موتوری مزاحم

سلام دوستان
من سیاوش هستم و 20 سالمه. میخوتم داستانی رو براتون تعریف کنم که برمیگرده به 7 سالگیم. ما یه خانواده سه نفره هستیم. من تک بچه هستم و پدرم نمایشگاه ماشین داره از قدیم. مامانم اون زمان معلم همون مدرسه ای بود که من میرفتم. من کلاس اولی بودم و مامانم معلم کلاس چهارم بود. من هر روز صبح با مامانم به مدرسه ای که پیاده 10 دقیقه با ما فاصله داشت میرفتیم و باهم برمیگشتیم. هنوز یک ماه از سال تحصیلی میگذشت و یادمه هوا سرد شده و بود منم با کاپشن قرمزم حال میکردم و توی مسیر مدرسه تا خونه کلی شیطنت می کردم. مامانم چادری بود. و اون زمان خیلی هیکل قشنگی داشت. البته اینجور که یادمه. کلا خانواده بلند قدی هستیم و مامانم 170 قد داره و همین الان وزرش از 70 کیلو بیشتر نیست. توی یکی از روزای سر پاییز وقتی داشتیم برمیگشتیم من توی کوچه درحال له کردن برگای پاییزی و بودم و کبف میکردم از صداش. مامانم هم با فاصله کمی پشت من میومد. یه موتور که دوتا جوون الاف پشتش نشسته بودن با سرعت کم وارد کوچه شدند و به مامانم متلک مینداختن. چون خیلی آروم صحبت میکردند من احساس خطری نداستم. مامانم جوابشونو نداد و موتوری هم بیخیال شد و رفت. فرداش دوباره این قضیه اتفاق افتاد و بازم صحبت کرد و مامانم هیچ واکنشی نشون نداد. من از مامانم پرسیدم اینا کین که مامانم گفت آدرس ازم پرسید پسرم. این قضیه چند روز دیگه هم تکرار شد تا اینکه یه روز موتوری تنها اومد و این دفعه با سرعت بیشتر اومد و در حال رد شدن مامانم رو انگشت کرد. مامانم یه جیغ کشید و خودشو کنار کشیدوموتوری هم گازشو گرفت و رفت. من که شدیدا ترسیده بودم به مامانم گفتم چی شده و مامانم توی اون وضعیت ترسیده گفت میخواست کیفمو بدزده. توی ذهن من این ثبت شد که طرف دزد بوده و خدارو شکر که کیف مامانم رو ندزدیده. من عاشق خودکار های توی کیف مامانم بودم و گاهش یواشکی برمیداستم تا نقاشی بکشم. از این قضیه چند روز گذشت و خبری از موتوری که فکر میکردم دزده نبود که یه روز دوباره سر وکله اش پیدا شد. این دفعه اومد نزدیک و من تا فهمیدم نزدیک مامانم شدم. موتوریه هم سرعتو کم کرد و پشت ما میومد. چیزایی که میشنیدم برام عجیب بود و درک نمیکردم. میگفت خانومی حالا یه انگشت بوده دیگه ناراحت نشو. تو با من راه بیا خودم بهت یه حالی میدم که کیف کنی. من اصلا نمیفهمیدم چی میگه و توی ذهنم دزد ثبت شده بود. شاید بخاطر حرفای بابام که گفته بود تو دیگه مرد شدی باید مراقب مامانت باشی جوگیر شده بودم!!! برگشتم و دویدم سمت موتوریه و بهش گفتم بییشعور بی ادب میخوای کیف مامان منو بدزدی به آقا پلیسه میگم بیاد تورو دستگیر کنه!!!پسره که یادمه خیلی هم لات بود خندید و یه پس گردنی به زد گفت برو بچه کسشر نگو. منم گریه کردم و دویدم توی بغل مامانم و توی چادرش از ترس پنهان شدم. مامانم به پسره گفت به بچه چیکار داری؟ پسره گفت چه عجب صدای شمارو شنیدیم خانوم. یه حال کوچیک بهم بدی قول میدم دیگه نیام. مامانم بازم جوابشو نداد و رفتیم خونه ولی این دفعه موتوریه تا در خونه مارو تعقیب کرد و رفت. وقتی رسیدیم خونه مامانم بهم گفت آقاهه دزد نیس تو اشتباه می کنی. اون دزده یکی دیگه بود این میخواست باهات شوخی کنه. من هرچی گفتم مطمئنم این همونه مامانم گفت نه اشتباه می کنی و به بابات نگو که ناراحت میشه. فرداش که داشتیم برمیگشتیم روز اول هفته بود و من حسابی افسرده بودم که باید تا آخر هفته صبر کنم تا بتونم دوباره بازی کنم با پلی استیشن. توی کوچه دوباره موتوری اومد و نزدیک مامانم شد و تقریبا 10 بار گفت فقط همین یبار. من از ترس هیچی نمی کفتم و مامانم هم حرفی نمیزد. تا اینکه یهو مامانم برگشت بهش گفت آقا 10 دقیقه دیگه میای در خونه وسایل کهنه ما رو از توی زیرزمین ببری؟؟ پسره با حالت تعجب که معلوم بود خیلی خنگه بعد از چند ثانیه گفت بله بله میام. میرم وانت بیارم. وقتی رسیدیم خونه به مامانم گفتم این اون آقاهس که باهام شوخی کرد؟؟ مامانم گفت آفرین خودشه میخواد بخاری نفتی قدیمی مارو بخره. تو برو مشقاتو بنویس من میرم زیرزمین بخاری رو کمک کنم ببره. من گفتم مامان من زور دارم من برم کمک کنم؟گفت نه پسرم خودم میرم تو مشق بنویس. من همینجوری که لباسامو عوض کردم و دفتر مشقمو چهن کرده بودم حواسم بود که مامانم از پنجره داره هی کوچه رو نگاه می کنه. یهو انگار که برق گرفته باشش گفت پسرم من میرم زیرزمین تو نیای اوونجا کثیفه. باشه؟ منم چشم گفتم و مامانم رفت پایین. من از اونجاک ه خیلی تخس بودم رفتم روی مبل و توی کوچه رو نگاه کردم که وانت آقاهه رو ببینم. در کمال تعجب دیدم فقط یه موتور پارک شده و کسی نیست. کنجکاو شدم که ببینم این آقاهه با مامانم چجوری میخوان بخاری رو روی موتور بزارن. از طرفی میترسیدم که برم. چون مامانم روی تمیزی خیلی حساس بود و وقتی هم تنبیهم میکرد به مرگ راضی می شدم. در هر صورت از اونجا بچه ها لجبازن تصمیم گرفتم یواشکی برم ببینم چه خبره. از راه پله هایی که بوی رطوبت داشت خیلی آروم رفتم پایین و به خودم گفتم اگه مامانم منو دید میگم مدادم گم شده. وقتی به در زیرزمین رسیدم یه صدایی میومد که متوجه نمی شدم صدای چیه. جلوتر که رفتم دیدم که مامانم داره آروم آروم صحبت می کنه. خیلی واش سرمو بردم داخل و از چیزی که دیدم خشکم زد. مامانم چادر نمازشو روی زمین کثیف اونجا پهن کرده بود. پاهاش هوا بود و پسره کیرشو تا ته توی کس مامان کرده بود و هب لباشو میبوسید و آروم باهاش حرف میزد. من تاحالا همچین چیزی ندیده بودم و فکر کردم این آقاهه داره مامانمو میزنه ولی وقتی صدای مامانم اومد گیج تر شدم. بهش گفت ولی بچمو نباید میزدی. اگه درست رفتار میکردی زودتر می گفتم بیای ولی فقط همین یباره گفته باشم. پسره هم یه چشم گفت و محکم تلمبه میزد و مامانم تقریبا آآآآآآی کشدار و جیغ مانند میزد. پسره مدام قربون صدقه مامانم مرفت و میگفت اگه رضا بدونه تورو کردم باورش نمیشه. مامانم گفت رضا اون دوست احمقته؟ پسره هم گفت آره کیر اونم بزرگه مثل من. میخای اونم بیارم دوتایی تورو بکنیم؟ مامانم گفت نه و پسره تلمبه های محکم تر میزد. از بین کیر پسره و کس مامانم یه ماده سفید لزجی درمیومد. پسره محکم و مرتب تلمبه میزد و با هربار نه گفتن مامانم پسره محکم تر میرد توی کس مامان. اینقدر زد که مامانم یه داد بلند کشید و گفت باشه باشه فقط فعلا نیا اینوری تا پسرمو خرش کنم!!! پسره یه چیزی توی گوش مامانم گفت که مامانم محکم گفت نه از عقب به شوهرم هم نمیدم. زودباش تمومش کن که شوهرم ساعتای 1 پیداش میشه می کشه مارو. پسره گفت اینجوری نمیاد برام باید جق بزنی و از روی مامان بلند شد. تا بلند شد من با ترس فرار کردم و در حالی که کل بدنم میلرزید نشستم توی خونه کنار بخاری. پر از سوال و ابهام بودم. بعد از 10 دقیقه صدای بهم خوردن در خونه اومد و مامانم با صورت عرق کرده و چادر کثیف اومد بالا و زود چادرش رو انداخت توی لباسشویی. همینجوری انگار که پروژه خر کردن منو شروع کرده باشه گفت سیاوش دیدی چی شد؟ بخاری رو گفت 10 هزار تومن میخرم. من گفتم با این قیمت نمیفروشم گفتم بره. بعد که جوابی ازم نشنید اومد و منو که دید رنگش زرد شد. انگار فهمید چی شده. چون من عرق رده بودم و میلرزیدم از ترس. مامانم بغلم کرد و اونجا بود که گریه کردم. وقتی آروم شدم مامانم گفت اگه پسر خوبی باشی و به بابا نگی دو روز بیشتر میتونی پلی استیشن بازی کنی. منم که بچه و خر و حالا آروم تر شده بودم قبول کردم. و شاید باورتون نشه ولی هیچوقت به بابا نگفتم و دیگه هم چیزی ندیدم مشابه اتفاق اون روز. اون موتوری هم دیگه توی کوچه پیداش نشد. فقط یادمه وقتی 15 سالم شده بود و مامانم میخواست بلوغ رو برام توضیح بده بهش گفتم حالا میفهمم کلاس اول که بودم توی انباری چی شد. که مامانم رنگش سرخ شد و گفت هرکسی اشتباه می کنه ولی تو پسر رازدار منی. ببخشید که طولانی شد ولی داستان اول من بود.

نوشته: سیاوش

دکمه بازگشت به بالا