هوای تازه انتقام

فرودگاه وعدگاه وداع های سوزناک و اشک های داغ بود. نمیدانم هوای بارونی سبب طغیان احساسات شده بود یا همیشه همینجوری بود. بهشون حسودیم میشد. کاش منم آنقدر درست زندگی کرده بودم که در این لحظات آخری  ارزش اشک ریختن را داشت. یک آن کل بیست  سال زندگی مشترکمان را مرور کردم دریغ از یک روز خوش. نوجوانی زیبا و بی تجربه بودم که به دامش افتادم. قلب پاکم بسادگی گرفتارش شد و در مقابل همه کس و کارم ایستادم  تا زنش بشم.
دریغ که هندونه بختم  توزرد  از آب دراومد و بجای خانه بخت به اسارت رفتم. بیست  سال آزگار  برده بودم. جز کتک و توهین و خیانت ندیدم. سوختم و ساختم تا تنها پسرم بی آشیونه نشه. اکنون یکماه مانده به چهل سالگی دیگر بریده بودم و چه به موقع داشت گورشو گم میکرد. اسمش مهاجرت بود. میگفت اوضاعم که روبراه شد شماها رو هم میبرم پیش خودم ولی هر دو میدونستیم به آخر خط رسیدیم. در محل کارش هم مثل زندگی مشترک آنقدر گند زده بود که در پنجاه سالگی چاره ای جز مهاجرت( فرار) نداشت.
رویا حواست کجاست؟ به خودم اومدم. دستشو دراز کرده بود. بسردی باهاش دست دادم. زیر لبی گفت حلالم کن. نشنیده گرفتم. ازین نماش داشت حالم بهم میخورد. یک عمر شکنجه ام کرده بود و حالا انتظار داشت با یک کلمه سروته همه چیز را بهم بیاورد. بالاخره از فرودگاه بیرون زدیم. باد موهامو پریشون کرد و باران صورتمو شست.
وقتی با پسرم نشستیم توی تاکسی سرمو به شیشه تکیه دادم و بی اختیار اشکم جاری شد. دستم توی دست مارتیا بود و انگشتامو ناز  میکرد. چقدر احتیاج داشتم به این نوازش. تصمیم گرفتم زندگیمو وقف مارتیا کنم. تصمیم گرفتم ازین دنیای پست و بیرحم انتقام بگیرم. تصمیم گرفتم با سرنوشتم دربیفتم. میخواستم قبل ازینکه آخرین نفس را بربیاورم زندگی کنم و لبخند بزنم. میخواستم فریاد بزنم من هنوز دفن نشده ام و میخواهم ازفرصتم استفاده کنم. باید همه وقتمو وقف ترجمه میکردم تا دستم پیش نامردان دراز نباشد. در هر فراغتی هم که دست داد مسافرت برم. لباس خوب بپوشم. موهامو رنگ کنم. یاد شعر سیاووش کسرایی افتاده بودم و زیر لب زمزمه میکردم : زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
مامان جان حواست کجاست باید پیاده بشیم. بازهم رفته بودم توی بحر خیال. خیلی وقت بود فقط در عالم خیال زندگی میکردم و کتاب ها تنها مونسم بودند‌. گفتم مارتی جونم میشه بریم بیرون شام بخوریم. گفت نخیر نمیشه بریم خونه. گفتم خدا مرگم بده چرا همش منو توی خونه زندونی میکنی؟ گفت بخاطر اینکه میترسم سرما بخوری‌. هوا که خوب شد خیلی جاها میبرمت‌‌‌. از شمال تا جنوب دوتایی باهم میریم. در آستانه هیجده سالگی مردی کامل شده بود. هیکلش به خودم رفته بود و خوش تیپ و قدبلند بود. شوهر واقعی من مارتیم بود. همیشه کنارم بود. بازار و خریدم همراهم بود. از ته قلبش دوستم داشت و مراقبم بود. متوجه کوچکترین تغییر در ظاهر و درونم میشد. عشق این پسر بود که هنوز منو زنده نگه داشته بود. یکبار در اوج خامی انتخاب اشتباهی کرده بودم و اکنون در پختگی و با شناخت کامل عشقمو انتخاب کرده بودم. یکبار ازش پرسیدم چرا از من یخورده فاصله نمیگیری؟ چرا نمیری توی شهر این همه دختر زیبا رو تماشا کنی؟ گفت کجا برم زیباترین دختر شهر توی خونه خودمونه. گاهی بغلم میکرد و منو زن خوشگلش صدا میزد.
صدای باز شدن درب سبب شد به عالم واقع برگردم. خونه این شکنجه گاه همیشگی سرد و تاریک بود. چراغ ها را روشن و شومینه را افروختم. اکنون رقیب رفته بود و همه جا مال من و عشقم بود. گفتم مارتی جونم میشه بیای توی آشپزخونه بشینی تا من شام درست کنم؟ از صدای رعد وبرق میترسم. گفت چشم جوجوی خوشگلم مگه من میزارم آب توی دلت تکون بخوره.
گفتم پس من برم لباسمو عوض کنم زودی میام
. ریخت آویز رو کنار بخاری پهن کردم. مانتوم را درآوردم و روش آویزون کردم. حس کردم یکی پشت سرمه. سرمو چرخوندم مارتی توی اتاقم بود داشت نگاهم میکرد. خودش پیشقدم شد گفت میشه اون دامن صورتیت رو بپوشی؟ با خنده گفتم دیوونه اون که خیلی کوتاهه چرا اون حالا؟ گفت غیر از ما که کسی نیست اونو دوست دارم خیلی بهت میاد. گفتم میشه از اتاق بری بیرون تا بپوشمش؟ گفت نه میخام خودم کمکت کنم برات بیارمش. رفت سراغ کمد لباسهام. یکراست کشوی سومی رو باز کرد و دامن صورتی رو آورد.
یکجوری شده بودم. گیج و منگ بودم. مقابلم ایستاده بود.
سینه هام برجسته و سفت شده بود. قادر به حرکت نبودم. دستشو بطرف شلوار جینم برد و یکی از دکمه هاشو باز کرد. دومی رو که باز کرد شورت قرمزم معلوم شد.در عمل انجام گرفته قرار گرفته بودم  و گیج بودم.
ناخودآگاه چند قدم به عقب برداشتم. پیش از موعد داشت خیلی جلو میرفت. به دیوار خوردم و متوقف شدم. اومد جلو و کنارم ایستاد. بدون هیچ صحبتی صورتشو جلو آورد و لبامو بوسید. راه گریز نداشتم پشتمو بهش کردم. از پشت محکم بغلم کرد و موهامو غرق بوسه کرد. درگوشم یکریز قربون صدقم میرفت. احساسی که چند سال بود سرکوبش کرده بود فوران کرده بود و توی آغوش گرمش غرق لذت شدم. احساس ما متقابل بود با این تفاوت که مارتیا شجاع بود و پا روی سنت ها و قراردادهای مرسوم گذاشته بود. دست از تقلا کشیدم و وجودمو به دستهاش سپردم. دستشو حرکت داد و توی یقه ام کرد. کرست نداشتم و سینمو به چنگ آورد. علنا داشت سینمو دستمالی میکرد. همزمان بزرگ شدن کیرش را روی کونم حس کردم. پاهاشو عقب میداد و ضربات نرمی با کیرش به پشتم میزد. گر گرفته بودم و سرشار از حرارت بودم. هیچوقت چنین هیجانی رو تجربه نکرده بودم. کسم داغ و خیس بود و ترشحش شورتمو خیس کرده بود. منو برگردوند. توی چشام زل زد و گفت ازین ببعد هرشب توی بغل شوهر جدیدت میخوابی‌.
لباشو جلو آورد و روی لبم گذاشت. طاقتم تمام شده بود و باهاش همراهی کردم. زبونشو توی دهنم کرد بود و توی دهنم میچرخوند. دستشو پایین برد و کسمو چنگ زد. هوارم بلند شد و شروع به ناله کردن کردم. بین پاهام نشست و آخرین دکمه شلوارم رو باز کرد. پاهام تپل و گوشتی بود و بسختی شلوارم را درآورد. شورتمو که پایین کشید دستمو روی کسم گذاشتم. با دستهای نیرومندش دستهامو کنار زد و دهنشو روی کسم گذاشت. خیلی هیجان داشت و کسمو اذیت میکرد. زبان داغش بشدت تحریکم میکرد ولی میلرزید و قادر نبود خوب کسمو بخورد. تندی شلوارش رو درآورد و کیرش از قفس آزاد شد. کیرش هنوز زیاد کلفت نبود ولی از کیر شوهرم درازتر بود. مشخص بود کیر آینده داریه. وقتی کلاهک کیرش رو روی چوچولم کشید از شدت لذت جیغ کشیدم. دیگر کامل تسلیم بودم و سعی داشتم لذت ببرم. یکی از لنگهامو روی کاناپه گذاشتم و پاهامو براش باز کردم. هنوز نمیتونست توی کسم فرو کند. کیرشو با دستم گرفتم و گزاشتم روی سوراخم. دستهاشو روی شونه هام گذاشته بود و با یک فشار نصفشو توی کسم کرد. نتونستم تحمل کنم و تکون خوردم و کیرش خارج شد. پاهاشو خم کرد و دوباره توی کسم کرد. اینبار همه کیرشو داخلم کرده بود و باصدای بلند ناله میکردم. صورتهامون جلوی هم بود و هر دو غرق عرق بودیم. ایستاده کس دادن سختم بود. بازم کیرش خارج شد. حالت دادنم بد بود و عضله پاهام گرفته بود. گفتم یه لحظه صبر کن اینجوری نمی تونم. تیشرتم رو درآوردم و دستهامو روی دسته کاناپه گذاشتم و کونمو براش قمبل کردم.

این حالتی بود که کس دادن را دوست داشتم. چند تا درکونی بهم زد صداش توی اتاق پیچید. کلی قربون صدقه کون بزرگم رفت. کلاهک کیرش رو بین پاهام گذاشت و سوراخ کونم رو بازی داد. چشامو از شدت لذت بستم و منتظر دخول بودم. وقتی توی کسم کرد از شدت لذت میخواستم پرواز کنم‌. هیچ کیری در دنیا اینجوری بهم لذت نمیداد. هیچ لذتی بالاتر از کس دادن به کسی دوستش داشتم وجود نداشت. کیرش داغ و مثل سنگ سخت بود. کمرمو گرفته بود و تلمبه های شدیدی توی کسم میزد. داد و فریادم اتاقو برداشته بود.
خوشحال بودم شوهر لجن سابقم از هواپیما پیاده نشده به شوهر عزیز و  جدیدم میدادم. پاهامو بیشتر باز کردم تا کسمو جر بدهد. انصافا به نسبت اینکه اولین بارش بود خوب میکرد. سایز کیرش خوب بود و ازش در آینده یک بکن حسابی میساختم. شدت تلمبه هاش تندتر شده بود‌. فریاد زد داره آبم میاد. بلندتر داد زدم بریز توش قرص میخورم. خیمه زد روم و کاملا سوارم شد. کیرشو تا اسفل السافلین رحمم فرو کرد و متوقف شد. داشت وجودمو با آب داغش آبیاری میکرد کل سکسمون زیر پنج دقیقه بود ولی به نقطه انفجار رسیدم و خودمو رها کردم. از شدت لذت ارگاسم مثل حیوون سربریده ناله میکردم. آنقدر آب ازم رفته بود که بیحال کف زمین  ولو شده بودم. گفت نمیخاد شام درست کنی از بیرون سفارش میدم. صداشو میشنیدم نمیدونستم کجای اتاقه. آنقدر خسته بودم حال نداشتم چشامو باز کنم.

نوشته: آذرخش

دکمه بازگشت به بالا