جوگندمی وحشی (۱)
نشسته بود گوشه تخت که آفتاب نیمی از آن را روشن کرده بود. باد پرده حریر گلبهی را میرقصاند. هنوز صورتش را نشسته بود. جای امین روی تخت خالی بود. به سکس دیشبشان فکر کرد. بیفایده بود. دیشب هم هر چه میدانست انجام داده بود امین را تحریک کند. میخواست امین مثل پورناستار محبوبش باشد. قوی، بیتاب، بیرحم و پر از هوس. امین اینها نبود. وقتی کسی ذاتش جور دیگری باشد نمیشود. نمیشود او را عوض کرد. نمیتوان به مرغ، پریدنِ عقاب را یاد داد. مرغ، مرغ است، عقاب عقاب.
امین مرغ بود. روی ستاره جان نداشت، انگار رمقش را از او گرفتهاند. پنج دقیقه زورش را میزد و تمام! تمام! نرم بود. انگار مردانگیاش را گرفته باشند. از همه بدتر، هر چه ستاره میگفت گوش میداد. تسلیم بود. رامِ رام. ستاره مرد پر از هوس بیقراری می خواست که او را بیرحمانه روی تخت بیندازد، و از بدنش سوءاستفاده کند.
دوباره روی تخت دراز کشید. دستان ظریف و زنانهاش را روی شکمش گذاشت و به فکر فرو رفت. انگار نمیخواست به زندگی کسل کنندهاش برگردد. تصویر امین با آن آلت کوچک و اندام متوسط را تصور کرد. کنار چهرهی امین، امیرعلی ظاهر شد. دوست دوران بچگی امین. قدبلند، خوشپوش و چهارشانه. ستاره حتی نمیدانست چرا به امین بله گفته بود. در خیالش کنار امیرعلی ایستاد و از سر تا پایش را برانداز کرد. صورت استخوانی، چشمهای بزرگ و نافذ که گره ابروهایش باعث شده بود همیشه کمی اخمو به نظر بیاید. ته ریش مرتب و جوگندمیاش به آن قد و قامت جذابیت هنرپیشهها را داده بود. امیرعلی بینقص بود. با دستان بزرگش می توانست ستاره را بلند کند. هر کاری بخواهد با او بکند. از همه نظر ایدهآل بود. اما چیزی که همیشه چشم ستاره را میگرفت، برجستگی خشتکش بود. ستاره حتی یک بار توانسته بود دزدکی خط کیر امیرعلی را وقتی روی مبل نشسته بود و حواسش به تلویزیون بود، ببیند. دلش برای امیرعلی غنج رفته بود. در خیالش سرش را روی سینه امیرعلی گذاشت و دستش را آرام آرام روی برجستگی شلوارش گذاشت. دوست داشت امین را به خاطر آن سکس بیرمق که هیچ وقت در آن ارضا نمیشد، تنبیه کند. خشتک امیرعلی را از روی شلوار پارچهای فشاری داد. زیپ امیرعلی را پایین کشید، دستش را فرو کرد. حالا گرمای کیر مردانهی امیرعلی را از زیر شورتش حس میکرد. با انگشتانش رگهای کیر امیرعلی را لمس کرد. فکر کرد به سختی انگشت شصت و اشارهاش به هم میرسند. بعد فکر کرد میتواند از عهده این همه بر بیاید؟ بدنش به امین عادت کرده بود. به 12 سانت قلمی باملاحظه.
شورتش خیس شده بود. دوست داشت امیرعلی بلندش کند تا اتاق خواب، بیندازدش روی تخت و با همه هیکل مردانهاش روی او بخوابد. امین دیگر در خیال ستاره حضور نداشت. محو شده بود. ستاره بود و امیرعلیِ آرزوهای خیسش. دستش روی آن 18 سانت کلفت و داغ میلغزید و باعث میشد آنچه به دست گرفته بود بزرگتر شود. روی لب ستاره لبخندی نشسته بود که بوی رضایت میداد. امیرعلی بهشت پرگناه ستاره بود، قدبلندتر و خوش پوشتر و خوش چهرهتر. ستاره میخواست در این سرزمین پر از هوس بماند و هیجانِ بودن، آرام بودن، نفس کشیدنها را با جان و دل بچشد. به موهای مجعد و خوش فرم امیرعلی نگاه کرد که به دقت با دست مرتب شده بود. بعدها فهمید امیرعلی همیشه با دست موهایش را مرتب می کند. تازه 40 ساله شده بود.
جوگندمی قدبلند و چهارشانهاش آنجا بود و حالا دستش را حلقه کرده بود دور کمر ستاره. آرام آرام انگشتانش را روی پهلوی ستاره میلغزاند. آنقدر آرام که ستاره به سختی لغزش انگشتها را روی آن پوست ظریف زنانه حس می کرد. جثه نحیف زنانه را به طرف خودش کشید. ترس و هیجان وجود ستاره را گرفت. دلش غنج رفت برای این تفاوت بزرگ: قد و بالای سنگین و مردانه امیرعلی و ظرافت جثه زنانهاش که کاملاً در آغوش آن مرد جا شده بود. این تسلیم بودن، ضعیف بودن در مقابل مرد چهارشانهی یک شبهاش را دوست داشت. رانهایش را به هم چسباند، این فشار کوچک باعث میشد کس کوچک و هنوز دخترانهاش جمع شود و حال خوشایندی به تمام بدنش بدهد. میخواست با او بازی کند. میخواست عروسک باشد برای امیرعلی، هر کاری دوست دارد با او انجام بدهد. میخواست مایه هوسرانی امیرعلی باشد. کنارش ایستاده بود.
امیرعلی خم شد. دستش را دور پای ستاره حلقه کرد و با همان دست بلندش کرد. حالا ستاره روی دستهای امیرعلی بود. بازوی مردانه امیرعلی را زیر باسنش حس میکرد. دامن مشکی کوتاهش در اثر آن حرکت ناگهانی بالا رفت و باعث شد امیرعلی کمی از نیمه بالایی رانش را ببیند. خجالت کشید. ولی هنوز خوشایند بود. امیرعلی تماشاگرش بود. چشمان مردانه پر از شهوتش هم خریدار بود، هم تحسین کننده. لبش را به لب ستاره چسباند و بیمقدمه مکید. لب پایین ستاره بین دو لب امیرعلی گیر افتاده بود. نفسش بند آمد. شورتش خیستر شد. با دستی که آزاد بود موهای ستاره را گرفته بود. میخواست در اختیارش باشد. مسلط باشد. رئیس اتاق خواب باشد. ستاره را از بالا روی تخت پرت کرد. پاهایش بیاختیار باز شد، دامنش بالا رفت و امیرعلی شورت قرمز رنگ زیر دامن کوتاه ستاره را دید. خیسی وسط شورت را هم دید. ستاره مبهوت بود. نمیدانست امیرعلی کی فرصت کرد دکمههای پیراهنش را باز کند تا آن سینه ی ستبر مردانه را نشانش دهد. یکی از پاهای ستاره را گرفت و به گوشه تخت کشاند. حالا دو دست مردانه روی پهلوهای ستاره بود و گوشه شورت ها را گرفته بودند. بی صبر و بیقرار شورت را از پای ستاره بیرون کشید و به گوشهای انداخت. آرام زمزمه کرد: «امیرم یواااشتر». گفته بودم «امیرم». انگار سالها معشوقهاش باشد. نمیدانست چه شد در همان لحظه فکرش به حلقهاش جلب شد که امین ششم اردیبهشت 4 سال پیش به دستش کرده بود. پاهایش باز مانده بود، تمام خودش را در اختیار آن اندام درشت مردانه گذاشته بود. با پاهای بازش مردانگی را دعوت کرده بود. میخواست امیرعلی را درون بدنش حس کند. میخواست امیرعلی با پایینتنهاش تکانش بدهد و بعد پرش کند. میخواست درد امیرعلی را بین پاهایش، زیر نافش بچشد.
نمیتوانست لحظههای بعد را پیشبینی کند. منتظر بود زبان امیرعلی زنانگیاش را مک بزند، شیار کسش را بلیسد، بین پاهایش بلغزد. هر چه در فیلمها دیده بود همین بود. امین هم همین کار را میکرد. گیریم ناشیانه و ملالآور.
پای ستاره را گرفته بود و به گوشه تخت کشانده بود. خنکی لحاف روی تخت هم خوشایند بود، هم کمی از حرارتش کم میکرد. به سمت صورت ستاره آمد، روی گردنش نشست به دهانش اشاره کرد یعنی که «باز کن». همین را دوست داشت. حتی به خودش زحمت حرف زدن نداده بود. کیر کلفت مردانهاش را بیملاحظه بین لبهای کوچک ستاره گذاشت و فرو کرد. کیر ته گلوی ستاره متوقف شد، امیرعلی هنوز فشار میداد. همه دهانش پر از امیرعلی شده بود. صورت ریز زنانه ستاره را گرفت و باز فشار داد. تا اینجا ستاره مبهوت و تسلیم بود. دهانش کامل باز شده بود و نصف بیشتر کیر امیرعلی را در خودش جا داده بود. سر کیر که به حلقش فشار آورد عوق زد و اشک در چشمانش جمع شد. صورت ستاره را گرفته بود و میخواست همه آن 18 سانت را فرو کند.
خواباندش روی تخت. روی دهانش خوابید، ستاره یادش آمد امین همیشه همینطور روی او میخوابد. رویش دراز میکشد، ستاره پاهایش را دور کمرش حلقه میکند و مثل همه چهار سال گذشته با همسرش سکس میکند. همیشه همینطور. اما این بار امیرعلی، در همان حالت روی دهان ستاره خوابیده بود. به جای کسش دهانش کرده میشد. چشمانش را بسته بود و فکر میکرد این درد را دوست دارد. این برخورد، تکان خوردن سرش در اثر آن ضربهها را دوست دارد. این اذیت شدن، تسلیم شدن، عروسک بودن را میخواست. دستش را دور باسن امیرعلی حلقه زده بود و او را به سمت دهانش میکشاند. هر چه میگذشت امیرعلی محکمتر دهانش را میکرد. فکاش خسته شده بود ولی باز میخواست. ضربههای دیوانهوار امیرعلی موهایش را آشفته کرده بود. با هر بار زدن ستاره عق میزد و درد رضایتبخشی گلو و گردنش را میگرفت. با هر بار ضربهی کیر امیرعلی در حلقش تمام بدنش روی تخت بالا و پایین میشد، پاهایش بیاختیار تکان میخورد. کیرش را نگه داشته بود، و بیرون نمیآورد. نفس ستاره گرفته بود. حتی این خفه شدن را دوست داشت. این تحقیر، این بازیچه شدن، عروسک جنسی امیرعلی شدن دیوانه کننده بود. کیرش را نگه داشت، کمی از سرش را ته گلویش حس میکرد. نبض کیر امیر زد، و آب…آب منی بود که بی واسطه از گلویش وارد بدن ستاره میشد. نبض دوم و بار دیگر توی گلویش پاشید. سرفه کرد تمام آن لب زنانه زیبا را ترکیبی از تف و آب امیرعلی پوشانده بود. هر چه در گلویش بود قورت داد. صدای زنگ گوشی امین را شنید. هول شده بود. یادش آمد کجاست.
چشمهایش را باز کرد. دستش را روی گلویش گذاشت و لبخند زد. توی اتاق خواب گوشه تخت، خیس از خیال یک هوس. امین روبرویش ایستاده بود. غرق در آن خیال پر از هوس، نفهمیده بود شوهرش از کی دارد نگاهش می کند.
-خوبی ستاره؟
-آره.
-مطمئنی؟
-آره عزیزم. خسته بودم چشمامو بستم.
آفتاب نیمهی تخت را روشن کرده بود. پرده حریر آرام آرام میرقصید. از گوشه تخت بلند شد و با همان لبها که در خیال هوسانگیزش محل خوشگذرانی امیرعلی بود، لبهای شوهرش را بوسید.
«ادامه دارد.»
نوشته: راوی سایه ها