدونستی وقتی اخم میکنی دلم میخواد برات بمیرم “.
سرش رو پایین انداخت و در حالی که داشت به حرکت پاهامون در کنار هم نگاه میکرد، به آرومی گفت:
“خدا نکنه”.
نمیدونستم وقتش شده یا نه؛ ولی باید سوالم رو ازش میپرسیدم. حتی اگه بهم دروغ میگفت بازم برام مهم نبود. فقط میخواستم با حرفش انگیزه بگیرم. از واکنش امید نسبت به این سوال میترسیدم ولی باید دلم قرص میشد؛ باید خودم رو قانع میکردم.
“امید؟! آخرش چی میشه؟ من خیلی میترسم. اگه یه روز منو نخواستی من چیکار کنم؟ اگه از اینکه برات کم باشم و دلت رو بزنم چی!”
از سوالام تعجب کرد. کمی سینهش رو جلو داد و چشماش رو ریز کرد و ضربهای به نوک دماغم زد و گفت: “وجود تو، شیرین ترین حس دنیاست. حسی که با تو دارم تجربه میکنم دیگه هیچوقت تکرار نمیشه. به زودی همه چی درست میشه بهت قول میدم”.
با حالت نگرانی گفتم: “آخه به این راحتی هم…”. اجازه نداد به ته جملهم نقطه اضافه کنم و با جدیت ادامه داد: “آخه بی آخه… چیزی نمیتونه احساس من رو نسبت به تو تغییر بده”.
وقتی کنارش بودم انگار عقربههای ساعت خیلی تند حرکت میکرد. زمان خداحافظی رسید بود. نوک انگشتای پام رو بلند کردم و دستام رو روی صورتش ستون کردم و جز به جز صورتش رو با دقت بررسی کردم.
“شهرزاد؟! دلم برات خیلی تنگ میشه”.
جملهم رو با قاطی کردن آهی از افسوس از پس حنجرهی بغض گرفتهم با لحن آرومی به بیرون فرستادم.
“منم همینطور. ببخشید حال مامان نرگسم خوب نیست. باید زود برم “.
با جدا شدن از امید، دستام رو توی جیب کاپشنم گذاشتم و به سمت خونه راه افتادم. تنم بوی عطر تلخش رو گرفته بود و هنوز هم جلوی چشمام با پالتوی بلند مشکیش ایستاده بود و بهم نگاه میکرد.
صدای آقاجون تا دم در میرسید که چند بار پشت سر هم با صدای بلندی میگفت: “چند بار باید بگم توی این خونه نمیخوام اسم شهریار رو بشنوم. خودش خواسته بره. نه خودم سراغش رو میگیرم نه اجازه میدم شما…”.
با دیدن من توی ورودی خونه، حرفش رو نصفه گذاشت و با تکون دادن سرش به اتاقش رفت. مامان نرگس روسری آبی گلدارش رو دور سرش پیچیده بود و نزدیک بخاری میلرزید.
هیچ مسکنی به جز آقاجون نمیتونست دردش رو درمون کنه. ولی انگار اینبار ماماننرگس تمارض نمیکرد! رنگ صورتش مثل گچ سفید و لبهاش خشک شده بود. تب داشت و به خاطر سردرد ناله میکرد.
سعی کردم دمای بدنش رو با پاشوره پایین بیارم ولی هرکاری کردم از تبش کم نشد. هر چی هم آقاجون خواهش و التماس کرد که به بیمارستان برن، به حرفش گوش نداد.
میخواستم پیشش بمونم؛ ولی با اصرارش مجبور شدم به مدرسه برم. بعد از تموم شدن کلاسهام، مسیر کوتاه مدرسه تا خونه رو دویدم.
توی خونه کسی نبود. از نگرانی دلم شور میزد. تا شمارهی آقاجون رو بگیرم، صد بار مردم و زنده شدم. بعد از اینکه فهمیدم آقاجون راضیش کرده به بیمارستان برن آسوده خاطر شدم و تونستم کمی بخوابم.
هوا تاریک شده بود که با صدای چرخش کلید از خواب پریدم. نگرانی در چهرهی در هم آقاجون موج میزد. به سمت اتاقش رفت و در اتاق رو بست.
پشت سرش راه افتادم و وارد اتاقش شدم. آقا جون از پنجرهی اتاق، به باغچهی حیاط خونه خیره شده بود. فکرش به حدی مشغول بود که متوجه حضورم نشد. بعد از این که اسمش رو صدا زدم به سمتم چرخید.
“آقاجون، مامان نرگس کجاست؟”.
نفس عمیقی کشید و جواب داد: ” تو بیمارستان! دکتر گفته چند روز باید بستری باشه”.
اجازه نداد سوال دیگهای بپرسم و با لحن سردی که از حس خستگی و کلافگی سرشار بود ادامه داد: “شهرزاد خیلی خستم! میخوام کمی خلوت کنم”.
با حس ترس و مظلوم نمایی کردن گفتم: “من میخوام شب رو پیش مامان نرگس بمونم”.
اخم کرد و عصبی تر شد و جواب داد: “تو بخش آی سی یو، اجازه نمیدن کسی همراه بمونه. برو بگیر بخواب. فردا میبرم از پشت شیشه ببینیش”.
بغض بیخ گلوم رو گرفته بود. کم مونده بود اشکام سرازیر بشن.
“آخه آی سی یو چرا؟ مگه کسی که سر درد داره بستری میشه؟”.
صبرش از سوالاتم به سر رسید و کمی صداش رو بلند کرد: “از سر لج دو سه روزه انسولین تزریق نکرده. وقتی این موضوع رو فهمیدم به زور و اصرار به بیمارستان بردمش. دختر تو درس و مشق نداری وایسادی اینجا منو سیمجیم میکنی؟!”.
صبح زود به چشمای پف شدهم، آب پاشیدم. دنبال آقا جون راه افتادم و به بیمارستان رفتیم. از پشت شیشه آی سی یو مامان نرگس رو میدیم که چشماش رو بسته بود و از راه لولهای که به دهنش وصل بود، با سُرنگ دارو میریختن!
با دیدنش تو اون وضعیت، طاقتم به سر رسید و اشک چشمم دوباره سرازیر شد. بعد از چند دقیقه پرستاری با میز چرخدار قرمز رنگی، سراسیمه به سراغ تخت مامان نرگس اومد.
چند لحظه بعد، همهی کادر بخش وارد اتاق شدند. انگار اتفاق بدی افتاده بود. پرستاری که لباسش با بقیه فرق میکرد، به پسری که یونیفرم خاکستری پوشیده بود اشاره کرد پردهی پنجره رو پایین بیاره. از بالاتکلیفی دیونه شده بودم.
آقاجون بعد از حرف زدن با دکتر، دستاش روچند بار روی سرش فرود آورد و روی زمین پخش شد. چند قدم نزدیک شدم.
“غم آخرت باشه دخترم”.
آقا جون خودش رو مقصر میدونست. تو همین چند روز به اندازهی ده سال شکسته و پیر شده بود. من سرد و بیروح بودم. باورم نمیشد که مامان نرگس مرده بود. خونه از عطر وجودش پر بود و هنوزم بغل بخاری در حالی که روسریش رو به دور سرش پیچیده، تصورش میکردم.
مهسا بهم دلداری میداد و مثل یه خواهر دلسوز باهام درد و دل میکرد. امید فرشتهای بود که قبل از این اتفاق وارد زندگیم شد تا تحمل این مصیب برام کمی راحت بشه. مثل یه دوست قابل اعتماد بهم گوش میداد و آشوب وجودم رو آروم میکرد.
بند به بند وجودم عطر تنش رو نیاز داشت. صداش تنها آهنگی بود که با شنیدنش آروم میگرفتم. اگه میدیدمش، میتونستم همهی دلخوریهام و غصههام رو روی سرش خالی کنم. بعدشم بغلش میکردم و از اینکه باهاش بد حرف زدم، ازش معذرت خواهی میکردم.
بعد از چهلم مامان نرگس، توی همون پارک پشت مدرسه به دیدنش رفتم. بغلش کردم و توی آغوش پر از حس امنیتش، بغض چند روز اخیر رو با ریختن اشکم روی پالتوش خالی کردم.
بهم خیره شدیم. به حدی نزدیکم شده بود که گرمی نفسش رو روی صورتم احساس میکردم. وقتی لبامون بهم چسبید چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم.
بدنم داغ شد؛ با گره خوردن لبامون، توی سینههام گردش خون بیشتر شد. لای پام خیس شده بود. لذت عجیبی توی وجودم شکل گرفته بود. ناشیانه زبونم رو داخل دهنش میبردم و با بیرون کشیدنش لبش رو گاز میگرفتم.
با هر بوسه، عطش رسیدن به لبهاش زیاد میشد. شورتم خیس بود و نم ترشحات آلتم تا زانوهام پایین میاومد. وجودم پر از شهوت و لذت بود؛نمیتونستم لرزش پاهام رو کنترل کنم. هول از روی صندلی پارک بلند شد و با ترس گفت:
“شهرزاد فرار کن!”.
با دیدن سربازی که با باتوم توی دستش بهمون نزدیک میشد، از پشت پارک تا خونه بدون اینکه حتی یک ثانیه به عقب برگردم دویدم.
خیلی ترسیده بودم؛ صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم. به امید زنگ زدم و وقتی فهمیدم تونسته از دست پلیس در بره کمی آسوده خاطر شدم.
روزها پشت سر هم میگذشتن… به جای دو نفر نفس میکشیدم. جای دو نفر نگران میشدم و جای دو نفر زندگی میکردم.
آقاجون هر از گاهی یادش میرفت که من دخترشم. بعضی از روزها که فکرش خیلی مخدوش میشد بهم نرگس میگفت. چند بار توی بازارچهی سر محله گم شده بود. دکتر درمونش رو شروع کرد تا کمی روند فراموشیش رو کند کنه.
تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و بیخیال دیپلم گرفتن شدم. درس میخوندم که چی بشه؟ مگه کسی که پارتی نداره توی این مملکت به جایی میرسه؟ اصلاً گیریم به جایی هم رسیدم… باید جون میکندم تا جزئی از پلهی ترقی برای از ما بهترون میشدم و آخرش، زیر پاهاشون لهم میکردن و از روم رد میشدن.
مهسا نصیحتم میکرد. گوشم از این نصیحتهای کلیشهای و تکراری پر بود. وجود آقاجون بلندتر از سقف آرزوهامه. بدون حضورش همهی هدفم پوچ و بدون مفهومه.
امید از اینکه کمتر بهش توجه میکنم، ازم شاکی بود. بیتابی میکرد و مدام از دیدنم حرف میزد.
به خاطر اتفاقی که توی آخرین دیدار افتاده بود ترس داشتم و با یاد آوری اون روز، ازش میخواستم کمی صبر کنه و منتظر بمونه تا موقعیت مناسبی پیش بیاد.
سالگرد مامان نرگس رد شده بود که بهم گفت: دکترها پدر زنِ داداش رو جواب کردن؛ قرار بود چند روز داداشش دست زنش رو بگیره و به شهرستان برن.
با این که از مدت ها پیش راجع به این خلوت دو نفره به تفاهم رسیده بودیم ولی بازم دلم شور میزد و آشفته خاطر بودم. فکرای بدی که به مغزم میومد، از شور و شوق رسیدن به آغوشش کم میکرد.
“شهرزاد، خر نشو! اگه یکی ببینه به اون خونه میری میخوای چیکار کنی؟ اگه یه وقت داداشش برگرده و منو اونجا ببینه باید چه خاکی روی سرم بریزم؟ اگه امید اونی که تو ذهنت برای خودت ساختی نباشه چی؟ اگه دوستاش…”
ته همهی سوالات بیجوابم ختم میشد به اینکه:
نه! امید هیچوقت با من این کار رو نمیکنه”. بالاخره منطقم دستاش رو جلوی قلبم بالا برد و تسلیم شدم.
روسری زرشکیم رو روی سرم انداختم. کمی از موهام رو جلوی چشمم ریختم. لبام رو با ماتیک قرمز سرخ کردم و روی مژههام سُرمه کشیدم. با نگاهی پیروزمندانه به دختر توی آینه به سمت آدرسی که برام فرستاده بود راه افتادم.
چند قدم به رسیدنم مونده بود که بهش زنگ زدم. ازش خواستم در خونه رو باز کنه. با شلوار و پلیور مشکی در حالی که با دیدنم دهنش از تعجب باز مونده بود، توی ورودی خونه روبهروم وایساده بود.
“عه! امید برو اونور … الان همسایه ها میبینن”.کنار کشید و به تندی داخل خونه شدم.
روی مبل دراز کشیدم. سر جاش خشک شده بود و مثل جن زدهها بهم نگاه میکرد!
“چیه جن دیدی امید … تو که نترس بودی! از هیچی نمیترسیدی”.
بلند خندید و کمی نزدیکم شد و گفت: “فرشتهای شبیه جن ندیده بودم که به لطف شما از نزدیک دیدم”.
“میدونستی خیلی بی نمکی؟”.
کنارم نشست و با فشار دستش، چونهم رو به سمت خودش چرخوند.
“خیلی دوست دارم”.
ضعف کردم، وا رفتم و بهش خیره موندم. میخواستم ازش بپرسم که میخواد با قلب من چیکار کنه؟ با همین سه کلمه نقطه ضعفم رو نشونه گرفت و احساسات قلب خستم رو بیدار کرد.
لبم رو روی لبش فشار دادم. با دیدن چشمای خمار شدهش، اشتیاقم رو برای تحریک کردنش بیشتر کردم.
با برخورد گرمای نفسش به گوشم، شهوتم دو برابر شد. جفتمون با عطش زیاد غرق بوسیدن هم شدیم. با فشار دادن سینهم، خودم رو از قفل لبش جدا کردم و آه کشیدم.
انگشتاش رو روی بدنم حرکت داد و با مکیدن رگ گردنم دستش رو به زیر سوتینم رسوند. با فشار دادن نوک سینهم، دستم بیمهابا وسط شلوارش جابهجا شد.
از سرمای دستش بدنم منقبض شد. نفسهام به شماره افتاد. با حس لذتی که به سراغم اومده بود، گاهی لبام رو از لباش جدا میکردم تا نفس بگیرم. آه خفیفی کشیدم و دوباره خودم رو بین لبهاش غرق کردم.
تا به خودم بیام دکمههای مانتوم رو باز کرد و نوک سینههام رو با دندونش فشار داد. درد از سینههام شروع شد و موقعی که بین پام رسید، جای خودش رو با حس لذتبخشی عوض کرد.
انگشتش از نافم رد شد و به برجستگی کسم رسید. پاهام رو بهم فشار دادم. با فشار دادن پاهام روی هم، حرکت انگشتش رو قبل از رسیدن به کسم متوقف کردم.
با فشار دادن لبش روی لبم پاهام از هم باز شد و دستش رو روی کسم حرکت داد. با لمس کردن کسم، آخ خفیفی گفت و دستش رو کمی بیشتر به بین پاهام فشار داد. لای پام خیس بود. از خجالت بازوم رو روی چشمام گذاشتم تا باهاش چشم تو چشم نشم.
با تند کردن حرکت دستش روی کسم، فشار دهنش رو روی سینههام بیشتر کرد. دستم رو به زیر شلوارش رسوندم و کیر کلفت و سفتش رو به مشتم گرفتم.
با جابهجا کردن بدنم، شلوارم رو پایین کشید و با لمس کردن کسم، زبونش رو روی آلتم حرکت داد. به خاطر لذتی که به سراغم اومده بود، با دندونم پوست لبم رو کندم.
طعم خون لبم با بوی عطر تلخش قاطی شد و هورمون های دخترونم رو تحریک کرد.چند بار سعی کردم کمرم رو بالا بگیرم و به حرکت زبونش روی کسم نگاه کنم.
موهاش رو چنگ زدم و سرش رو به سمت کسم فشار دادم. صدای نفسهامون ریتم و سمفونی خاصی به فضای ساکت خونه داده بود. کمرش رو چنگ زدم و با شل شدن بدنم، خالی از شهوت شدم.
این حس سرشار از خالی شدن رو فقط موقعی که قطرههای آب دوش حموم، به کسم برخورد میکرد، چند بار تجربه کرده بودم.
بغلش کردم و پشت سر هم بوسیدمش. زیپ شلوارش رو باز کردم و کیرش رو بیرون آوردم. روی زمین زانو زدم و کلاهک کیرش رو توی دهنم گذاشتم.
همهی کیرش رو توی دهنم جا دادم و به سمت گلوم فشار دادم. چشماش خمار شد و صدای خَش دار پر از آه کشیدنش پس زمینهی مهمونی دو نفرمون شد.
ازم جدا شد و به سمت زمین هلم داد. روم دراز کشید و کیرش رو بین پاهام تنظیم کرد. گرمی و حرکت کیر سفتش رو لای چاک کسم احساس میکردم.
دوباره حس شهوت خفتهی وجودم بیدار شد. چند بار کمر زد. کم مونده بود دوباره به اوج برسم. زمان ارضا شدنم رو با صدای نالههاش هماهنگ کردم. کیرش رو از بین پاهام بیرون کشید و آب لیزش رو روی کمرم خالی کرد. دستم رو به سمت کسم بردم و با چند اشاره به روش، ارضا شدم و بیحال کنارش افتادم.
نفسهام منظم شد. بغلش کردم و چشمامون رو بستیم. وقتی بیدار شدم همه جا تاریک شده بود.
سه سال از دوستیمون گذشت. خیلی بیشتر از قبل بهش وابسته شده بودم. همین ملاقات کردن و عشق بازیهامون توی هر خلوت دنجی که پیدا میکردیم، دلخوشی جفتمون شده بود.
حال آقاجون هرروز بدتر میشد و از چند سال پیش زمان براش متوقف شده بود. امید تحت فشارم قرار میداد و دنبال موقعیت میگشت تا به خواستگاریم بیاد.
هر بار، حال آقاجون رو بهونه میکردم و ازش میخواستم کمی بهم فرصت بده. ته همهی حرفامون به بحث ازدواج میکشید و آخرش با دعوا کردن، برای چند روز از همدیگه قهر میکردیم.
از طرف خانوادهش تحت فشار قرار گرفته بود و مامانش اصرار میکرد که با دختر عموش ازدواج کنه.
به دختری که اصلاً ندیده بودم حسادت میکردم و هر موقع ازش حرف میزد با فشار دادن دندونام، با حالت عصبی بهش جواب میدادم.
طولانیترین قهر و بیخبری ازش رو تجربه میکردم. هر شب چند مسیج دلتنگی بهم میفرستاد و دوباره ناپدید میشد. هر بار که روی موبایلم پیام میومد به امید اینکه میخواد باهام آشتی کنه، با شوق و اشتیاق پیام نخونده رو باز میکردم. سر شب دوباره بهم اساماس داد.
هیجانزده پیامش رو باز کردم. “شهرزاد مرگ یه بار شیون یه بار! تو که قصد نداری بهم جواب بدی. عاشق تو بودم خودتم میدونی ولی میخوام با دختری که خانوادم برام انتخاب کرده زندگی کنم”.
با خوندن کلمه به کلمه از این پیام، دنیا روی سرم آوار شد. تصویر قشنگی که از امید ساخته بودم به رنگ سیاه در اومد و کدر شد.
با رفتن امید از زندگیم، بیشتر توی باتلاق تنهایی گیر کردم. همه چیزم رو باخته بودم و چیزی برای از دست دادن نداشتم.
با سوالات مهسا راجع به امید، شک عجیبی توی وجودم جوونه میزد. قرار گذاشتم تا از نزدیک ببینمش و به همهی سوالاش جواب بدم.
“-چرا باهمدیگه ادامه ندادین؟ شما که خیلی با هم خوب بودین!”.
“+بعضی وقتها خیلی دلم براش تنگ میشه. وقتی ناراحتم دلم براش تنگ میشه چون اون تنها کسی بود که اجازه میدادم متوجه ناراحتیم بشه. وقتی اتفاق خوبی برام میفته دلم براش تنگ میشه چون دوست داشتم تموم اتفاقات رو با شور و شوق بهش تعریف کنم. باهاش درد و دل میکردم و میتونستم با خیال آسوده از همه چی باهاش حرف بزنم ولی انگار قسمت هم نبودیم”.
گوشهی چشمم رو پاک کردم و گفتم:
“تو از کجا میدونی”.
بغلم کرد و در حالی که چشماش خیس شده بود گفت: “امید ازم خواسته باهات حرف بزنم. اون واقعا عاشقته! میگفت تصمیمش رو گرفته بود تا با دختر عموش ازدواج کنه ولی شب اون روز همه چی رو بهم زده. میخواد باهات آشتی کنه و منو واسطه کرده”.
در حالی که برای برگشتن آماده میشدم گفتم:
“از طرف من بهش بگو خیانت خیانته! چه موقع حرف زدن چه موقع عمل کردن”.
نوری که از پس شیشهی پنجره به روم میتابید چشام رو اذیت کرد و اجازه نداد دوباره به خواب برم. چند بار سر جام غلت زدم و آخر سر با مالش مچ دستم که به خواب رفته بود با خمیازهای چشمام رو تا نیمه باز کردم.
چند دقیقه به سقف زل زدم و بعد از بلند شدن، به اتاق آقاجون رفتم. پشت سر هم اسمش رو صدا زدم. با لبخندی که گوشهی لبش داشت چشماش رو بسته بود.
انگار خواب مامان نرگس رو میدید که به من توجه نمیکرد. چند بار صداش زدم و وقتی جوابی ازش در نیومد، نگران شدم و چند قدم جلو رفتم. دستاش سرد بود. سرم رو روی سینهش گذاشتم. قطرهای از گوشهی چشمم روی پیرهنش افتاد.
“آقاجون، پاشو قوربونت بشم. غلط کردم رادیو رو از تعمیر کار نگرفتم. تو رو مرگ شهرزاد پاشو با من قهر نکن. آخه من به جز تو کسی رو ندارم. آقا جون توووووروخدا پاشو”.
انگار خدا با یکی از فرشتههاش سر صبر من شرط بسته بود. همهی عزیزانم رو یک به یک ازم میگرفت و با شماتت تنهاییم رو مدام بهم یادآوری میکرد.
وقتی شهریار و مهسا وارد خونه شدن زخم کهنهم سر باز کرد و خودم رو به بغل شهریار زدم و دل سیر گریه کردم.
سر قبر آقاجون متوجه نگاه سنگین و غمگین امید شدم. دوست داشتم جلو تر برم و هر چی عقده توی دلم مونده بود، روی سرش خالی کنم. اصلاً چرا اومده بود اینجا؟
بعد از اینکه جمعیت کم شد، به خاطر اینکه مهسا جاسوس دو جانبه شده بود از خجالتش در اومدم. مهسا شهریار رو سمت ماشین برد و بهم چشمک زد.
چند قدم به امید نزدیک شدم. سعی کرد حالت خونسردیش رو حفظ کنه و با پایین انداختن سرش ازم پرسید: “چرا بهم جواب نمیدی؟”.
نمیتونستم جوابی برای سوالش پیدا کنم و سکوت کردم. با دیدنش تنم گُر گرفته بود. مگه میتونستم برای متانت و آقاییش نمیرم؟
دهنم رو باز کردم و گفتم: “خیانت خیانته…”.
وقتی با نگاه جدی به چشمام خیره شد، دلم ریخت. دهنش رو باز کرد و گفت.
“هنوزم جوابت منفیه؟”.
پایان
نوشته: secretam__