آخرین سکس من در دفتر املاک

سلام رفقا
اولین باره که دارم داستان مینویسم بد و خوبش رو ببخشین اما کاملا واقعیه
من ایمانم ۲۷ سالمه و داستانی که میخوام براتون بگم برای دوسال پیشه اون موقع خیلی دنبال کار میگشتم و هرچی آگهی به با شرایط من جور بود و زنگ میزدم تا اینکه یه آگهی رو خوندم که خیلی شرایط خوبی داشت وقتی تماس گرفتم گفتن دفتر املاکه پورسانت خوبی داره و حضوری تشریف بیارین منم آدرس رو گرفتم که سمت آجودانیه بود و رفتم اونجا دو طبقه بود طبقه پایین پیک موتوری و طبقه بالا املاک بود از پله ها بالا رفتم دیدم یه خانومی تقریبا ۳۰ ساله قدبلند با موی مشکی و چشم ابروی مشکی اونجا پشت میز نشسته گفت چند لحظه تشریف داشته باشین منم نشسته بودم ولی خدایی محو بدن خانومه شده بودم دیگه صبر کردم تا خانومه که اسمش لیلا بود بهم گفت بفرمایین داخل منم رفتم و فرم پر کردمو دیگه رئیسش گفت اینجا تازه تاسیس و شما اولین نفر هستی و بازم قراره نیرو بگیریم و خوشحال میشیم در خدمتتون باشیم منم تشکر کردم و موقع رفتن چند ثانیه ای خیره موندم به منشیه که یهو فهمیدم و خودم جمع و جور کردم و خداحافظی کردم و اونم یه لبخند زد و رفتم.همینجوری می‌گذشت و رابطه من با اون خانم صمیمی تر میشد و فهمیدم یه بار ازدواج کرده و طلاق گرفته به خاطر اعتیاد شوهرش الان با مادرش و پدرش و برادرش زندگی میکنه.خیلی هواش رو داشتم موقع غذا گرم کردن اول غذای اون رو میذاشتم و هرزگاهی چای براش می‌ریختم و همین کارای من باعث شده بود که بهم نزدیک نزدیک تر بشه.تا یه شب داخل واتس آپ یه پیام عاشقانه برام فرستاد هیچ وقت یادم نمیره داخل پیام نوشته بود به ماه تابان سوگند که میوه عشق را به هنگام رسیدن خواهم چید .داشتم دیوونه میشدم از خوشحالی تپش قلب عجیبی گرفتم لحظه شماری میکردم فردا برسه ببینمش.فرداش وقتی صبح زود اومدم نگاهش رو میدزدید از من مثل اینکه خجالت بکشه آخه من جوابش رو تو واتس آب ندادم انقدر شوکه بودم وقتی که رفت برای خودش تو آبدار خونه چای بریزه دل و زدم به دریا پشتش ظاهر شدم آروم در گوشش گفتم دوستت دارم.برگشت و یه نگاه با عشق بهم کرد و نفهمیدیم چی شد یه لبامون روهم قفل شد بعد سریع خودمون و جمع جور کردیم کسی چیزی نفهمه .وقتی ساعت هشت تعطیل کردیم شروع کردیم به پیام بازی باهم قرار شد به جای ساعت هشت صبح که لیلا درو باز میکنه چون کلید دستشه ساعت شیش جفتمون دفتر باشیم چون جایی نداشتیم که بریم.وقتی رسیدیم بدون معطلی رفتیم بالا اون کیفش رو منم کولم رو پرت کردم و چسبیدیم بهم تا جایی که میتونستیم لب می‌گرفتیم از هم حسابی لب و زبون و گردن و لاله گوشش و خوردم.آروم دست انداختم دکمه های مانتوش رو باز کردم دیدم یه تاپ سفید قشنگ تنش کرده از روی تاپ سینه هاش رو میمالوندم ولی همچنان لبام رو لباش قفل بود تاپش رو دادم بالا چی میدیدم یه سوتین مشکی با سینه های سفید ۷۵ اونم معطل نکرد و پیرهن منو باز کرد و پرت کرد کنار.زبونم و از زیر گلوش کشیدم تا چاک سینه هاش آروم سوتینش رو باز کردم عطر تنش داشت دیوونم می‌کرد نوک سینه هاش از روی شهوت سیخ سیخ شده بود حسابی شروع کردم به خوردن سینه هاش و زبونم و دور نوکش میچرخوندم و هرزگاهی یه گاز کوچولو از نوکش میگرفتم اونم تو موهام دست می‌کشید و بدتر حشریم می‌کرد با دستم از روی شلوارش کسش رو میمالیدم و با همراهی خودش دکمه شلوارش رو باز کردم نشوندمش رو میز خودم تا راحت شلوارش رو دربیارم سرمو بردم سمت کسش و از روی شرتش که خیس آب بود یه بو کردم و بهش گفتم جون چه بوی شهوتی روانی تر شد و می‌گفت توروخدا ایمان معطل نکن منم شرتشو درآوردم و این کس به این تمیزی رو فقط تو فیلم ها دیده بودم معطل نکردم شروع کردم به خوردن کسش حسابی براش میخوردم و چوچولش رو میک میزدم و زبونم توش میچرخوندم و با دستهام سینه هاش رو میمالوندم چند دقیقه ای که گذشت فهمیدم بدجور لرزید و سرمو بین پاهاش نگه داشت و محکم فشار داد رو کسش فهمیدم ارضا شد حسابی ازم لب گرفت و گفت ممنونتم تکیه بده نوبت منه منم که کیرم داشت میترکید شلوار و شرتمو باهم داد پایین شروع کرد به خوردن کیرم حسابی با ولع می‌خورد و منم تو ابرا بودم و دو دقیقه ای که خورد گفتم بسه دیگه طاغت ندارم دوتا دستاش رو گذاشت رو میز قمبل کرد منم یه تف به سر کیرم زدم آروم آروم میمالیدم رو کسش میگفت ایمان بکن توش خواهش میکنم منم یهو دادم داخل یه نفس عمیق کشید و شروع کردم تلمبه زدن از زور شهوت دو دقیقه بیشتر نکشید که آبم اومد و پشت کمرش خالی کردم برش گردوندم و لباش و بوسیدم و گفتم ممنونم اونم گفت من از تو ممنونم سریع رفتیم خودمون رو ترتمیز کردیم آماده کار شدیم که کسی بویی نبره و در ورودی رو هم بازکردیم. بعد از یه مدت هم پسرخالش اومد خواستگاریش و ازدواج کرد منم از اونجا زدم بیرون و دیگه هیچ خبری ازش ندارم امیدوارم هرجا که هست خوشبخت باشه ممنونم که داستانم رو خوندین و وقت گذاشتین.ایمان

نوشته: ایمان

دکمه بازگشت به بالا