میشه خاله صدات کنم؟
کلاس دهم بودم. سر کلاس پرورشی معلم داشت در مورد مسائل جنسی حرف میزد. بچهها همه ذوق کرده بودن و شک ندارم همه سیخ شده بودن. ولی من همهی اینارو میدونستم! حتی بیشتر از اینا. معلم گفت: “راحت باشید و هر سوالی که میخواید بپرسید. اطلاعات داشتن در مورد مسائل جنسی برای شما لازمه و باید آگاهی داشته باشید.”
همه سوالهاشون رو پرسیدن و معلم هم جواب داد. همهی سوالها تقریبا در مورد خودارضایی و آنال و زود انزالی و از این دسته از سوالهای بچگونه بود. شک داشتم که سوالم رو بپرسم یا نه. ولی خودش گفت که آگاهی لازمه!
دستم رو بلند کردم و گفتم: “میشه در مورد انحرافات جنسی حرف بزنید؟!”
تعجب کرد و پرسید: “هنوز به سنی نرسیدید که لازم باشه در مورد انحرافات جنسی حرف بزنیم!”
گفتم: “ولی من کلی سوال دارم در این مورد!”
مردد شد. از رو صندلی بلند شد و گفت: “خب؛ هر سوالی داری بپرس.”
گفتم: “حس جنسی داشتن به محارم، انحراف جنسی محسوب میشه؟!”
چشمهاش رو تنگ کرد و چیزی نگفت. دوباره نشست رو صندلی و گفت: “این حرفهارو از کسی شنیدی؟!”
گفتم: “نه.”
گفت: “سوال کسِ دیگهایه؟!”
گفتم: “نه سوال خودمه!”
گفت: “زنگ تفریح تو کلاس بمون. باید حرف بزنیم.”
زنگ تفریح با معلم تو کلاس موندیم. اومد رو به روم نشست و گفت: “خیالت راحت. حرفامون از این اتاق بیرون نمیره. هر سوالی داری راحت بپرس. من اینجام که به همهی سوالات جواب بدم.”
مرد خوبی بود. دوباره گفتم: “حس جنسی داشتن به محارم، انحراف جنسی محسوب میشه؟!”
گفت: “آره! انحراف محسوب میشه. به کدوم یکی از محارمت حس داری؟!”
گفتم: “نمیتونم راجبش حرف بزنم.”
بهم نزدیک تر شد. خیلی جدی بهم خیره شد و گفت: “ببین رضا جان، من میفهمم که حرف زدن در این مورد کار سختیه و معذبت میکنه. ولی لازمه که در موردش با یه بزرگتر حرف بزنی. من نه قضاوتت میکنم و نه سرزنش. فقط میخوام کمکت کنم. پس ازت خواهش میکنم در موردش حرف بزن.”
مردد بودم. میترسیدم حرف بزنم و بره به مدیر بگه. اونم به خانوادهام خبر بده و شر بشه. دل رو زدم به دریا و گفتم: “من بهتون اعتماد میکنم. امیدوارم این راز بینمون بمونه.”
گفت: “خیالت راحت.”
گفتم: “به خالهام حس جنسی دارم.”
گفت: “چند وقته؟!”
“از وقتی که چهارده سالم بود!”
“چجوری این حس به وجود اومد؟!”
“وقتی به سن بلوغ رسیدم، برای اولین بار با تصور کردن خالهم خودارضایی کردم.”
“چرا خالهت؟! چرا کسِ دیگهای رو تصور نکردی؟”
“چون تا اون موقع فقط لختِ خالهم رو دیده بودم!”
“پس اولین زنِ لختی رو که دیدی خالهت بوده. میشه تعریف کنی؟ البته اگه سخت نیست برات.”
“من و خالهم دَه سال تفاوت سنی داریم. وقتی پنج یا شش سالم بود خیلی با خالهم بازی میکردم. ولی وقتهایی که تنها میشدیم، خالهم عجیب میشد! به بهونه های مختلف ازم میخواست که سینههاش رو بخورم. مثلا میگفت من مادرتم و تو هم بچهی منی. و منم مثل بچهها سینههاش رو میخوردم.”
معلم میخواست سوال بعدی رو بپرسه که زنگ تفریخ تموم شد. گفت: “بقیهی حرفامون بمونه برای فردا.”
فردای همون روز اواسط زنگ ریاضی بود که ناظم اومد سر کلاس و از معلم خواست اجازه بده که من برم بیرون. دلم هوری ریخت. انگار معلم همه چیز رو به ناظم گفته بود. از ترس کف دست هام خیس عرق شد. با ناظم به سمت دفتر رفتیم. معلم پرورشی اونجا بود. با اخم بهش خیره شدم. خواستم حرف بزنم که لبخند زد و گفت: “رضا جان من از آقای ناظم خواستم که این ساعت رو بهت مرخصی بده که بتونیم حرف بزنیم.”
یه نفس راحت کشیدم. بابت فحشهایی که تو اون زمان کم بهش دادم پیش خودم شرمنده شدم. با معلم به یه کلاس خالی رفتیم و نشستیم. بعد از اینکه احوالم رو پرسید، گفت: “مشکلی نداری که بحث دیروزمون رو ادامه بدیم؟!”
گفتم: “نه مشکلی ندارم.”
گفت: “خب؛ دیروز گفتی که خالهت در قالب بازی ازت سوء استفاده میکرد؛ میشه بگی این قضیه تا کجا پیش رفت و چند مدت ادامه دار بود؟”
“به مرور بازی هامون از اون حالت مادر و بچه خارج شد و به دکتر بازی رسید. من دکتر میشدم و خالهم مریضم میشد. هر بار ازم میخواست که یه جای بدنش رو لمس کنم. اونقدر پیش رفتیم که خالهم لخت میشد و از من میخواست که آلتش رو لمس کنم. اون موقع من چیزی نمیفهمیدم ولی برام لذتبخش بود. اونقدر لذتبخش که هر روز بهش فکر میکردم. برام تازگی داشت و حس خوبی بهم میداد. کار به همونجا ختم نشد و چند بار خالهم ازم خواست که آلتش رو براش لیس بزنم. برام چندش بود. ولی میگفت اگه این کار رو انجام بدی میبرمت پارک، برات خوراکی میخرم، توپ میخرم و… فکر کنم تا هشت سالگی این قضیه ادامه دار بود و بعد از اون خالهم نامزد کرد و دیگه پیش نیومد.”
انگار حرف هام معلم رو تحث تاثیر قرار داده بود. بعد از چند لحظه مکث کردن گفت: “گفتی که چهارده سالگی اولین خود ارضاییت رو با تصور کردن خالهت انجام دادی. این قضیه تا چه مدتی ادامه داشت؟ الان هم با دیدن خالهت تحریک میشی؟”
گفتم: “من الان هم با تصور کردن خالهم خود ارضایی میکنم! الان خالهم بچه دار شده و یه زن متاهله، ولی هر چند مدت یه بار بازم لختش رو میبینم! و با هر بار دیدنش تحریک میشم.”
معلم تعجب کرد و گفت: “الان هم خالهت رو لخت میبینی؟! مگه رابطه دارید؟ میشه بیشتر توضیح بدی؟”
“نه رابطه نداریم. خالهم خیلی آدمِ معتقد به حجابی نیست و هر بار که میاد خونمون تو اتاق من لباس هاش رو عوض میکنه! اصلا عبایی از لخت شدن جلو من نداره. و در حالی که من تو اتاق هستم لخت میشه و لباسهاش رو عوض میکنه. با اینکه من بهش خیره میشم ولی اون هیچ واکنشی نشون نمیده!”
تعجبش بیشتر از قبل شد. گفت: “تا حالا به رابطه داشتن باهاش فکر کردی؟!”
گفتم: “همیشه! هر شب تو ذهنم نقشهی رابطه داشتن باهاش رو میکشم…”
گفت: “این قضیه آزارت میده؟”
سرم رو پایین انداختم و گفتم: “از طرفی عذاب وجدان دارم و مدام در حال سرزنش کردن خودم هستم. از طرف دیگه رابطه داشتن با خالهم داره برام آرزو میشه. دوست دارم تجربهش کنم. هیچکس و هیچ چیز نمیتونه به اندازه خالهم من رو تحریک کنه!”
بعد از چند لحظه سکوت گفت: “ببین رضا جان؛ درسته که این یه انحرافه ولی تو تقصیری نداری؛ تو مورد تجاوز قرار گرفتی! تو سن بلوغ هر چیزی که فکرش رو بکنی باعث تحریک میشه. دوران کودکیای که تو داشتی، قطعا باعث شده که زودتر به بلوغ برسی و تو سن بلوغ هم این خاطرات و دیدن مکرر خالهت باعث شده که به این انحراف دچار بشی.
من با یکی از دوست هام که روانپزشکه در این مورد مشورت میگیرم و بهت کمک میکنم که این مشکل رو حل کنی؛ البته اگه خودت بخوای!”
گفتم: “معلومه که میخوام. از نظر روحی و روانی اصلا اوضاعم خوب نیست آقا معلم…”
چند روز بعد دوباره با معلم حرف زدم. یه سری باید و نباید هارو تو دفترم برام یادداشت کرد. مثلا وقتایی که خالهم میاد خونمون تو اتاق نباشم. یا تا اونجایی که میتونم به بدنش نگاه نکنم. یا وقتی که با فکر خالهم تحریک میشم سریع دوش آب سرد بگیرم و…
کارای سختی بود. ولی انجامشون دادم. همه چی خوب داشت پیش میرفت. حسم نسبت به خالهم کمتر شده بود. خود ارضایی هام کمتر شده بود. تو درس و ورزشم پیشرفت کرده بودم. حالم بهتر شده بود. تا اینکه خالهم از شوهرش طلاق گرفت! دوباره فکر رابطه داشتن با خاله تو مغزم جوونه زد. اینبار حتی قدرتش از بار قبل بیشتر بود…
سال آخر دبیرستان بودم. عروسی پسر داییم بود. خالهم عادت داشت که قبل از شام یه لباس میپوشید و بعد از شام یه لباس دیگه. موقع شام بود که مادرم گفت خالهت لباس هایی رو که میخواست بعد از شام بپوشه رو فراموش کرده! با ماشین بابات خالهت رو برسون خونهش که لباسش رو عوض کنه و زود برگردید.
شهوت کل وجودم رو گرفت. دیگه عقلم درست کار نمیکرد. یه حسی میگفت باید امشب انجامش بدم.
با خالهم به سمت خونهش راه افتادیم. وقتی رسیدیم گفت: “منتظر میمونی یا میای بالا؟!”
عقلم میگفت منتظر بمون و شهوتم میگفت برو بالا. گفتم: “میام بالا!”
خالهم تو طبقه ی سوم یه ساختمون سه طبقه زندگی میکرد. وقتی رفتیم تو خونه، خالهم رفت تو اتاق و من تو هال منتظر موندم.
چند لحظه بعد با تردید و استرس به سمت اتاق رفتم. تصمیمم رو گرفته بودم. در اتاق رو باز کردم. خالهم با پایین تنه ی لخت رو به روی آینه پشت به من ایستاده بود. وقتی رفتم تو اتاق سرش رو به سمتم برگردوند و بهم نگاه کرد، بعد دوباره به آینه خیره شد و مشغول موهاش شد. با یه صدای کلافه گفت: “اَه… لباسم رو درآوردم موهام خراب شد…”
اصلا انگار نه انگار پایین تنهش لخت بود و من پشت سرش تو چند متریش وایستاده بودم. به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم. خشکش زد. چیزی نگفت. پشت گردنش رو بوسیدم. بازم چیزی نگفت. بیشتر خودم رو بهش چسبوندم و جفت ممههاش رو تو دستم گرفتم. جفتمون نفسهامون شدت گرفت. مطمئن شدم که مخالفتی نداره. اونقدر تشنهی سکس باهاش بودم که زانو زدم و تو همون حالت شروع کردن به بوسیدن و لیسیدن کُس و کونش از پشت. با ولع زبون رو لای پاهاش میکشیدم. با دستم روش رو به سمت خودم برگردوندم. چشمهاش خمار شده بود. دوباره با ولع سرم رو بین پاهاش بردم و کُسش رو لیس میزدم. من نفس نفس میزدم و اونم ناله میکرد. بلند شدم و رو زمین خوابوندمش. خالهم پاهاش رو از هم باز کرد. سریع شلوارم رو از پام در آوردم و لای پاهاش خوابیدم. شهوت کل وجودم رو گرفته بود. به حدی که حتی اگه خانوادهم هم از در میومدن تو، من بازم کار خودم رو میکردم. تصورات چند سالهم داشت واقعیت میشد. سر کیرم رو با آب کُسش خیس کردم و کیرم رو فرو کردم داخل کُسش…
اولین بارم بود. به شدت لیز و گرم بود. لذت جسمیش به کنار لذت روحیش داشت دیوونهم میکرد. صدای ناله های اون و نفس های من کل اتاق رو گرفته بود. حرفی بینمون رد و بدل نمیشد و جفتمون غرق لذت بودیم. خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر میکردم ارضا شدم. حجم آبم زیاد بود و کل آب رو، رو شکم خالهم خالی کردم. دهنم خشک شده بود. بعد از خارج شدن آخرین قطرهی منی تازه فهمیدم چه گهی خوردم. سریع از روش بلند شدم. لباسهام رو پوشیدم و رفتم تو ماشین منتظر موندم. باورم نمیشد. همه چی فقط تو چند دقیقه اتفاق افتاده بود. شهوتِ چند دقیقه قبل جاش رو به عذاب وجدان و خجالت و شرمندگی داده بود.
چند دقیقه بعد خالهم سوار شد و راه افتادیم. تو کل مسیر حتی یک کلمه حرف هم بینمون رد و بدل نشد. وقتی به تالار رسیدیم، خالهم خیلی معمولی برخورد میکرد و انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود. ولی من رنگم پریده بود. سریع از تالار زدم بیرون. حالم بد بود. سکس با خاله اصلا اون چیزی نبود که فکرش رو میکردم! به اولین سیگار فروش سیاری که رسیدم یه نخ سیگار خریدم. قدم زدم، سیگار کشیدم و گریه کردم…
تا یکی دو هفته بعد عذاب وجدان و پشیمونی داشت کمرم رو میشکست. ولی نمه نمه اون حس عذاب وجدان و پشیمونی داشت از بین میرفت!
چند هفته گذشت. خاطرهی سکس اون شب مدام تو ذهنم تکرار میشد و دوباره شهوت سراغم میومد. دوباره دلم میخواست با خالهم سکس کنم. هرچی زمان بیشتر میگذشت تازه میفهمیدم که اون شب چقدر لذتبخش بود. دیگه خبری از عذاب وجدان و پشیمونی نبود…
دیگه حتی خود ارضایی هم جواب گو نبود چون لذت سکس کردن رو چشیده بودم. اونم سکس با خالهای که چند سال تو حسرتش بودم.
ولی یه حسی بهم میگفت که این قضیه آخر و عاقبت خوبی نداره. میدونستم تهش پوچیه. بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم دور بشم! تنها راه همین بود. شرایط ازدواج رو نداشتم. دلِ دوری از خانواده هم نداشتم. ولی چاره ای هم نداشتم. تصمیم گرفتم به بهونهی کار برم تهران. بلکه با دور بودن بتونم این شهوت رو فروکش کنم. چند روز بعد به سمت تهران راه افتادم.
کل مسیر رو فکر کردم. به تموم اتفاقهایی که افتاده بود. به خودم. به خالهم. از خودم میپرسیدم چرا این اتفاقها افتاد؟ مقصر خودم بودم یا خالهام؟ یعنی اون برای همهی مردها این جوریه یا فقط برای من اینجوری بود؟ اصلا چرا دوست داشت بدنِ لختش رو به من نشون بده؟ چرا مانعِ سکس کردنمون نشد؟ چرا من جلوی اون اینقدر ضعیفم و نمیتونم شهوتم رو کنترل کنم؟ یعنی یه روزی میاد که دیگه بهش فکر نکنم؟ و صدها سوال بی جواب دیگه…
خلاصه تو تهران مشغول کار شدم. شبها اونقدر خسته بودم که تا میومدم به خودارضایی فکر کنم خوابم میبرد. غربت و کارگری سخت بود. ولی داشت جواب میداد. ولی به چه قیمتی؟ به قیمت جوونیم! آقا معلم راست میگفت، من قربانی شدم… قربانی شهوتِ یه زن!
چند سال بعد…
شب بعد از کار به سمت آدرسی که بچهها بهم داده بودن رفتم. دیگه برام عادت شده بود. زنگ زدم و وارد خونه شدم. بعد از اینکه پول رو روی میز گذاشتم با یکیشون رفتم تو اتاق. اون لخت شده بود و منتظر بود که منم لخت بشم. بعد از اینکه لخت شدم اومد جلو که برام ساک بزنه. مانع شدم و گفتم: “نمیخوام ساک بزنی. بخواب و پاهات رو از هم باز کن!”
رفتم و بین پاهاش خوابیدم. بهش نگاه کردم و گفتم: “میشه خاله صدات کنم؟!”
نوشته: سفید دندون