بردهای در جیزه (۱)
سلام! این داستان در مصر باستان اتفاق میفته. درسته که فقط یک داستانه ولی جزئیات تاریخی اون از زندگی آدمها گرفته تا نحوه سکس و معیارهای زیبایی یک زن/مرد نسبتا دقیق و طبق نوشتههای تاریخیه.
این یک داستان دنبالهدار نیست ولی اون رو در بیشتر از یک قسمت منتشر میکنم چون نوشتنش طول میکشه و ترجیحم اینه که تا جایی که نوشتهام منتشر بشه. امیدوارم لذت ببرید.
۱
داستان من از یه خونه کوچیک در شهر جیزه شروع شد.
در شهر جیزه همه میدونند این که یک شهروند باشی با این که برده باشی داستانت کاملا متفاوته. تو یا برده به دنیا میآی و تا انتهای عمرت به ارباب خدمت میکنی و یا شهروند به دنیا میآی و میتونی آزادانه تصمیم بگیری. اگر خانواده تو ثروتمند باشند تو هم ثروتمند خواهی بود و نیازی نیست کار کنی. بردهها همه کارهای تو رو انجام میدن.
یک مرد پولدار جیزهای هر روز صبح در حالی که دو خدمتکار زن زیباچهره در حال باد زدنش هستند به آرامی با صدای همسر نیمهبرهنهش از خواب بیدار میشه و با دیدن صورت آرایشکرده و بدن زیبای پر از جواهر اون لبخند میزنه و بر بسترش مینشینه. بعد از مدتی تماشا کردن زیبایی و حرکتهای ظریف کمر، پاها و شانههای خوشگل زن، شروع به معاشقه با اون میکنه. (البته زوجهای همجنسگرا هم در جیزه هستند ولی این راجع به زن و شوهرهاست.) مرد با بوسیدن صورت و گردن زن کار رو آغاز میکنه و با مالیدن پستانهایش ادامه میده. زن لبهای خودش رو در اختیار مرد قرار میده و زبونش رو توی دهنش میچرخونه. دستهای ظریفش رو روی سینه برهنه مرد میکشه و نوازشش میکنه. مرد شکم و ناف طلابسته زن رو لیس میزنه و دستش رو روی پاهای کشیده زن میکشه. زن با صدای نازکی آه و ناله میکنه و خودش رو بیشتر به مردش میچسبونه. بدن خودش رو روی مرد میماله و با صدای بلندتری ناله میکنه: آاااه… آاااه… ئوووو… مرد لباس زنش رو کنار میزنه تا بدن کاملا برهنهش نمایان بشه. پوستش به خاطر روغنی که استفاده میکنه صاف و براقه. سالم و زیبا. بعد برمیگرده و زنش رو با بازوهاش میگیره، میچرخونه و روی بستر میندازه. روی زن میخوابه و توی چشماش زل میزنه. زن منتظر مرده. به خاطر شهوت زیاد در جای خودش میلوله و با انگشتهاش دایم بدن مرد رو لمس میکنه. میگیره و رها میکنه. اون رو به خودش نزدیک میکنه و فشار میده. مرد پارچه سفیدرنگی رو که دور کمرش قرار داره کنار میزنه و کیر درازش رو نمایان میکنه. ممکنه از یکی از خدمتکارها بخواد که روی کیرش کمی عصاره بزنه تا کیرش آماده بشه.
خدمتکار دیگری هم چیز مشابهی رو روی کس خوشگل زنش که پوست پررنگی داره میماله تا هر دو آماده معاشقه بشند. مرد جیزهای به آرامی کیرش رو توی کس داغ زنش فرو میکنه و وزن خودش رو روی زنش میاندازه. زن از روی لذت فریاد میکشه و مرد نفسنفس میزنه. با دستهاش شونههای زن رو میگیره؛ سینه به سینه زنش میماله و لبهای سرخ و آتشین زنش رو میبوسه. شروع میکنه به تلمبه زدن. عقب، جلو. عقب، جلو. زبان دو نفر توی دهان هم بازی میکنند و آلتهای تناسلیشون هم باهم.
دستهای مرد با پستانهای زرین زن و دستهای زن با گردن و کمر و سر مرد. حین این کار دو ندیمهٔ اونها بدن این دو نفر رو آروم نوازش میکنند تا لذت بیشتری ببرند. در واقع زنهای جیزهای خیلی خوب بلدند چطوری مردشون رو تحریک کنند و بهشون نهایت لذت رو بدهند و برای این کار از خدمتکارها هم کمک میگیرند. این مهمترین وظیفه اونهاست و قبل از ازدواج، توسط مادرشون برای این آموزش میبینند.
معاشقه با به ارگاسم رسیدن پُرناله و پرحرارت زوج به پایان میرسه و بعد از چند بوسهٔ داغ و نگاه کردن توی صورت همدیگر، زن برهنه شوهرش رو ترک میکنه تا خدمتکارها مرد رو برای آغاز روزش آماده کنند. برای زن هم خدمتکارهای خودش شروع میکنند به شستن بدنش در حمامخانه شخصی اون. اول بعضی از جواهرات اون رو درمیآرند. انگشترهای روی انگشتهای دستها و پاهاش، جواهر روی نافش، گردنبند بزرگش، آویز طلایی دور شکمش و جواهرات بستهشده روی موهاش. موهای بلندش رو باز میکنند و با ریختن آروم آب روی بدنش اون رو خیسش میکنند. بعد به آرامی با پارچههای نرم، خاکستر ناترون رو روی بدنش میمالند. روی پهلوهاش رو آروم میمالند. روی پشتش، ساعدهاش، پستانها و سینهش، شکمش، ساقهاش، رو و کف پاهاش و موهاش. به آرامی و با نوازش. زندگی ایدهآل برای یک زن مصری همینه. قوانین و هنجارهای ازدواج در مصر منعطف هستند. ازدواج رسوم خاصی نداره و همخونهشدن کافیه تا دو نفر هم رو زن و شوهر بدونند. همچنین یک زن مصری اگر عاشق مردی به غیر از شوهر خودش بشه میتونه به راحتی ازش جدا بشه ولی هر کسی دلش میخواد با یک مرد پولدار یک زندگی پرزرقوبرق داشته باشه و نیازی به جدا شدن نیست!
بقیه طول روز چنین مردی به حساب و کتاب و تلاش برای انباشتن ثروت بیشتر میگذره و شبها تفریح در بازارهای شهر. در شهر جیزه بازاری برای خرید و فروش برده وجود داره. بردههای ریز و درشت. زن و مرد. کودک و جوان و میانسال و پیر. از همه رنگ. بردههای تازهکار و آموزشدیده. همه اینها رو میشه از بازار خرید. بعد از خرید یک برده قوی، درآمدت بیشتر میشه و با گذشت مدتی به ثروت تو افزوده میشه. بیشتر بردهها خواهان زیادی دارند. گاهی بر اونها چوب حراج میزنند و قیمتشون سر به فلک میکشه.
۲
توی زندگی من از این خبرها نبود! خوشبختانه برده به دنیا نیومده بودم ولی اصلا پولدار نبودم. سطح زندگی من از مردم عادی شهر پایینتر بود و در کودکی حتی مشکل تهیه خوراک روزانه داشتیم. من همیشه زندگی ثروتمندها رو از دور نگاه میکردم و به زرقوبرقشون حسودی میکردم. وقتی ۲۴ سالم شد و از خانواده جدا شدم، همه فکرم ثروت بود. زندگی اشرافی و راحت اونها رو آرزو میکردم و همیشه عقدهای از اون چیزهایی که میدیدم رو توی دلم داشتم. چی میشد اگر من هم یک زندگی ثروتمندانه مثل اونها داشته باشم؟
با این حال باز خوبه که برده نبودم! زندگی بردهها خیلی سختتره. کل دوران زندگی رو کار میکنند و دستمزد ناچیزی در حد زنده موندن دریافت میکنند. از خودشون هویت مستقل ندارند و در بازار خرید و فروش میشن. باید به هر دستوری عمل کنند و اگر خطایی ازشون سر بزنه، با شلاق تنبیه میشن. توی جنگ این بردهها هستند که باید نبرد کنند و بمیرند و در غیر جنگ هم همیشه کارهای خطرناک به دوش اونهاست. بردهها اغلب مرد هستند ولی زنها هم بین اونها هستند که باید مثل مردها کار کنند.
من یک جوان مجرد بودم و درآمد اندکی داشتم. اون روز برای گردش به کنار رود نیل رفته بودم. لابهلای درختهای آکاسیا قدم میزدم و تکهای افیون در دهانم گذاشته بودم و زیر لب آواز میخوندم. برای خودم خوش و خرم و آسوده بودم که یهو صدای جیغ بلند یک زن توجه من رو به خودش جلب کرد. سرم رو برگردوندم و دیدم بالاتر یه نفر داره سعی میکنه یکی رو در رود غرق کنه. روی یک صخره، یک مرد قویهیکل و یک دختر جوان گلاویز هم بودند. مرد فحشهای رکیک میداد و دختره داشت سعی میکرد زنده بمونه. از لباسهاشون مشخص بود که مرده اربابه و دختره برده. بردهها به دلیل خطاهای کوچیک تنبیه میشدند و اربابها سعی میکردند بردههای خطاکار یا ضعیف رو توی بازار به دیگران قالب کنند. اما این که یک ارباب بخواد جون بردهای رو بگیره یعنی حتما خطای خیلی بزرگی ازش سر زده که سزاوار چنین مجازاتی شده.
من کاری به کارشون نداشتم و از دور اونها رو تماشا میکردم. هیچ علاقهای نداشتم طرف یک برده خطاکار یا یک ثروتمند سنگدل رو بگیرم. هرچند به نظر من این اتفاق دلیل درستی داشت و اون دختره مرگ حقش بود ولی دلیلی نداشت دخالت کنم یا به کسی بگم. شالاپ! صدای افتادن دختره از بالای صخره توی آب اومد. چند ثانیه بعد ارباب از طرف دیگر صخره پایین رفته و دور شده بود. دست و پا زدن دختر برده رو توی آب میدیدم که داشت دختره رو به طرف پایینتر رود میآورد. به سمت من! یعنی اندکی بعد قرار بود باهاش رودررو بشم. دختره هیچ شنا بلد نبود و قطعا اربابش این رو میدونست.
لای همون درختها داشتم صحنه عجیب تلاش یک برده برای نمردن رو تماشا میکردم. دختری که داشت به من نزدیک میشد. با این که دلم میخواست بیتفاوت باشم اما یه چیزی در قلبم داشت قلقلکم میداد. همونجا قفل شده بودم و نمیتونستم برم و چشمم بهش دوخته شده بود. بیشتر که نزدیک من رسید تازه متوجه شدم چه دختر زیباییه! بدنش لاغر و کشیده بود. پوست براقی داشت و از قدرت دست و پا زدنش به نظر نمیرسید که مریض باشه. باز عقلم میگفت اون فقط یه بردهست! ولش کن بذار بره! اما دلم چیز دیگری میگفت. یک لحظه به ارباب ثروتمندش فکر کردم. لحظهای دیگر خودم رو به جای یک آدم ثروتمند تصور کردم. اگر من ثروتمند بودم حتما کلی برده به من خدمت میکردند. بیشتر آدمهای متوسط نهایتش میتونستند یک برده داشته باشند ولی آدم فقیری مثل من باید تنهایی برای زندگی جون میکندند و بچههای من هم مثل خودم به زندگی ادامه میدادند. فقیرها نسلبهنسل فقیر میموندند مگر این که معجزهای میشد! مگر معجزهای… همین بود! این دختره میتونست برده من باشه! من میتونستم اون رو نجاتش بدم و دارایی خودم بکنم! آیا واقعا چنین جرأتی رو داشتم؟ به هر صورت اینبار عقلم نظری موافق با قلبم رو داشت. قلبم زیبایی دختر رو میدید و عقلم یک زندگی بهتر رو. در مصر همه بردهها یا متعلق به یک ارباب بودند و یا اینطوری مثل این دختر رها شده. یعنی اگر نجاتش میدادم مال من میشد.
در عرض دو ثانیه لخت شدم و پریدم توی آب! به سمت دختره شنا کردم تا بهش رسیدم. چهرهاش خیلی ترسیده بود ولی هنوز امیدوار به نظر میرسید. بازوی اون رو توی دستم گرفتم. سرد بود. توی آب رودخونه دست و پا میزد ولی با رسیدن من بهش چهرهاش آروم گرفت. اندکی پیش یه نفر داشت سعی میکرد خفهش کنه و الان یه نفر برای نجات دادنش به آب پریده بود. عجب دنیایی! بهش نزدیکتر شدم و با دستم کمرش رو گرفتم و اون رو به سمت خودم کشیدم. وقتی حس کردم میتونم نجاتش بدم دوباره فکرم رفت سمت زیباییهاش. برای لحظهای بهش نظری انداختم. دیدن یک دختر لخت توی آب صحنه فریبندهای بود. البته تنها برای یک لحظه! چرا که داشتم با همه توانم اون رو به سمت یک ریشه درخت به داخل آب اومده بود میکشیدم تا از آب خارجش کنم. با دست دیگرم که آزاد بود ریشه رو گرفتم و همه توانم رو گذاشتم تا محکم نگهش دارم. دختر برده رو به سمت خودم میکشیدم و اون هم ریشه رو گرفته بود. مدت زیادی نگذشته بود که از آب بیرون اومدیم. اون دختر همونجا نقش بر زمین شد و آب شروع کرد به بیرون اومدن از دهنش. من موفق شده بودم نجاتش بدم! چند ثانیه کنارش نشستم و آسمون رو نگاه کردم. خورجین رو برداشتم و از توش مقداری افیون به دختره دادم تا بجوه. بعد با حالی خسته لباسم رو برداشتم و پوشیدم.
اومدم نزدیکش نشستم و به بدن زیبا و خوشتراش دختر لخت نگاه کردم. نجات پیدا کرده بود و زنده بود. گناهکار ولی خوشگل و دلفریب! پوست براق و سرخرنگی داشت. دوست داشتنی بود. از اونهایی که دلت میخواد دست بزنی و ساعتها نوازش کنی. ولی نه! من قرار بود ارباب باشم و اون نوکر من. قرار بود برای من کار کنه و مطیع من باشه. با این که احتمالا برده مطیعی نبود ولی چون جونش رو نجات داده بودم چنین امیدی داشتم. دوباره نگاهش کردم. گردنش باریک و زیبا بود و پستانهایش جوان بودند و میدرخشیدند. نوک پستانهایش رو به بالا بود انگار خورشید رو نشانه رفته بودند. صورتش رو تماشا کردم. خیلی جوان بود. کوچکتر از من. جوان و احتمالا سرکش. جزئیات صورت زیبا و جوانش رو پاییدم. لبهای سرخرنگی به رنگ انار داشت. مژههای روی چشمهای بستهش سیاه و بلند بودند و گوشهایش نازک و قشنگ. دستهاش رو نگاهی انداختم. بازوهاش خوشتراش و خوشفرم، گویی از لاجورد باشند. رنگشون با بوسههای آفتاب زیباتر از طلا شده بود و انگشتهای کشیده و باریک دستش مثل یک دسته غنچه نیلوفر مصری بودند. کونش و رونهاش کلفت و پرگوشت بود و کمر باریکی داشت. ساق پاهاش بلند و قدرتمند ولی ظریف و زیبا بود و زیبایی دختر رو هرچهبیشتر به رخ میکشید. نگاهی به پایینتر از شکم، بین دو تا پاش انداختم. موهای کسش بلند و صاف بودند گویی کسش داخل بوتهای از گل نیلوفر پنهان شده بود.
با دیدن زیباییهای دختر دلم لرزید و از طرفی عطش و شهوتم برای تصاحبش بیشتر شد. بیاختیار داشتم خوابیدن باهاش رو تصور میکردم و این اذیتم میکرد. هیچ کسی از ثروتمندان هرگز با بردهای – هر قدر هم که زیبا باشه – رابطهٔ جنسی برقرار نمیکنه. اونها از بردهها بالاترند و به نظرشون این کار خطا و دور از شأن اونهاست. راجع به عقیده خودم ولی نمیدونستم. من همیشه عقده ثروت رو داشتم اما آیا منش یک ثروتمند جیزهای رو هم داشتم؟
حالش که سر جا اومد کنارش رفتم و بلندش کردم تا بنشینه. تازه پوستش رو احساس میکردم. نرم و لطیف بود. حس کردم دستم رو روی لطیفترین پارچهٔ دنیا میکشم! پوستش دیگه خیس نبود و زیر آفتاب دوباره گرم شده بود. دلم میخواست بیشتر لمسش کنم ولی عقلم این اجازه رو بهم نمیداد. اون یک دختر برده بود و من یک شهروند.
ادامه دارد.
نوشته: تاران