به دنبال عشق
سلام
ایهام هستم ۲۰ سالمه تهران زندگی میکنم…
اول باریه که داستان مینویسم. امشب تصمیم گرفتم حرفای دلم رو بگم و از زندگیم براتون بنویسم.
(این داستان متحوای جنسی نداره و راجب گرایش گی و آدمای گی هست اگر براتون جالب نیست لطفا نخونید)
داستان از سال ششم من شروع شد.اون موقع ۱۲ سالم بود و هیچ نظری راجب سکس نداشتم و اینکه اصلا این عشق و رابطه چیه. ولی اون موقع واسه اولین بار عاشق شدم.پسری بود که سال آخر تازه اومد به دبستان ما. نیما :تیپش و رنگ قهوه ای چشاش و پوست گندمی…
اصلا نمیفهمیدم این چیزی که دارم حس میکنم یعنی چی و نمیشه راجبش با هرکسی حرف زد.
رفتم با دوستم صمیمیم که همکلاسیم هم بود صحبت کردم و اونم وسط یه زنگ درسی که معلم سر کلاس نبود داد زد: (نیما عشق احسان)
کل کلاس حواساشون به من بود و دیدم نیما داره لبخند میزنه همه یه شوخی برداشتش کردن ولی من قلبم داشت از سینم میزد بیرون…
از اون روز گذشت و من و نیما کم کم صمیمی شدیم باهم و واقعا دوستای خوبی بودیم هر روز بعد از مدرسه میرفتیم که سوار بی ار تی بشیم یادم نمیره هیچوقت چون مسیرامون متفاوت بود هر بار که اوتوبوس میاد برای من، من میگفتم یه اتوبوس دیگه وایمیسم و بعد میرم و اون در مقابل این کارو میکرد و وایمیستاد تا ۱ ساعت بعد مدرسه باهم تو ایستگاه .
هیچوقت نفهمیدم احساسش نسبت به من چی بود ولی من خوشحال بودم.
حتی یه بار باهاش قهر کرده بودم رفت برام ۱۰۰ تا شعر کوتاه رو کاغذهای رنگی نوشت و بهم داد تا آشتی کنیم.
سال اخر تموم شد رفتیم دبیرستان مختلف و چون شماره هم رو نداشتیم دیگه از هم خبری نتونستیم بگیریم.
امسال بعد ۸ سال پیج اینستاگرامش رو پیدا کردم پیام دادم و گفت ( من میشناسمتون؟) گفتم احسان تازه شناخت خیلی سرد برخورد میکرد گفت ماشینم خرابه درست شه همو میبینیم الان ۱ ماه گذشت و ماشینش هنوز خرابه:)
دیدم دوست دختر داره و خوشحاله
حسی که تو دلم بود قابل توصیف نبود انگار واقعا خالی بود درون بدنم
انگار افتاده بودم توی سیاه چال…
این اولین عشق من بود اگه دوس داشتید از بقیه دوران زندگیم براتون بگم حتما بهم بگید
به عنوان حرف اخر من با ۲۰ سال سن و شکست های عشقی مختلف و نرسیدن های همیشگی
هنوز دلم میخواد باور کنم عشق رو
یکی تو قسمت ما نوشته نشده عشق؟
عشقی که بگه مال توعه
بدونی بهت وابستگی داره
یکی که وقتی ناراحتی خوشحالی پیشت باشه
باهم سریال ببینید بازی(game) بزنید
باهم زندگی کنید خونه خودتون رو داشته باشید
یعنی واقعا نیست؟
دیگه دارم باور و امید رو از دست میدم…
نوشته: ایهام