تئوری تاریک
«متن تصحیح و کامل شده»
رئیس زندان که مردی چهل و چند ساله به نظر میرسید ، پشت میز کارش نشسته بود . ظاهری جدی و موقر داشت . سبیل داشت و چهره ای مردانه ! “وحید صراف” آن روز هم طبق معمول همیشه لباس رسمی به تن داشت . کت و شلوار خاکستری رنگ پوشیده بود و ساعت رولکس گرانقیمتی هم ضمیمه استایل اداریاش کرده بود .
با قیافهای که دائماً سخت گیر به نظر میآمد ، مشغول رسیدگی به پروندهای بود که در با صدا باز شد . سرش را بلند کرد . مأمور با احترام سلام داد و گفت : “اومدن قربان ! ”
جناب رئیس سری تکان داد .
احضاریها یکی پس از دیگری وارد اتاق شدند .
زندانیهای پر شر و شور و ماجراساز هفتههای اخیر !
اولین نفری که وارد شد “جمال” بود ؛ سر دسته گروه ! حدود سی و پنج – شش سال سن داشت . سبیل داشت و موهای به شدت کوتاه ! هیچوقت نمیگذاشت موهایش از حد مشخصی بیشتر شود ! قد بلندی داشت . پیراهنش سفید بود و شلوارش سیاه ! کفش های مشکیاش از تمیزی برق میزدند ! چهره تخسی نداشت . اما اعتماد به نفس در چشمهایش پیدا بود . نگاهش انگار داد میزد “حرف حرف اوست” … و تمام !
نفر دوم “صالح” بود . بی سر و صدا ، اما مغز متفکر گروه ! توی درگیریهای دو هفته پیش چند نفر را ناکار کرده بود ! حتی مامورها هم حریفش نمیشدند ! میدانست کجا باید چهکار کند . اما حرف از پیروی از قوانین که میشد ، چموش میشد و یکدنده ! کل زندان را به زانو در آورده بود !
البته در بین زندانیها محبوبیت زیادی داشت ! کاری کرده بود که همین چند وقت پیش رئیس قبلی زندان فلنگ را ببندد و انتقالی بگیرد ! هیچکس از مدیر سابق دل خوشی نداشت ! مرد پول بود و باد هر طرف که میوزید ، میتوانستی همانجا پیدایش کنی ! مسلما رفتن چنان شخص منفوری و آمدن چنین رئیس خوشنامی برای همه خوب بود ! البته به استثنای عدهای که کاری جز لقمه در خون دیگران زدن نداشتند ! همانها یک شب شورشی به راه انداختند و سعی در غافلگیر کردن صالح داشتند که تیرشان به سنگ خورد و آنها ماندند و چند هفته انفرادی !
صالح که حالا به رابینهود زندانیان معروف بود ، چهره خاصی داشت . نمیتوانستی چیزی را از صورتش بخوانی . ناراحتی و شادیاش یکی بود . ظاهر جذاب و مرموزی داشت . چشمهایش حالتی خمار داشت و همیشه انگار با بیتفاوتی انسان را میپایید . همیشه از زیر سنگ هم شده یک نصفه لیمو پیدا میکرد و آب لیمو را میچلاند و موهایش را با آن صفا میداد ! ریش و سبیلش همیشه منظم و مرتب بود . شلوار و جلیقه ای تیره به تن داشت و زیر آن پیراهن قرمزی پوشیده بود . رنگ خاص خودش ! همیشه قرمزی در کار بود !
نفر سوم اسمش “کمال” بود . کله شق و تخس ! زور بازویش حریف نداشت ! هر چقدر هم رکابانش محتاط بودند ، این یکی بیمغز بود و بزن بهادر ! پر سر و صدا ! اما وفادار و صادق ! چهرهای استخوانی داشت . چشمهایش مشکی بود . نگاهش اطراف را میدرید . سبیل جذبه صورتش را بیشتر میکرد . موهایش که طبق معمول پایین داده شده بود ، پیشانیاش را میپوشاند . کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت و پیراهنی سیاه و یک جفت کفش سیاه چرمی !
آخرین ورودی که از همه کم سن تر بود ، “مانی” بود . بیست و سه – چهار ساله بود . موهای کوتاهی داشت . هیکل ورزشکارانهای به هم زده بود . گرمکن ورزشیاش را پوشیده بود با یک تاپ اندامنمای بند دار که عضلات سفت و سخت سینهاش را به نمایش میگذاشت و یک جفت کفش اسپورت سفید هم به پا داشت ! هیچوقت در قید چیزی نبود و به دلخواه خودش رفتار میکرد ! این یکی معجونی بود از جمال و کمال ! نه دردسرهای کمال را داشت و نه بزرگ منشی جمال ! اما در سر سپردگی او هم شکی وجود نداشت !
وقتی همه وارد شدند ، در از پشت سر بسته شد . آخرین بار جناب رئیس به مأمور دستور داده بود ؛ “درو میبندی و هر صدایی هم که شنیدی ، تا زمانی که ازت نخواستم بازش نمیکنی !”
جمال مثل همیشه پیش قدم شد و گفت : “بفرمایید جناب مدیر … گفتن با ما امری دارین !”
جناب رئیس با طمأنینه بلند شد . هر چهار نفرشان را آنالیز کرد . بازیکنهای برگزیده – یا به عبارتی فینالیستهای نهایی – مقابلش به صف شده بودند ! اول از همه سر دستهشان و آخر از همه مانی ! وقتی جمال داشت حرف میزد ، صالح با همان حالت بی تفاوت به او مینگریست . کمال با کنجکاوی نگاه میکرد . مانی سر به زیر انداخته بود .
قدمی به جلو برداشت . رو به روی آنها قرار گرفت و شروع کرد ؛ “احتمالا حدس می زنید برای چی گفتم تا اینجا بیاین ؟!”
جمال حدسی زد .
_“به خاطر اتفاقات دو هفته پیش ؟!”
جناب رئیس سرش را به طرفین تکان داد .
_“نه دقیقا ! موضوع به قبل تر از اون هم مربوط میشه… و به بعد تر از اون !”
از نگاه مبهم جمال لذت برد . کاملا واضح بود که چه میخواست ! اما از پیچیده کردن اوضاع هم بدش نمیآمد ! سعی کرد خندهاش را پنهان کند و با جدیت ادامه داد : “مثلا من الان میخواستم صبحونه بخورم !”
جمال محتاطانه گفت : “پس انگار بد موقع مزاحم شدیم !”
جناب رئیس با لحن مرموزی در جواب گفت : “نه … نه ! اتفاقا کاملا به موقع اومدید !”
سپس در حالی که سینی حاوی صبحانه را به اینطرف میکشید ، ادامه داد : “تو این زمان مناسب مثلا ممکنه یه اتفاقاتی هم بیفته !”
جمال که انگار حرف زدن یا نزدنش تفاوت چندانی نداشته باشد ، گیج و منگ گفت : “شما صبحونهتون رو میل بفرمایید ! ما مزاحم نمیشیم !”
جناب رئیس در حالی که یکی از ظرف ها را بر میداشت ، گفت : “میخورم حالا ! چه مزاحمتی ؟!”
سپس قاشق را پر از ماست کرد و در مقابل نگاه حیرت زده جمال آن را به صورت کاملا عمدی روی کفش او خالی کرد . لبخندی رندانه زد و گفت : “آ آ آ ! گفتم که امکان داره یه اتفاقاتی هم بیفته ! ببخشید !”
جمال که متوجه تغییر لحن عجیب جناب رئیس شده بود ، مردد گفت : “استغفر ا… ! اتفاق بود ! عیبی نداره !”
جناب رئیس بار دیگر قاشق را پر کرد . همین که دستش بالا رفت ، جمال ناخودآگاه خواست پایش را عقب بکشد که جناب رئیس سریع گفت: “به هیچ وجه ! اصلا دوست ندارم پاتو حرکت بدی !”
جمال خشکش زد . لحن صحبت رئیس بوی تهدید میگرفت : “میدونی که اگه کاری که دوست ندارم انجام بدی خیلی حالم گرفته می شه جمالخان ! وقتی هم حالم گرفته بشه ، اصلا اتفاقای خوبی نمیوفته !”
جمال این را خوب میدانست . وحید صراف کسی بود که نامش با قاطعیت پیوند خورده بود . همه خوب فهمیده بودند که لاف زدن در مرامش نیست ! مرد جوان همانطور متعجب مانده بود که بار دیگر جناب رئیس به حرف آمد . چشم در چشم جمال نگاه میکرد و حرف میزد .
_“می دونی که من تهدید نمیکنم ! فقط خبر میدم ! اگه کلمه به کلمه حرفامو درست انجام ندید و حتی یه نفرتون خواست مخالفتی کنه ، کاری میکنم روزگارتون سیاه شه ! جوری هر روز اینجا رو براتون عذاب آور میکنم که دعا کنید کاش اصلا به دنیا نیومده بودید !”
سپس نگاهی به هر چهار نفر کرد و تیر خلاص را زد .
_“فقط هم شما چهار تا نه ! همه دار و دستهتون ! از کوچیکترین تا اون بالا بالاییهاتون!”
دوباره به چشم های جمال که از تعجب و سردرگمی کدر شده بود ، مستقیم چشم دوخت و سخنرانی غرایش را با این جمله تمام کرد : “باور کنید اگه حرفامو جدی نگیرید بدجوری ضرر میکنید !”
و این بار مطمئن شد هر سورپرایزی که برای این چهار نفر داشته باشد ، حتما خواهند پذیرفت . نه فقط به خاطر خودشان و بلکه برای آسیب ندیدن باقی اعضای گروه !
جمال ترجیح داد ساکت بماند . به هر حال وضعیت هنوز روشن نبود . حداقل نه کاملاً ! جناب رئیس به حالت قبلی خود برگشت . انگار نه انگار چیزی شده باشد ، با بی تفاوتی به ظرفی که در دست داشت مشغول شد و بی قید گفت : “خب … کجا مونده بودیم ؟!”
قاشق را از ماست پر کرد و در حالی که محتویاتش را روی کفشهای جمال میریخت ، گفت : “داشتم میگفتم … مثلا الان ممکنه دست من سُر بخوره و یه خرده ماست بریزه رو کفشای تو … جمالخان ! چی میشه مگه؟! اتفاقه دیگه !”
شانهای بالا انداخت و ظرف را روی میز گذاشت . به جمال خیره شد و با صدایی کمی دگرگون شده که صلابت لحظاتی پیش را نداشت ، گفت : “نظرت چیه این اتفاقات رو یه کم واقعیتر کنیم ؟!”
جمال جوابی نداشت . فقط شاهد حوادث بود . جناب رئیس خم شد . روی زمین زانو زد . سرش را پایین برد و در کمال حیرت شروع به لیسیدن نیمبوت جمال کرد .
جمال مستأصل نگاهی به صالح انداخت . صالح هم با اینکه منگ و متحیر بود ، دستی به شانه او زد و با نگاهش از او خواست بی حرکت بماند .
وحید صراف زبانش را روی کفش میکشید و لکههای سفید را با ولع پاک میکرد . بند کفش را که آغشته به ماست بود ، میلیسید و با دندان آن را باز میکرد و دوباره میبست . زبانش را روی سطح و حاشیه نیمبوت مشکی حرکت میداد و دوباره این عمل را با لنگه دیگر تکرار میکرد .
جمال بی صدا به این صحنه ها مینگریست . جناب رئیس به قدری این حرکات را با اشتیاق انجام میداد که به تدریج آتشی درون جمال شعله ور میشد .
چند دقیقه ای که گذشت ، آقای صراف از پاهای جمال دست کشید و بلند شد . صورتش به شدت ملتهب بود . بدنش داغ بود . افکاری که در چندین هفته پس از ورودش به این زندان به سراغش آمده بودند و یک ثانیه راحتش نمیگذاشتند ، داشت به واقعیت میپیوست !
نیمنگاهی به صالح انداخت . همانطور بیتفاوت ایستاده بود . انگار نه انگار چیزی شده ! اشاره ای به او کرد .
_“بشین !”
صالح بی حرف روی میز نشست . جناب رئیس یکی دیگر از بشقابها را برداشت و مقابلش ایستاد . قاشق را پر از عسل کرد و روی برجستگی شلوار صالح ریخت . چندین قاشق را همانجا خالی کرد و سپس دو دستش را دو طرف پاهای صالح روی میز گذاشت و روی پایین تنه مرد جوان خم شد . زبانش را روی شلوار کشید . همانطور که کامش با عسل شیرین میشد ، زبانش از روی شلوار با سختی آلت تناسلی صالح برخورد میکرد !
صالح سعی میکرد مثل همیشه حفظ موقعیت کند . اما برافروختگی شدیدش پنهان شدنی نبود . زمانی که جناب مدیر سرش را بلند کرد و حجم بزرگ کیر راست شده صالح را از روی شلوار دید ، اینبار باقی مانده ظرف عسل را مستقیماً روی برجستگی شلوار خالی کرد و با ولع صد چندان همزمان شیرینی عسل و آلت صالح را از روی شلوار تا جای ممکن در دهان فرو بُرد ! اینبار همراه با مکیدنهای جانانهاش ، دست های مرد جوان هم روی سر او جا به جا میشد ! کاوش بی پروای “صراف” در بدن صالح هنوز ادامه داشت و مرد جوان چشمهایش بسته شده بود و بی اختیار لبهایش را روی هم فشار میداد و خودش را کنترل میکرد که صدایی از گلویش خارج نشود !
کسی نمیدانست چقدر طول کشید که بالاخره جناب رئیس تصمیم به ترک صالح گرفت . کمی عقب رفت و با دست آنسو را نشان داد .
_“سر جات وایسا !”
این بار نوبت کمال بود . صراف به کمال نزدیک شد . صورتش را نزدیک صورتش کرد . نگاه کمال هنوز هم مانند سابق جسور بود . هر دو بدون مراقبت در چشم یکدیگر زل زده بودند . صراف لب زد : “خیلی کله شقی ، نه ؟!”
به قدری نزدیک بودند که نفسهای کمال به صورتش میخورد و پوستش را میسوزاند . اما پسر جوان خیال جواب دادن نداشت . فقط به پوزخند کوتاهی اکتفا کرد . نگاه جناب رئیس به سوی لبهای خیس و مرطوب او رفت . ته ریش جذابترش میکرد . دستش از روی قفسه سینه کمال سُر خورد و پایینتر رفت … بالای شکمش اما متوقف نشد و انگشتهایش بیمعطلی به داخل شلوار خزید و حجم بزرگی را لمس کرد !
کمال از این حرکت غیر منتظره او شوکه شد . اما مهلتی برای غافلگیری وجود نداشت . جناب رئیس کیر پسر جوان را میان پنجههایش گرفت و کف دستش را محکم عقب و جلو کرد . بزرگ و بزرگتر شدن آلت کمال را احساس میکرد . متوقف نمیشد . برعکس ، لحظه به لحظه بر سرعت حرکت دستش میافزود . نفسهای منقطع پسر را در کنار گوشش میشنید . کمال هر لحظه عمیق و عمیقتر نفس میکشید . بیشتر تحریک میشد . بدنش بیشتر به رعشه میافتاد و به عقب و جلو متمایل میشد . بی اختیار صدای آهی از حنجرهاش خارج شد . نمیتوانست جلوی اتفاقات را بگیرد . در مقابل جناب رئیس به عروسک مومی بی ارادهای میمانست که قادر به انجام کوچکترین حرکتی بر خلاف میل او نبود .
بدنش داشت سست میشد . به سختی سر پا ایستاده بود . این حرکات پی در پی و سریع جناب رئیس دیوانهاش کرده بودند . هر لحظه صداهای عجیب و غریبی که از گلویش خارج میشد ، زیادتر میشد .
کرختتر و بی حستر میشد . به ناچار سرش را روی شانه جناب رئیس گذاشت . جناب رئیس با سرعت بیشتری ادامه میداد . حتی ثانیهای از تندی مچ دستش کم نمیکرد . هر چقدر نشانههای تحریک و لذت در کمال بیشتر مشهود میشد و هر چقدر حرارت بدن او را بیشتر دریافت میکرد ، سرعتش بیشتر میشد .
کم کم آثار ارگاسم در پسر هویدا میشد . سستیاش به بیشترین درجه رسیده بود . نفسهایش بریده بریده و عمیقتر از هر زمانی بود . بدنش شدیدا میلرزید . چشم هایش سیاهی میرفت و مردمک چشمانش به عقب میپرید .
یک مرتبه رعشهای قوی بدنش را فرا گرفت و فریاد بلندی کشید . همزمان آبش به درون دست جناب رئیس سرازیر شد . جناب رئیس خیسی و گرمای اسپرمهای کمال را کف دستش حس میکرد . اما باز هم دست نکشید ! تا زمانی که کاملاً راضی نشد ، ادامه داد .
اما بالاخره ایستاد . دستش را از داخل شلوار پسر بیرون آورد و با دستمالی پاک کرد . کمال که کمی خودش را بازیافته بود ، یک قدم عقب رفت .
شهوت در تک تک عصبهای جناب رئیس ریشه دوانده بود . این فضا را به طرز دیوانه واری دوست داشت . چندین هفته بود که این چهار نفر را از طریق دوربینهای مدار بسته زیر نظر داشت . هر بار که صحنه های رفت و آمد و حتی دعوا و دردسرهای آنها را در مانیتور میدید ، فانتزی تازهای در ذهنش شکل میگرفت . هر چهارتایشان برایش جذابیت بیش از حد نفس گیری داشتند . روزها با خود کلنجار رفته بود . اما نمیتوانست این میزان از اشتیاق را در مواجهه با آنها نادیده بگیرد . در سه روز اخیر به شکل جنون آسایی شروع به برنامه ریزی کرده بود . بارها این سکانسها را مرور کرده بود و جزئیاتش را تدارک دیده بود . عکس العمل احتمالی آنها را پیش بینی کرده بود و بالاخره روز موعود فرا رسیده بود .
با همان اشتیاق سیری ناپذیر به سمت مانی رفت . هر دو شانه اش را گرفت . او را به سمت چپ هدایت کرد و با یک حرکت ناگهانی ، پسر را به عقب هل داد .
مانی روی مبل – که برای نشستن و پذیرایی از مهمانان تعبیه شده بود – ولو شد . جناب رئیس خود را روی پسر رها کرد . حالا پاهایش با پاهای او و بالا تنه اش با بالا تنه مانی مماس بود .
پسر جوان در سکوت به او می نگریست و چیزی نمیگفت . صراف انگشتانش را روی صورت او لغزاند . ته ریش پوستش را زبر کرده بود . اما بر کاریزماتیک بودن چهرهاش میافزود .
انگشتان جناب رئیس روی عضلات سفت و ورزشکارانه مانی رفت . با هر دو دست سینه های او را در مشت گرفت و فشار داد . از در هم رفتن چین های پیشانی پسر جوان خوشش آمد .
صورتش را پایین تر برد . زبانش را روی نوک سینه مانی کشید . از اینکه بدن پسر ناخودآگاه واکنش نشان داد و کمی خود را عقب کشید ، لذت وافری برد . دوباره نوک سینه مانی را با زبان خیس کرد .
گرمای بدن پسر جوان افسار امیالش را بیشتر از هم میگسیخت . این بار تمام برجستگی سینه او را در دهان فرو برد و با قدرت و شدت هر چه تمامتر مکید . دست های مانی بی اختیار دور کمر جناب رئیس قفل شد .
جناب رئیس مدتی زیر چشمی صورت التهابزده پسر را پایید و سپس به صورت ناگهانی مک عمیقتری به سینهاش زد .
فشار دستهای مانی بیشتر شد . حالا جناب رئیس رسماً در محاصره بازوهای قوی و سر سخت پسر جوان قرار داشت . همین مزید بر علت شد تا با حرارت بیشتری لیسیدن و مکیدن ماهیچههای سفت و سخت سینه او را ادامه دهد .
در آغوش مانی قرار داشت و در حالی که وزنش را روی او قرار داده بود ، مثل کودکی شیرخواره سینه های او را به دهان گرفته بود و میبویید و میخورد و میمکید .
چند دقیقه ای به همین ترتیب گذشت . درست زمانی که مانی از شدت برانگیختگی به حد انفجار رسیده بود و از فرط هیجان دسته های مبل را چنگ میزد ، جناب رئیس یک مرتبه عقب کشید .
رو به روی بقیه ایستاد و در حالی که قیافه ای جدی به خود گرفته بود ، به مانی دستور داد : “وایسا سر جات !”
پسر جوان که به دشواری برای تحت تسلط گرفتن غریزهاش در تلاش بود ، کنار کمال ایستاد .
جناب رئیس یقه پیراهنش را درست کرد و سپس با حالت موقرانه همیشگیاش پشت میز نشست . این مرد به حدی در تغییر حالت استاد بود که در باور نمیگنجید .
همه در سکوت منتظر حرکت بعدی جناب رئیس بودند . آقای صراف نگاهی به آنها کرد و لبخندی شیطنت آمیز بر لب راند ؛ “حتما الان فکر می کنید کارم با شما تموم شده ! اما … ”
ابرو بالا انداخت .
_“داستان تازه داره شروع میشه !”
سپس در حالی که صفحه الکترونیکی نازکی را روی سرش قرار میداد ، گفت : “نظرتون درباره اینکه با همدیگه یه بازیای کنیم ، چیه ؟!”
سپس بدون اینکه منتظر جواب بماند ، دنباله حرفش را گرفت : “هر چند مخالف یا موافق بودن شما چیز زیادی رو تغییر نمیده ! من قوانین بازی رو براتون میگم ! در صورتی که برنده بشید هیچ مشکلی برای هیچکس پیش نمیاد ! حتی امتیازات خوبی هم به دار و دستهتون داده میشه ! اما اگه ببازید … لازم نیست حرفایی که زدم رو دوباره تکرار کنم ! مگه نه ؟! از تهدید کردن خوشم نمیاد ! عمل کردن رو بیشتر دوست دارم !”
جمله بعدیاش در چهار گوشه اتاق پیچید و به مردهای هراسان و مضطرب برگشت .
_“در هر صورت فراموش نکنید نتیجه این بازی به صورت مستقیم روی زندگی خود شما و اعضای گروهتون تاثیر میذاره !”
جناب رئیس خودکاری برداشت و با آن روی میز ضرب گرفت . سپس شمرده شمرده قوانین را توضیح داد ؛
_“اول از همه باید بدونید این یه چالش با محدودیت زمانیه ! شما فقط چهل و پنج دقیقه وقت در اختیار دارید !”
به سرش اشاره کرد ؛
_“این صفحه یه حسگر فوق هوشمنده که میزان برانگیختگی و لذت رو توی سلولهای مغزی من میسنجه !”
صفحه نمایشگری که در بالای دیوار نصب شده بود ، با صدای گوشخراشی روشن شد . درصدِ ۵ را نشان میداد . جناب رئیس توضیحاتش را ادامه داد ؛
_“سطح تحریک و لذت من مستقیماً از این گیرندهها به صفحه مانیتور مخابره میشن ! حالا تنها کاری که شما باید بکنید اینه که این درصد رو به عدد ۱۰۰ ارتقا بدید ! اونم فقط توی ۴۵ دقیقه !”
چهار مرد در سکوت به رو به رو میخکوب شده بودند . لبخند پر شرری روی لبهای جناب رئیس نشست ؛
_“واقعیت اینه که رسیدن سطح تحریک و هیجان یه انسان به درصدِ ۱۰۰ غیر ممکن نیست ! اما اونقدر سخت و غیر قابل دسترس هست که مجبور باشم براتون آرزوی موفقیت کنم !”
سپس دکمه ساعتِ معکوس شمار را فشار داد و گفت : “وقت شما شروع شد !”
نگاه ماتبرده جمال به سمت صالح چرخید . در نگاه هردوی آنها گیجی و حیرت موج میزد .
اما جایی برای معطلی وجود نداشت . جمال نیاز مغزش به آنالیز موقعیت را با تمام وجود نادیده گرفت . در عوض ، مثل هر موقعیت سخت دیگری ، ادامه مسیر را به دست غریزهاش سپرد و به جلو قدم برداشت . صندلی جناب رئیس را با قدرت به سمت خودش برگرداند و یقهاش را گرفت و با صدایی که از خشم و هیجان میلرزید ، گفت : “پس از لذت بُردن خوشت میاد ؟! آره مرتیکه ؟؟”
یقه لباس جناب رئیس را گرفت و او را کمی پایین کشید . حالا سر او در برابر پایین تنه جمال قرار داشت . صراف با کنجکاوی به حرکات تند و فرز مرد جوان مینگریست و نبضش از فرط شهوت تندتر میزد . جمال همانطور که کروات جناب رئیس را باز میکرد ، با لحنی هشدار دهنده گفت : “حالا معنی لذت رو نشونت میدم ! قول میدم امروز با مغز و استخونت بفهمی !”
دستهای وحید صراف را بالاتر از بدنش برد و با کراوات محکم به هم گره زد . او را به عقب هل داد و سپس برجستگی حجیم درون شلوارش را به لبهای او فشار داد . جناب رئیس با کمال میل پذیرای آلت شق کرده مرد جوان شد . جمال کیر کلفتش را از داخل شلوار به گوشه لُپ مرد میانسال چپاند و چند حرکت برگشت پذیر انجام داد .
جناب رئیس با اشتیاق از حرکات خشونتآمیز جمال استقبال میکرد . از این که حجم عظیم کیر او را – هر چند از روی شلوار – روی سراسر صورت و بینی و درون دهانش احساس میکرد ، هیجان زده بود . جمال هم برآمدگی آلتش را تند و تیز و بدون هیچ مضایقهای روی پهنای صورت و چانه او حرکت میداد .
مرد جوان لیوان آب روی میز را برداشت و روی شلوارش ریخت . حالا برآمدگی کیرش مشخصتر شده بود . جناب رئیس قصد داشت به او نزدیک شود که جمال با هر دو دست او را روی صندلی ثابت نگه داشت و با تحکم گفت : “دهنتو ببند !”
سپس پایین تنهاش را جلوی صورت او برد و کیرش را روی لبهایش لغزاند . رطوبت شلوار ، لبهای جناب رئیس را نمناک میکرد . خواست دهانش را باز کند که جمال سیلی آرامی به او زد .
_“باید حرف گوش کنی مردک ! چشماتو ببند !”
دوباره به حرکت آهستهاش ادامه داد . کیرش را با پشت پلکهای او ، پیشانی ، گونهها و شقیقه و گوشهای سرخ شدهاش اصطکاک داد . صراف به نفس نفس افتاده بود . جمال از اینکه او را به این شکل به هیجان آورده بود ، خوشش آمد . دستش را آرام روی چانه او گذاشت و دو لبش را از هم فاصله داد . با نوک انگشتش خیسی و گرمی زبان او را لمس کرد . همین جرقه ای بود برای انفجار نهایی ! ناگهان دهان جناب رئیس را تا جای ممکن چاک داد و کیر شق شدهاش را به درون دهان او فرو کرد . صراف غافلگیر شد . اما این تازه شروعی بود برای حرکات رفت و برگشتی جمال ! با سرعت هر چه تمامتر برآمدگی بزرگ کیرش را داخل میبرد و بیرون میآورد و دوباره این عمل را تکرار میکرد .
جناب رئیس در تمام مدت نقش عروسک خود خواستهای را در این اتفاقات داشت . دست بسته و بی اختیار مورد شدت و حدتهای جمال قرار میگرفت و از این مسئله رضایت کامل داشت .
جمال اما بالاخره عقب کشید . فاق شلوارش پوشیده از تف و بزاق بود ! جناب رئیس نگاه هوسآلودش را به او دوخت و لبخند زنان گفت : “تلاش خوبی بود !”
جمال کنار رفت و جای خود را به مانی داد . مانی بی معطلی دست داخل شلوارش کرد و در حالی که آلتش را خارج میکرد ، گفت : “این تازه تریلرش بود !”
_“بیصبرانه منتظر پخش اصلیام !”
مانی کیر راست شدهاش را محکم به کف دستش کوبید و صدایش در اتاق پیچید . بیست و سه سانتیمتری میشد . چشمکی زد و گفت : “نظرت چیه ؟!”
جناب رئیس خندید .
_“باید اکران محشری باشه !”
هنوز حرفش کامل تمام نشده بود که کیر پسر جوان تا انتها در دهانش جای گرفت و صدایش را در گلو خفه کرد ! مانی کیرش را عقب بُرد و دوباره جلو آورد . دستهایش را روی سر جناب رئیس گذاشت و کیرش را با قدرت به داخل فشار داد . این فشار تا جایی ادامه یافت که جناب رئیس کم کم برخورد آلت تناسلی پسر با عضلات حلقش را حس میکرد .
پسرک سر صراف را بلند کرد . همانطور که کیرش در داخل گلوی او قرار داشت ، مقداری از آب دهان خودش را روی زبان او تف کرد .
حرکات عقب و جلوی وحید صراف شروع شد . دستهایش هنوز در بالای بدنش قرار داشت و کیر مانی را درون دهانش جا به جا میکرد . با ولع عجیبی آلت پسر جوان را میبویید ، در دهانش فرو میکرد و آن را میلیسید و میبلعید .
مانی بعد از چند دقیقه کنترل را به دست گرفت . پشت گردن جناب رئیس را گرفت و او را وادار به توقف کرد . سپس سر او را ثابت نگه داشت و به طرز وحشیانهای شروع به گائیدن دهانش کرد . سرعت فوق العادهای در پس و پیش کردن کیرش در حلقوم او داشت ! کمرش با تندی عجیب و غریبی به نوسان در آمده بود !
دقایقی به همین شکل سپری شد . مانی هنوز داشت با سرعت سر سام آوری ادامه میداد . حتی چیزی به ارضا شدنش نمانده بود که یک مرتبه توسط کمال به عقب کشیده شد . کیرش از داخل دهان جناب رئیس خارج شد . کمال دستی به شانه مانی زد و گفت : “تند نرو پسر جون ! تازه به ۱۶ درصد رسیدیم !”
جناب رئیس کیر مانی را در دست گرفت و گفت : “بیا پسر !”
پسر جوان دست او را کنار زد . سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید .
_“باشه داداش !”
جناب رئیس اعتراض کرد ؛ “کجا رفتی ؟!”
صالح از پشت سر گفت : “چیه رِییس ؟! ما رو نمیپسندی ؟! ”
مرد جوان محتویات روی میز را با دست کنار زد و روی زمین ریخت و به پسرها اشاره کرد .
_“دستاشو باز کنید و بیاریدش اینجا !”
کمال و مانی دوتایی جناب رئیس را بلند کردند و روی میز انداختند . صالح کمربندش را باز کرد . کیرش را از داخل شلوار در آورد و روی میز کوبید . چشمکی زد و گفت : “نظرت چیه ؟!”
جناب رئیس سینه خیز خودش را جلو کشید . دستش را دراز کرد و کیر صالح را بین پنجههایش گرفت .
_“طرفدارتم !”
کف دستش را به زیر کیر مرد جوان کشید . کلفت بود و دراز ! می توانست رگهای متورمش را با انگشتانش لمس کند .
_“چی شد ؟! فقط میخوای نیگا کنی ؟!”
نوک زبانش را روی کلاهک آلتش کشید . متوقف نشد . رگهای بیرونزده کیرش را با زبان به نرمی خیس کرد . بالاخره به اصل ماجرا رسید . پشت دماغش را به بیضههای بزرگ و خوشفرم مرد جوان کشید . حرکت ناگهانی بدن صالح نشان از تحریک مضاعفش داشت . در حالی که زبانش را روی تخمهای صالح حرکت میداد ، نگاه شهوتزدهاش را به او دوخت و زمزمه کرد ؛ “رُستِتو میکشم !”
بلافاصله یکی از تخمهایش را با مکش فوقالعاده زیادی در دهان فرو بُرد . فشار دستهای مشت شده صالح را روی شانهاش احساس کرد . جفت تخمهای مرد جوان را همچون شیء لذیذی در دهانش حرکت میداد و با نهایت توان میمکید . ناخنهای صالح پوست پشت گردنش را بی محابا میخراشیدند . کم کم حرکات هیجانزده مرد حشری با صداهای نامفهومی در هم میآمیخت . جناب رئیس هر لحظه مشتاقانهتر از پیش ادامه میداد . بیضههای صالح را با چنان سماجتی بین زبان و سقف دهانش میفشرد که گویی میخواهد عصاره حیات مرد جوان را از وجودش بیرون بکشد !
اما بالاخره طاقت صالح طاق شد . درست زمانی که جناب رئیس محکم ترین مَک خود را نثار بیضههای او کرد ، صالح یقه کتش را گرفت و او را به عقب راند . بدون معطلی شانههای صراف را گرفت و او را با یک حرکت چرخاند و به پشت روی میز خواباند .
جناب رئیس همه چیز را بدون هیچ مقاومتی از پایین میدید . بی قراری و ناآرامی صالح وقتی که داشت جلیقه اش را به سرعت از تنش خارج می کرد ، کاملا معلوم بود . انگار حسابی گرمش شده بود ! مرد جوانِ انجمن کیر تو کس دو دستش را دو طرف سر جناب رئیس روی میز گذاشت و بدنش را به سمت صورت او هدایت کرد . چیزی نگذشت که کیر کلفت و کشیدهاش در دهان جناب رئیس قرار گرفت .
صالح عادت داشت هر روز صبح در سلول خودش ورزش کند . اندام ورزیده و ورزشکارانهاش را هم مدیون همین تمرینهای روزانه بود . کاری هم که در حال حاضر داشت انجام میداد فرق زیادی با شنا رفتن نداشت ؛ به غیر از این که هر بار که بدنش بالا میرفت و دوباره پایین میآمد ، کیرش با سرعت به داخل دهان جناب رئیس فرو میرفت !
با سرعت بسیار زیادی شنا میرفت . هر بار که کیرش بر روی صورت صراف فرود میآمد ، آن را تا انتها در حفره دهان او میچپاند . جناب رئیس میتوانست لغزیدن آلت تناسلی صالح را به درون حنجره و حلق خود احساس کند .
صحنه جالبی بود ! صالح نوک پاهایش را روی موزائیکهای کف اتاق گذاشته بود . روی بدن آقای صراف خم شده بود و خودش را پشت سر هم به طرفین تاب میداد و هر بار کیرش را تا آخرین سانتیمتر در گلوی او جای میداد . تمام این کارها با سرعت فوقالعاده بالایی انجام می گرفت !
دانههای عرق روی پیشانی صالح برق میزد . قسمتی از موهایش به پیشانیاش چسبیده بود . حرارت بدنش به شدت بالا رفته بود . اما انگار قصد نداشت برای ثانیه ای هم متوقف بشود . در حالی که با یکی از دست هایش دو سه تا دکمه بالای پیراهنش را باز میکرد ، نفس نفس زنان گفت : “خوش میگذره ، مگه نه مدیر جون ؟!”
جناب رئیس اما مجال پاسخ دادن نداشت . فقط توانست به تکان دادن سر اکتفا کند . بالاخره از سرعت صالح کاسته شد و ایستاد . نفس هایش هنوز عمیق و بریده بریده بود . ضربه ای آرام به صورت جناب رئیس زد و گفت : “میخوای بیشتر از این بهمون خوش بگذره ؟!”
اما منتظر جواب نماند . همین که جناب رئیس دهان باز کرد تا حرفی بزند ، یک مرتبه کیرش را تا انتها در حلقش فرو کرد . این بار صالح تمام وزنش را روی صراف انداخته بود و به این زودی قصد عقب کشیدن نداشت . جناب رئیس که راه تنفسش تقریبا قطع شده بود ، سعی کرد با تکان دادن بدنش از دست صالح خلاص بشود . اما نمیتوانست کاری از پیش ببرد . به سختی نفس میکشید و آب از چشمانش سرازیر شده بود . هر دو دستش را در هوا تکان میداد و برای رها شدن تقلا میکرد . اما تمام این تلاش ها در مقابل سماجت صالح بی نتیجه ماند . مرد جوان با خشم و حرص داد زد : “چی شد ؟! تو که خوشت میومد مرتیکه ؟!”
نگاه مانی به سمت صفحه نمایشگر رفت .
_“داداش ! داداش !”
نگاه جمال هم روی اعدادی که به سرعت پسرفت میکردند ، رفت . بلافاصله متوجه قضیه شد و به طرف صالح دوید و او را به سمت خودش کشید . صالح فحش رکیکی داد . اما وقتی برگشت و با جمال مواجه شد ، جملهاش نیمهکاره در هوا ماند . سر به زیر انداخت . جمال با خشم به درصد شمار اشاره کرد و گفت : “زیاد وقت نداریم ! نباید اذیتش کنی !”
صدای توام با سرفه جناب رئیس از پشت سر شنیده شد ؛ “داداشت راست میگه ! من بودم این هشدارو جدی میگرفتم… آقا صالح ! ”
نگاه همه به سمت چهره اشکآلود صراف رفت . علیرغم نفس نفسی که میزد ، لبخند پر شیطنتی بر لب راند و گفت : “۲۹ درصد ! چقدرش مونده ؟! ۷۱ درصد ! چیز زیادی نیست !”
کمال با عصبانیت به طرف جناب رئیس قدم برداشت . روبه رویش ایستاد . صورتش را محکم با دستانش قاب گرفت و با خشم گفت : “تو داری باهامون بازی میکنی ؟!”
جناب رئیس چشم در چشم او دوخت و گفت: “اگه بگم آره … خیلی عصبانی میشی ؟!”
نگاهش صورت پسر را کاوید . چشمهای تیلهای مشکی ! صورت استخوانی ! سبیل و ته ریش سیاه و جذاب ! موهایی که مثل همیشه پیشانیاش را پوشانده بودند ! این نگاه وحشی چموش که هر لحظه ممکن بود رَم کند ! صراف زبانش را آهسته و با حالتی اغواگر روی لب بالایی کشید و با لحنی سراسر هوس ادامه داد : “چون دلم میخواد خیلی عصبانی شی !”
کمال چند لحظه ای در سکوت به احوالات جناب رئیس نگریست . سپس آهسته کنار گوشش زمزمه کرد : “خیلی دلت میخواد ؟!”
صراف تنها سر تکان داد . کمال کتش را در آورد و آستین هایش را بالا زد . سر جناب رئیس را محکم مقابل خود نگه داشت . با ملایمت به لاله گوش آقای مدیر دست کشید و گردنش را به نرمی نوازش کرد . پوست تنش داغ بود و مثل کوره میسوخت. دستش را روی لبهای او سر داد . شیار میان هر دو لبش را شکافت . نیمی از دستش را داخل برد و انگشتانش را به کف دهان او سائید . جناب رئیس چنان شهوت زده به کمال مینگریست که مزاج این پسر کله شق ، آتشیتر میشد . اما با این حال سعی میکرد آرام باشد و با دقت و به نرمی پیش میرفت . حالا دست کمال تا مچ در دهان او فرو رفته بود و پوست سنگفرشی ابتدای حلقش را لمس میکرد . انگار از تماس انگشت های پسر جوان با پوشش درون خرخرهاش آتشی سوزنده و پرحرارت شعله ور میشد و تنش را غرق در هیجان و لذت و شعفی میکرد که در نتیجه آن ، درصد روی صفحه ثانیه به ثانیه به طرز شگفت انگیزی بالا میرفت .
نگاه عجیب و غریب چشمهای سیاه کمال پشتش را میلرزاند ؛ چموش بود . لجباز بود . اما در عین حال اطمینان بخش هم بود .
پسر جوان به آرامی دستش را عقب کشید . آسیبی در کار نبود . قصد صدمه زدن نداشت . نگاهی به صفحه نمایش انداخت و سپس به چشم های جناب رئیس خیره شد . لحنش ناخودآگاه نرم بود .
_“می خوای یه کم سریع تر پیش بریم ؟!”
جناب رئیس دوباره سر تکان داد .
_“هر جور تو بخوای !”
کنترل اوضاع را خیلی وقت پیش به دست طرف مقابل سپرده بود . کمال کت صراف را از تنش خارج کرد و به گوشه ای انداخت . سپس دوباره خم شد تا مقابل او قرار بگیرد . چند لحظه ای در سکوت به او نگاه کرد … و بالاخره آرامش به پایان رسید و طوفان آغاز شد !
پلکهای دو طرف چشم جناب رئیس را با انگشت از هم فاصله داد و … بی محابا روی مردمک چشمش تف کرد !
جناب رئیس یک مرتبه “هین” بلندی گفت ! از برخورد ناگهانی مردمک چشمش با بزاق گرمی که از دهان پسر جوان خارج شده بود ، شوکه شد ! حتی برای او هم چنین چیزی غیر قابل انتظار بود ! تمام بدنش یخ کرد ! چنین ارتباط مستقیم و بدون حفاظتی حتی در فانتزی هایش هم گنجانده نشده بود !
دیدن چنین عکس العمل غیر منتظرهای از صراف ، حکم ریختن چندین گالن بنزین روی آتش شهوت پسر جوان را داشت . در یک لحظه تمام هوس های پنهان شده در زوایای مختلف وجودش آشکار شد . انگار تبدیل به یک موجود عجیب و غریب شده بود که از غافلگیری و هیجان پارتنرش تغذیه میکرد و قوی میشد ! همین کافی بود تا تمام ملایمات و عواطف انسانی برای لحظاتی از وجودش زدوده شود و شهوت بسیار نیرومندی در رگهایش جاری شود ؛ قطعا روح یک انسان هم فقط گنجایش یکی از این دو مورد را داشت !
دستهای جناب رئیس را که بی اختیار جلو آمده بودند ، بالای سرش برد و با لحنی حکمفرما گفت : “چشماتو بیشتر باز کن !”
جناب رئیس مطیعانه چشمهایش را گشاد کرد . کمال بار دیگر آب دهانش را به سمت همان چشم تف کرد . سپس با حدقه چشم دیگر صراف هم همین کار را انجام داد . جناب رئیس همه چیز را کدر میدید . مایعی گرم و لزج چشمهایش را کاملاً پوشانده بود و دیدش را تار میکرد . یکی از چشمهایش بی اراده بسته شد . کمال پلکهای او را با خشونت از هم جدا کرد و از نزدیکترین فاصله بزاق دهانش را روی مردمک چشم او انداخت . این کار را چندین مرتبه پشت سر هم تکرار کرد . حالا بینایی موقت جناب رئیس تقریباً به صفر رسیده بود !
یک مرتبه چیزی به چشم وحید صراف خورد . نمیتوانست ببیند ، اما میتوانست خشونت توام با احتیاط گنجانده شده در این برخورد را تشخیص بدهد . این حرکت دوباره تکرار شد . باز هم خشن بود . اما آسیبی نمیرساند .
به محض اینکه لایه گرم و چسبناکِ نه چندان نازکِ روی چشمهایش کنار رفت ، جریان را فهمید . کمال لحظاتی پیش دست به کار شده بود . زیپ شلوارش را پایین کشیده بود و آلت تناسلیاش را خارج کرده بود و … حالا کیرش بر روی چشمهای جناب رئیس سائیده میشد !
پسر جوان کیرش را با بیقراری به چشمهای آقای مدیر فرو میکرد . آلت سفت و سخت شدهاش را از درازا و پهنا بر روی سطح صاف و صیقلی مردمک چشمهای او سُر میداد . به هفت تیر کِش فرز وچابکی میمانست که تند و تیز نشانه میگرفت و گلوله را به بهترین شکل به هدف مینشاند . جناب رئیس چیزی نمیگفت و تنها در سکوت به اوامر پسرک گوش فرا میداد .
در نهایت ، کمال لحظهای بی حرکت ماند . یقه پیراهن جناب رئیس را گرفت و او را به سمت خودش کشید . حالا صورت هایشان با هم مماس بود و نگاههایشان به هم گره خورده بود . پسر جوان بینیاش را با ملایمت به بینی جناب رئیس کشید . چشم های وحید صراف ناخودآگاه روی هم رفت . گرمای نفس های پسر ، پوست صورتش را میسوزاند .
_“چشماتو باز کن !”
با شنیدن صدای مردانه و پر ابهت پسر جوان چشم باز کرد . بی صبرانه منتظر حرکت بعدی بود . کمال هم زیاد منتظرش نگذاشت . بی محابا روی میز تف کرد و با سر به جناب رئیس اشاره کرد . صراف بدون معطلی خم شد و توده مایع شفاف روی سطح میز چوبی را با ولع و هوس خاصی لیسید ! کمال بار دیگر به همان نقطه تف انداخت . جناب رئیس که با دقت خارج شدن آب از دهان خوش فرم کمال را تعقیب میکرد ، این بار با عطش فوق العاده بیشتری به مکیدن آن مایع گرم و جوشان پرداخت . کمال پیراهن جناب رئیس را گرفت و دوباره او را به سوی خود کشید . با همان پنجههای نیرومند ، دهانش را درید و لب و دندانهای زیرین و زبرینش را از هم فاصله داد . با همان چشم های مشکی که مانند حیوانی درنده اطراف را میشکافت ، خیره خیره به چشم های صراف نگریست . سپس نگاه گستاخش پایینتر رفت و روی دهان او ثابت شد . چند ثانیه ای سکوت بود … و ناگهان تف کرد ! اما معطل نماند . دوباره و دوباره و دوباره بزاق پرحرارتش را به حفره دهان پارتنرش فرستاد .
کراوات جناب رئیس را از روی صندلی برداشت و مچاله کرد . چانه صراف را محکم گرفت و کراوات را سفت و سخت در دهانش چپاند . سپس با پنج انگشت آن را تا جای ممکن به عقب راند . وحید صراف مقاومتی نمیکرد و همچنان فقط نظارهگر بود . کمال کمربندش را از دور کمرش بیرون کشید و آن را پشت گردن جناب رئیس انداخت . سپس کمربند را همچون افساری کشید و با این حرکت ، سر جناب رئیس را به سمت پاهای خود کشاند . کیرش بدون هیچ وقفهای در دهان او فرو رفت . تند و تیز بود . به چالاکی حرکت میکرد . هر بار که کمرش رو به جلو میرفت ، کراوات مچاله شده به انتهای حفره دهان جناب رئیس فشرده میشد .
پسر جوان پس از مدتی روی میز پرید . بالای سر جناب رئیس ایستاد و تفاله کراوات را از دهانش بیرون کشید . آقای صراف از پایین به او نگاه می کرد . کمال همانطور که کیرش را با صورت او اصطکاک میداد ، گفت : “امیدوارم برای مرحله نهایی آماده باشی !”
پاهایش را از هم باز کرد و دو طرف صورت جناب رئیس گذاشت . سر او را با دستهایش محکم ثابت نگه داشت . کیرش را روی لبهای او نهاد و آن را با یک حرکت تا انتها در حلقومش فرو بُرد .
این شروعی بود برای حرکات فرز و چابک کمال ! به قدری سریع و چالاک بود که صراف به سختی فرصت نفس کشیدن پیدا میکرد . به طور کامل در اختیار این پسر آتشی مزاج قرار داشت . کمال هم تماماً کنترل را به دست گرفته بود و به بدن و حالات جناب رئیس تسلط دقیق داشت . اجازه نمیداد حتی لحظه ای هدر شود و بی رحمانه و با وحشیانهترین سرعتی که امکان داشت ، کیرش را در حلق او جا به جا میکرد . اشک از چشم های جناب رئیس سرازیر شده بود . نه میتوانست در برابر بازوهای قدرتمند کمال که صورتش را سرسختانه در یک نقطه ثابت نگه داشته بودند مقاومت کند ، نه در برابر بدن ورزیده و هیکل تنومند او که تمام جثه اش را احاطه کرده بود … و نه این را میخواست !
بالاخره “مرحله نهایی” هم به پایان رسید ! کمال با تمام کله شقیاش میدانست که کجا باید متوقف شود ! میدانست که هنوز درصد روی ۴۷ مانده و زمان زیادی هم وجود ندارد ! وظیفه اش را به خوبی انجام داده بود و در حال حاضر اگر بیشتر از این پیش میرفت ، برای دومین بار به ارگاسم میرسید و کاملاً از دور بازی خارج میشد ! کمی فرصت لازم داشت ! پس عقب کشید !
جمال دوباره جلو رفت . پای راستش را بالا برد و روی میز گذاشت . آقای صراف نگاهی به چهره خشن جمال انداخت . مرد جوان غرید ؛ “معطل چی هستی؟!”
جناب رئیس سلام نظامی داد .
_“چشم فرمانده !”
روی نیمبوت چرم مشکی جمال خم شد و زبانش را روی سطح آن کشید . مرد جوان با سر به بقیه اشاره کرد . در همانحال روی بند کفش تف کرد و گفت : “ببینم چیکار می کنی !”
جناب رئیس با نهایت تمایل و رضایت ، به لیس زدن مایع بیرنگ و داغ روی بند کفش پرداخت . چند لحظه ای مشغول بود . وقتی سر بلند کرد ، سه کفش دیگر را هم جلوی خود روی میز دید ! با شور و اشتیاقی وصف ناشدنی شروع به لیسیدن کفشها کرد . حریصانه زبانش را روی سطح و کناره کفشها میکشید و با دندان بندهایشان را میگشود و دوباره گره میزد . هرازگاهی یکی از آن چهار نفر ، آب دهانش را روی کفش و یا میز میانداخت و وحید صراف با کمال میل مسئولیت پاک کردن آن را به عهده میگرفت . زبانش را با حرارت روی آن رطوبتهای داغ و شرجی میکشید و آن مایعهای جوشان را تمام و کمال فرو میبُرد !
به دستور جمال ، پسرها جناب رئیس را از روی میز بلند ک